بازگشت

ملاقات




با مدرك و سند صحيح و معتبر

بضميمه اشعار و دعاي عهد و استغاثه به امام زمان ( عليه السلام )

عبدالرضا خرّمي







تقديم به سه عزيز فاطمه ( عليها السلام )

تنهاترين سردار امام حسن مجتبي ( عليه السلام )

فرمانرواي مظلوم حضرت مهدي روحي و ارواحنا فداه

حضرت آية اللَّه العظمي سيّد علي خامنه اي مدّظله العالي





طالحمد للَّه ربّ العالمين والعاقبة لأهل التقّوي و اليقين، الصّلوة والسّلام علي أشرف الأنبياء و المرسلين حبيب اله العالمين أبي القاسم محمد، صلي الله عليه و آله المعصومين، الذين أذهب اللَّه عنهم الرجس و طهّرهم تطهيرا، سيّما، ناموس الدهر و ولي الامر روحي و أرواح العالمين له الفدا.×





درود و سلام و تحيت و بركات حضرت سبحان بر برگزيده ترين مخلوقش حضرت محمّد ( صلي الله عليه وآله وسلم ) و اهلبيت طاهر و معصومش و سلام و درود وسلامتي بر آفتاب تابان و فروزان ولايت و امامت، و صاحب عصر وزمان، كسي كه نور وجودش در پس ابر و ضلام غيبت پنهان، ولي بر زواياي قلوب عاشقان وشيفتگان و محبين و عارفانش نور رجاء مي افشاند.

كسي كه نويد رهايي بخش دل مظلوم و ستم كشيده و مستضعف است.

كسي كه دغل بازان و منافقان و حيله گران با طوفان قيامش از صحنه خارج ورسوا كننده مدعيان باطل و دروغين حقوق بشر و دادرس ستمديدگان ومظلومان است.

كسي كه بساط ظلم و ستم را از جهان برچيند و سفره عدل و انصاف ومروت و آقايي را در گيتي بگستراند.

كسي كه تمام اولياء و انبياء مژده به ظهور و قيام و سلطنت علي گونه اش در جهان نويد داده اند و انتظار قدوم نازنين و عزيز و مباركش را به عاشقان ودلباختگان و رهروان و شيفتگانش توصيه و تذكر و يادآوري نموده اند.



شناخت امام:



از رسول گرامي اسلام ( صلي الله عليه وآله وسلم ) نقل شده كه فرمود:

ط«مَنْ مات وَ لَمْ يَعْرِفْ اِمامَ زَمانِهِ ماتَ ميتَةَ الْجاهِليَّة»×

( )

( - كافي: ج 1، ص 377. )

هر كه بميرد و امام زمانش را نشناسد، همانند مردن جاهليّت مرده است.

بدون ترديد شناخت امام بر حسب دلائل محكم عقلي و روايات معتبر يكي از مهمترين و لازم ترين و مفروض ترين مسائل اسلامي است كه در تمام ادوار و اعصار مورد توجه بوده است.

از بعضي روايات چنين استفاده مي شود كه شناخت خدا به طور صحيح و كامل و بدون معرفت امام حاصل نخواهد شد، چنانكه از حضرت سيّدالشهدا ( عليه السلام ) L سؤال شد: شناخت خدا چگونه است؟

حضرت فرمود:

«معرفت اهل هر زمان نسبت به امامشان است كه اطاعت او بر ايشان واجب است».

( )

( - بحارالانوار: ج 5 ب 15 ح 1. )



دعائي است از امام صادق ( عليه السلام ) نقل شده است و شيعيان در عصر غيبت به آن مواظبت داشته و دارند و آن عبارت است از:

ط«اللّهمّ عرّفني نفسك فانّك ان لم تعرفني نفسك لم اعرف رسولك ...»×

خداوندا خودت را به من بشناسان چرا كه اگر تو را نشناسم نبيّت را هم نخواهم شناخت. خداوندا رسولت را به من بشناسان كه اگر نشناساني حجّتت را نخواهم شناخت.

خداوندا حجت وامام خود را بر خلق، به من بشناسان كه اگر نشناساني در دين خود گمراه خواهم شد.



پذيرش ولايت و امامت شرط قبولي اعمال است



از روايات بيشماري چنين استفاده مي شود كه: شرط قبول اعمال بندگان در نزد حضرت حق تعالي پذيرش ولايت و امامت ائمه هدي ( عليهم السلام ) : است.

ابي حمزه ثمالي مي گويد: حضرت علي بن حسين ( عليهماالسلام ) به ما فرمود:

«كدامين بقعه از بقاع زمين افضل است».

گفتيم: خدا و رسول و فرزند رسول خدا بهتر مي دانند.

فرمود: «برترين مكان در روي زمين، ما بين ركن و مقام است»، سپس فرمود: «اگر شخصي به قدر آنچه نوح در قوم خود عمر كرد، عمر نمايد و روزها را روزه بگيرد و شبها را در بين ركن و مقام به نماز و عبادت بايستد و سپس خدا را بدون ولايت ما ملاقات كند اين اعمال چيزي را به او نفع نخواهد داد».

( )

( - وسايل الشيعه: ج 1، باب 29، ص 90. )

امام صادق ( عليه السلام ) در حديثي فرمود:

«خداوند عمل بندگان را قبول نمي كند مگر با شناخت ما».



و در بعضي از روايات صريحاً ورود در بهشت و جاي گرفتن در جوار رحمت حضرت حق را منوط به شناخت ائمه دانسته اند، چنانكه حضرت علي ( عليه السلام ) فرمود:

«كسي داخل بهشت نمي شود، مگر اينكه آنها (ائمه اطهار ( عليهم السلام ) :) را بشناسد و آنها نيز او را بشناسد و داخل آتش نمي شود، مگر كسي كه منكر آنها باشد و آنها او را از آن خويش ندانند».

( - نهج البلاغه: خ 152. )



امام ( عليه السلام ) واسطه فيض الهي است:

براي بشر مادي و خاكي امكان درك فيض از خداي سبحان بلاواسطه ممكن نيست، لذا بشر در ادامه حياتش محتاج به يك واسطه است كه فيض را از مبدأ فياض بگيرد و به نيازمندان برساند، آن واسطه بايد كسي باشد كه جنبه الهي و معنوي او قوي تر و بالاتر از جنبه جسماني او باشد واو همان كسي است كه در سير كمالات به جايي رسيده است كه قابليت درك فيض را دارد كه شيعه آن را معصوم و منزه از هر آلودگي دانسته و به عنوان حجت خدا بر خلق مي شناسد و در برنامه ها و مسائل و اهداف و توسلاتش به آن حضرت تمسّك جويد.

چنانكه رسول خدا ( صلي الله عليه وآله وسلم ) به اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) فرمود:

«يا علي اگر ما نبوديم خداوند نه آدم و حوا را مي آفريد و نه بهشت ودوزخ و نه آسمان و زمين را».

( - مكنونه فيض: 27. )





ائمّه ( عليهم السلام ) : كشتي نجات اند

تمام خلائق اعم از انسانها، ملائك، و... در راه درمان دردهاي لاعلاج وصعب العلاج و رفع و دفع هرگونه گرفتاريها و ناملايمات از باب وابتغوا اليه الوسيله به حجت هاي خدا كه پيغمبر و اولاد معصوم آن حضرت ( عليهم السلام ) : هستند متوسّل شده و آنان را در پيشگاه الهي شفيع قرار داده و بخاطر منزلت آنان در نزد خداوند حوائج خود را از خدا مي خواهند، و خداوند حوائج آنها را به اجابت مي رساند.

حضرت رسول ( صلي الله عليه وآله وسلم ) فرمود: «خاندان من در طوفانهاي زندگي مانند كشتي نوح هستند كه هر كس بر آن نشست خلاص شد و هر كس دوري گزيد هلاك گرديد».



و در زمان ما از خاندان معصوم پيغمبر ( صلي الله عليه وآله وسلم ) كسي جز حضرت حجت بن الحسن - عجّل اللَّه تعالي فرجه - نيست، بايد او را بشناسيم و از او اطاعت وبراي نجات خود به او تمسّك و توسّل جوئيم، چنانچه عده اي از جواناني كه در اين كتاب از آنها نام برده شده جهت رفع مشكلات معنوي و مادي خودشان به حضرت ولي عصر، صاحب العصر و الزمان ( عليه السلام ) متوسل شدند و پاسخ مثبت گرفتند.

جوانان عزيز يقين داشته باشيم كه امام زمان ( عليه السلام ) بر تمام اعمال ما و بر تمام گرفتاريهاي آشكار و پنهاني ما آگاه است، و هيچ امري بر امام ( عليه السلام ) پوشيده نيست.

چنانچه خيلي از جوانان به خدمت امام زمان (عج) مشرف شدند و از وجود نازنين آن حضرت حاجات اخروي و دنيوي خود را دريافت كردند، ومؤلّف در اين كتاب بعضي از آن ملاقات را جهت ازدياد علم، ايمان و يقين به وجود امام زمان ( عليه السلام ) و يقين به خالق امام ( عليه السلام ) يادآور مي شود.

در پايان از مؤلّف عاليقدر اين كتاب، جناب آقاي عبدالرضا خرّمي و از سرور محترم حضرت حجةالاسلام و المسلمين سيّد عبداللّه حسيني قزويني باني و ناشر اين كتاب ارزشمند تقدير و تشكّر نموده و سپاس فراوان را از تأليف و نشر اين كتاب كه مي تواند رهنمودي براي جوانان معاصر ما باشد تقديم مي دارم اميد است اين كتاب در ميان اقشار عموم و مردم اهلبيتي وجوانان تحصيل كرده بصورت وسيعي منتشر گردد و باشد تا حقيقت جويان و اهل دل و شيفتگان كوي وصال، نيروي فوق العاده اي در وجودشان پديدآيد.



قم مقدّسه: آشيانه آل محمّد:

علي ميرخلف زاده





دعاي امام زمان ارواحنا فداه براي جوان



عالم محقق شيخ حسن تويسركاني فرمود:

اوايل جواني كه در نجف اشرف مشغول تحصيل بودم امر معيشت بر من سخت مي گذشت، بنا گذاشتم فقط به قصد دعا براي توسعه حال به كربلا مشرف شوم.

همينكه وارد شدم، در حالي كه هنوز به حرم حضرت سيّدالشّهداء ( عليه السلام ) مشرف نشده بودم شب را خوابيدم در خواب به حضور حضرت بقيةاللَّه ارواحنا فداه رسيدم فرمودند فلاني دعا كن.

عرض كردم: مولاجان، من فقط به قصد دعا كردن مشرف شده ام، فرمودند:

خيلي خوب اينجا بالاي سر است، دعا كن، من دست به دعا برداشتم و با تضرّع و زاري دعا كردم، فرمودند نشد.

دوباره بهتر از اوّل مشغول به دعا كردن شدم. باز هم فرمودند نشد. مرتبه سوم، به جد و جهد، آن گونه كه بلد بودم، در دعا

اصرار نمودم. باز فرمودند: نشد.

در اينجا من عاجز شدم و عرض كردم آقا جان دعا كردن وكالت بردار هست يا نه؟ فرمودند: بله هست.

عرض كردم، من شما را وكيل كردم كه براي من دعا بفرماييد حضرت فرمودند خيلي خوب، دست به دعا برداشته براي من دعا كردند و من در اينجا از خواب بيدار شدم.

چون به نجف اشرف برگشتم شخص تاجري از اهل تويسركان، كه ساكن تهران بود به زيارت عتبات مشرف گرديد و به حضور مبارك حجةالاسلام ميرزاي رشتي(ره) رسيد و چون شيخ حسن تويسركاني از شاگردان ميرزايشان بود به همين جهت مرحوم ميرزاي رشتي توصيف او را نزد تاجر تويسركاني بسيار نمودند و بالأخره فرمودند دخترت را به او بده.

حاجي تاجر فوراً قبول كرد. پس از چند روز شيخ حسن جوان با دعاي امام زمان ارواحنا فداه صاحب عيال و ثروت و خانه و زندگي گرديد.

تا بر سر من سايه سرو قد تست

تا در حق من عنايت بي حد تست

البته كه كاميابم اندر دو جهان

اين لطف عيان ز خالق سرمد تست

( - العبقري الحسان: ج 1، ص 97 - بركات حضرت ولي عصر: ص 292. )













استغاثه جوان



جناب مستطاب، سرور گرامي، آقاي سيدهرندي كه از طلاب و بزرگ زادگان اصفهاني هستند و ابوي معظم ايشان جناب فقيد سيد مغفورله آقاي رضا هرندي، كه تازگي وفات نمودند از علماي بزرگ و خطباي جليل اصفهان بودند، ايشان از قول پدر معظمش نقل نمودند كه فرمودند:

«من در جواني كه هنوز در حجره مدرسه بسر مي بردم به دعوت جمعي قرار شد كه در يك محله منبر بروم.

البتّه به من گفتند:

در همسايگي منزلي كه قرار است منبر بروم، چند بهايي - (خذلهم اللَّه) - سكونت دارند و بايد فكر آنها را هم بكني ...

با همه سفارشات و خيرخواهيهاي مردم، چون من جوان بودم با يك شور و خلوص، اين امر را تقبل كردم، بعد از ده شب كه پايان جلسات بود، يك مجلس مهماني تشكيل و پس از صرف شام ما عازم مدرسه شديم.

ناگفته نماند:

در اين ده شب، درباره پوچ بودن بساط بهايي گريي داد سخن داده و بطلان اساس فرقه را آشكار و برملا ساخته بودم.

در راه مدرسه داشتم به مدرسه مي آمدم كه ناگهان چند نفر را مشاهده كردم كه پيدا بود قصد مرا دارند، تا نزديك شدند خيلي از من نوازش، و تشكر و قدرداني و تجليل كردند.

يكي دست مرا بوسيد، ديگري به عباي من تبرك مي كرد... كه آقا، حقا كه شما چشم ما را روشن كرديد...

بعد پرسيدند كه قصد كجا را داريد؟ من گفتم كه مي خواهم بروم به مدرسه، آنها گفتند:

خواهش مي كنيم امشب را به مدرسه نرويد و بمنزل ما بياييد. مقداري كه راه آمديم به دري بزرگ و محكم رسيديم، در را باز كردند وارد شديم در را از پشت، از پايين، از وسط و بالا بستند وارد اطاق كه شديم، ناگهان چندين نفر ديگر را هم ديدم كه همه ناراحت و خشمگين نشسته اند و آنها هيچ توجهي به آمدن من نشان ندادند و جواب سلام نگفتند. و من پيش خودم حمل كردم به اينكه بين خودشان ناراحتي دارند.

بعد كه ما نشستيم، يكي از اينها به تندي خطاب به من كرد كه:

«سيد... اينها چه حرفهايي است كه بالاي منبر مي گويي؟» (اين عتاب همراه با تهديد بود) من روكردم به يكي كه چرا آنها اينگونه حرف مي زنند همگي گفتند:

بلي درست مي گويد چاقو و دشنه آماده شد و گفتند: كه امشب، شب آخر تو است و ترا خواهيم كشت، من گفتم خوب چه عجله داريد؟ شب خيلي بلند است و يك نفر در دست آدمهاي مُسَلَّح كشتن كه كاري ندارد، ولي توجّه كنيد كه سخني بگويم با تأمل ومشورت و بگو و مگو به ما مهلت دادند كه من حرفي را بگويم گفتم:

من پدر و مادر پيري در هرند دارم كه مرا با زحمت زياد به شهر فرستاده اند كه درس بخوانم و به مقامي برسم و كاري بكنم. اكنون خبر مرگ من براي آنها خيلي گران است. شما به خاطر آنها دست از كشتن من برداريد جواب تند و تلخي بود كه چه حرفهايي مي گويد ياللَّه راحتش كنيد.

دوباره گفتم: شب بلند است و عجله نداريد ولي حرف ديگري هم دارم گفتند كه حرف آخرينت باشد، بگو گفتم: شما با اين كار كار يك امامزاده واجب التعظيمي را پديد مي آوريد كه مردم بر مرقد من ضريحي درست خواهند كرد و سالهاي سال به زيارت من خواهند آمد و براي من طلب رحمت و اداي احترام و براي قاتلان من كه شماها باشيد نفرين و لعن خواهند كرد پس بياييد براي خاطر خودتان از اين بدنامي، از اين كار منصرف شويد. باز همچنان سر وصداي بكشيد و خلاصش كنيد اينها چه حرفهايي است بلند شد ودوباره گفتم:

پس اكنون كه شما عزم جزم براي كشتن من داريد رسم اين است كه دم مرگ يك وضويي مي سازنند و توبه اي و نمازي بجا مي آورند به اصرار، اين پيشنهاد من را قبول كردند و براي آنكه احتمال مي دادند شايد من مسئله وضو را بهانه كرده ام براي اينكه در حياط فرياد كنم و به همسايه ها خبر دهم مرا در حلقه از دشنه و خنجر بدستان براي انجام وضو به حياط آوردند.

من بعد از وضو، نماز را شروع كردم و قصد كردم كه در سجده آخر هفت مرتبه بگويم: «المستغاث بك يا صاحب الزمان (عج)»

با حضور قلب مشغول نماز شدم، در اثناي نماز بودم كه درب خانه را زدند، اينها مردد بودند كه درب را باز كنند يا نه؟

ناگهان درب باز شد و سواري وارد شد و آمد پهلوي من و منتظر ماند تا نماز را تمام كنم.

پس از اتمام نماز دست مرا گرفت و به قصد بيرون بردن از خانه راه افتاديم، اين بيست نفر كه لحظه اي پيش، همه دست به دشنه بودند كه مرا بكشند گويي همه مجسمه بودند كه بر ديوار نصبند.

