بررسي شکل مديريت در محيط اسلامي
در محيط اسلامي چنانکه گفته شد در شناختن شکل مديريّت که فردي يا جمعي است و به انتخاب مردم يا انتصاب الهي است بايد به کتاب و سنّت و تعليمات و راهنمائيهاي اهل بيت: که عدل قرآن مجيدند مراجعه نمود. در اين محيط همه معتقدند که در اسلام در بيان هر تعليم و ارشادي که با سعادت واقعي بشر ارتباط داشته باشد کوتاهي نشده و هر تشريعي که مورد نياز بشر باشد انجام شده است.
با اين بينش اسلامي وبا مراجعه به تاريخ اسلام و آيات قرآن مجيد و احاديث شريفه، غير از نظام امامت، مشروعيّت هيچ يک از نظامهائي که در طول چهارده قرن به دلائل زير بر مسلمين حکومت يافته اند قابل اثبات نيست:
1ـ آنانکه در طرف مقابل نظام امامت قرار دارند از معرفي نظام واحدي به عنوان نظام اسلام عاجزند وبا توجيهاتي که هرگز قابل قبول نيست مانند کساني که خود را در مقابل قضاياي واقع شده مي بينند نظامات گوناگون را که برخي از آنها در فساد کم نظير و نمونه بوده اند شرعي شمرده يا حدّ اقل اطاعت از آنها را يک تکليف شرعي اعلام مي کنند.
اين عجز و ناتواني آنها از معرّفي نظام واحد به دو جهت است: يکي اينکه با مراجعه به کتاب و سنّت براي نظامات ديگر غير از نظام امامت نمي توان مستند صحيح و قانع کننده اي پيدا کرد و حتي خود برقرار کنندگان اين نظامات نيز چنين ادعائي نکردند وبه عنوان اينکه نظامي را که برقرار کرده اند نظام شرعي و اسلامي است و شکل و نوع آن از سوي شرع معين شده آن نظامات را مطرح نساختند.
و ديگر از اين جهت است که پس از رسول خدا صلي الله و عليه و آله در اثر انحراف سياست اسلام از مسير امامت، حکومت، شکل هاي مختلف گرفت و روش و روند واحدي نيافت تا بتوان شرعي بودن آن را بگونه اي توجيه نمود بلکه در اثر صورتهاي گوناگوني که حکومت به خود گرفت و بر مسلمين در هر صورت تحميل مي شد و جز پيروان امامت کسي آن را ردّ نمي کرد کاملاً اين موضوع که اسلام نظام حکومتي ندارد، براي مردم قابل قبول شد يا ناچار شدند از ترس شمشير، قفل خاموشي بر دهن بزنند و از اين موضوع چيزي نگويند تا گرفتاريها و محروميتها و فشارها و زندانها و شکنجه هائي را که شيعه ديدند نبينند.
2ـ چنانکه مي دانيم به دنبال يک سلسله بست و بندهاي سياسي حزبي مرکب از عدّه اي که از عصر پيغمبر صلي الله و عليه و آله و خصوصاً در سالهاي اخير حيات آن حضرت براي تسلّط بر مسلمين و در اختيار گرفتن حکومت، همکاري داشتند شکل گرفت که حتي در مقام قتل پيغمبر صلي الله و عليه و آله برآمدند و پس از رحلت آن حضرت جريان سقيفه بني ساعده [1] را پيش آورند و اشخاصي که آن اجتماع را اداره مي کردند مطلبي را که عنوان نمي کردند استدلال به سنت پيغمبر صلي الله و عليه و آله و ارشادات و اعلانهاي رسمي آن حضرت بود. چون همه اين را مي دانستند که اگر آن مسائل مطرح شود و حکومت بر آن اساس مستقر گردد نه براي آن اجتماع موضوعي باقي مي ماند و نه براي رياست خودشان، چون آن کس را که پيغمبر صلي الله و عليه و آله منصوب و معلوم کرده بود در سقيفه شرکت نداشت و اينها هم که شرکت داشتند منصوب نبودند لذا اين جاه طلبان و عاشقان حکومت، آن تأکيدات و توصيه ها و ابلاغات علني و رسمي پيغمبر صلي الله و عليه و آله را ناديده گرفتند و در س
قيفه و بدون اينکه قبلاً نوع نظامي را که بايد حاکم شود مشخص نمايند با تباني ها وسازش هاي سياسي، سعد بن عباده را که رقيب مهمشان در آن اجتماع بود کنار زدند [2] وبا ابو بکر بيعت کردند و سؤالات بسياري از جمله پرسشهاي زير در اين جريان بي جواب ماند:
1ـ چرا اين عدّه استبداد ورزيدند و بدون اينکه ديگران، مخصوصاً بني هاشم و شخصيتي مثل علي عليه السلام را به آن اجتماع دعوت کنند و از نظرشان آگاه شوند پيش دستي نمودند؟! آيا غير از اين بود که اگر علي عليه السلام در آن اجتماع حضور مي يافت امکان آنکه گروهک هاي سياسي به مقاصد خود نرسند افزايش مي يافت؟!.
