اوّلين شيطنتِ شيطان
من جلو افتادم و او به فاصله ده قدمي از دنبال من مي آمد و راه كتل و سربالايي بود. رسيدم به سر كوه. جهت رفع خستگي نشستم و آقاي جهالت به من رسيده و گفت: «معلوم مي شود خسته شده اي و السّاعة پنج فرسخ راه را براي تو يك فرسخ مي كنم كه زودتر به منزل برسي.»
گفتم: «معلوم مي شود معجزه هم داري، با اين ناداني!»
گفت: «بيا تماشا كن به سفيدي راه كه چطور قوسي و كمانه شده است كه بقدر پنج فرسخ طول دارد. وتر اين قوس كه بمنزله زه كمان است ملاحظه كن كه چقدر مختصر و كوتاه است و در علم هندسه، روشن است كه قوس هر چه از نصف دائره بزرگتر باشد، وتر او كوتاهتر گردد و ما اگر بيراهه از خطّ وتر اين قوس برويم، تا داخل شاهراه بقدر يك فرسخ بيش نيست؛ ولكن خود شاهراه قريب پنج فرسخ است و عاقل، راه دراز را بر كوتاه اختيار نمي كند.»
گفتم: «شاهراه از كثرت مارّه (رهگذر) شاهراه مي شود، پس آن همه ديوانه بوده اند كه راه دراز را اختيار كرده اند و حال آنكه عقلا گفته اند: «ره چنان رو كه رهروان رفتند».
گفت: «عجب بي شعور بوده اي تو! شاعر ياوه گو را از عقلا پنداشته و خود را بر تبعيّت او گماشته و حال آنكه بالحسّ والعيان خلاف او را مي بيني و كثرت مارّه كه از آن راه رفته، البتّه مال داشته، قُبُل و مَنْقَل (اسباب و اثاثيه) داشته، بار داشته، زن و بچّه داشته، ماشين داشته و اين درّه كه در اوّل اين وتر است مانع بوده كه ازاين خطّ بروند و امّا مثل من و تو، دو پياده آسمان جلّ را چه مانع مي شود كه اين راه مختصر مفيد را ترك كنيم؟!»
من احمق شده او را خيرخواه خود دانسته، از آن درّه سرازير شديم و از طرف ديگر بالا آمديم. چيزي در همواري نرفته بوديم كه درّه ديگري عميقتر پيدا شد و هكذا و هلم جرّاً (همچنين يكي پس از ديگري)، از آن درّه، به آن درّه، همه پر از خار و سنگلاخ و درّنده و خزنده! هوابه شدّت گرم و زبان خشكيده و از خستگي از دهان آويخته، پاها همه مجروح و دل از وحشت، لرزان و شماتت دشمن چون آقاي جهالت با استهزاء به حال من مي خنديد.
پس از جان كندنها، خود را پس از زمان طويلي به شاهراه رسانديم كه ده فرسخ راه رفتيم و در هر قدمي به هزاران بلا گرفتار بوديم.
نشستم، خستگي گرفتم و تنفّر تمامي از آقاي جهالت پيدا نمودم و گفتم: «يا لَيْتَ بَيْني وَ بَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ.» (اي كاش بين من و تو بين دو مشرق، فاصله بود و به اين فاصله از هم دور بوديم.)
او هم از من دور ايستاد. برخاستم و به راه افتادم، تشنه شدم و جهالت هم از عقب، دورادور مي آمد.