دم هم برنياوردند و ما از خانه بيرون رفتيم شب گذشته بود ودرب مدرسه بسته بود، به دم درب كه رسيديم درب مدرسه هم باز شد و ما داخل مدرسه شديم، من به آن آقاي بزرگوار عرض كردم: كه بفرماييد حجره كوچك ما خدمتي كنيم.

جواب فرمودند كه من بايد بروم و شايد هم فرمودند كه مثل شما نيز هست كه بايد به دادشان برسم (ترديد از راوي است) و من از ايشان جدا و وارد حجره شدم، دنبال كبريت بودم كه چراغ رإ؛ روشن كنم ناگهان بخود آمدم كه:

اين چه داستاني است؟ من كجا بودم؟ چه شد؟ چگونه آمدم؟ و اكنون كجايم؟ بدنبال آن بزرگوار روان شدم ولي اثري از او نيافتم.

صبح، خادم با طلبه ها دعوا داشت كه: چرا درب مدرسه را باز گذاشته اند و اصلاً چرا بعد از گذشتن وقت آمده اند.

و همه طلاب اظهار بي اطلاعي مي كردند. تا آمدند سراغ من كه چه كسي براي شما درب را باز كرد؟

من گفتم: ما كه آمديم درب باز بود و جريان را كتمان كردم.

صبح همان شب آن بيست نفر (كه شب گذشته قصد گذشتن من را كرده بودند) آمدند سراغ ما را گرفتند و به حجره ما وارد شدند و همگي اظهار داشتند كه شما را قسم مي دهيم به جان آنكه ديشب شما را از مرگ و ما را از گمراهي و ضلالت نجات داد راز ما را فاش نكن و همگي شهادتين گفته و اسلام آوردند ما همچنان اين راز را در دل داشتيم و به احدي نمي گفتيم تا مدتي بسيار بعد از آن، اشخاصي از تهران آمده بودند و به منزل ما و گفتند جريان آن شب را بازگو كنيد معلوم شد كه آن بيست نفر به رفيقهايشان جريان را گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.

سپس بعد از آن وعاظ اصفهاني مرتب جريان را روي منابر مي گفتند و مردم را متوجّه وجود بابركت و نوراني ولي عصر (عج) مي كردند»

( - شيفتگان حضرت مهدي: ج 1، ص 256. )



اي مهدي موعود كه غير از تو كسي نيست

در روي زمين غير تو فرياد رسي نيست

باز آي كه در محكمه عدل الهي

جز حضرت تو بهر بشر دادرسي نيست















به سر من دست كشيد



دختر سيزده ساله اي به نام «صديقه مقدم» فرزند آقاي حاج جعفر مقدم زنجاني ساكن تهران، چهارراه پمپ بنزين اميريه، كوچه خادم آزاد پلاك 1/37 از ماه ارديبهشت سال 1349 دچار تشنجات شديد مي شود و در طي مدت در حدود چهار ماه به اطباي متعهد از قبيل آقايان: دكتر علي ديوشل، پروفسور دكتر ابراهيم سميعي، متخصص جراحي اعصاب مراجعه و تحت درمانهاي گوناگون قرار مي گيرد بالاخره در تاريخ 16 / 6 / 49 به آقاي دكتر رضا خاكي متخصص جراحي مغز و اعصاب مراجعه نمود(البته كليشه هاي هر يك در آن جزوه آورده شده) نامبرده بيماري صديقه را صرع تشخيص داده و براي تأييد و تسحيل بيماري مذكور وي را جهت گرفتن نواز مغز (الكتروانسفالوگرام) نزد آقاي دكتر صادق صبا عضو انجمن فرانسوي و فدراسيون بين المللي متخصصان در اعصاب و الكتروانسفالوگرافي اعزام مي دارد. پزشك اخير در تاريخ 49/7/5 پس از گرفتن نوار مغز (الكتروانسفالوگرافي) به طور قطع بيماري دوشيزه مزبور را صرع تشخيص مي دهد (شرحي كه آقاي دكتر صبا راجع به اين موضوع و علائم بيماري نوشته عيناً گراور گرديده)

پس از مسجل شدن تشخيص صرع با نظر پزشك معالج آقاي دكتر رضا خاكي، با داروهاي ضدصرع تحت درمان قرار مي گيرد.

(نسخه ها عيناً با كليشه همه همان جزوه گراور شده)

و تا مدت يك ماه داروي مزبور را مصرف كرده و در اين مدت مختصري از شدت تشنجات كاسته مي شود و با قطع دارو مجدداً حملات شديد بيمار شروع مي شود بالاخره از مداوا مأيوس گرديده و تشنجات صرعي با شدت هر چه تمامتر ادامه پيدا مي كند.

اتفاقاً اين حالت شدت مرض و سختي بيماري مصادف مي شود با رسيدن ماه مبارك رمضان، كه فصل برپاداشتن مجالس دعا همه مساجد و اجتماعات براي تضرع و زاري بدرگاه «حضرت حق» تعالي و شيوع تبليغات مذهبي مي باشد.

مبلغين هم بعد از بيانات مطالب مربوط به اصول و فروع مواظبت كامل دارند بر اين كه، مردم را به توسل و التجاء به آل محمد - صلوات اللَّه عليهم اجمعين - ترغيب و تحريص بنمايند و طبق همين برنامه عمومي و سيره جاريه مردم مزبور هم با يك قلب پر از ملامت و مملو از غم و غصه و با دل شكستگي به يكي از مساجد مي رفته و ناله و زاري مي كرده تا روز جمعه مي رسد.

چون آقايان مبلغين روزهاي جمعه بياناتشان تقريباً مخصوص به امام عصر(عج) مي باشد بيمار مذبور چون از هر وسيله مأيوس بوده و با آه و زاري و يك حالت اضطرار و بيچارگي از صميم قلب به حضرت ولي عصر(عج) ملتجي شده و بذل و توجه آن حضرت را خواستار مي شود.

همان شب، يعني شب شنبه، مادرش مي بيند كه صديقه دفعتاً سر از متكا برداشت و نشست و شروع به حرف زدن نمود، مثل اينكه دارد با كسي صحبت مي كند، مادر خيال مي كند كه صديقه ديوانه شده است صديقه بعد از بيدار شدن و به هوش آمدن مي گويد:

الان امام زمان(عج) اين جا بود به سر من دست كشيد و فرمود كه: «به تو شفا دادم، ديگر مريض نيستي» و از آن ساعت آثار بيماري و تشنجات به كلي مرتفع و بهبودي حاصل مي شود و تا به امروز كه تقريباً شش ماه از اين ماجرا مي گذرد اثري از بيماري نيست.

اين واقعه كه به اطلاع آقايان دكتر رضا خاكي و اطبايي كه سابقه داشتند مي رسد همگي كاملاً تعجب كرده و به احراز اثر مؤثر واقعي مايل و شايق مي شوند بخصوص دكتر معالج آقاي دكتر رضا خاكي.

آقاي حاج جعفر پدر بيمار، صديقه را مجدداً به نزد آقاي دكتر رضا خاكي برده، بعد از معاينات دقيق با كمال تعجب گفت كه:

«علائم بيماري به كلي دفع شده» و براي تكميل تشخيص، بيمار را جهت گرفتن نوار مغز(الكتروانسفالوگرام) مجدداً در تاريخ 50/1/29 نزد دكتر قائمي متخصص جراحي اعصاب اعزام نمود و عين كليشه موجود را مي نگارم:

استاد محترم جناب آقاي قائمي:

دوشيزه محترم صديقه در حدود هشت ماه حملات قبل اپي لپسي درباره دست راست داشت كه (الكتروآنسفالوگرام) انجام شد صرع تامپورال و حملات صرع بزرگ توسط جناب آقاي دكتر صبا اظهار شده، بيمار در مدت يك ماه كه تحت درمان بود و يك بار هم ايشان نزد جناب عالي آورده ام با دارو صرعش كنترل نشد و دوباره شدت پيدا كرد به طوري كه من ايشان را بر آنژيوگرافي راهنمايي نمودم ولي از پنج ماه قبل بطور ناگهاني حملات قطع شده و باره ندارد خواستم جهت تأييد يا رد تشخيص قبلي مجدداً در صورت امكان دستور EFG فرماييد.

با احترام و تشكر دكتر خاكي

50/1/16



آقاي دكتر قائمي چنين اظهار مي كند:

«نوار قبلي واقعاً غيرطبيعي و صرعي بوده است و در نوار فعلي آثار مرض ديده نمي شود و طبيعي است، عين گواهي آقاي دكتر رضا خاكي مبني بر طبيعي شدن نوار مجدد مغز (الكتروآنسفالوگرام) و اينكه نوار قبلي آثار مرض و غيرطبيعي بودن و داشتن حملات صرعي را نشان مي داده و بدون مصرف كردن دارو، بيمار بهبودي حاصل شده و در آن جزوه گراور گرديده والسلام»

چشم من روشن كه شد تا با مه يكتاي من

از افق سر زد چو شمس آن دلبر رعناي من

قلب غمگين مرا از مقدم خود شاد كرد

نازنين دلدار مشكين موي خوش سيماي من

قطره اي از جام وصلش چون بكام جان رساند

كوثري را آفريد اندر دل شيداي من

يوسف بازار عشق و مظهر آثار لطف

آنكه بر سر نيست غير از عشق او سوداي من

( - شيفتگان حضرت مهدي ج 1 ص 165. )













( توسل دانشجو به صاحب الزمان ارواحنا فداه )



برادر دانشجويي مي گويد: حدود سه سال بود كه سردرد عجيبي داشتم، ابتدا درد از ناحيه گيجگاه شروع شده و سپس تمام سرم به شدت درد مي گرفت و به تدريج سر و پيشاني و چشمها و حتي دلم درد مي گرفت.

شب و روز آسايش نداشتم، مدتي بعد از شروع سردرد حالت شوك به من دست داد و حافظه ام را از دست دادم، اصلاً خواب نداشتم و از همه چيز ترس و وحشت داشتم.

در رشت به دكتر اشتري مراجعه كردم تشخيص داد كه رواني شده ام و جواب رد به من داد چون دانشجو بودم سه ترم مرخصي گرفتم و در اين مدّت مرخصي ام 7 مرتبه به مشهد، زيارت امام رضا عليه السّلام شرفياب شدم، به تمام ائمه و امامزاده ها متوسّل شدم تا اينكه يكي از دوستانم را ديدم كه كتابهاي در محضر استاد و پرواز روح حاج آقا سيدحسن ابطحي - دامةظله العالي - را در دست داشت، كتابها را از ايشان گرفته و با مطالعه آنها با مسجد مقّدس جمكران آشنا شدم، دوستم نيز در اين باره با من صحبت هايي داشت.

تصميم گرفتم به جمكران بروم، ابتدا قم به زيارت حضرت معصومه ( عليها السلام ) رفته و پس از آن آدرس جمكران را پرسيده و به مسجد جمكران آمدم، بعد از توسّل به حضرت ولي عصر - روحي فداه - به رشت برگشتم مشاهده كردم حالم مقداري طبيعي شده است.

لذا بعد از دو سه هفته مجدداً به جمكران آمدم، مشغول دعا و نماز شدم و قدري خوابيدم.

ساعت 12 بيدار شدم، مجدداً تجديد وضو كردم و به مسجد رفتم و خوابيدم، در خواب سيدبلند قدي ديدم، چند نفر همراه ايشان لخت شده و عزاداري مي كردند درباره حضرت مهدي(عج) شعر مي خواندند.

موقعي كه سيد به من رسيد من تعظيم كردم و سلام كردم، سيد نگاهي به من كرد و سرش را تكان داد كه بعد از مدتي من از خواب بيدار شدم و در خود احساس ترس كردم.

الان بحمداللَّه تمام آن حالات از بين رفته و فقط كمي درد خيلي خفيف در گيجگاهم باقي مانده.

( - دانشمند سياوشي از رشت، سواد كوه، زيرآب 73/7/20. كتاب مسجد جمكران تجليگاه صاحب الزمان: ص 135. )



دلبري دارم كه از صاحبدلان دل مي برد

غمزه اي مشكل گشا دارد كه مشگل مي برد

گر به درياي غمش دلدادگان از جان زنند

دست آن گيرد و يكسر به ساحل مي برد

گر نقاب از چهره گيرد آن نگار نازنين

پرتو رخساره اش دلهاي مايل مي برد













( برو جوان، حضرت ابوالفضل العباس (ع) )

( اجر تو را بدهد )

حضرت حجةالاسلام والمسلمين جناب آقاي حاج شيخ محمد رازي كه از شاگردان درس اخلاق مرحوم حاج شيخ محمدتقي بافقي مي باشند نقل مي فرمودند كه:

استادمان مرحوم آقاي بافقي به خادمش آقاي حاج عباس يزدي دستور داده بود كه شبها درِ خانه را باز بگذارد و مواظب باشد كه اگر ارباب رجوع مراجعه كردند به آنها جواب مثبت بدهد و حتي اگر لازم شد در هر موقع شب كه باشد او را بيدار كند تا كسي بدون دريافت جواب از درِ خانه او برنگردد، آقاي حاج عباس يزدي نقل مي كند كه: نيمه شبي در اطاق خودم كه كنار در حياط منزل آقاي حاج شيخ محمدتقي بافقي بود خوابيده بودم ناگهان صداي پائي در داخل حياط مرا از خواب بيدار كرد، من فوراً از جا برخواستم.

ديدم جواني وارد منزل شده و در وسط حياط ايستاده است نزد او رفتم و گفتم شما كه هستيد و چه مي خواهيد، مثل آنكه نتوانست فوراً جواب مرا بدهد، حالا يا زبانش از ترس گرفته بود و يا متوجه نشد كه من به فارسي به او چه مي گويم (زيرا بعدها معلوم شد كه او اهل بغداد است و عرب است) ولي مرحوم آقاي بافقي قبل از آنكه او چيزي بگويد از داخل اطاق صدا زد كه حاج عباس او يونس ارمني است و با من كار دارد او را راهنمايي كن كه نزد من بيايد.

من او را راهنمايي كردم او به اطاق آقاي بافقي رفت مرحوم آقاي بافقي وقتي چشمش به او افتاد بدون هيچ سؤالي به او فرمود: احسنت مي خواهي مسلمان شوي.

او هم بدون هيچ گفتگويي به ايشان گفت: بلي براي تشرف به اسلام آمده ام.

مرحوم آقاي بافقي بدون معطلي بلافاصله آداب و شرايط تشرف به اسلام را به ايشان عرضه نمود و او هم مشرف به دين مقدّس اسلام شد، من هم كه همه جريانات برايم غيرعادي بود از يونس تازه مسلمان سؤال كردم كه: جريان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به دين مقدس اسلام مشرف گرديدي و چرا اين موقع شب را براي اين عمل انتخاب نمودي؟

او گفت:

من اهل بغدادم و ماشين باري دارم و غالباً از شهري به شهري بار مي برم، يك روز از بغداد بسوي كربلا مي رفتم ديدم در كنار جاده پيرمردي افتاده و از تشنگي نزديك به هلاكت است، فوراً ماشين را نگه داشتم و مقداري آب كه در قمقمه داشتم به او دادم سپس او را سوار ماشين كردم و بطرف كربلا بردم، او نمي دانست كه من مسيحي و ارمني هستم وقتي پياده شد گفت:

برو جوان حضرت ابوالفضل العباس اجر تو را بدهد، من از او خداحافظي كردم و جدا شدم، پس از چند روز باري به من دادند كه به تهران بياورم، امشب سرِشب به تهران رسيدم و چون خسته بودم خوابيدم، در عالم رؤيا ديدم در منزلي هستم و شخصي در آن منزل را مي زند پشت در رفتم و در را باز كردم ديدم شخصي سوار اسب است و مي گويد من ابوالفضل العباس هستم آمده ام حقي كه بما پيدا كردي بتو بدهم، گفتم: چه حقي؟

فرمود: حق زحمتي كه براي آن پيرمرد كشيدي، سپس اضافه فرمود و گفت وقتي از خواب بيدار شدي به شهر ري مي روي شخصي تو را بدون آنكه سؤال كني به منزل آقاي شيخ محمدتقي بافقي مي برد وقتي نزد ايشان رفتي به دين مقدس اسلام مشرف مي گردي من گفتم چشم قربان و آن حضرت از من خداحافظي كرد و رفت من از خواب بيدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظيم ( عليه السلام ) حركت كردم، در بين راه آقائي را ديدم كه با من تشريف مي آورند و بدون اينكه چيزي از ايشان سؤال كنم مرا راهنمايي كردند و باينجا آوردند و من مسلمان شدم.

وقتي ما از مرحوم آقاي حاج شيخ محمد تقي بافقي سؤال كرديم كه شما چگونه او را مي شناختيد و مي دانستيد كه او آمده است كه مسلمان بشود فرمود:

آن كسي كه او را به اينجا راهنمايي كرد (يعني حضرت حجةبن الحسن(عج)) به من هم فرمودند كه او مي آيد و چه نام دارد و چه مي خواهد.

( - ملاقات با امام زمان: ج 2، ص 73. )













( آقاجان به دادم برس )



حضرت حجةالاسلام والمسلمين آقاي حاج آقاعلي قاضي زاهدي كه از علماي بزرگ گلپايگان و داراي تأليفات زيادي مي باشند فرمود:

«در عنفوان جواني و سال اول ازدواج كه گويا سنين عمرم از هيجده سال تجاوز نمي كرد، مبتلا به مرض حصبه سيا(تيفوئيد) شدم دكتر مرض را تشخيص نداد و گمان كرد نوبه و مالاريا است با ظن خود به معالجه پرداخت و چون داروها مفيد نبود مرض شدت يافت به نحوي كه مشرف به مرگ شدم.