2ـ چرا بعد از مشورتهاي صوري نتيجه را به ساير مسلمين، در مسجد و جلسه علني اطلاع ندادند تا همگان رأي و نظر بدهند؟!
3ـ تعيين ابو بکر به خلافت بر چه اساسي بود؟ آيا بر اساس اجماع اهل سقيفه يا اکثريت آنها بود؟! يا بر اساس اجماع عموم اهل حل و عقد من جمله بني هاشم يا اکثريت اهل حلّ و عقد؟! يا بر اساس اجماع همه يا اکثريت مسلمين بود؟ اگر بر اساس اجماع اهل سقيفه يا اهل حلّ و عقد يا اجماع مسلمين بود که هيچ يک از اين اجماعها حد اقل تا مدتي حاصل نشد بنا بر اين در اين مدت ابو بکر بر چه اساسي مداخل در امور جامعه مي کرد؟! و چرا براي او از اشخاص به زور و اکراه و تهديد مطالبه بيعت مي کردند؟! و حتي تهديد مي کردند که بني هاشم را در خائه حضرت زهرا ـ سلام الله عليها ـ به آتش خواهند سوخت؟!
و اگر اکثريّت بوده اين اکثريّت او کجا اعتبار شرعي پيدا کرد و به فرض اينکه در سقيفه اکثريت با ابو بکر بيعت کرده باشند با اينکه جريان معلوم نيست چرا بيعت آن اکثريت که در جنب مسلمين اقليت بودند اساس کار شد و ديگران مجبور شدند به او بيعت کنند و سخن از ديگران گفتن ممنوع گرديد؟!
اين موضوع که به اتفاق اهل سنت حضرت سيدة نساء العالمين، صديقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله عليها از حکومت ابو بکر ناراضي بود وبا حکومت او مخالفت داشت که حتي نقل مي کنند تا حضرت زهرا عليها السلام زنده بود احدي از بني هاشم و وابستگان به آنها با ابو بکر بيعت نکردند، دليلي بر عدم مشروعيّت حکومت و جواز مخالف با آن وبا وجود اين، راه هر گونه توجيه شرعي براي حکومت ابو بکر بسته مي شود وبه فرض اينکه محملي براي آن بتراشند موضع حضرت فاطمه عليها السلام و تصويب علي عليه السلام از آن موضع و تبعيت بني هاشم از آن دليل بر اين است که شرعي ندانستن حکومتي مثل حکومت ابي بکر جايز است و هر کس هم به تبعيت از حضرت زهرا عليها السلام آن را شرعي نداند به خطا نرفته است و همان طور که عالم معروف شيخ حسن بناء رهبر اخوان المسلمين در عذر شيعه بر ردّ خلافت ابوبکر گفته است که: «کانت هذه عقيدة فاطمة» [3] اين عقيده، عقيده فاطمه است و در برابر آن جز تسليم و عدم اعتراض و تصويب، هيچ مسلمان معتقد به خدا و رسول چاره اي نخواهد داشت.
بالاخره از ميان اين بست و بندها و تباني هاي سياسي که عليه بني هاشم و براي جلوگيري از اجراي برنامه اي که پيغمبر صلي الله و عليه و آله مقرّر کرده بود انجام شد ابوبکر بر کرسي حکومت نشست و پيراهن خلافت و حکومت را در بر نمود و با اينکه چنانکه گفتيم معلوم نشد که بر چه اساسي حکومت او بر مردم تحميل شد بعدها که به تدريج اعتراضات به شرعيّت حکومت او، افکار را به خود مشغول ساخت جيره خواران سياستهائي که ناچار بودند آن سنگ اساس را محکم سازند به دستور اربابان خود براي پيدا کردن دليل بر مشروعيت آن به دست و پا افتادند و به اجماع، و حديث: «لا تجتمع امتي علي خطاء» متشبّث شدند و گفتند امت بر خطاء اجماع نمي کنند و خلافت ابوبکر به اجماع امّت محقق شد. در صورتي که:
اولاً: صحّت صدور اين حديث ثابت نيست.
