تجسّم حقيقي بعضي از رذايل و اعمال بد
زنگ حركت زده شد. به مضمون «حيّ علي خير العمل» (بشتاب براي انجام بهترين عمل) توبره پشتيها به پشت بستيم و رفتيم تا رسيديم به جمع الطّريقين (سر دو راهي) كه راه آن ده كوره به اين متّصل مي شد و سياهان چون دود سياه از دور نمايان شدند.
از موكّل آنجا پرسيدم: «ممكن است اين سياهان با ما نباشند؟»
گفت: «اينها صور نفوس حيوانيّه شماست كه داراي دو قوّه شهوت و غضب هستند و ممكن نيست از شما جدا شوند؛ ولي اينها صاحب تلوّن هستند كه: سياه خالص و سفيد و سياه و سفيد خالص و اسمهاشان نيز مختلف مي شود: امّاره، لوّامه، مطمئنّه و اگر سفيد و مطمئنّه شدند براي شما بسيار مفيد است و درجات عاليه را ادراك مي كنيد؛ بلكه گاهي سرور ملائكه مي شويد و اين در حقيقت، نعمتي است كه حقّ متعال به شما داده؛ ولي شما كفران نموده او را بصورت نقمت در آورده ايد. هر كاري كرده ايد، در جهان مادّي كرده ايد و هر تخمي كاشته ايد، در آنجا كاشته ايد و روئيدن در اين فصل بهار به اختيار شما نيست. گندم از گندم...
«ءَاَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ اَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ.» (آيا شما آن را مي رويانيد يا ما مي رويانيم.) و هر كه مي نالد، از خود مي نالد نه از غير. ( - سوره واقعه آيه 64 )
عرب مي گويد: «فِي الصَّيفِ ضَيَّعْتِ اللَّبَنَ.» (در فصل تابستان، شير را فاسد كردي و از دست دادي.)
سياهان به ما رسيدند و هر كدام با سياه خود به راه افتاديم و از هم متفرّق شديم. يك دو نفر با سياهان خود عقب ماندند و يك دو نفر جلو افتادند و من با سياه خود مي رفتم.
به دامنه كوهي رسيديم، راه باريك و پرسنگلاخ بود و در پايين كوه، درّه عميقي بود ولي ته درّه هموار بود و من دلم خواست از بالاي كوه بروم، از جهت آنكه هواي ته درّه، حبس است. سياه به من رسيد و خيال مرا تأييد كرد كه علاوه بر حبسي ته درّه، درّنده و خزنده نيز هست و در بلندي، تماشاي اطراف نيز مي شود.
و چون در اوائل طلبگي در جهان مادّي، طالب بلند آوازگي و تفوّق بر اقران (نزديكان) بوديم رو به بالاي كوه رفتيم و به قلّه كوه راه نبود. از بغل كوه راه مي رفتيم ولي آنجا هم راه درستي نبود. دوسه مرتبه ريگها از زير پاها خزيده، افتاديم، دو سه زرعي رو به پايين غلطيديم و نزديك بود به ته درّه بيفتيم ولي به خارها و سنگها، چنگ مي زديم و خود را نگاه مي داشتيم و دست و پا و پهلو، همه مجروح گرديد؛ خصوصاً بيني به سنگي خورد و شكست. به سياهك گفتم: «عجب تماشا و سياحتي نموديم در بلندي و كاش از ته درّه رفته بوديم.»
سياه به من مي خنديد و مي گفت: «من استكبر وضعه اللَّه و من استعلا ارغم اللَّه انفه.» (هر كس تكبّر كند خداوند او را خوار مي كند و هر كس برتري جويد خداوند دماغ او را به خاك مي مالد.) اينها را خوانديد و عمل نكرديد. «ذُقْ اِنَّكَ أَنْتَ الْعَزيزُ الْكَريمُ.» (بچش كه (به خيال باطل خود) بسيار قدرتمند و عزيز و مورد احترام بودي.)
( - سوره دخان آيه 49 )
و من به هر ستمي (سختي) كه بود خود را از آن دامنه و بيراهه خلاص نمودم، با بدني مجروح و دل پر درد؛ ولي بيچاره يي كه در جلو ما مي رفت، از آن دامنه پرت شد و افتاد به پايين درّه و صداي ناله اش بلند بود و سياهش پهلويش نشسته بر او مي خنديد و او همانجا ماند.
سخن كوتاه، بعد از مشقّات و سختيهاي زياد، به همواري رسيديم و سختي و مشقّتي ديگر روي نداد مگر خستگي و تشنگي و سوزش همان جراحتها. و سياهك چند مرتبه خواست مرا به مرجّحاتي از راه بيرون كند، گوش نكردم، ولو دلم مي خواست. و چون ديد اطاعت او نكردم عقب ماند.