پدر و مادر و ديگران دست از من شسته و به انتظار مرگم نشسته بودند. در هر شبانه روز چند مرتبه در شهر خبر مرگم انتشار مي يافت اطبا و دكترهاي ديگر را براي معالجه ام آوردند و آنها گفتند:

در اثر اشتباه دكتر اولي و معالجات ناصحيح نجاتم ممكن به نظر نمي رسد ولي در عين حال براي بهبودم تلاش مي كردند، اما بهبود نمي يافتم.

عوالمي را سير مي كردم كه وصف كردني نيست، غالباً در آن حالتي كه بودم منزل را از علماء و دانشمندان مشحون مي يافتم كه مشغول بحثهاي علمي بودند و من هم با آنها در بحث شركت مي كردم و گفته هايم مورد قبول آنان قرار مي گرفت.

دوران ابتلا به طول انجاميد، مردم دسته دسته به عيادتم مي آمدند و با چشم گريان بيرون مي رفتند تا گاهي كه به كلي از حياتم مأيوس شده و دست و پايم را به جانب قبله كشيده و به انتظار مرگم نشسته بودند، والد بزرگوارم با اندوه فراوان در كنار بسترم قرار داشت و والده ام در خارج خانه به گريه و ناله مشغول بود. من هم در انتظار مرگ بوده و خانه را پر از مردم مي ديدم.

ناگاه درب اطاق باز شد و شخصي وارد شد و به حاضرين گفت مؤدّب باشيد كه آقا تشريف آوردند.

پس رفت و برگشت و گفت:

قيام كنيد و صلوات بفرستيد، همه از جاي جستند و صلوات فرستادند، در آن حال آقاي بزرگوار و سيّد عالي مقام وارد شد و در نزديكي بستر من نشست.

بنا كردم به او توسل جستن و از او ياري خواستن، عرض كردم: آقاجان! قربانت؛ آقاجان! به فريادم برس؛ عليل و مريضم آقاجان نجاتم بده.

چنانچه بعداً برايم نقل كردند مدتي بود كه زبان گفتار نداشتم و زبانم بند آمده بود، اما در آن حال زبانم گشوده شد و حاضرين سخن گفتنم را مي شنيدند.

پس آن بزرگوار به اندازه خواندن سوره توحيد آهسته دعايي خواند و به من دميد و من پيوسته جمله «آقاجان به دادم برس» تكرار مي كردم.

مرحوم والدم به تصور اينكه ايشان را مي خواهم مي گفتند:

بابا من اينجا هستم چه مي خواهي؟ هر چه مي خواهي بگو؛ پس من به خود آمدم و آن آقا را نديدم و بنا كردم به گريه كردن هر چه از من سؤال كردند. قادر به جواب نبودم پس از گريه بسيار آنچه را كه ديده بودم بيان كردم و مايه خورسندي همگان شد و به بركت عنايت آن بزرگوار عزيزتر از جان و دل، حيات تازه يافتم و لنعم ما قيل.

گر طبيبانه بيايي به سر بالينم

به دو عالم ندهم لذت بيماري را

( - شيفتگان حضرت مهدي: ج 1، ص 199. )













( حكايت عجيب )



عالم بزرگوار محمدبن قارون مي گويد:

مرا نزد زن مؤمنه اي دعوت كردند مي دانستم كه از شيعيان و اهل ايمان است كه خانواده اش او را به محمود فارسي معروف به ابي بكر تزويج كرده اند چون او و نزديكانش را بني بكر مي گفتند.

محل سكونت محمود فارسي به شدّتِ تسنّن و دشمني با اهلبيت معروف و محمود از همه شديدتر بود ولي خداوند تبارك و تعالي او را براي شيعه شدن توفيق داده بود.

به آن زن (همسر محمود فارسي) گفتم: عجيب است چطور پدرت راضي شد با اين ناصبي ازدواج كني؟ و چرا شوهرت با بستگان خود مخالفت كرد و مذهب ايشان را ترك نمود؟

آن زن گفت: در اين باره حكايت عجيبي دارد كه اگر اهل ادب آن را بشنوند حكم كنند كه از عجايب است، گفتم: حكايت چيست؟

گفت: از خودش بپرس كه به تو خواهد گفت: وقتي نزد محمود حاضر شديم گفتم: اي محمود چه چيزي باعث شد از ملت و مذهب خود خارج و شيعه شوي؟ گفت: وقتي حق آشكار شد آن را پيروي كردم، جريان از اين قرار است كه معمول قبيله ما اين است كه وقتي بشنوند قافله اي به طرفشان مي آيد و قصد دارد بر آنها وارد شود، حركت كرده و به طرفشان مي روند تا زودتر ملاقاتشان كنند.

در زمان كودكي يك بار شنيدم كه قافله بزرگي وارد مي شود، من با كودكان زيادي به طرفشان حركت كرديم و از آبادي خارج شديم، از روي ناداني درصدد جستجوي قافله بوديم و درباره عاقبت خود فكر نكرديم و چنان بر اين كار مصمم بوديم كه هرگاه يكي از ما عقب مي افتاد او را به خاطر ضعفش سرزنش مي كرديم.

مقداري كه راه رفتيم در بياباني افتاديم كه آن راه را نمي شناختيم در آن به قدري بوته هاي خار درهم پيچيده بود كه هرگز مانند آن را نديده بوديم، از روي ناچاري شروع به راه رفتن كرديم تا زماني كه از راه رفتن بازمانديم و از تشنگي زبان از دهانمان آويزان شد در اين جا يقين به مردن پيدا كرديم و با صورت روي زمين افتاديم.

در همين حال ناگاه سواري ديديم كه بر اسب سفيدي مي آمد و نزديك ما پياده شده فرش لطيفي در آن جا پهن كرد كه مثل آن را نديده بوديم از آن فرش بوي عطر به مشام مي رسيد، به او نگاه مي كرديم كه ديديم سوار ديگري بر اسب قرمزي مي آيد او لباس سفيدي بر تن و عمامه به سر داشت، ايشان پياده شده و مشغول نماز گرديد، رفيقش هم به او اقتدا كرد، آنگاه براي تعقيب نماز نشست و متوجه من شد فرمود: اي محمود به صداي ضعيفي گفتم: لبيك اي آقاي من.

فرمود: نزديك من بيا.

گفتم: از شدت عطش و خستگي قدرت ندارم.

فرمود: چيزي نيست تا اين سخن را فرمود، احساس كردم كه در تنم روح تازه اي يافتم لذا سينه خيز نزد او رفتم، ايشان هم دست خود را بر سينه و صورت من كشيد و بالا برد تا فك پايينم به بالايي چسبيد و زبان به دهانم برگشت و همه خستگي و رنج راه از من برطرف شد و به حال اول خود برگشتم، بعد فرمود: برخيز و يك دانه حنظل از اين حنظلها براي من بياور، ( - حنظل ميوه گياهي است بسيار شبيه هندوانه ولي بسيار بدمزه و تلخ مي باشد. )

در آن بيابان حنظل زياد بود، لذا يك دانه بزرگ برايش آوردم آن را نصف كرد و به من داد و فرمود: بخور، حنظل را از ايشان گرفتم و جرأت نداشتم بخورم؛ چون مزه بسيار تلخ حنظل را مي دانستم، امّا همين كه آن را چشيدم ديدم از عسل شيرينتر، از يخ خنكتر و از مشك خوشبوتر است و با خوردن آن سيراب شدم.

آنگاه فرمود: به رفيقت بگو بيايد، او را صدا زدم به زبان شكسته ضعيفي گفت: قدرت حركت ندارم ايشان به او هم فرمود برخيز چيزي نيست.

او نيز سينه خيز به طرف آن بزرگوار آمد و به خدمتش رسيد، با او هم همان كار را انجام داد آنگاه از جاي خود برخاست كه سوار شود به او گفتم شما را به خدا نعمت خود را تمام كرده و ما را به خانه هايمان برسانيد.

فرمود: عجله نكنيد و با نيزه خود خطي به دور ما كشيد و با رفيقش رفت من به رفيقم گفتم: از اين حنظل بياور تا بخوريم او حنظلي آورد ديديم از هر چيزي تلخ تر و بدتر است آن را بدور انداختيم.

به رفيقم گفتم: برخيز تا بالاي كوه برويم و راه را پيدا كنيم، برخاستيم و براه افتاديم ناگاه ديديم ديواري مقابل ما است به سمت ديگر رفتيم ديوار ديگري ديديم همين طور ديوار را در هر چهار طرف، جلوي خود مشاهده مي كرديم، وقتي اين حالت را ديديم نشستيم و در حال خود گريه كرديم مدت كمي كه آن جا مانديم، ناگاه درندگان زيادي ما را احاطه كردند كه تعداد آنها را جز خداوند كسي نمي دانست.

ولي هرگاه بطرف ما مي آمدند آن ديوار مانعشان مي شد و وقتي مي رفتند ديوار برطرف مي شد و باز چون برمي گشتند ديوار ظاهر مي شد؛ خلاصه شب را آسوده و مطمئن تا صبح بسر برديم.

صبح كه آفتاب طلوع كرد هوا گرم شد و تشنگي برما غلبه كرد و باز به حالتي مثل وضعيت روز قبل افتاديم ناگاه آن دو سوار پيدا شدند و آنچه را در روز گذشته انجام داده بودند تكرار كردند وقتي خواستند از ما جدا شوند به آن سوار عرض كرديم: تو را به خدا ما را به خانه هايمان برسان.

فرمود: به شما مژده مي دهم كه به زودي كسي مي آيد و شما را به خانه هايتان مي رساند بعد هم از نظر ما غائب شدند.

وقتي آخر روز شد ديديم مردي از اهل فراسا كه با او سه الاغ بود براي جمع آوري هيزم مي آيد همين كه ما را ديد ( - يكي از روستاهاي عراق. )

ترسيد و فرار كرد و الاغهاي خود را گذاشت.

صدايش زديم و گفتيم كه: ما فلاني هستيم و تو فلاني مي باشي برگشت و گفت: واي بر شما، خانواده هايتان عزاي شما را برپا كرده اند برخيزيد برويم كه امروز احتياجي به هيزم ندارم.

برخاستيم و بر الاغها سوار شديم وقتي نزديك فراسا رسيديم، آن مرد پيش از ما وارد شد و خانواده هايمان را خبر كرد آنها هم بي نهايت خرسند و شادمان شدند و به او مژدگاني دادند.

پس از آنكه وارد منزل شديم و از حال ما پرسيدند جريان را برايشان نقل كرديم؛ ولي آنها ما را تكذيب كردند و گفتند اين چيزها تخيلاتي بود كه از شدت عطش و تشنگي بر شما رخ داد.

روزگار اين قصه را از ياد ما برد چنانكه گويا چيزي نبوده است با آنكه به سن بيست سالگي رسيدم و زن گرفتم و شغل مكاري را پيشه خود قرار دادم و در اهل فراسا كسي دشمن تر از من نسبت به محبين اهل بيت عصمت ( عليهم السلام ) : مخصوصاً زوار ائمّه ( عليهم السلام ) : كه به سامرا مي رفتند نبود. من به آنها حيوان كرايه مي دادم و قصدم اين بود كه از دستم آنچه برمي آيد (دزدي و غيرآن) انجام دهم، اعتقادم هم اين بود كه اين كار من مرا به خداي تعالي نزديك مي كند.

اين برنامه روش من بود تا آنكه اتفاقاً حيوانهاي خود را به عده اي از اهل حله كرايه دادم وقتي كه ايشان از زيارت برمي گشتند در بين آنها ابن السّهيلي وابن عرفه و ابن حارث و ابن الزهدري و صلحاء ديگري بودند.

به طرف بغداد حركت كرديم، آنها از عناد و دشمني من اطلاع داشتند لذا وقتي مرا در راه تنها ديدند، چون دلهايشان پر از غيظ و نفرت نسبت به من بود خيلي مرا در فشار قرار دادند ولي من ساكت بودم و قدرتي نداشتم چون تعدادشان زياد بود.

وارد بغداد شديم، آن جمع به طرف بغداد رفته و در آنجا فرود آمدند سينه من از غيظ و كينه پر شده بود، لذا وقتي رفقايم آمدند برخاستم و نزد ايشان رفتم و بر صورت خود زدم و گريه كردم.

گفتند: چه اتفاقي افتاده است؟ جريان را برايشان گفتم رفقا شروع به دشنام دادن و لعن آن دسته كردند و گفتند خيالت راحت باشد در بقيه مسير كه با هم هستيم با ايشان بدتر از آنچه نسبت به تو انجام دادند رفتار مي كنيم.

به هر حال شب شد و تاريكي عالم را در خود فرو برد و در اين لحظات بود سعادت به سراغ من آمد يعني در فكر فرو رفتم كه شيعيان از دين خود برنمي گردند بلكه ديگران وقتي مي خواهند راه زهد و تقوي در پيشه بگيرند به دين ايشان وارد مي شوند و اين نيست جز آنكه حق با آنها است در انديشه و فكر باقي ماندم و خداوند را به حق پيامبرش قسم دادم كه در همان شب راه راست را به من نشان دهد، بعد هم به خواب رفتم.

بهشت را در خواب ديدم كه آن را آراسته بودند، آن جا درختان بزرگي به رنگهاي مختلف بود و ميوه هايش مثل درختهاي دنيا نبود و چهار رودخانه جاري ديدم كه از عسل و شير و آب و خمر بودند و سطح آنها با زمين مساوي بود به طوري كه اگر مورچه مي خواست از آن بنوشد مي توانست.

زناني خوش سيمايي ديدم و افرادي را كه از ميوه ها و نهرها استفاده مي كردند مشاهده مي كردم، اما من قدرتي بر اين كار نداشتم، چون هر وقت قصد مي كردم مثلاً از نهر بنوشم فرو مي رفت به افرادي كه استفاده مي كردند، گفتم: چطور است كه شما مي خوريد و مي نوشيد ولي من نمي توانم. گفتند: تو هنوز نزد ما نيامده اي.

در همين احوال ناگاه فوج عظيمي را ديدم گفتند:

بي بي عالم حضرت فاطمه زهرا ( عليها السلام ) تشريف مي آورند، نظر كردم و ديدم دسته هايي از ملائكه در بهترين هيئتها از بالا به طرف زمين فرود مي آمدند آنها آن معظم را احاطه كرده بودند، وقتي نزديك رسيدم ديدم آن سواري كه ما را از عطش نجات داد و به ما حنظل خورانيد روبروي حضرت فاطمه زهرا ( عليها السلام ) ايستاده است.

تا او را ديدم، شناختم و حكايت گذشته به خاطرم آمد و شنيدم كه حضار مي گفتند: اين م ح م د بن الحسن المهدي، قائم منتظر است، مردم برخاستند و بر آن حضرت و حضرت فاطمه زهرا ( عليها السلام ) سلام كردند، من هم برخاستم و عرض كردم السلام عليك يا بنت رسول اللَّه.

فرمودند: وعليك السلام اي محمود تو همان كسي هستي كه فرزندم (حضرت بقيةاللَّه(عج)) تو را از عطش نجات داد عرض كردم: آري، اي سيّده من.

فرمودند: اگر شيعه شوي رستگار هستي.

گفتم: من در دين شما و شيعيانت داخل شدم و اقرار به امامت فرزندان شما، چه آنها كه گذشته و چه آنها كه باقي اند، دارم.

فرمود: به تو مژده مي دهم كه رستگار شدي، بيدار شدم در حالي كه گريه مي كردم و بي خود شده بودم.

رفقايم به خاطر گريه من به اضطراب افتادند و خيال كردند كه اين گريه به خاطر آن چيزي است كه برايشان گفته بودم لذا گفتند:

دلخوش باش به خدا قسم انتقام تو را از آنها خواهيم گرفت، من ساكت شدم آنها هم ساكت شدند، در همان وقت صداي اذان بلند شد برخاستم و به طرف غرب بغداد رفتم و بر آن زوار وارد شدم و سلام كردم گفتند: لااهلاً ولاسهلاً خارج شو خداوند به تو بركت ندهد، گفتم: من به دين شما گرويدم، احكام دين خود را به من بياموزيد.

از سخن من تعجّب كردند! بعضي از آنها گفتند: دروغ مي گويد و بعضي ديگر گفتند: احتمال مي رود راست بگويد به همين جهت علّت را سؤال كردند واقعه را برايشان نقل نمودم.

گفتند: اگر راست مي گويي ما الآن به مرقد مطهر حضرت امام موسي بن جعفر ( عليه السلام ) مي رويم با ما بيا تا در آنجا شيعه ات كنيم.

گفتم: سمعاً و طاعةً و دست و پايشان را بوسيدم، خورجينهاي آنها را برداشته و برايشان دعا مي كردم تا اينكه درِ حرم مطهر را براي ما باز كردند خدام حرم از ما استقبال كردند.

در ميان ايشان مرد علوي ديده مي شد كه از همه بزرگتر بود، آنها سلام كردند.

زوّار هم با عجله مي گفتند: درِ حرم را بر ما باز كنيد تا سيد و مولاي خود را زيارت كنيم.

مرد علوي گفت: به ديده منّت؛ امّا با شما كسي است كه مي خواهد شيعه شود، چون من در خواب ديدم كه او پيش روي سيده ام فاطمه زهرا ( عليها السلام ) ايستاده و آن مكرمه به من فرمودند: فردا مردي نزد تو مي آيد او مي خواهد شيعه شود. پيش از همه در را باز كن و حالا اگر او را ببينم مي شناسم.