و ثانياً: به فرض صدور، عدم اجتماع امت بر خطاء به واسطه وجود معصوم در بين آنها است، وبا مخالفت يک فرد که محتمل باشد همان امام معصوم است اجماع اعتبار ندارد.
ثالثاً: اينکه مي گويند اجماع امّت حجّت است آيا مقصوداين است که در موضوعات اگر اجماع نمودند بر خطا نخواهند رفت يا اينکه اجماع در عرض وحي و تشريع الهي مشروع است؟!
گمان نمي کنم قائلين به حجيّت اجماع چنين اعتباري را براي اجماع قائل باشند که برگشت به اين کند که امت به وسيله اجماع مي توانند وضع قانون نمايند. در اينجا نهايت امر اين است که گفته شود اجماع امت کاشف از نصّ و تشريع است.
و رابعاً: اين چگونه اجماعي بود که بر حسب روايات عامّه، فاطمه زهرا سيده بانوان اهل بهشت در آن وارد نبود و با آن مخالف بود و بني هاشم و جمعي ديگر نيز حد اقل تا فاطمه عليها السلام از دنيا رحلت نکرده بود در آن نبودند و شخص علي عليه السلام تا پايان دوران حياتش از آن شکايت مي کرد و در مثل خطبه شقشقيّه آن را محکوم وبه باد انتقاد مي گرفت.
چنان فرض مي کنيم که حکومت، به اجماع امت واگذار شده و ابوبکر هم به اجماع امت، حکومت يافت و خلافت ابوبکر را با اين تاريکيها و اين همه پرسشها پشت سر مي گذاريم و با تاريخ پيش مي رويم تا به مرض موت ابوبکر مي رسيم.
در اينجا تاريخ مي گويد ابوبکر در بيماريش در حالي که گاهي از هوش مي رفت در اين انديشه افتاد که امت را در امر حکومت بعد او خود سرگردان نگذارد و خودش يک نفر را معيّن کند که بعد از او اختلافي پيش نيايد يعني کاري را که به گفته اين سياست بازان، پيغمبر صلي الله و عليه و آله انجام نداد ابوبکر براي رعايت مصلحت امت انجام داد و کاغذ و قلم و نويسنده خواست تا وصيّت خود را بنويسد و تسجيل کند و در اينجا عمر و حزبش که در بيماري پيغمبر صلي الله و عليه و آله وقتي قلم وکاغذ طلبيد تا براي امت چيزي را بنويسد که پس از آن هرگز گمراه نگردند مانع شدند، و زبان را به آن بي ادبي و جسارت فراموش نشدني نسبت به رسول خدا صلي الله و عليه و آله که خدا در حقش فرمود: (وما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي) [4] باز کرده هيچ ايرادي نگرفتند و: «حسبنا کتاب الله» نگفتند؟! و ابوبکر را که گاهي بيهوش مي شد و گاهي بهوش مي آمد و طبعاً چنين بيماري هذيان مي گويد و سخنش معتبر نيست از وصيّت مانع نشدند و نگفتند: «انّ الرجل ليهجر»؟!
باري عثمان براي نوشتن وصيّت ابوبکر آماده شد و شروع به نوشتن کرد [5] وقتي به نام شخصي که منصوب مي شود رسيد ابو بکر از هوش رفت عثمان از پيش خود نام عمرا را نوشت پس از آنکه بهوش آمد (که به گمان من هرگز بهوش نيامد و مرد) از عثمان پرسيد عثمان گفت عمر را نوشتم ابوبکر هم تصويب کرد.
و به اين صورت يا بگوئيم با اين نقشه و دسيسه، حکومت و ولايتعهدي عمر بدون هيچ گفتگو و مراجعه به اجماع، به خلق الله تحميل شد و اين صورت دوّمي بود که طي اين مدت کوتاه رژيم را دگرگون کرد و نظام را عوض نمود.
در اين مورد هم پرسشهائي از جمله سؤالات زير بدون پاسخ مي باشد:
1ـ اگر حکومت شرعي به اجماع امت است چرا ابوبکر از آن عدول کرد و رويش ولايتعهدي را تجديد نمود؟ و امت را از حق انتخاب محروم کرد؟!
2ـ اين تعيين جانشين شرعاً چه اعتباري دارد؟!
