بازگشت

مدح و تولّد امام عصر (ع)



رختم بكشيد سوي بستان

كآمد به نوا هزاردستان

شد زاغ ز باغ و باز آمد

بلبل به هزار شور و افغان

شد داغ دل خورنق و تنك

باغ از گل و لاله هاي نعمان

شد بحر معلق از هوا ابر

دُر پاش زقطره هاي باران

اين بحر بود وگرنه كي ابر

باريده به دشت، دُرّ و مرجان

صحرا و چمن زلاله و گل

شد كان يمن كُهِ بدخشان

اين سحر نسيم نوبهاري است

يا شعبده اي ز ابر نيسان

شايد كه پي تفرّج از خلد

آيد سوي لاله زار رضوان

گل شد بصري چو طلعت دوست

شد سرو سهي چو قد جانان

گرديد بنفشه چون خط يار

چون زلف نگار گشت ريحان

سنبل به كمال سرو مشغول

بلبل به جمال گل در الحان

قمري گويي كشد چو مقري

صوتي به ثناي حقّ ز قرآن

گويي ز بهشتِ عدن خيزد

اين باد كه مي وزد بهاران

ليكن نه گمان به باغ فردوس

سروي چو تو مي رود خرامان

با اين همه برگ و ساز الحقّ

بي باده و ساده زيست نتوان

اي ترك بيار مي كه زين پس

يكدم نتوان نشست پژمان

زآن مي بده از اثركه در تن

گرديده بود چو خون به شريان

زآن باده كه مور اگر بنوشد

گيرد سر راه بر سليمان

زآن مي كه ز شهر عشقبازي

معزول كند خيال حرمان

جامي بده و به رقص برخيز

آبي بده آتشيم بنشان

جمعيت خاطر دگر نيست

زان طرّه كه كرده اي پريشان

دستان كني آخرم به خون رنگ

زين دست كه مي كني تو دستان

مه ديده كجا كسي لب بام

يا سرو چمان به صحن بستان

يعقوب دگر پسر نخواهد

بوي تو اگر رسد به كنعان

خورشيد به پيش ماه رويت

حر با صفت است مات و حيران

با ياد تو خوش دلم درين دشت

بر ديده خلد كَرم مغيلان

سيلي چو تو كس نديده هرگز

ويران كن خانمان ايمان

شد فتنه عشق تو جهانگير

اي فتنه عقل و آفت جان

اين فتنه آخر الزّمان است

يا فتنه آن دو چشم فتّان

جامي دگرم بده كه دوشين

يا نغمه هزار در گلستان

مي خواند به صد شعب كه گرديد

هنگام قدوم ماه شعبان

آن مه كه به نيمه اش تمام است

بر خلق ز كردگار احسان

آن مه كه يسار شد جهان را

از يمن تولّد جهان بان

غوث دو جهان امام غايب

والي زمن وليّ يزدان

آن سايه كردگار كامروز

در سايه خود گرفت كيهان

بنهاد قدم به ملك هستي

تا هستي از او رسد به سامان

آن گنج نهان كه شد در اين وقت

بر خلق زلطف حقّ نمايان

از بهر قصاص ظالمان را

شد نور جلال حقّ فروزان

يا نور ازل پي تجلّي

آورده به كاينات جولان

يا خود ز فروغ پرده را سوخت

تا بنده رخش چو ماه كنعان

او صاحب امر وآمر امر

از عالم امر تا به امكان

زين كون و مكان مراد ياري

بل از همه ما يكون و ما كان

نور احد و سليل احمد

بر وحدت حقّ يگانه برهان

فرمانده سير چرخ و انجم

راننده ابر وباد و باران

بابش حسن و رود به نسبت

تا فاطمه و عليّ عمران

بر خاتم اوصيايي، او را

از خاتم انبياست فرمان

شد ختم دوازده شه دين

بر امر خداي فردِديان

گفتم به كفش زفيض عامش

آنجا كه تويي كجاست عمان

آري عمان نكرده هرگز

يك كون و مكان به خويش مهمان

با خاك رهش نه گر رهي جست

جان بخش نمي شد آب حيوان

روزي كه به انتقام خيزد

از چرخ فتد زبيم كيوان

از ايمن او قضا پي حكم

از ايسر او قدر به فرمان

تا تيشه زند به بيخ بيداد

تا ريشه كند ز غرس طغيان

تا سست كند ز جور بنياد

تا سخت كند ز عدل بنيان

هنگام نبرد ذوالفقارش

غران سپهش به روز ميدان

بر خرمن ظلم، برق خاطف

بر خانه كفر، سيل غران

از كشته و خون شرك آرد

دريايي و كوه در بيابان

تا شرع نبيّ به هفت اقليم

رايت كشد از جيوش ايمان

گيتي به ارم كند نكوهش

نازد به بهشت عدن بستان

از معدلتش شده فراموش

از خاطر بحر نام طوفان

شد طعمه برّه كلّه گرگ

شد چشمه سوسمار ، ثعبان

ز آهو بره شير، در تزلزل

از پنجه سعوه باز، لرزان

در پيش غزال، ببر در كوه

كندي پي عذر چنگ و دندان

نيزار نگرد پلنگ بر عزم

در جفن فرو رودش مژگان

در وصف كمال او مديحم

گرچه نه براوست هيچ نقصان

ليكن پي استغاثه كردم

در نزد وي اين چكامه عنوان

وينك برمش به ذكر و حاجات

از مطلع تازه اي به پايان

اي جان جهان و قبله جان

جانها به فراق تو گروگان

از خلق تو كرد ختم منّت

امروز به ما خداي منّان

تا چند ز هجر خودگذاري

ما را به غم و رهين خذلان

تا چند كند جهان فرتوت

ما را هدف خدنگ حدثان

خودداني و هم خدا كه دردهر

ديگر نه به جاست يك مسلمان

يك روز چو مرتضي بكش تيغ

يك ره چو نبيّ بيار قرآن

يك روز به اژدها بده حكم

ما را بِرَهان ز زخم ماران

وقتي نظري بكن ز رأفت

بر خجلت من ز فرط عصيان

يك جا به كف ملامت از جرم

يك جا به كمند كين دوران

آني تو كه رفت از تويوسف

بر مسند خسروي ز زندان

آني تو كه بر خليل آتش

كردي ز تلقي گلستان

آني تو كه از درخت گفتي

پس راز نهان به پور عمران

آنم من مجرم آنكه دارد

ننگ از گنهم به خويش شيطان

آنم كه زظلم و فتنه ضحّاك

باشد بر من چو شيخ صنعان

آنم كه به نعمت خداوند

دارم عوض سپاس كفران

با اين همه بد فعالي خويش

دارم ز خدا اميد غفران

از آنكه بدان غياث كونين

ناديده محبّم و ثنا خوان

وين طرفه كتاب نجم ثاقب

زين رو سيه آمده به سامان

شايسته درگه تو گر نيست

بر دعوي بنده هست برهان

شاها زغمان دل چه گويم

پيش تو كه هيچ نيست پنهان

افتاد گِيَم به دهر داني

بيچارگيم به پايِ ميزان

گرلطف كني شهم بدارين

ورنه من و در دو كون خسران

نوميد مكن ز خود وفا را

گرچه نه به لطفِ تست شايان

تا كرده خدا براي هر درد

آماده چو رزق مرد درمان

درد تو هر آنچه سخت باشد

بادات به جان دوستداران