همراهان با تعجّب به يكديگر نگاه كردند و به او گفتند: بين ما بگرد و او را پيدا كن.

سيّدعلوي به همه نظر انداخت وقتي به من رسيد گفت: اللَّه اكبر به خدا قسم اين مردي است كه او را ديده بودم و دست مرإ؛اًاً گرفت.

رفقا گفتند: راست گفتي و قسمت راست بود، اين مرد هم راست گفته است، همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارك و تعالي را بجاي آوردند.

آنگاه علوي دست مرا گرفت و به حرم مطهر وارد كرده و راه و رسم تشيّع را به من آموخت و مرا شيعه كرد، بعد از آن من كساني را كه بايد دوست بدارم دوست و از دشمنانشان بيزاري جستم.

علوي گفت: سيده تو حضرت فاطمه ( عليها السلام ) مي فرمايد: به زودي مقداري از مال دنيا به تو مي رسد؛ به آن اعتنايي نكن كه خدا عوضش را به تو برمي گرداند بعد هم در تنگناهايي خواهي افتاد ولي به ما استغاثه كن كه نجات مي يابي.

گفتم: سمعاً و طاعةً.

من اسبي داشتم كه قيمت آن دويست اشرفي بود آن حيوان مرد و خداوند عوضش را داد و بلكه بيشتر هم به من بازگرداند و بعد در تنگناهايي افتادم كه با استغاثه به اهلبيت عصمت و رحمت ( عليهم السلام ) : نجات يافتم و اكنون دوست دارم دوستدارانشان را و دشمن مي دارم دشمنانشان را و اميدوارم از بركت وجودشان عاقبت بخير شوم.

پس از آن يكي از شيعيان، اين زن را به من تزويج نمود و من هم بستگان خود را رها كردم.

( - بركات حضرت ولي عصر: ص 154. العبقري الحسان: ج 2، ص 168. )















( نجات كودك گمشده )



حضرت حجت الاسلام والمسلمين دانشمند محترم آقاي حاج شيخ عبداللَّه مجد فقيهي بروجردي مؤسس محترم درمانگاه (دارالثقلين) كه بارها مورد لطف و عنايت حضرت ولي عصر - ارواحنا فداه - قرار گرفته در كتاب شيفتگان حضرت مهدي به درخواست مؤلف اين كتاب نقل مي كند:

كه در ايام كودكي گم شدم، متحير و سرگردان به هر طرفي مي رفتم، كسي نبود كه مرا نجات دهد. چون نام مبارك امام زمان(عج) را شنيده بودم و اينكه آن آقا گمشدگان را نجات مي دهد.

لذا توسل به حضرت پيدا كردم.

طولي نكشيد كه راه را پيدا كرده و نجات يافتم.

تا كه سوداي تو اي دوست به سر دارم من

رو كجا جز بدرگاه دگر دارم من

نظرم هست به هر لحظه بر آن منظر تو

به دگر منظري آخر چه نظر دارم من

( - شيفتگان حضرت مهدي: ج 1، ص 266. )















( فرزند سيدقاسم )



نويسنده كتاب شيفتگان حضرت مهدي(عج) دو عنايت از حضرت ولي عصر(عج) از قول يكي از بزرگان نقل مي كند كه ما يكي از اين دو را ذكر مي نماييم، ايشان مي نويسد:

روز چهارشنبه آخر ماه شوال 1411 هجري قمري به محضر حجةالاسلام والمسلمين حاج سيد كاظم قزويني كه از علماء و نويسندگان والامقامند رسيده و ايشان به درخواست اين جانب اين قضيه ها را نقل فرمودند:

شخصي است به نام سيدقاسم جمعه شهر سيدني استراليا فرزند مريضي در بيمارستان داشت، سراسيمه نزد من آمد و گفت:

«دكتر گفته فرزندت در خطر است، چه كار كنم؟»

من گفتم: «براي صاحب الامر(عج) عريضه اي بنويس و در آب بينداز»

گفت: «چگونه بنويسيم؟» گفتم: «فرض كن آقا تشريف آورده اند در استراليا و تو اظهار حاجت نزد حضرتش مي نمايي»

بعد از چند ساعت عريضه اش را آورد حضرت را قسمهايي داده بود از جمله نوشته بود: «شما را قسم مي دهم به لباسهاي عمه ات زينب ( عليها السلام ) ساعت 11/5 شب عريضه را در آب انداخت، صبح فردا ساعت 8 از بيمارستان تلفن زدند كه فرزندت حالش خوب و دفع خطر شده است و امسال كه سال 1411 قمري است و پنج سال از اين قضيه مي گذرد آن فرزند سالم و سرحال است.



( - در محضر دوست: ج 35، ص 131. )















( ببر وحشي )



عالم عامل، حاج ملاّمحمد جعفر تهراني رحمةاللَّه عليه نقل فرمودند:

در زماني كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بودم، به همراه پدر بزرگوارم در مدرسه دارالشفاء كه از مدارس معروف تهران است مشغول تحصيل بودم، اتفاقاً روزي مرحوم پدرم مرا براي آوردن آتش از خارج مدرسه به بازار فرستاد.

وقتي از در مدرسه خارج شدم جمعيّت زيادي را مشاهده كردم كه دايره وار در آنجا ايستاده و نشسته بودند، معلوم شد شخصي ببري را در غل و زنجير كرده و ميان آن جمعيت آورده است و آن شلوغي براي تماشاي ببر است، اما از شدت مهابت آن حيوان گويا كسي جرأت نگاه كردن به او را ندارد و اگر كسي قصد نزديك شدن به آن حيوان را مي كرد، طوري به طرف او مي آمد كه اگر زنجير به دست زنجيردارها نبود فوراً او را به عالم برزخ هدايت مي كرد، لذا او را طرفي نگه داشته و جمعيت اطراف او ايستاده بودند با همه اين احتياطها حيوان چنان غرش داشت كه گاهي مردم از وحشت روي يكديگر مي ريختند ناگهان در اين بين سواري پيدا شد كه مردم از مشاهده جلالت او حيوان را فراموش كردند، حتي آن حيوان هم از مشاهده آن سواره ساكن و ساكت شد تا اين كه در ميان جمعيت آمد و به طرف ببر رفت، وقتي نزديك ببر رسيد، دست ملاطفت بر سر و رو و پشت حيوان كشيد، آن زبان بسته در كمال خشوع سر به پاي آن شخص گذاشت و مانند بچّه گربه خود را به آن شخص مي ماليد.

آن شخص به آرامي و آهسته گويا با حيوان مكالمه و سؤال و جوابي مي كرد بعد هم خيلي آرام فرمود:

خدا شما را هدايت كند اين حيوان چه كرده كه او را گرفته و حبس و زنجير كرده ايد؟ حاضرين گويا همگي مبهوت شده باشند به طوري كه نه كسي قدرت بر حركت داشت و نه مي توانست حرفي بزند.

خود ببرداران هم كه سر زنجير را در دست داشتند مبهوت ايستاده بودند و حتي در اين مدّت هيچ كس با ديگري صحبت نمي كرد، تا اين كه آن شخص به طرف مركب خود برگشت و سوار شد و رفت.

مردم كه گويا تا اين لحظه از خود بي خود شده بودند و با رفتن او به خود آمدند همهمه ميان آن جمع بلند شد كه اين سوار چه كسي بود؟ و از كجا آمد و به كجا رفت؟ از زنجيرداران پرسيدند كه آيا او را مي شناسيد؟

گفتند: ما هم مثل شما او را نشناختيم و حيران مانديم به طوري كه گويا در وجود ما تصرفي نمود و حواس ما كار نمي كرد ولي همين قدر مي دانيم كه از نوع بشر نبود؛ وگرنه مثل ديگران جرأت نزديك شدن به اين حيوان را نداشت و حيوان هم با او اين طور رفتار نمي كرد. حاج ملامحمدجعفر تهراني مي فرمايد:

در اين جا مردم را به همين حال گذاشتم و آتش از بازار به دست آورده و به مدرسه آمدم، پدرم علت تأخير را از من پرسيد.

من هم تمام واقعه را خدمت ايشان عرض كردم و مقداري از شمايل آن سوار بيان نمودم، فرمود:

اين شخص با اين وصف و حالت و رفتار كه مي گوئيد بقيه آل اطهار و حجت پروردگار حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه مي باشد.

همان وقت برخاستند و به خارج مدرسه آمدند و از باقي مانده جمعيت قضيّه را پرسيدند، وقتي يقين به وقوع آن حادثه كردند آرزو مي كردند:

اي كاش من هم حاضر بودم؛ زيرا آن شخص قطعاً همان بزرگوار بوده و نبايد در آن شك پيدا نمود.

( - العبقري الحسان: ج 2، ص 111 - بركات حضرت ولي عصر: ص 171. )













( حاجت مبتذل )



آيةاللَّه بدلا مي فرمايد:

روزي با اتوبوس عازم مسجد جمكران شدم، عده زيادي از جوانها در ماشين بودند.

با هم به مسجد جمكران مي رفتيم، بعد از نماز و دعا موقع برگشتن باز با هم بوديم، يكي از جوانها كه از نظر اخلاق و ادب و لباس خوب نبود به جوان ديگر گفت:

من چهل شب چهارشنبه آمدم چيزي نديدم، من خيلي ناراحت شده، گريه ام گرفت گفتم:

يا صاحب الزمان، به من كمك كن يك حرفي بزنم كه به دل جوانها و خصوصاً اين جوان اثر كند، يك مرتبه اين شعر به دلم افتاد و به آن جوان گفتم:

پاك كن ديده و آنگاه سوي آن پاك نگر

چشم ناپاك كجا ديدن آن پاك كجا

بعد از مدتي آن جوان آمد و گفت:

چشمم را پاك كردم و آن عادت را ترك نمودم، باز چهل شب چهارشنبه به مسجد جمكران رفتم و نتيجه نگرفتم.

[از حاجت او] سؤال كردم.

براي رفتن به مسجد يك حاجت مبتذلي ذكر كرد، گفتم:

دلت را پاك كن و اخلاص داشته باش تا نتيجه بگيري بعد از مدتي دوباره آمد و گفت: چهل شب ديگر رفتم، همانطور كه فرموده بوديد عمل كردم، با قلب پاك و اخلاص عمل، الحمدللَّه از مسجد مقدّس جمكران و عنايت آقا امام زمان(عج) حاجتم را گرفتم.

( - مسجد جمكران تجليگاه صاحب الزمان: ص 80. )















( حل مشكل ازدواج )



جواني مي گويد: مدت سه سال بود كه قصد ازدواج داشتم، اما همسر مورد دلخواهم را پيدا نمي كردم، از اين موضوع پيش دوستانم خجالت مي كشيدم و احساس ناراحتي مي كردم تا اينكه روزي يكي از رفقايم از حالم با اطلاع شد، اين دوستم ساليان زيادي بود كه مسجد جمكران مشرف مي شد.

به من پيشنهاد كرد كه براي حل مشكلم به مشهد خدمت آقا امام رضا ( عليه السلام ) بروم. زيرا خود ايشان هم مثل من بوده و چون مشرف به مشهد مي شود آقا امام رضا ( عليه السلام ) مشكل ايشان را حل مي كنند.

من به ايشان عرض كردم:

درست است كه آقا امام هشتم حلال مشكلات است و بسيار كريم و بزرگوار است، اما عصر، عصر امام زمان - روحي له الفداه - است و بنده از نوكران ايشان هستم، اگر بنا باشد عنايتي شود از ايشان توقع دارم كه گره از كارم بگشايد.

از دوستم جدا شدم، ولي مدّتها اين فكر از من جدا نمي شد تا اينكه يكي از شبها خوابيده بودم، اما خواب نبودم گوئي كسي به من گفت: اگر حاجت داري بلند شو به مسجد جمكران برو، بلافاصله از جا بلند شدم و بدون آنكه به كسي حرفي بزنم به مسجد مشرف شدم، نماز خواندم همانجا احساس كردم كارم حل شده و اضطرابم برطرف شده است.

مدتي نگذشت. همسر مورد نظر را انتخاب كردم و ازدواج كرديم و اولين فرزندمان كه پسر هم بود روز نيمه شعبان مصادف با ولادت حجت خدا حضرت مهدي روحي و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداه به دنيا آمد؛ گوئي نشانه اي بود از اينكه متوجه باشيم كه اين الطاف از جانب امام زمان حضرت مهدي (عج) به ما شده است.

( - علي معماريان از قم 1371/1/7 - مسجد جمكران تجليگاه صاحب الزمان: ص 127. )















( صاحب الزمان شفا داد )



آيةاللَّه كاشاني فرمودند: شخصي به نام نوروزي براي من نقل كرد:

پسرم مريض شد وقتي دكتر بردم گفتند سرطان است، چندين دكتر مراجعه كردم، همه گفتند درد ايشان درمان ندارد.

ناچاراً پسرم را به انگلستان بردم تا آنجا هم بعد از چند روز آزمايش و عكسبرداري همين تشخيص را دادند و گفتند:

اگر عمل هم بكنيد فايده ندارد؛ بارها به خدا عرض كردم خدايا اين همه ثروت را كه به من عنايت فرموده ايد از من بگير فقط اين يك پسر را براي من نگهدار، عاقبت پسرم را از بيمارستان انگلستان مرخص كردم سوار هواپيما شديم به طرف تهران در حالي كه سِرُم دستش بود و از شدت درد ضعيف شده بود، يك نفر در هواپيما به من گفت:

اين مريض را چرا اينجا آورده اي، گفتم كجا ببرم.

گفت: مسجد جمكران.

اين جور مريضها را بايد صاحب الزمان - روحي لهُ الفداه - شفا دهد، من در همان هواپيما نذر كردم كه اگر خداوند به پسرم شفا دهد يك بيمارستان به نام جمكران بنا كنم.

شروع كردم در هواپيما با امام زمان(عج) راز و نياز كردن، عرض كردم: اي پسر فاطمه به حق فاطمه زهرا ( عليها السلام ) به اين پسر شفا عنايت فرما.

در همين حال بودم كه يك مرتبه پسرم از خواب بيدار شد و گفت بابا به من انار بده، گفتم چشم، تهران كه رسيديم به تو انار مي دهم.

بار دوم از خواب بيدار شد گفت: بابا به من بيسكويت بده.

معلوم شد كه در خواب ديده سيّدبزرگواري براي ايشان انار آورده و فرموده شما خوب شديد سِرُم را بيرون بياوريد چون تهران رسيديم سِرُم را از دست ايشان بيرون آوردم ديدم حالش خيلي خوب است چند روز در تهران مانديم به دكترها مراجعه كردم آزمايش و عكسبرداري كردند و گفتند:

پسر شما سالم است، چون قبلاً ديده بودند گفتند اين فقط معجزه بود كه خداوند به واسطه صاحب الزمان - روحي له الفداه - و مسجد جمكران ايشان را شفا داده.

( - مسجد جمكران تجليگاه صاحب الزمان: ص 117. )













( شفاي بيمار قلبي )



پسربچه اي به نام (ع - ز) مي گويد:

من ناراحتي قلبي مادرزاد داشتم، در تهران به پزشكان زيادي براي مداوا مراجعه كردم، از جمله دكتر طباطبائي و ايشان اظهار داشتند قلب شما بايد عمل شود و تا به سن 6 سالگي نرسد عمل نمي شود و اگر عمل هم شود 50% احتمال خوب شدن دارد.

يكي از اقوام ما هر چهارشنبه از تهران مردم را با هيئت و كاروان به مسجد جمكران مي آورد، آن روز پدر من هم در مأموريت و سفر بود و به بيرجند مسافرت كرده بود.

اين برادر راننده مرا با هيئت به مسجد جمكران آورد، من قادر به راه رفتن نبودم، لذا مرا بغل كرد و داخل مسجد برد و نشاني محل خود را به من گفت و رفت.

من در مسجد دراز كشيدم، قدري دعا و تضرّع و توسل به خداوند نمودم و در اثر خستگي خوابم برد، در خواب آقا امام زمان (عج) را ديدم كه با لباس سبز و عمامه سبز و چهره نوراني نزديك من آمدند و فرمودند:

«بلند شويد شفا يافتيد» و سپس به سر و سينه ام دستي كشيدند و باز فرمودند: «بلند شويد»

از خواب بيدار شدم و احساس كردم كه حالم خوب است؛ من كه اصلاً قادر به راه رفتن نبودم دويدم كه محل راننده رإ؛خ خ پيدا كنم، همينكه او را ديدم خود را در بغلش انداختم.

( - عين - زا - از تهران خاوران - كرامات المهدي: ص 26. )















( ما آواره بيابانها شديم )



مؤلف محترم كتاب گرانقدر «راهي بسوي نور» نقل مي كند:

در محرم سال 1415 قمري براي تبليغ به دزفول رفته بودم، در يكي از روزها كه به زيارت امامزاده اي غريب و كم زائر در اطراف دزفول مشرف شده بودم پيرمردي روشن ضمير كه خادم آن محل شريف بود كراماتي از آن امامزاده نقل مي كرد.

من از ايشان پرسيدم آيا در رابطه با امام عصر - ارواحنا فداه- قضيه اي داريد كه براي ما نقل كنيد؟

ايشان قضيه زير را برايمان نقل فرمودند:

در سنين جواني كه به عراق مشرف شده بودم روزي در قبرستان وادي السّلام نجف، آقاي بزرگواري را زيارت كردم كه متوجّه شدم حضرت ولي عصر صاحب الزمان - ارواحنا فداه - مي باشند.