3ـ اگر به گفته اينها پيغمبر صلي الله و عليه و آله کسي را به خلافت و جانشيني خودش منصوب و معيّن نکرد چرا ابوبکر به پيغمبر اکرم صلي الله و عليه و آله تأسي نکرد؟! و چرا خود را در رعايت مصلحت امت و جلوگيري از وقوع اختلاف دلسوزتر و بلکه مدبّرتر از پيغمبر صلي الله و عليه و آله جلوه داد؟!
4ـ چرا عمر در وصيت ابوبکر که در حال شدت بيماري و زوال هوش و درک بود ايراد نکرد و «حسبنا کتاب الله» نگفت؟! و ابوبکر را به هذيان گوئي متّهم نساخت؟!
5ـ چرا عثمان پيش از اينکه ابوبکر، نام عمر را ببرد از پيش خود اسم او را نوشت؟ آيا جز براي اين بود که اگر ابو بکر بهوش نيامد و مرد، نوشته را به عنوان وصيّت ابوبکر ارائه دهد و عمر را به مردم تحميل نمايد؟ و آيا اين بهترين دليل بر اين نيست که اين افراد در مسائل سياسي و رياست، پابند حقيقت و امانت و معيارهاي شرعي نبودند؟
باري اينجا پرده به اين صورت عوض شد و نظام به ادعاي شورائي يا اجماعي يا اکثريت يا هيچ کدام، به نظام وليعهدي تغيير شکل داد و مشروعيّت آن بر هيچ پايه اي اثبات نشد و مردم را با سلطه اي که حزب حاکم داشت در برابر پيش آمد واقع شده قرار دادند وبا سوابقي که از روي کار آمدن ابوبکر بود که حتي به حريم احترام شخصيتي مثل علي عليه السلام تجاوز کردند، و يگانه فرزند پيغمبر صلي الله و عليه و آله رابا آن همه عظمت مقام به آن وضع دلخراش آزردند کسي در اين موقع که قدرت گروه حاکم بر مردم به مراتب بيشتر بود و موضع سياسي حزب حق و پيروان اسلام راستين بواسطه شهادت حضرت زهرا عليها السلام سخت ضعيف شده بود جرأت اعتراض و پرسش و سؤال نداشت، ويا سؤال و اعتراض را بي نتيجه مي دانستند و سوء جريان به وضوحي که داشت واگذاشته شد و اين پرده دوّم به نمايش گذاشته شد.
تا موقعي که عمر از «ابولؤلؤ» ضربت خورد استضعاف گران که بر وضع سياسي و جريان امور مستولي بودند پرده ديگري را به نمايش گذاردند و نظام ورژيم ديگر عرضه شد.
در اين موقعيت هم معلوم بود که اگر عمر بدون مداخله در وضع آينده بميرد گروه او از صحنه سياست و حکومت کنار خواهند رفت و زمامداري علي عليه السلام يک امر حتمي و مسلّم بود که بطور قطع اگر سلطه گراني که حاضر نبودند به هيچ وجه دست از رياست بردارند دست به اين بازي جديد نزده بودند تاريخ اسلام اين چنين که اکنون هست نبود نه جنگ جمل و نه جنگ صفين و نه جنگ نهروان، و نه انقلاب و شورش عليه عثمان، و نه سلطه بني اميه واقع مي شد، و اين جريان فتنه ساز وصيّت عمر پس از انحراف اصل حکومت و روي کار آمدن ابوبکر سر آغاز حوادث خونين و خطرناکي شد که در جهان اسلام روي داد که حتي سيّد قطب اظهار تأسف مي کند که از بدبختي مسلمانها بود که پس از کشته شدن عمر باز هم علي عليه السلام کنار ماند و عثمان روي کار آمد امّا نمي گويد اين بدبختي را چه کسي براي مسلمانها فراهم کرد.
عمر وقتي احساس کرد که روزش به سر آمده و بايد از حکومت و رياست مفارقت نمايد شخصاً يا با مشورت با هم فکران خود (چون افکار را براي قبول تعيين هر کسي که غير از علي عليه السلام باشد آماده نمي ديد) طرح سوّمي را پيشنهاد نمود و حکومت را به شوراي شش نفري واگذار کرد و برنامه کار آن چنان معيّن نمود که علي عليه السلام در آن انتخاب نشود.
