ديدار و همسفر شدن با شيطان
برخاستم و توبره پشتي را به پشت بستم و مجدّانه به راه افتادم. راه صاف و بدون سنگلاخ بود و هوا چون هواي بهار، و من هم با قوّت و تازه كار و با شوق بسيار به ديدار محبوب گلعذار، هادي وفادار، تا نصف روز بسرعت مي رفتم. كم كم خسته و هوا، گرم و تشنه شدم و راه، باريك و پرخار و خاشاك و از دامنه كوهي بالا مي رفتم و از تنهايي خود نيز در وحشت بودم. به عقب سر نگاه كردم، ديدم كسي به طرف من مي آيد. خوشحال شدم كه الحمدللَّه تنها نماندم، تا اينكه به من رسيد. ديدم شخص سياهي و دراز بالايي، لبها كلفت، دندانها بزرگ و نمايان و بيني پهن و مهيب و متعفّن!
سلامي به من داد ولي حرف لام را اظهار نكرد و گفت: «سام عليك!» من به شكّ افتادم كه اظهار عداوت نمود؛ چنانكه ( - گفتن كلمه سام شبيه گفتن كلمه سلام است ولي بر عكس معناي سلام، معني مرگت باد مي دهد. )
قيافه نحسش نيز شهادت مي دهد و يا آنكه زبانش در اداء لام، سُستي نموده است و من در جواب، محض احتياط، به همان «عليك» اكتفا نمودم.
پرسيدم: «كجا را قصد داريد؟»
گفت: «با تو هستم.»
و من هيچ راضي نبودم كه با من باشد. چون از او در خوف و وحشت بودم. پرسيدم: «اسمت چيست؟»
گفت: «همزاد تو و اسمم جهالت و لقبم كج رو و كنيه ام ابوالهول و شغلم افساد و تفتين.»
هر يك از اين عناوين موحشه باعث شدّت وحشت من شد. با خود گفتم: «عجب رفيقي پيدا شد! صد رحمت به آن تنهايي.»
پرسيدم: «اگر به دو راهي رسيديم راه منزل را مي داني؟»
گفت: «نمي دانم.»
گفتم: «من تشنه ام، در اين نزديكيها آب هست؟»
گفت: «نمي دانم.»
گفتم: «منزل دور است يا نزديك؟»
گفت: «نمي دانم.»
گفتم: «هستي با دانايي يكي است. پس چرا نمي داني؟!»
گفت: «همين قدر مي دانم كه همچون سايه تو، از اوّل عمر تو، ملازم تو بوده ام و از تو جدايي ندارم، مگر آنكه به توفيق خدا، تو از من جدا شوي.»
با خود گفتم: «گويا اين همان شيطان است كه به وسوسه هاي او در دنيا گاهي به خطا افتاده ام، عجب به دشمني گرفتار شده ام، خدايا رحمي!»