ايشان فرمودند:

«از موقعي كه جدمان را در كربلا شهيد كردند ما آواره بيابانها شديم» آري در روايات مكرر به اين حادثه تلخ يعني آوارگي و غربت اهل بيت عصمت ( عليهم السلام ) : خصوصاً حضرت بقيةاللَّه - ارواحنا فداه - تصريح شده است.

اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) در روايتي مي فرمايند:

«صاحب هذالامر الطريد الشديدالفريدالوحيد»

( - كمال الدين صدوق: ج 1، ص 303، ح 13. )

يعني حضرت ولي عصر - عجل اللَّه تعالي فرجه - كه صاحب حكومت جهاني هستند چنان مورد بي مهري عمومي مردم واقع مي شوند كه هم مردم او را طرد نموده و هم آواره اش مي كنند و او يكه و تنها و ناشناس زندگي مي كند.

تاكنون بيش از هزار و صد و شصت سال است كه آن حضرت در تنهايي بسر برده و از خانه و كاشانه خود رانده شده اند.

امام عصر - ارواحنا فداه - در روايتي به اين مضمون مي فرمايند:

خداوند مي داند كه اين مكان يعني شهر سامراء محبوبترين مكان براي ما است اگر ما را از آن نمي راندند.

( - بحارالانوار: ج 52، ص 66. )

و اين بلا مصيبتي است كه از طرف مردم بر آن تحميل شده، همانطور كه حادثه كربلا به جد بزرگوارش تحميل شد و اگر همچنان به بي توجهي خود آن حضرت ادامه دهند به آوارگي و غربت آن حضرت تداوم بخشيده اند.

( - راهي به سوي نور: ص 114. )













( عنايت حضرت بقيةاللَّه ارواحنا فداه )

( به سني 13 ساله زاهداني )



كرامات، معجزات و عناياتي كه از ائمّه اطهار(عليهم السلام) صادر گشته و توسط راويان مورد اعتماد روايت شده، و در كتابهاي مورد استناد ثبت گرديده منحصر به صدر اسلام و قرون اوليه اسلام نمي باشد، بلكه هر روز در گوشه و كنار جهان به ويژه در حرم ائمه هدي ( عليهم السلام ) : معجزات و كرامات تازه اي تحقّق مي يابد كه دليل حقّانيّت پيشوايان شيعه و مايه دلگرمي شيعيان مي باشد.

هر يك از شما يك يا چند معجزه در حرم مطهر ثامن الحج امام علي بن موسي الرّضا ( عليه السلام ) ديده و يا شنيده ايد.

اكنون كه دوران فرمانروائي حضرت بقيةاللَّه الاعظم - ارواحنا فداه- مي باشد همه روزه دهها نفر در اقطار و اكناف جهان با توسل به ذيل عنايت اين حضرت از امراض صعب العلاج و ديگر گرفتاريهاي خانمانسوز به طور معجزه آسا رهائي مي يابند و براي هميشه خود را رهين عنايات آن حضرت مي دانند.

در اينجا يكي از كرامتها را كه در شب دوازدهم جمادي الاولي 1414ه' در مسجد مقدّس جمكران در مورد يك كودك 13 ساله زاهداني انجام يافته براي نورانيت قلب خوانندگان بخصوص جوانان عزيز و گرامي مي آوريم:

اين كودك «سعيد چنداني» دانش آموز كلاس پنجم ابتدائي است كه در دبستان محمدعلي فائق، در زاهدان متولد شده و بر عقائد اهل تسنن تربيت يافته.

مادر سعيد اگرچه از لحاظ نسب به خاندان عصمت و طهارت منسوب است ولي او نيز سني و از دسته حنفي ها است.

سعيد يك سال و هشت ماه پيش در يك تعميرگاه ماشين پايش مي لغزد و به چاهي كه روغن و فاضلاب تعميرگاه در آن مي ريخته مي افتد و جراحتهاي مختلفي بربدنش وارد مي شود اين جراحتها بهبودي مي يابد ولي غده اي در ناحيه شكم پديد مي آيد.

نخست خيال مي كنند كه فتق است، ولي با گذشت چند ماه پزشكان معالج اظهار مي كنند كه غده سرطاني است و بايد او را براي معالجه به تهران ببرند.

او را به تهران مي آورند و در بيمارستان هزار تختخوابي بستري مي كنند پس از نمونه برداري و احراز غده بدخيم سرطاني، او را به بيمارستان الوند منتقل مي كنند و غده اي به وزن يك كيلو و نيم از شكم او بيرون مي آورند ولي در مدت كوتاهي جاي غده پر مي شود و پزشكان اظهار مي كنند كه با اين رشد سريع غده، ديگر كاري از ما ساخته نيست.

مادر سعيد شبي در خواب مي بيند كه به او مي گويند: «سعيد را ببرند به مسجد جمكران»

طبعاً يك زن سني نمي داند كه مسجد جمكران يعني چه؟

ولي هنگامي كه خوابش را براي ديگران نقل مي كند. او را به مسجد جمكران قم راهنمايي مي كنند.

وي سعيد را با ديگر فرزندش «محمد نعيم» به قم مي آورد، و بلافاصله به مسجد مقدس جمكران مشرف مي شوند.

سعيد روز سه شنبه 11 جمادي الاولي 1414 ه'ق يك ساعت و نيم بعد از ظهر وارد مسجد جمكران مي شود، خدام مسجد وضع او را كه به اين منوال مي بينند او را در اطاق شماره هشت زائرسراي مسجد اسكان مي دهند.

مادر سعيد اعمال مسجد را فرا مي گيرد، با پسرش محمد نعيم اعمال مسجد را انجام مي دهند، آنگاه عريضه اي تهيه مي كند، و آن را در چاه مي اندازد و با دلي سرشار از اميد به ذيل عنايت حضرت بقيةاللَّه - ارواحنافداه - متوسّل مي شود.

شب فرا مي رسد و عاشقان حضرت بقيةاللَّه - ارواحنا فداه - طبق رسم سنواتي (كه شبهاي چهارشنبه از راههاي دور و نزديك به مسجد مقدس صاحب الزمان در جمكران مشرف مي شوند) دسته دسته مي آيند و در مسجد به عبادت و نيايش مي پردازند.

مشاهده اين شور و هيجان مردم در دل مادر سعيد طوفاني ايجاد مي كند، او نيز همراه دههاهزار زائر به عبادت و دعا و تضرّع مي پردازد و شفاي فرزندش را از حضرت بقيةاللَّه - ارواحنا فداه - با اصرار و الحاح مسئلت مي كند.

هنگامي كه به اطاق مسكوني اش در زائرسراي مسجد مي آيد، دو نفر از خادمان با اخلاص به اطاق او مي آيند و در آنجا عزاداري مي كنند و براي شفاي سعيد بطور دسته جمعي دست به دعا برمي دارند.

سعيد مي گويد:

«درست ساعت 3 بعد از نيمه شب بود كه در عالم رؤيا ديدم نوري از پشت ديواري ساطع شد و به طرف من به راه افتاد، او يك انسان بود، ولي من از او فقط نور خيره كننده اي مي ديدم كه آهسته آهسته به من نزديك مي شد.

من اول مضطرب شدم ولي سعي كردم كه برخودم مسلّط شوم، هنگامي كه نور به من رسيد به ناحيه سينه و شكم من اصابت كرد و برگشت.

من از خواب بيدار شدم و چيزي متوجه نشدم و باز هم خوابيدم صبح كه از خواب برخاستم، سعي كردم كه خودم را به عصايم نزديك كنم و عصا را بردارم، ناگاه متوجّه شدم كه بدنم سبك شده و آن حالت درد شديد به كلي از من دفع شده است.

در آن وقت متوجّه شدم كه شفا يافته ام و آن نور وجود مقدّس حضرت صاحب الزمان(عج) بوده است.»

اين معجزه باهره و كرامت ظاهره، در شب چهارشنبه 12 جمادي الاولي 1414 هجري قمري برابر با 5 آبان 1372 شمسي صادر گرديد.

سعيد با مادر و برادر خود سه شب در زائرسراي مسجد اقامت كردند تا شب سوم كه شب جمعه بود عنايت ديگري شد كه اين بار در بيداري انجام يافت و اينكه متن آن واقع از زبان سعيد:

«شب جمعه در اطاق شماره هشت نشسته بودم، مادرم مشغول تلاوت قرآن بود، احساس كردم كه شخصي در كنار من نشست و براي من رهنمودها و دستورالعمل هايي را بيان فرمود.

چون سخنانش را تمام كرد برگشتم و كسي را نديدم، از مادرم پرسيدم كه: مادر با من بودي؟ گفت: من قرآن مي خوانم با تو نيستم، پرسيدم:

پس اين كي بود كه با من سخن مي گفت؟ مادرم گفت: كسي در اينجا نيست.

در آن موقع پتو را بر سرم كشيدم و هر چه بر مغز خود فشار آوردم كه مطالب آن شخص را به خاطر بياورم چيزي به يادم نيامد.»

روز جمعه سعيد و مادرش به تهران بازمي گردند و به بيمارستان الوند مراجعه مي كنند، پس از عكسبرداري معلوم مي شود كه سعيد صحيح و سالم است و از غده بدخيم سرطاني هيچ خبري نيست. و بدين گونه اين كودك سعادتمند كه به حق «سعيد» نامگذاري شده از آن معجزه باهره حضرت ولي عصر - ارواحنا فداه - بهبودي كامل خود را مي يابد.

دو هفته بعد (شب چهارشنبه 25 جمادي الاولي برابر 72/8/19 سعيد با مادرش و برادرش محمدنعيم به جمكران آمده بود تا پيشاني ادب بر آستان مسجد حضرت صاحب الزمان بسايد و از محضر مولا و مقتدايش تشكّر نمايد.

خوشبختانه حقير هم در مسجد بودم و از داستان شفايافتنش آگاه بودم.

( - مؤلف كتاب مسجد جمكران تجليگاه صاحب الزمان. )

با او به دفتر مسجد رفتم و در حضور دهها نفر از دوستان مطالب بالا را از زبان سعيد بدون واسطه شنيدم.

مادرش از خوشحالي درپوست نمي گنجيد و براي حضرت بقيةاللَّه - ارواحنا فداه - پيوسته درود مي فرستاد.

و سخناني مي گفت كه از يك فرد سُنّي مذهب بسيار جالب بود مثلاً مي گفت:

«من نمي دانم الآن امام زمان(عج) كجاست؟ آيا در درياها كشتي ها را نجات مي دهد و يا در آسمانها هواپيماها را نجات مي دهد» سعيد در اين سفر با كوله باري از پرونده هاي پزشكان، عكسها و آزمايشها آمده بود كه آنها را به مشتاقان ارائه دهد.

از اسناد پزشكي او توسط مسئولين مسجد فيلمبرداري شد از خود سعيد و مادرش فيلمبرداري شد و سخنانش ضبط گرديد بي گمان خانواده «چنداني» در ميان خانواده هاي معتقد اهل سنّت مبلّغ صميمي و بي قرار حضرت بقيةاللَّه - عجل اللَّه تعالي فرجه الشريف - خواهند بود.

( - مسجد جمكران تجليگاه صاحب الزمان: ص 157. )















( چرا من امام زمان (عج) را نمي بينم )



حضرت آيةاللَّه استاد بزرگوار جناب آقاي سيدحسن ابطحي دامت ظله العالي در كتاب شريف پرواز روح مي نويسد:

شانزده سال از عمرم مي گذشت كه با مرحوم حاج ملاآقاجان زنجاني آشنا شدم آن روز، روز دوشنبه بود، تا روز جمعه ديگر آن مرحوم را نديدم. قبل از ظهر جمعه همان هفته او در صحن نوي مرقد مطهر حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) وارد مي شد.

من هم از حرم خارج مي شدم به من با لهجه تركي شيريني گفت: ها، چرا ديگر پيش ما نيامدي؟

من اشاره به قبر مقدّس علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) كردم و گفتم اوّلاً مي دانستم بايد كجا بروم و بعد هم شما آن روز همين را اصرار داشتيد كه به كسي جز اهل بيت عصمت ( عليهم السلام ) : متوسل نشويم.

گفت: ها، قربانت، من نمي گويم بيا من قطب براي تو باشم و تو مريد من باش، من مي گويم: بيا سوته دلان گرد هم آئيم.

(اين فرد شعر «باباطاهر» را در خواندن كشيد و آنچنان باسوز وگداز و اشك و آه ادا كرد كه مرا منقلب نمود) و گفت:

عزيزم مي گويم: ما با هم رفيق باشيم بيا با هم بنشينيم و در فراق امام زمانمان گريه كنيم آنها كه آن روز با تو بودند رفيق تو نبودند لذا اين پيشنهاد را در آن روز به تو نكردم.

بالأخره آن روز مقداري با هم حرف زديم كه يكي از سؤالات من اين بود:

چرا من امام زمان(عج) را نمي بينم.

ايشان فرمودند: هنوز سن تو كم است.

گفتم: اگر به لياقت ما باشد هيچ كسي حتي سلمان فارسي هم لياقت تشرّف به خدمت آن حضرت را ندارد ولي اگر به لطف او باشد حتّي مي تواند به سنگي هم اين ارزش را عنايت فرمايد.

او از اين جمله من خوشش آمد و گفت: درست است شما فردا شب در حرم مطهّر حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) موقع مغرب آماده باش انشاءاللَّه فرجي برايت خواهد شد.

من آن شب را در حرم مطهر بودم، حال خوشي داشتم ولي چون گمان مي كردم كه شايد خدمت امام زمان(عج) برسم و موفق نشده ام متأثر بودم تا آنكه براي شام خوردن به منزل مي رفتم در بين راه از كوچه تاريكي مي گذشتم سيدي كه در آن تاريكي تمام مشخصات لباس و حتي سبزي عمّامه اش ظاهر بود را از دور مي ديدم كه مي آمد، وقتي نزديك من آمد او ابتدا به من سلام كرد و من جواب دادم.

و از اين برخورد فوق العاده در فكر فرو رفتم كه آيا اين آقا با اين خصوصيات كه بود؟

با همين شك و ترديد به مسافرخانه برگشتم، به مجردي كه ايشان چشمش به من افتاد و من هنوز ننشسته بودم و سخني نگفته بودم، رو بمن كرد و گفت:

الحمدللَّه موفق شدي ولي شك داري. و بعد ديوان حافظ را برداشت و گفت من نمي گويم ولي حافظ تو حقيقت را بگو ديوان حافظ را باز كرد ديدم اين اشعار را از آن ديوان مي خواند:

گوهر مخزن اسرار همان است كه بود

حقّه مِهر بدان مُهر و نشان است كه بود

از صبا پرس كه ما را همه شب تا دم صبح

بوي زلف تو همان مونس جانست كه بود

طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد

همچنان در لب لعل تو عيانست كه بود

عاشقان زمره ارباب امانت باشند

لاجرم چشم گهربار، همانست كه بود

گشته غمزه خود را به زيارت درياب

زانكه بيچاره همان دل نگراست كه بود

زلف هندوي تو گفتم كه دگر ره نزند

سالها رفت و بدان سيرت و سانست كه بود

حافظ باز نما قصه خونابه چشم

كه در اين چشمه همان آب روانست كه بود



حالم متغير شد و دانستم (كه به چه فيض عظيمي رسيده بودم) و دانستم كه اين مرد بزرگ علاوه بر آنكه از حال و نيتم اطلاع دارد ارتباط خاصي هم با خاندان عصمت دارد.

( - پرواز روح: ص 25. )

















( حفظ طلاب از شر دزدها )



عالم متقي شيخ محمدتقي تربتي: كه از علماء اخلاق و شاگردان علامه ميرزا حبيب اللَّه رشتي رحمة الله عليه بود فرمود:

يكي از شاگردان متديّنم كه سيّد و از اهل تربت است، گفت:

در سفري كه با يكي از طلاب بودم و از زيارت عتبات عاليات از راه خانقين به دنبال قافله و پياده، رو به قصر شيرين مي رفتيم، از شدّت عطش و خستگي از راه رفتن عاجز شديم، در عين حال هر دو نفرمان با زحمت خود را به قافله رسانديم؛ اما ديديم دزدها كاروان ما را غارت كرده و اموالشان را دزديده اند و بعضي مجروح در بيابان افتاده اند محملها را هم شكسته و روي زمين انداخته بودند.

من و رفيقم به كناري رفتيم و در نهايت ترس از تپه اي بالا آمديم، ناگاه ديديم سيد جليلي با ما است، بعد از سلام و تحيت، هفت دانه خرماي زاهدي به من داد و فرمود: چهار دانه از آن را خودت بخور و سه تاي آن را به رفيقت بده وقتي خرماها را خورديم، بلافاصله عطش ما رفع شد بعد ايشان فرمود: اين دعا را براي نجات از شر دزدها بخوانيد: «اَللَّهُمَّ اِني اخافك و اخاف ممن يخافُك و اعوذبِكَ ممن لايخافك (خدايا بدرستي كه من از تو مي ترسم و از هر كس كه از تو مي ترسد، هراس دارم و از كسي كه از تو نمي ترسد، به تو پناه مي برم) مقدار كمي كه با آن سيد راه رفتيم اشاره كرد و فرمود: اين منزل است وقتي نظر كرديم منزل را پائين آن تپه ديديم وارد شديم و بخواب عميقي فرو رفتيم؛ چون خيلي خسته شده بوديم و متوجه آنچه براي ما اتفاق افتاده بود نشديم بعد از بيدار شدن، جريان را دريافته و بر ما معلوم شد آن شخص حضرت بقيةاللَّه - ارواحنا فداه - بوده است.