در اينجا نيز پرسش هاي فراوان از جمله پرسش هاي زير بي جواب مي باشد:
1ـ عمر با چه اختيار شرعي اين ترتيب را داد و مسلمانان را از اينکه خودشان در امور خود، به خصوص پس از مرگ او نظر کنند ممنوع کرد؟!
2ـ باز هم سؤال مي شود که اگر پيغمبر صلي الله و عليه و آله بدون تعيين جانشين رحلت کرد، و امت را به حال خود گذاشت چرا عمر و ابوبکر به آن حضرت تأسّي نکردند؟!
3ـ اعتبار اکثريّت اين شوراي شش نفري چه وجه شرعي داشت؟!
4ـ چرا اگر در اين شورا سه نفر به يک نفر رأي دادند و سه نفر به شخص ديگر، رأي آن سه نفري که عبدالرحمن بن عوف خويشاوند نزديک عثمان در آنها باشد معتبر گرديد؟! و اين چه وجه شرعي داشت؟!
5ـ چرا مثل عباس عموي پيغمبر صلي الله و عليه و آله و فرزندش عبدالله بن عباس در اين شورا منظور نشدند؟!
6ـ چرا دو سيّد جوانان اهل بهشت حسنين عليهما السلام با آن عظمت مقام در اين شورا شرکت داده نشدند؟!
7ـ جريان امور، نشان مي دهد که اين سياستمداران جاه طلب علاوه بر آنکه نظام الهي امامت را کنار گذاردند براي مردم و امّت نيز حقّي و اختياري قائل نبودند و در آنچه که با سياست شخصي حکومتي آنها مخالفت داشت در کمال استبداد و استعلاء عمل مي کردند و تابع نظام جنگل بودند و لذا هر کدام در مسأله مهمي مثل رهبري و مديريّت جامعه رويّه اي غير از ديگري داشت؟!
8ـ پس از اين سؤالات، چرا عبدالرحمن عوف در مقام بيعت با علي عليه السلام يا عثمان بدعت ديگري آورد و متابعت از «سيره شيخين» را نيز شرط بيعت خود کرد؟! که در نتيجه علي عليه السلام که مرد حق بود، و به تحريف اسلام تن در نمي داد آن شرط را رد کرد و عثمان پذيرفت و در اينجا کسي نگفت: «حسبنا کتاب الله» کتاب خدا ما را بس است وسيره شيخين چيست؟!
آيا اين نيرنگ عبدالرحمن غير از يک عوام فريبي مزوّرانه بود که چون مي خواست علي عليه السلام را کنار بگذارد و عثمان را بياورد و مي دانست که علي هرگز به شرط متابعت از شيخين که خلاف «ما أنزل الله» است راضي نمي شود اين پيشنهاد را ضميمه کرد و ردّ آن را از جانب علي عليه السلام و قبول آن را از جانب عثمان بهانه کرده وبا عثمان بيعت نمود و چنانکه همه مسلمين ديدند عثمان نه به کتاب خدا ونه به سنت رسول خدا صلي الله و عليه و آله عمل کرد، ونه به سيره شيخين خودش هم مي دانست که عبدالرحمن اين شرط را براي عوام فريبي اضافه کرده و گرنه خود عبدالرحمن هم مثل عثمان و عمّال خيانت کارش که حتي با حال مستي به جماعت مسلمانان امامت مي کردند و اسلام را مسخره مي نمودند وبا بيت المال مسلمين و حقوق ضعفاء آن کردند که مسلمانان راستين، برانداختن آن نظام شوم ظلم و فساد را واجب و تکليف شرعي خود ديدند و فرصت اينکه پرده چهارمي را به نمايش بگذارند به آنها ندادند و همانطور که در هنگام مرگ ابوبکر و عمر هم پيش بيني مي شد، مردم بالطبع به سوي علي عليه السلام رفتند، وآن چنان در بيعت با آن حضرت فشار آورده و به يکديگر سبقت مي جستند که فرمود:
حتي لقد وطيء الحسنان وشق عطفاي [6] بطوري که از ازدحام ايشان حسن و حسين زير دست و پا رفتند و دو طرف جامه و رداي من پاره شد.
آري بيست وپنج سال دوري از رهبري آگاه و عادل و عالم و الهي، بيست و پنج سال استيلا و استعلاء گروهي جاهل و نادان و بي اطلاع از معارف و حقايق اسلام، سالها تسلّط بني اميّه و ظلم و ستم عمّال عثمان مردم را به ستوه آورده بود و در انتظار چنين روزي بودند که حکومت در کف با کفايت مردي الهي قرار گيرد که از او با سابقه تر در اسلام و هم گام و هم کارتر با پيامبر اسلام و شناسنده تر به ارشادات و توجيهات و تعليمات اسلام نبود لذا شور و هيجان و ابراز احساسات فوق العاده شد و همه به آينده اميدوار شدند و طليعه تاريخي را که مناسب دعوت اسلام باشد به چشم مي ديدند.
امّا متأسفانه همانها که در اثر انتخاب در شوراي شش نفري در قبال علي عليه السلام گذارده شدند به طمع سياست افتادند، و همان جاه طلبان، و همانهائي که پولهاي زرد و سفيد بيت المال، ايمانشان را بر باد داده بود و همانهائي که کينه هائي را که با پيغمبر صلي الله و عليه و آله از بدر و احد و احزاب و ساير غزوات و مواقف داشتند در دل نگاه داشته و در اين مدت بيست و پنج سال با رژيمهائي که مسلط بودند هم کاري داشتند و پيمانهائي که با روي کار آمدن علي عليه السلام امتيازات بي جا و استفاده هاي کلان و مقاماتي را که داشتند در خطر مي ديدند و مي دانستند که وضع بکلي دگرگون مي شود، و انقلاب اسلام از نو ادامه مي يابد، سخت به هراس افتادند وبه مخالفت با امام حق و خليفه حقيقي پيغمبر صلي الله و عليه و آله وحکومت اسلامي برخاستند وبا بني اميّه و کليّه کساني که به واسطه سوء رفتار و خيانت و فساد نمي توانستند در نظام اسلامي جائي داشته باشند متّحد شدند و جنگ جمل و صفين و نهروان را بر پا کردند و علي عليه السلام را گرفتار نابسامانيهاي داخلي ودرگيري با آشوبها و فتنه ها نمودند.
هر چند در همين مدّت کوتاه زمامداري علي عليه السلام چهره دل آرا و آفتاب عالم تاب اسلام که در زير پرده هاي جهالتها و تعصبها و نفاقهاي منافقين و جاه پرستيها پنهان شده بود آشکار شد امّا دريغا که در اثر آن دسايس و تحريکات و جهالت بسياري به حقايق امور و سير اوضاع و عللي که در اينجا مجال بيانش نيست پس از شهادت علي عليه السلام امکان عادي تعقيب اقدامات و برنامه هاي آن حضرت نبود و بزودي با تسلّط معاويه، خورشيد جهان آراي اسلام در پشت ابرهاي مکر و شيطنت معاويه قرار گرفت و دوره اي تاريک وظلماني امّا ممتد و طولاني آغاز شد که مختصري از شرح مظالم زمامداران و فسادها و خيانتهاي آنها را در تواريخ بايد مطالعه کرد.
خلفائي به اصطلاح روي کار آمدند که قرآن را به تير مي زدند و کنيز خود را با حال جنابت براي امامت بر جماعت به مسجد مي فرستادند.
کدام با انصاف است که بتواند اين نوع حکومتها را اسلامي بداند؟! کدام غيرتمند است که حکومت وليد و عبدالملک و ساير طاغوتهاي بني اميه را شرعي بخواند؟! کدام شرافتمند است که حکومت هارون و منصور و خلفاي عثماني و سلاطين ستمکار اين چهارده قرن را واجب الاطاعه بداند؟!
ما متأسفيم که آنان که اين حکومتها را در طول تاريخ اسلامي مي دانند و امروز هم به کاخها و آثار ستمگرانه و مراکز عيّاشي و فساد و فحشاء آنها افتخار مي کنند اسلام را نشناخته اند و رسالت اسلام را در برانداختن اينگونه نظامها درک نکرده اند.
ما متأسفيم که اينان پس از چهارده قرن هنوز هم که هنوز است نتوانسته اند نظامي را به عنوان نظام اسلامي معرّفي کنند، و پا به پاي اوضاع و جريانها حرکت کرده اند وبه جاي اينکه معرف نظام اسلام باشند توجيه گر نظامهائي که مسلّط مي شده و مي شوند هستند يعني اوّل نظام و سلطه برقرار مي شود بعد زمان توجيه و تصويب اين جيره خواران باز مي گردد و اکنون وضع به جائي رسيده که جهان اسلام تجزيه کامل يافته با رژيمهاي مختلف غير اسلامي که يا زير سلطه شرق ملحد و ضد شرف انسانيّت ويا سلطه غرب جنايت کار استثمارگر قرار دارند. حدود پنجاه حکومت ضعيف و معارض يکديگر را بر جهان اسلام تحميل کرده اند و کسي نيست به پرسد پس امت واحده و حکومت واحده اسلامي کجا است؟! و کدام يک از اين حکومتها شرعي وواجب الاطاعه است؟ واين وضع مسخره اي که اين سران وابسته به شرق و غرب وبه اصطلاح مترقي و مرتجع، در جهان اسلام پديد آورده اند چه اصالت و چه هويتي غير از دشمني با اسلام و ضربه زدن به احکام اسلام و شرافت مسلمين دارند.