( - العبقري الحسان: ج 1، ص 117 - بركات حضرت ولي عصر: ص 215. )















( شفاي جوان مجروح و معلول جنگ )



جوان گويد:

8 سال پيش در جبهه حاج عمران مورد حمله هوايي عراق قرار گرفتم و از كلّيه بدن فلج شدم، در اين مدت توانايي حركت كردن نداشتم.

شبي مادرم به منزل من آمد و زخم زباني به من زد كه دلم را شكست، من متوسّل به آقا امام زمان - روحي فداه - شدم و گفتم: يا امام زمان - روحي فداه - يا مرگ مرا برسان و يا شفايم را از خداوند بخواه.

به خواب رفتم، در جواب آقا را ديدم، فرمود: من مسجدي به دست خود بنا كرده ام بيا آنجا متوسّل شو (مسجد جمكران مورد نظر آقا بوده است).

صبح كه از خواب برخاستم، عقيده ام برگشت، گفتم باشد، سال آينده به جمكران مي روم، بعد به عيادت بيماري در بيمارستان رفتم، ساعت 12 شب به منزل رسيدم ديدم منزل و كليه اثاثيه ام در آتش سوخته است، بسيار دل شكسته و پريشان شدم، صبح از يكي از دوستانم مبلغي قرض گرفتم و همان روز حركت كردم و به جمكران آمدم.

مدّت 39 روز در مسجد جمكران بودم و خدمت آقا را كردم، تا اينكه شب چهلم، شب چهارشنبه 19 ماه مبارك رمضان بود، شب در حين خدمت ديدم خيلي خسته ام و خوابم مي آيد، رفتم داخل يكي از كفشداريها خوابيدم.

حدود ساعت 1 نيمه شب در خواب ديدم دارم در حياط مسجد جمكران آشغال جمع مي كنم، يك مرتبه آقائي جلو آمد و فرمود: آقا سيد داري نظافت مي كني؟ بيا برويم داخل مسجد كمي حرف بزنيم، با آقا داخل مسجد رفتم ديدم 4 نفر ديگر هم آنجا هستند، نزديك آنها نشستم.

آقا فرمودند:

آقا سيد مثل اينكه كسالتي داري؟ گفتم: بله آقا جبهه مجروح شدم، آقا با دست مبارك بر سرم كشيد و فرمود: انشاءاللَّه خوب مي شوي دستي بر كمر و پايم كشيد، در عالم خواب بسيار راحت شدم، ديدم حضرت علي ( عليه السلام ) با فرق خونين، حضرت محمد ( صلي الله عليه وآله ) و حضرت زهرا ( عليها السلام ) با پهلوي شكسته و حضرت معصومه ( عليها السلام ) در حال گريه كردن بود، از آقا جريان را پرسيدم آقا امام زمان - روحي فداه - فرمود:

حضرت معصومه ( عليها السلام ) شكايت دارند كه به حرم ايشان بي احترامي مي كنند، سپس امام يك دانه خرما و قدري آب به من دادند و فرمودند: بخور كه فردا مي خواهي روزه بگيري، از خواب بيدار شدم، ديدم از تركشها خبري نيست و خيلي حالم خوب است و راحت شدم.

( - مسجد جمكران تجليگاه صاحب الزمان: ص 128 - يداللَّه براتي مقدم؟؟جاده سنتو. )















( مشكل خريد خانه )



جواني به نام عزيز اللّه حيدري گفت: منزلي خريدم، اما مي دانستم كه براي اداي تمام پول خانه توانا نيستم و خداوند بايد به كمكم بشتابد، شب چهارشنبه كه به جمكران مشرّف شدم بعد از نماز تحيت دعا كردم و گفتم:

آقا ما را ببخشيد كه براي خواسته حقير نزد شما مي آئيم والا بايد خواسته ما فقط سلامت و ظهور و تعجيل در فرج شما باشد و از خدا بخواهيم كه به ما توان پيروي از شما را عنايت كند، ولي از آنجا كه شما سرچشمه فيض هستيد و من جاي ديگر را نمي شناسم و مي خواهم كه در اداي قرض خانه مرا كمك كنيد.

بعد از اين دعا براي تجديد وضو به وضوخانه قديمي رفتم.

سيدي از سادات قم را كه قبلاً مي شناختم ديدم، ايشان بعد از احوالپرسي گفتند:

شنيده ام مي خواهي خانه بخري؟ گفتم: بله گفت: از من هم صد هزار تومان بگير. سپس چكي به بنده دادند، روز موعود به بانك رفتم ولي چيزي در حساب نبود كمي نگران شدم خواستم از بانك خارج شوم كه جواني رسيد و گفت: چك شما مال چه كسي است؟ نام سيد را گفتم ايشان صد هزار تومان بمن داد و گفت كه اين پول مال همين حساب است.

بدين ترتيب مشكل من در خريد خانه به لطف آقا امام زمان (عج) برطرف شد.

( - عزيزاللَّه حيدري قم - مسجد جمكران تجليگاه صاحب الزمان: ص 236. )















( از مسجد مقدس جمكران نتيجه گرفتم )



آقاي حاج حبيب اللَّه بيگدلي فرمودند:

50 سال قبل روزي از روزها محضر مرحوم حاج شيخ مرتضي محدث، اخوي مرحوم آيةاللَّه آقاي حاج شيخ عباس محدث انتظار درس حضرت آيةاللَّه العظمي امام خميني رحمت اللَّه عليه داشتم آقاي حاج شيخ مرتضي فرمودند:

سكينه بزرگ شده بود، مادرش بمن اصرار مي كرد جهيزيه براي ايشان تهيه كنم، گفتم خانم به من خيلي اصرار نكن، موقعه اش كه شد به من بگو تا با رفتن به مسجد جمكران نتيجه مي گيرم.

روزي از روزها به من گفتند موقع ازدواج سكينه شده، من هم همان شب به مسجد مقدس جمكران رفتم و نماز و دعاي صاحب الزمان خواندم و صبح برگشتم، تا وارد خانه شدم ديدم مرحوم آيةاللَّه العظمي، آقاي حاج صدرالدين با يك آقاي شيخ در منزل نشسته اند فرمودند آقاي حاج شيخ كجا هستيد، صبح تا به حال صدرالدين منتظر شماست.

گفتم: در مسجد جمكران بودم. فرمودند: شب در مسجد بودي، صبح تا به حال كجا بودي؟ عرض كردم رفتم باغ توت بخورم،

فرمودند: من اين آقا شيخ را آورده ام دختر شما را به عقد ايشان در بياورم اجازه مي دهيد عقد بخوانم؟ هفته آينده هم مي برند و هر چه خرج دارد به عهده اينجانب باشد و ايشان هم قبول كردند.

( - مسجد جمكران تجليگاه صاحب الزمان: ص 92. )















( هدايت علامه مجلسي در جواني توسط )

( حضرت بقية اللَّه روحي فداه )



مرحوم حاجي نوري در كتاب «دارالسلام» صفحه جلد 41 2 نقل مي كند كه:

مرحوم «مجلسي اول» فرمودند:

من در اوائل بلوغ بسيار دوست داشتم كاري بكنم كه رضايت پروردگار را بدست بياورم و آرامشي نداشتم مگر با ياد خدا.

تا آنكه شبي در حال بين خواب و بيداري ديدم «حضرت صاحب الزمان» - روحي فداه - در مسجد قديمي اصفهان نزديك در، كه الآن مدرسه است ايستاده.

من جلو رفتم و به آن حضرت سلام كردم و افتادم كه پاي مباركشان را ببوسم، آن حضرت مرا گرفتند و نگذاشتند آن كار را بكنم ولي دست مباركشان را بوسيدم و مسائلي كه برايم مشكل شده بود از ايشان سؤال كردم (كه همه آنها را جواب فرمودند).

منجمله چون من در نمازهايم وسواس داشتم و لذا نمازهايم را تكرار مي كردم و هميشه با خود مي گفتم اين آن نمازي نيست كه از من خواسته اند و مرتب قضاي نماز مي خواندم و طبعاً به نماز شب موفق نبودم يك روز از مرحوم «شيخ بهائي» سؤال كردم كه:

چگونه موفق به نماز شب بشوم، ايشان فرمود: نماز ظهر و عصر و نماز مغرب را كه از تو قضا شده به قصد نماز شب بخوان و من مدتي اين يازده ركعت نماز را به جاي نماز شب مي خواندم ولي ترديد داشتم كه آيا اين كار صحيح است يا خير.

لذا آن شب در عالم رؤيا از «حضرت بقيةاللَّه» روحي فداه سؤال كردم، كه: آقا من نماز شب بخوانم؟

فرمود: بله بخوان و آن كاري را كه تا بحال مي كردي انجام نده (يعني نماز ظهر و عصر و مغرب را به جاي نماز شب نخوان بلكه خود نماز شب را بخوان) و مطالب بسيار ديگري از آن حضرت سؤال كردم كه الآن فراموش كرده ام.

سپس عرض كردم: اي مولاي من براي من آسان نيست كه همه وقت در خدمت شما نماز بخوانم اگر ممكن است كتابي به من لطف كنيد كه طبق آن كتاب هميشه عمل كنم.

فرمود: براي تو كتابي نزد «مولانا محمدتاج» گذاشته ام برو آن كتاب را از او بگير. (من در عالم رؤيا فكر كردم كه او را مي شناسم) لذا از دري كه مقابل «حضرت ولي عصر (عج)» قرار گرفته بود خارج شدم و به طرف يكي از محله هاي اصفهان رفتم تا آنكه به همان شخص برخوردم وقتي او مرا ديد به من گفت: تو را «حضرت صاحب الزمان (عج)» پيش من فرستاده اند؟

گفتم: بله، لذا او كتابي كه قديمي بود از جيب خود درآورد و بازش كرد من ديدم كتاب دعائي است، گرفتم و آن رإ؛ف ف بوسيدم و به روي چشم گذاشتم و برگشتم كه به خدمت حضرت ولي عصر - روحي فداه - برسم كه ناگاه از خواب بيدار شدم.

ولي ديگر كتابي همراهم نبود لذا فوق العاده متأثر شدم و تا صبح مشغول گريه و زاري بودم، صبح كه نماز و تعقيابات خواندم به نظرم آمد كه ممكن است «مولانا محمدتاج» همان شيخ بهائي باشد و اينكه «حضرت ولي عصر (عج)» او را به تاج ملقب فرموده اند به خاطر آنكه او بين علما بسيار معروف است.

لذا صبح به خدمت ايشان رفتم ديدم او با يكي از آقايان به نام آقاي «سيداميرذوالفقار» مشغول مقابله صحيفه سجاديه هستند.

مقداري خدمت جناب شيخ نشستم تا آنكه از آن مقابله فارغ شدند ولي از بس من ناراحت بودم و گريه مي كردم درست متوجه نشدم كه آنها درباره چه بحث مي كنند.

به هر حال خدمت جناب شيخ قضيه خوابم را گفتم و باز من مرتب به خاطر از دست دادن آن كتاب گريه مي كردم. شيخ بهايي فرمود: تعبير خوابت اين است كه انشاءاللَّه علوم الهي و معارف يقينيه را به تو مي دهند.

اما من از سخنان و تعبيري كه مرحوم شيخ كرد دلم آرام نگرفت لذا از نزد او در حالي كه همچنان اشك مي ريختم و نمي دانستم چه بايد بكنم بيرون آمدم.

ناگهان به فكرم رسيد كه به همان راهي كه در خواب رفته بودم در بيداري هم بروم تا ببينم چه مي شود.

لذا به همان محله اي كه در اصفهان در خواب به سوي آن رفته بودم در بيداري هم رفتم تا به همان محله رسيدم.

ديدم مردي كه ملقب به تاج است آنجا ايستاده من به او سلام كردم، او پس از جواب بدون آنكه من چيزي بگويم گفت:

تعدادي از كتب وقفي نزد من هست طلاب مي آيند و آنها را به امانت مي برد ولي اكثراً به شرايط وقف عمل نمي كنند اما تو به شرايطش عمل مي كني بيا تا به تو هر كتابي را كه مي خواهي بدهم.

من با او به كتابخانه اش رفتم، با كمال تعجب ديدم او اولين كتابي كه به دست من داد همان كتابي بود كه در خواب به من داده بود (صحيفه سجاديه) لذا شروع كردم به گريه كردن و گفتم: همين كتاب مرا كفايت مي كند و من فراموش كردم كه جريان خواب را اول به او بگويم.

( - بركات حضرت ولي عصر: ص 256 - العبقري الحسان: ج 2 ص 163 - علم غيب ارواح. )













( شما مگر سيّد نيستيد )

( يا جدّاه يا جدّاه )



حضرت آيةاللَّه استاد ارجمند حاج آقا سيدحسن ابطحي در كتاب پرواز روح و ملاقات با امام زمان از زبان پدر بزرگوارش نقل مي كند.

پدرم فرمود:

جواني شانزده ساله بودم، پدرم فوت كرده بود خواهري بزرگتر داشتم كه شوهر كرده بود و به يكي از ييلاقات اطراف مشهد به نام «مايون بالا» رفته بود، هواي مشهد گرم شده و ما هم مايل شديم به «مايون بالا» برويم، آن زمان وسايل ماشيني براي آنجا نبود.

سه الاغ كرايه كردم كه يكي را مادرم و ديگري را خواهرم كه از من كوچكتر بود سوار شدند و يكي ديگر براي اثاثيه و گاهي اگر من خسته شدم استفاده كنم، بود.

صاحب اين الاغها هم كه جوان بي ادبي بود همراه ما پياده مي آمد تقريباً حدود سه كيلومتري به رودخانه مايون باقي مانده بود كه او با يك نفر مشغول صحبت شد و ما به طرف «مايون بالا» مي رفتيم، او از دور فرياد زد. كه به طرف «مايون پائين» برويد ما اعتنايي نكرديم و به راه خود ادامه داديم، زيرا به او گفته بودم كه:

مقصد ما مايون بالا است.

وقتي اول رودخانه مايون كه هنوز سه كيلومتر به «مايون بالا» راه بود زير درختهاي انبوه در رودخانه خودش را با زحمت به ما رساند و جلو الاغها را گرفت و ما را پياده كرد و با آنكه هوا تاريك مي شد الاغها را به كناري بست و گفت:

بايد از همين جا بقيه كرايه را بدهيد و پياده برويد هر چه مادرم تقاضا كرد كه ما را به «مايون بالا» برسان هر مقدار اضافه هم بخواهي به تو مي دهيم، قبول نكرد و احتمالاً مي خواست هوا تاريك شود چون يك زن و دختر جواني همراهمان بود دست به جنايت بزند.

مادرم اين معني را فهميده بود لذا فوق العاده مضطرب شده بود هوا تاريك شد، (آن هم زير درختان انبوه، چشم چشم را نمي ديد) اضطراب مادرم به حدي شد كه من و خواهرم را به شدّت كتك زد و مي گفت:

شما مگر سيّد نيستيد، چرا جدتان را صدا نمي زنيد؟ ما هم گريه مي كرديم و فرياد مي زديم يا جدّاه، يا جدّاه... كه ناگاه ديديم از پايين رودخانه سيد بلند قامتي مي آيد كه در آن تاريكي ما حتي تمام خصوصيات و رنگ لباسش را مي ديديم و فراموش نمي كنم كه عمّامه سبزي به سر و قباي بلند راه راهي به تن داشت.

بدون آنكه از ما سؤال بكند و جريان را بپرسد رو به آن جوان كرد و گفت:

نانجيب ! ذريّه پيغمبر را در ميان رودخانه مضطرب و سرگردان كرده اي؟

با آنكه آن آقا به صورت ظاهر ما را نمي شناخت و هيچ علامت سيادت هم در ما وجود نداشت.

آن جوان بي ادبي كه بعدها معلوم شد در مايون كسي به او اعتنا نمي كند و نسبت به همه اذيت و آزار وارد كرده بود، بدون آنكه سخني بگويد برخاست و فرار كرد.

آقا هم به تعقيب او رفتند و او را گرفتند و به او فرمودند: برو الاغها را بياور و آنها را سوار كن و به مقصد برسان، او اطاعت مي كرد ولي حرف نمي زد. مادرم گفت:

آقا باز شما كه برويد او ما را اذيت مي كند فرمودند: من تا مقصد با شما هستم، آقا در راه همه جا با ما بود و كاملاً غافل بوديم كه شب است و ما مانند روز راه خود را مي بينيم.

منزل خواهرم در محلي بود كه اطرافش از درخت و ساختمان خالي بود وقتي آقا ما را به در منزل رساندند فرمودند: رسيديد؟ گفتيم: بله آقا متشكريم.

مادرم به من گفت:

آقا را به منزل دعوت كن تا استراحت كنند. من گفتم: آقا نيستند و هوا تاريك است و هر چه فرياد زدم آقا...، كسي جواب نداد.

بعد به يادمان آمد كه در رودخانه با آن تاريكي چگونه ما خصوصيّات او را مي ديديم، چگونه او از سيادت ما اطلاع داشت، چگونه از جريان كار ما خبر داشت و چرا يك مرتبه ما را ترك و اثري از او نيست؟

( - پرواز روح: ص 93. )















( شيخ عاملي (ره) در ده سالگي )



شيخ عاملي(ره) فرمود:

ده ساله بودم و به مرض سختي مبتلا شدم، به طوري كه دوستان و آشنايان جمع شده و گريه مي كردند و آماده عزاداري براي من شدند، آنها يقين داشتند كه همان شب خواهم مرد.