با توجه به مطالبي که گفته شد هر چند در نهايت اختصار بود ليکن معلوم مي شود که شکل مديريت و اداره جامعه بر صورتهائي که در جوامع مسلمين جلو آمد و حکومتهائي مثل بني اميه و بني عباس و آل عثمان و سلسله هاي ديگر را توجيه مي نمود اسلامي و شرعي نيست و بين آنها و اسلام رابطه ضديّت از رابطه هم آهنگي بيشتر است چنانکه اين هم معلوم شد که نظامات کنوني دنيا نيز که بر اساس به اصطلاح نگرش علمي و جدائي سياست از دين است و بعضي مسلمانان جاهل و مقلّد بيگانه آنها را مترقّي مي گويند نيز اسلامي و مسلمان نبايد آنها را بپذيرد.
و اين نکته نيز معلوم شد که شخصيّت اسلامي يک جامعه وقتي کامل مي شود که در همه چيز راهنمايش اسلام باشد، و اگر جامعه در سياست و اداره و امور جمعي و کشوري، اسلامي نباشد هر چند در اخلاقيات و عبادات و معاشرتها و امور تعاوني و هم کاريهاي اجتماعي و نکاح و طلاق و مراسم اموات و اينگونه امور، از دستورات اسلام پيروي نمايند ما دامي که کل جامعه به واسطه نظام اسلامي و حکومت شرعي حرکت اسلامي نداشته باشد آن جامعه شخصيّت اسلامي ندارد، هر چند افراد جامعه هر يک جداگانه به واسطه التزام به احکام اسلام، شخصيت اسلامي ندارد، هر چند افراد جامعه هر يک جداگانه به واسطه التزام به احکام اسلام، شخصيت اسلامي خود را حفظ نمايند.
بنا بر تمام مطالب گذشته به اين حقيقت مي رسيم که يگانه نظام الهي که بايد همه در آن نظام باشند بر حسب قرآن مجيد و احاديث شريفه و آزامايش و تجربه و هدايت عقل، نظام امامت است که تحت رعايت و عنايت خاصه الهي و مددهاي متواتر و متوالي غيبي است چنانکه در قرآن مجيد مي فرمايد:
(وجعلناهم ائمة يهدون بأمرنا وأوحينا اليهم فعل الخيرات واقام الصلاة وايتاء الزکاة وکانوا لنا عابدين) [7] .
نظامهاي ديگر چه نظامهائي که در گذشته بوده و چه نظامهاي کنوني کمونيستي و شرقي يا سرمايه داري و غربي هيچ کدام بر آورنده خواستهاي حقيقي انسان نيستند، سير او را به سوي الله تضمين نمي نمايند وبا استضعاف و استعلا و استکبار، ستيزگي و معارضه ندارند که نمونه آنها همان استکبار ددمنشانه شرق و غرب و روش آمريکا است که اگر انسان بخواهد مفاسد اين نظامات را بر شمارد مثنوي هفتاد من کاغذ شود.
دوران بردگي، دوران بي اعتنائي به حقوق بشر، دوران حرمسراها، دوران خريد وفروش زنها، دوران کشور گشائيها و بيماري اين شهر و آن شهر و تسخير کردن ويا خراب کردن و قتل عام نمودن، دوران عيّاشي ها و هرزگيها و بي رحميها، همه و همه در اين رژيمها به صورت نو وبه قول خودشان مترقّي، متبلور است.
واقعاً انسان نمي تواند توحّش دنيا دارهاي کنوني که آسايش و امنيّت را از بشر سلب کرده اند، و هزارها ميليون دست رنج ضعفا را در خرج تسليحات گذارده اند، شرح دهد.
به عکس، نظام امامت، تبلور عدل الهي و حکومت حق در جهان است نمونه اکمل آن زندگي ساده و متواضع پيغمبر صلي الله و عليه و آله و سلم است که گوشه اي از آن را علي عليه السلام چنانکه در نهج البلاغه است شرح مي دهد، و به همه مسؤولين امور و صاحبان مقامات اخطار مي کند.
نظامات ديگر حتي اگر در صورت و عنوان هم حکومت مردم بر مردم باشد علاوه بر آنکه حصول نمي يابد اصولاً اطمينان بخش نيستند. جهان بيني مادّي هرگز آسايش بخش نيست و آرامش قلب نمي دهد بلکه به عکس تزلزل را بيشتر و بيشتر مي نمايد و انسان را در خوف و وحشت زوال آنچه دارد و احتمال خطراتي که او را تهديد مي نمايد غرق مي سازد.
نظام امامت بر پايه جهان بيني اسلامي و حکومت الله است، و بر اين پايه خود را بطور معقول توجيه مي کند و ديگران را هم ملزم به قبول آن مي داند.
اين نظام به همه مي گويد: همه بنده خدا هستيم و بايد تابع فرمان و نظام او باشيم و حکم او را اطاعت کنيم. و اصولاً حکومت در اين نظام، هدف نيست بلکه وسيله است و تحمّل مسؤوليت بسيار سنگين که هيچ کس به عنوان اينکه آن را وسيله امرار معاش يا اشغال مقام يا تبليغ به نفع خود و تحويل گرفتن حمد و ثنا و مدح و تملق سازد نبايد دنبال آن برود. تکليفي بزرگ است که هر کس به آن مکلّف شد بايد به تکليف شرعي خود عمل کند و امانتي بس گرانبها است که به دست هر کس سپردند در حفظ و نگهداري آن بايد تمام قدرت خود را صرف نمايد آنها که به مقام و امارت و حکومت به نظر استقلالي نگاه مي نمايند و از آن برتري مي جويند حتماً شايستگي آن مقام را ندارند:
(تلک الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علواً في الارض ولا فساداً والعاقبة للمتقين) [8] .
خواننده عزيز با عرض معذرت، سخن را در مسأله شناخت نياز جامعه به مدير و مرکز و شکل مديريت و شناخت آن در نظام اسلام در اينجا پايان مي دهيم و بحث امامت عامّه را که گفتيم عمده مطلب در آن، شناخت شش امر است با شروع در مبحث شناخت امر دوّم ادامه مي دهيم.
پاورقي
[1] راجع به جريان عجيب سقيفه به کتاب «السقيفه» تأليف علامه کبير مرحوم شيخ محمد رضا مظفر جزاه الله عن الاسلام خير الجزاء مراجعه شود.
[2] و بعد هم اورا کشتند و قتلش را به اجنّه نسبت دادند.
[3] مرحوم استاد آيت الله آقاي سيد محمد تقي خوانساري که در قدس و تقوي و غيرت اسلامي و فداکاري در راه دين و دفاع از حريم اسلام کم نظير بود نقل مي فرمود که: در سفر حج بيت الله الحرام با شيخ حسن بناء در مدينه طيبه يا مکه معظمه (ترديد از اينجانب است)
مجالس متعددي ديدار و بحث داشتم و بالاخره در مسجد مدينه يا مسجد الحرام (که باز هم ترديد از حقير است) شيخ حسن بناء سخنراني کرد و در آن از شيعه دفاع نمود تا به عقيده آنها در موضوع خلافت و ابوبکر رسيد گفت: «کانت هذه عقيدة فاطمة»
مقصودش اين بوده است که اين عقيده شيعه بر غصب خلافت، عقيده اي نيست که کسي بتواند آنها را بر آن مؤاخذه کند زيرا عقيده فاطمه زهرا عليها السلام است.
[4] سوره نجم، آيه3 و4.
[5] تفصيل و جريان کامل اين واقعه را در کتب تاريخ مثل تاريخ ابن اثير مطالعه نمائيد.
[6] نهج البلاغه، خطبه3.
[7] و آنان را پيشواي مردم ساختيم تا خلق را به امر ما هدايت کنند، و هر کار نيکو، و بخصوص اقامه نماز و اداي زکات را به آنها وحي کرديم و آنها هم به عبادت ما پرداختند. (سوره انبياء، آيه72).
[8] ما اين خانه آخرت (بهشت ابدي) را براي آنان که در زمين اراده علو و فساد و سرکشي ندارند مخصوص مي گردانيم و حسن عاقبت خاصّ پرهيزگاران است. (سوره قصص، آيه83).