همان شب در عالم بين خواب و بيداري پيغمبر اكرم و دوازده امام ( عليهم السلام ) : را زيارت كردم برايشان سلام كردم و با يك يك مصافحه نمودم. بين من و امام صادق ( عليه السلام ) سخني گذشت كه در ذهنم نماند جز آنكه در حق من دعا كردند، بعد بر حضرت صاحب الزمان - روحي له الفداه - سلام كردم و با ايشان هم مصافحه نمودم و گريستم و عرضه داشتم: مولاي من مي ترسم كه در اين مرض بميرم و اهداف علمي و عملي خود را بدست نياورده باشم.

فرمودند: نترس، زيرا تو در اين مرض نخواهي مرد؛ بلكه خداوند تو را شفا مي دهد و عمري طولاني خواهي داشت.

آنگاه قدحي را كه در دست مباركشان بود به دست من دادند، از آن آشاميدم و در همان لحظه شفا يافتم و مرض كاملاً از من رفع شد و در بستر خود نشستم، خانواده و بستگان از اين حالت من تعجّب كردند! اما آنها را تا چند روز به آنچه ديده بودم اطلاع ندادم.

( - العبقري الحسان: ج 2، ص 165 - بركات حضرت ولي عصر: ص 259. )













( ما شاهد بر اعمال تو هستيم )



يكي از سالكين الي اللَّه كه از طلاب علوم ديني بود مي گفت: از وقتي كه در سنين نوجواني فهميدم امام زمان ( عليه السلام ) مرا مي بيند و بر اعمالم نظارت دارند بسيار تحت تأثير قرار گرفته بودم و خود را كنترل مي كردم شبي در توسل به آن حضرت خواستم يقين بيشتري در اين باره به من عنايت بفرمايند.

همان شب در عالم رؤيا ديدم آن حضرت در حياط منزلمان هستند و من و ايشان به تنهايي كنار هم هستيم در آن حال به من فرمودند «ماشاهد بر اعمال تو هستيم».

او مي گفت:

شما مي گوئيد: اين خواب بوده ولي اگر بجاي من مي بوديد لمس مي كرديد كه از آن لحظه به بعد همان جمله و فرمايش حضرت ولي عصر - ارواحنا فداه - مانند نور خورشيد به من گرما و حرارت مي داد و محضر روحي آن حضرت را لمس مي كردم.

اين در اثر پذيرش حقيقت عقلي و فطري فوق بود كه قرآن كريم به آن اشاره نموده است.

( - راهي بسوي نور: ص 84. )













( در راه جمكران )



حجةالاسلام والمسلمين آقاي شريفي مقسم شهريه مرحوم حضرت آيةاللَّه العظمي آقاي اراكي - طاب ثراه - فرمودند:

مادرم نقل مي كرد:

«حدود هفت ساله بودم، با عده اي از خانمها جهت زيارت مسجد جمكران مي رفتيم، راه را گم كرديم.

«چون آن زمان مسجد جمكران راه ماشين رو نداشت عاشقان امام زمان روحي له الفداه پياده به مسجد مي رفتند».

در حال وحشت بوديم و مي ترسيديم.

يك وقت ديدم آقائي به من فرمود: راه جمكران از اين طرف است من هم به خانمها گفتم:

آقا مي فرمايد راه مسجد جمكران اين طرف است آنگاه نگاه كردند ولي آقا را نديدند من دوباره نگاه كردم ديدم آقا بار دوم فرمودند: از اينطرف به مسجد جمكران مي رويد.

با دست مبارك اشاره به مسجد نمودند.

( - مسجد جمكران تجليگاه صاحب الزمان(عج): ص 99. )













( شفاي برادرزاده محدث قمي(ره) )



در تاريخ 72/8/26 بعد از ظهر پنجشنبه، آقاي «حاج شيخ حسين محدثي» داماد برادر «حاج شيخ عباس قمي» (قدّس سره) مؤلف كتاب شريف مفاتيح الجنان نقل نمود.

برادرزاده مرحوم محدث، پنجه هاي هر دوپايش كج بود. پدر ايشان او را جهت شفا به مسجد جمكران آوردند، دَرِ مسجد بسته بوده دَر مي زنند نگهبان درب را باز مي كند و ايشان وارد مسجد مي شوند، داخل مسجد، مي بيند يك سيّد بزرگوار، در لباس اهل علم نشسته، سلام مي كند و مشغول نماز تحيّت مي شود و بعد نماز امام زمان(عج) را مي خواند و شفاي پاي دختر من را از آقا امام زمان(عج) مي خواهد، وقتي مي خواهند از مسجد خارج شوند، به نگهبان مي گويد: «اين آقا كه داخل مسجد بود كي آمدند و كجا مي روند؟»

او مي گويد: «در مسجد كسي نبود»

في الجمله مي فهمد كه امام ( عليه السلام ) بوده اند، به منزل مي آيد ناگاه متوجّه مي شود كه يك پنجه پاي دخترش شفا يافته و خوب شده است خوشحال مي شود بعد مي رود «امامزاده سلطان محمدشريف» از آن آقا مي خواهد كه واسطه شود تا پاي ديگر بچه اش را نيز آقا امام زمان ( عليه السلام ) شفا دهد و همين كه به خانه مي آيد مي بيند الحمدللَّه پاي ديگر دخترش هم خوب شده و اكنون با آقاي «حاج ميرزاحسين محدثي» ازدواج نموده و صاحب فرزنداني مي باشد.

( - در محضر دوست: ص 56 - كرامات مسجد جمكران: ص 21. )















( نوكر محال است صاحبش را نبيند )



جواني بنام آقامصطفي ابراهيمي مجد قبل از آنكه به جبهه جنگ برود وصيّت نامه اي نوشته و تمام فكرش اين بوده كه بوسيله شهادت و داشتن اعتقاد پاك، لايق براي خدمت به محضر حضرت بقيةاللَّه -روحي و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء - گردد و لذا قبل از آنكه به جبهه برود به اين مقصد عالي رسيده كه در قسمتي از اقرارنامه اش مي نويسد:

بگذاريد بعد از مرگم بدانند و بدانيد همانطور كه اساتيد بزرگمان مي گفتند:

«نوكر محال است صاحبش را نبيند»

من نيز صاحبم را، محبوبم را ديدار كردم، امّا افسوس كه تا اين لحظه ديدار مجدد او نصيبم نگشت.

بدانيد امام زمانم حي و حاضر است و او پشتيبان همه شيعيان مي باشد از ياد او غافل نگرديد، ديگر در اين مورد گريه مجالم نمي دهد بيشتر بنويسم و تا اين زمان ديدار او را براي هيچكس نگفتم مبادا كه ريا شود.

و فقط مي گويم كه از آن ديدار به بعد چون ديگر تا اين لحظه او را نديده ام جگرم سوخته است.

و اكنون به جبهه مي روم تا پيروزي اسلام را نزديك سازم و راه را جهت ظهور آن حضرت باز سازم و اميدوارم كه حكومت آن حضرت را در زمان حياتم ببينم و (وَاِنْ حالَ بَيني و بَينهُ الموت...) و خدايا اگر بين من و او مرگ حائل شد، در زمان ظهورش مرا زنده كن و از قبر بيرونم بياور (فَاَخرجني من قَبري مُؤتَزِراً كفني شاهِراً...) در حالي كه كفن بر دوش و شمشير بدست باشم.

باري برادران مي روم براي پيروزي و اگر در اين راه شهادت بالهايش را گشود و مرا همراه خود به پرواز درآورد چه خوب و نيكو است.

( - ملاقات با امام زمان: ج 2، ص 107 (ط قديم) و ص 133 (ط جديد). )

زبان خامه ندارد سر بيان فراق

وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دريغ مدت عمرم كه بر اميد وصال

بسر رسيد و نيامد بسر، زمان فراق

اگر بدست من افتد فراق را بكشم

كه روز هجر سيه باد و خانمان فراق

ز سوز شوق، دلم شد كباب دور ز يار

مدام خون جگر مي خورم ز خون فراق













( آقا اصلاً افراط را دوست ندارد )



صاحب كتاب داستانهاي شگفت از قول مرحوم حاج مؤمن كه مقداري از شرح حالش را ذكر كرده مي نويسد:

من در اوايل جواني شوق زيادي بملاقات حضرت ولي عصر -ارواحنا فداه - پيدا كرده بودم كه بي قرار براي رسيدن به اين مقصود به هر كاري دست مي زدم.

يك روز تصميم گرفتم اعتصاب غذا كنم و خوردن و آشاميدن را بر خود حرام نمايم تا آنكه آقا را ببينم (كه طبيعي است اين تصميم از روي جهل و ناداني و كثرت اشتياق به آن حضرت بوده است) بالاخره دو شبانه روز هيچ نخوردم، شب سوم كه مقداري اضطراراً آب خوردم (در مسجد سر دزدك) بي حال مانند كسيكه غش كند افتاده بودم، ديدم حضرت بقيةاللَّه - روحي فداه - تشريف آوردند و به من اعتراض كردند و فرمودند:

چرا چنين مي كني و خودت را به هلاكت مي اندازي (مشخص مي كند كه آقا از اين كار بسيار ناراحت شده بوده اند).

برايت طعام مي فرستم بخور.

من با ملاقات آن حضرت و شنيدن كلام دلربايش بحال آمدم ديدم ثلث از شب گذشته و در مسجد كسي نيست، ناگهان متوجّه شدم، كسي در مسجد را مي زند، رفتم در را باز كردم ديدم شخصي عبا بر سر كشيده بطوري كه شناخته نمي شود ظرف پر از غذايي بمن داد و به من مكرر اين جمله را گفت، بخور و بكسي از اين غذا نده و ظرف آن را زير منبر بگذار.

او وارد مسجد شد، من غذا را بردم باز كردم ديدم پلو با مرغ بريان است از آن غذا لذتي چشيدم كه قابل وصف نيست.

فرداي آن روز قبل از غروب آفتاب مرحوم آقاميرزا محمدباقر كه از اخيار آن زمان بود نزد من آمد، اول گفت ظرفهاي غذا را به من بده و بعد مقداري پول كه در كيسه اي بود به من داد و گفت تو را امر به مسافرت كرده اند، اين پول را بگير و با امام جماعت مسجد سردزدك كه عازم مشهد مقدس است به زيارت حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) برو و ضمناً بدان كه در راه مشهد به بزرگي برخورد مي كني كه از او بهره هايي خواهي برد من قبول كردم و با همان پول با جناب آقاي سيدهاشم امام جماعت مسجد مذكور از شيراز به طرف مشهد رفتم، وقتيكه به تهران رسيديم و از تهران بيرون آمديم پيرمرد روشن ضميري اشاره كرد اتومبيل ايستاد و چون اتومبيل دربست به اجاره آقاي سيدهاشم بود حقّ داشتيم كه آن پيرمرد را در اتومبيل سوار كنيم.

(همانگونه كه آقا ميرزا باقر از طرف مولايم دستور آورده بود و خبر داده بود كه در راه مشهد به بزرگي برخورد مي كني كه از او بهره هائي خواهي برد).

اين پيرمرد در ضمن سفر مطالب بسيار ارزنده و دستورالعمل هاي بسيار خوب بمن تعليم داد و حتي پيش آمدهاي زندگي مرا تا آخر عمر بمن گفت و بمن مي فرمود كه خير تو در چيست و چه كاري بايد انجام بدهي، خودش در ضمن راه غذاي شبهه ناك نمي خورد و به من هم مي گفت غذاي شبهه ناك نخور، سفره اي با او بود با آنكه من نمي ديدم او ناني تهيه كند هميشه از ميان آن سفره نان تازه اي بيرون مي آورد.

و با كشمش سبز به من مي داد و من مي خوردم و بالاخره در راه كه در آن زمان با نبودن آسفالت و ماشينهاي غيرسريع السير طبعاً چند روزي طول مي كشيد خوب مرا تربيت كرد و تذكرات لازم را براي تزكيه نفس بمن گفت.

(و عجيب اينست كه تا به امروز همه آنچه را كه از زندگي و آينده من گفته بود دقيقاً اتفاق افتاده است).

تا آنكه رسيديم به قدمگاه حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) در آنجا مرا بكناري كشيد و گفت اَجَل من نزديك است، حتي من به مشهد نمي رسم و از دنيا مي روم.

ولي از تو مي خواهم كه وقتي مُردم مرا با كفني كه همراهم هست كفن كن و پولي دارم كه در جيبم مي باشد با آن وسيله تدفين مرا در گوشه صحن مطهر حضرت ثامن الحجج(عج) مهيا كن و به آقاي سيدهاشم بگو ايشان تجهيز مرا بعهده بگيرند و نماز بر جنازه ام بخوانند.

من از شنيدن اين مطالب بسيار وحشت كردم و مضطرب شدم، فرمود:

آرام باش و تا وقتي كه اجل من نرسيده بكسي چيزي نگو و به آنچه خدا خواسته راضي باش.

وقتي به تپه سلام يعني محليكه گنبد مطهر حضرت علي بن موسي الرضا ( عليه السلام ) ديده مي شود رسيديم اتومبيل ايستاد، همراهان پياده شدند و مشغول زيارت گرديدند.

هر يك شوري از شوق ملاقات بسر داشتند راننده از زائرين گنبدنما تقاضا مي كرد، ولي پيرمرد روشن ضمير بگوشه اي رفته بود و متوجه گنبد مطهر حضرت رضا ( عليه السلام ) شده بود و متوجه گنبد مطهر بود، پس از سلام و زيارت و گريه زياد گفت:

آقا بيش از اين لياقت نداشتم كه به قبر شريفت نزديك شوم.

سپس پا به قبله خوابيد و عبايش را به سرش كشيد و از دنيا رفت، من مشغول گريه و ناله شدم وقتي مسافرين جمع شدند من قدري از شرح حالش را بر آنها گفتم، همه منقلب شدند و گريه زيادي كردند و جنازه شريفش را به مشهد آوردند و در صحن مطهر دفن كردند، خداوند او را رحمت كند.

( - ملاقات با امام زمان: ج 2، ص 55 (ط قديم) و ص 65 (ط جديد). )











( موقعيّت مرگبار )



يكي از علماء رباني كه از اولياء خدا مي باشد نقل مي كند:

جواني كه با خلوص به جبهه جنگ رفته بود نقل مي كرد:

كه در ميان سنگر غالباً بتنهائي مشغول توسل به اهل بيت عصمت و طهارت بودم و چون دعاء توسل را حفظ كرده بودم و آن را دائماً مي خواندم و دست خود را به دامن چهارده معصوم ( عليهم السلام ) : انداخته و از هيچكس و هيچ چيز نمي ترسيدم.

يك روز در جبهه غرب، در سنگر، (بالاي كوهي) ديده باني داشتم، ناگهان ديدم ماري كه اينطرف ها آن را مار كبري و يا كبچه مار مي گويند بطرف من مي آيد، منهم موقعيتم طوريست كه نمي توانم از جايي حركت كنم يعني اگر حركت مي كردم دشمن متوجّه من مي شد و بطرف ارتش ما تيراندازي مي كرد و ممكن بود جمعي كشته شوند.

لذا ترجيح دادم كه اگر هم مار مرا بگزد از جاي خود حركت نكنم و برادران خود را بكشتن ندهم، لذا در جاي خود ماندم و مار همچنان بطرف من مي آمد تا آنكه روي پشت من قرار گرفت و من احساس كردم كه او زبان خود را به پشت گردنم مي مالد.

ولي پس از چند لحظه با آنكه من حركتي از خود نشان نداده بودم با سرعت عجيبي فرار كرد.

سپس آن جوان اضافه كرد و گفت حاج آقا من چندين مرتبه از اين قبيل خطرات را بوسيله توسل به امام زمان - روحي و جسمي له الفداه - از خود دفع كرده ام.

من به او گفتم: امام صادق ( عليه السلام ) فرمود: «اِنَ المؤمنَ اذا كان مخلصاً اخاف اللَّه مِنه كل شي ء حتي الهوام الارض و سِباعِها و طيرالسماء و حيتان البحر».

يعني (اگر مؤمن به مقام خلوص رسيد چون او از غير خدا نمي ترسد خداي تعالي همه چيز را از او مي ترساند حتي گزنده و حيوانات و درنده هاي زمين و پرندگان آسمان و ماهيان را.

( - ملاقات با امام زمان(عج): ج 2، ص 127. )

مرحوم علامه مجلسي نقل مي كند: كه جناب سيدعلي بن حسن زاهد كه يكي از نواده هاي حضرت امام حسن مجتبي ( عليه السلام ) است در بياباني نماز مي خواند كه ناگهان افعي اي از سر كوه پيدا شد و به نزد او آمد و از لباسش بالا رفت و از يقه او وارد شد و از پائين لباسش بيرون آمد ولي سيدعلي زاهد در تمام اين احوال كوچكترين تغييري در حال توجّهش به نماز و مالك حياتش حضرت باريتعالي نداد و همچنان مشغول عبادت و نماز بود.

( - بحارالانوار: ج 69، ص 285. )













( او را به مادرش رساند )



آقاي ميرزا هادي بجستاني (سلّمه اللَّه تعالي) از يكي از طلاب مورد اعتماد نقل فرمود:

در سال 1304 با والده از راه قصر شيرين و خانقين به زيارت عتبات عاليات مشرّف شديم.

در مسير خانقين من راه را گم كردم، لذا از تپّه اي به تپه ديگر مي دويدم و نمي دانستم چقدر از مسير را طي كرده ام. خستگي بر من غلبه كرد و درمانده شدم زانوهايم بي تاب و توان شده بود؛ لذا بر تپّه اي نشستم. روي آن تپّه شخصي را ديدم كه خنجري در دست دارد.

به حدّي از او ترسيدم كه نزديك بود روح از بدنم خارج شود در اين حال سه مرتبه گفتم: يا ابا صالح ادركني و در مرتبه چهارم گفتم: يا اباالغوث اغثني (اي فريادرس به دادم برس).

ناگاه خود را در جاده ديدم، گرسنگي بر من غالب شده بود عرض كردم:

پروردگارا تو فرموده اي كه روزي بندگانت را هر جا كه باشند مي دهي، ناگاه مرد عربي را كه دامن او مملوّ از نان بود ديدم.

گفت: اين نانها را به يك آنه (پول رايج آن وقت عراق) مي فروشم من پول دادم و نانها را گرفتم.

بعد از آن به قلعه اي كه معروف به قلعه سبزي است رسيدم در آن جا مرد عرب ديگري را ديدم گفت: چرا تا حالا عقب افتاده اي؟ عرض كردم: چاره اي نداشتم.

فرمود: عجله كن. به مجردّي كه جمله اش تمام شد، به بركت سخنش ديدم به خانقين رسيده ام.

والده ام را ملاقات كرده، ايشان از ديدن من بسيار خوشوقت شد. عرض كردم: شما در چه ساعتي مضطرب شديد؟

گفت: در فلان ساعت و همان وقت به سوي خدا تضرّع كردم ناگهان نوري ساطع شد. فهميدم كه خداوند به بركت آن نور، تو را به من مي رساند.

( - بركات حضرت ولي عصر ( عليهم السلام ) : ص 209. العبقري الحسان: ج 1، ص 115. )

عاشق سرگشته ايم، آرام جان گم كرده ايم

بلبل گلزار حسينيم، آشيان گم كرده ايم

بر دل ما داغ هجران، بر رخ ما اشك گرم

خسته در صحراي حيرت، ساسان گم كرده ايم

زندگي شد سخت و شادي رفت و آسايش نماند

بي تو يابن العسكري، آرام جان گم كرده ايم











( پيك اميد )



يكي از فقها كه واقعاً از فقهاي راستين اهلبيت عصمت ( عليهم السلام ) : مي باشد نقل مي كند:

يك روز در بيمارستان مسلولين جواني را عيادت كردم كه وضعش فوق العاده بد بود وقتي كنار بسترش رفتم چشمش را باز كرد بمن گفت: آقا براي من دعا كنيد مرا دكترها مأيوس كرده اند آنها مي گويند تو خوب نمي شوي بايد با اين مرض تا آخر عمر بسوزي و بسازي.

من به او گفتم دكترها هر چه مي گويند روي جريانات طبيعي و علمي مي گويند ولي من براي تو پيك اميد آورده ام از اين به بعد نبايد مأيوس باشي اين جزوه را بخوان انشاءاللَّه خوب مي شوي.

پس از چند ماه يك روز آن جوان را در يكي از خيابانهاي مشهد صحيح و سالم ديدم، من اول او را نشناختم او جلو آمد و سلام كرد و مي خواست دست و پاي مرا ببوسد و با حال گريه مي گفت: آقا شما وسيله شديد، مرا شفا دادند.

من اجمالاً متوجّه شدم كه آن جوان جزء كساني است كه در بيمارستان آن جزوات را خوانده و بوسيله آن شفا يافته است.

گفتم: برادر ممكن است بفرمائيد كه من شما را در كجا ديده ام؟ گفت: در بيمارستان مسلولين، آن روز كه به من گفتيد مأيوس نباش من براي تو پيك اميد آورده ام من فوراً آن عيادت و آن منظره را بياد آوردم زيرا اين جوان بيمار بقدري آن روز حالش بد بود كه من تا چند روز او را فراموش نمي كردم.

بهرحال گفتم: ممكن است جريان شفا يافتنت را براي من نقل كني؟

گفت: اگر فراموش نكرده باشيد بعد از ظهر روز پنجشنبه اي بود كه شما به بيمارستان به عيادت من آمديد و آن جزوه پيك اميد را به من داديد، من همان لحظه آن را باز كردم و مقداري مطالعه نمودم ديدم حيف است كه حالا آن را بخوانم چون رفت و آمد است نمي گذارند حالم دوام داشته باشد، لذا در آخر شب آن را خواندم و متوسل به حضرت صاحب الزمان - روحي فداه - شدم، گفتم: آقا من با آن كسي كه در اين جزوه از او نامي برده شده و شفا يافته چه فرقي دارم و بالاخره آنقدر گريه كردم تا خوابم برد و يا بي حال افتاده بودم و خوابهائي هم مي ديدم كه فراموش كرده ام، ولي صبح با آن كسالت عجيبي كه شما ديده بوديد كه من مبتلا بودم متوجّه شدم كه ابداً ناراحتي ندارم و خوب شده ام.

( - ملاقات با امام زمان: ج 2، ص 14. )













( جوان عاشق )



يكي از علما و دانشمندان معاصر كه در اصفهان منبر رفته بود و سرگذشت منبر خود را در مسجد گوهرشاد مشهد در نواري نقل فرموده بود قصه جوان عاشقي را متذكر مي شود.

او در ضمن سخنراني بسيار پرشوري كه درباره مقام والاي حضرت بقيةاللَّه - روحي و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداه - و عشق و علاقه به آن حضرت داشته مي گويد:

«من در اين راه تجربه هائي دارم امشب مي خواهم يكي از آنها را حضور محترم جوانان عزيز مجلس بگويم:

نه آن كه فكر كنيد، من به پيرمردها بي اخلاصم نه، اينطور نيست ولي جوانها زودتر به ميدان محبت وارد مي شوند و وقتي هم وارد شدند دو منزل يكي مي روند.

آنها همانگونه كه نيروي مزاجيشان قوي تر از سالخورده ها است نيروي روحيشان وقتي در راه محبت افتاد سريع تر حركت مي كند.

آنها از يورش به پرش و از پرش به جهش مي افتند و زود به مقصد مي رسند.

اينست كه من دوست مي دارم حتي المقدور با عزيزان جوان بيشتر حرف بزنم.

يك ماه رمضاني در مشهد مقدس تصميم گرفتم درباره امام زمان(عج) سخن بگويم.

شبهاي اول ماه رمضان مواظب مستمعين مجلس بودم كه ببينم چه كساني خوب بمطالب من گوش مي دهند و چه كساني از آنها خوششان مي آيد و چه كساني كسل و بي اعتناء به مطالب من هستند.

ديدم جواني پاي منبر من مي آيد ولي شبهاي اول آن دورها نشسته بود و شبهاي ديگر نزديك و نزديكتر مي شد تا آنكه از شبهاي پنجم و ششم پاي منبر مي نشست و از همه مستمعين زودتر مي آمد و براي خود جا مي گرفت.

وقتي من منبر مي رفتم او محو و مات ما بود.

من از حضرت ولي عصر - ارواحنا فداه - حرف مي زدم كه البتّه شبهاي اول مقداري علمي بود ولي كم كم مطالب از علمي به ذوقي و از مقال به حال افتاد.

وقتي من يكي دو كلمه با حال حرف زدم ديدم اين جوان منقلب شد. آنچنان انقلابي داشت كه نسبت به تمام جمعيت ممتاز بود.

يك حال عجيبي كه با فرياد، يا صاحب الزمان مي گفت و اشك مي ريخت و گاهي بخود مي پيچيد و معلوم بود كه او در جذبه مختصري افتاده است.

جاذبه او در من تأثير كرد.

وقتي جذبه او در من اثر مي گذاشت حال من بيشتر مي شد، من هم بي دريغ اشعار عاشقانه و كلمات پرسوزي از زبانم بيرون مي آمد و مجلس منقلب مي شد.

اين حالات اشتداد پيدا مي كرد تا آن شبهاي آخر كه من راجع به وظائف شيعه و محبت به حضرت ولي عصر(عج) حرف مي زدم و مي گفتم كه بايد او را دوست بداريم و در زمان غيبت چه بايد بكنيم.

آن جوان بخود مي پيچيد و نعره هاي سوزنده عاشقانه اي كه از دل بلند مي شد با فرياد، يا صاحب الزمان، يا صاحب الزمان مي كشيد كه ما هم منقلب مي شديم.

در نظرم هست كه يك شب اين اشعار را مي خواندم.

دارنده جهان مولاي انس و جان

يا صاحب الزمان الغوث و الامان

او مثل باران اشك مي ريخت، مثل زن جوان مرده داد مي زد و صعقه اي كه دراويش دروغي در حلقه هاي ذكرشان مي زنند و خود را به زمين مي اندازند در اينجا حقيقت داشت.

او مي سوخت و اشك مي ريخت و بحال ضعف مي افتاد و مرا سخت منقلب مي كرد.

انقلاب منهم طبعاً جمعيت را منقلب مي كرد.

ضمناً جمعيت هم از اين تعداد كه در اينجا هست اگر بيشتر نبود كمتر نبود.

يعني تمام فضاي مسجد گوهرشاد و چهار ايوانش پر از جمعيّت بود، لااقل پنج هزار نفر در آن مجلس نشسته بودند، گاهي مي ديدم دو هزار ناله بلند است.

از اين گوشه مسجد يا صاحب الزمان، از آن گوشه مسجد يا صاحب الزمان گفته مي شد و مجلس حال عجيبي داشت.

بالاخره ماه مبارك رمضان گذشت، منبرهاي من هم تمام شد، امّا من تصميم گرفتم كه آن جوان را پيدا كنم.

زيرا همانطوري كه شما مشتري خوبتان را دوست مي داريد ما منبري ها هم مستمع باحالمان را دوست مي داريم.

خلاصه من به او دل بسته بودم.

آري من شيفته و فريفته و عاشق دلسوخته آن كسي هستم كه عقب امام زمان - ارواحنا فداه - برود.

من عاشقِ عاشق امام زمانم، عاشق محب امام زمانم، بالاخره از آن طرف و آن طرف و از اطرافيانم سؤال كردم كه آن كِه بوده و چه شد و آدرسش كجا است.

معلوم شد كه او نيم باب دكان عطاري در فلان محلّه مشهد دارد من حركت كردم و رفتم به در همان مغازه به سراغ جوان.

ديدم دكان بسته است و از همسايه ها پرسيدم يك جواني با اين خصوصيّت در اينجا است؟ آنها جواب مثبت دادند و اسمش را به من گفتند، گفتم: او كجا است؟ آنها به من گفتند او بعد از ماه رمضان دو سه روز مغازه را باز كرد و حالش يك طوري ديگر شده بود و يك هفته است مغازه را تعطيل كرده و ما نمي دانيم او كجا است؟

بالاخره بعد از حدود سي روز در خيابان تهران در مشهد كه منزل منهم همانجا بود، وقتي از منزل بيرون آمدم اين جوان بمن رسيد.اما چه جور؟

لاغر شده رنگش زرد و زار شده، گونه هايش فرورفته و فقط پوست و استخواني از او باقي مانده است!!

وقتي به من رسيد اشكش جاري شد و نام مرا مي برد و مي گفت خدا پدرت را بيامرزد خدا به تو طول عمر بدهد هي گريه مي كند و صورت و شانه هاي مرا مي بوسد، دست مرا گرفته و با فشار مي خواست ببوسد.

به او گفتم چي شده باباجان چيه؟

او با گريه و ناله مي گفت خدا پدرت را بيامرزد خدا تو را طول عمر بدهد و هي دعاء مي كرد و گريه مي كرد و مي گفت راه را نشان من دادي، مرا به راه انداختي الحمدللَّه والمنّه به منزل رسيدم به مقصود رسيدم، خدا باباتُ بيامرزه!!

آن وقت بنا كرد به گفتن قصه اش را نقل كرد:

و حالا گريه مي كند و مثل ابر بهاري اشك مي ريزد.

(شما توي دنده محبت حتي محبتهاي مجازي هم نيافتاده ايد اگر در محبتها و عشقهاي مجازي مختصر سيري كرده بوديد مي فهميديد من چه مي گويم در او يك حالي پيدا شده بود كه وقتي اسم محبوب و عزيز دلش را مي برد بدنش مي لرزيد).

بالاخره گفت: شما در آن شبهاي ماه رمضان دل ما را آتش زديد دلم از جا كنده شد. محبت به امام زمان(عج) در دلم افتاد.

همانطوري كه شما مي گفتيد. دل در گذشته بكلي متوجّه آن حضرت نبود، اين هم كه درست نيست، كم كم دل من تكان خورد و رفته رفته علاقه پيدا كردم كه او را ببينم.

ولي در فراقش التهاب و اشتعال قلبي در سينه ام پيدا شد بطوري كه شبهاي آخر وقتي يا صاحب الزمان مي گفتم بدنم مي لرزيد.

دلم نمي خواست بخوابم، دلم نمي خواست چيزي بخورم، فقط دلم مي خواست بگويم يا صاحب الزمان و برم دنبالش تا او را پيدا كنم.

وقتي ماه رمضان تمام شد و رفتم تا مغازه را باز كنم، ديدم دل به كسب و كار ندارم.

دلم فقط به يك نقطه متوجه است و از غير او منصرف است، دلم مي خواهد دلدار را ببينم.

دلم مي خواهد محبوبم را ببينم، دلم مي خواهد اين طرف و آن طرف بروم تا به محبوب ماه پيكر برسم.

از دكان دست برداشتم و آن را بستم و رفتم به دامن كوهِ كوه سنگي.

(اين كوهي است كه آن وقت نيم فرسخ با مشهد فاصله داشت ولي حالا جزءِ شهر مشهد شده است.)

آن زمانها بيابان بود، من رفتم در آن بيابان، روزها در آفتاب و شبها در مهتاب هي داد مي زدم.

محبوبم كجائي؟؟ عزيز دلم كجائي؟؟ آقاي مهربان كجائي؟؟

لَيْتَ شعري اين استقرت بك النوي

عزيزٌ علي اَن اَري الخلق ولاتري

آن بلبل مستيم كه دور از گل رويت

آقا جان، عزيز دل، اين گلشن نيلوفري آمد قفس ما

هاي ناله كردم (اينجا اشك مي ريخت و گاهي هم دستهايش را مي گذاشت روي شانه من سرش را مي گذاشت روي دوش من)

مي گفت: آنجا گريه كردم، سوختم، آنجا زار زدم، خدا پدرت را بيامرزد.

عاقبت روي آتش دلم آب وصال ريختند، عاقبت محبوبم را ديدم، عاقبت سر به پايش نهادم.

(آنوقت شروع كرد به گفتن چيزهايي كه من نمي توانم بگويم نبايد هم بگويم)

وقتي گريه هايش را تمام كرد ديدم صورت مرا بوسيد و گفت: خداحافظ.... من يك هفته ديگر بيشتر زنده نيستم. گفتم: چرا؟

گفت: به مطلبم رسيدم!! بمقصودم رسيدم!! صورت به پاي يار و دلدار نهاده شد!!

ترسيدم كه بيشتر در دنيا بمانم اين قلب روشن من باز تاريك شود.

اين روح پاك، دوباره آلوده شود!! لذا درخواست مرگ كردم، آقا پذيرفتند!!

خداحافظت ما رفتيم تو را بخدا مي سپارم مرا دعاء كرد و آن جوان پس از شش يا هفت روز ديگر از دنيا رفت.

حالا جوانها شما نااميد نباشيد، او با شما فرقي نداشت، او با امام زمان(عج) قوم و خويشي نداشت كه شماها بيگانه باشيد، دل پاك مي خواهد، دل بدهيد ببينيد به شما توجّه مي كنند يا نه.

بنماي رخ كه خلقي واله شوند و حيران، مولاجان، آقاجان بگشاي لب كه فرياد از مرد و زن برآيد...

(قربان لبهايت بروم) بيا سخن بگو با جوانهاي ما كه گوش مي دهند به كلامت يابن العسكري از زبان هر كه عاشق است مي گويم:

از حسرت دهانت جانها به لب رسيده

كي دردِ دردمندان از آن دهن برآيد

بگشاي تربت ما بعد از وفات و بنگر

كز آتش فراقت دُود از كفن برآيد

خدايا به محبت ذاتيت به خاتم الانبياء عشق و محبت و شوق امام زمان - روحي فداه - را در دل تمام اين جمعيت امشب قرار بده آلهنا به حبيبت خاتم الانبياء دل اين جمعيت از مرد و زن، عالم و عامي، بچه و بزرگ از محبت و عشق به امام زمان مملو و سرشار فرما.

او شه است و بر درش هستم گدا

من مريضم او بود دارالشفاء

تشنه ام افتاده ام حالم تباه

من ندارم غير او ديگر پناه

( - ملاقات با امام زمان: ج 1، ص 200. )













( سرگذشت شفاي فرزند (بافقي) )



دهه عاشوراي سال 1416 قمري كه در بافق يزد منبر مي رفتم، شبي نامه اي از مادري كه براي شفاي فرزندش التماس دعا داشت به دستم رسيد و جرياني را در نامه نوشته كه داستان اين است:

فرزندم محمد معيني، پسر حاج احمد معيني بافقي، چهارساله از تيرماه گذشته دچار اختلال شنوايي و گويايي شد و اوايل كه نمي دانستم فرزندم نمي تواند كاملاً بشنود و صحبت كند، مرتب او را تنبيه مي كردم و مي گفتم: «چرا تلويزيون را اين قدر بلند مي كني مگر كري؟»

وقتي دست به زبانش مي زد مي گفتم: «چقدر بي تربيتي؟» وقتي جواب نمي داد مي گفتم مگر لالي؟

خلاصه همه را به حساب بي توجهي و لوس بازي او مي دانستم، بالأخره يكي از همان روزهاي نيمه دوّم تيرماه در حياط مادربزرگ، همه نوه ها مشغول بازي بودند، تنها محمد كناري ايستاده بود، رفتم جلو گفتم: «محمد! چرا با بچه ها بازي نمي كني؟» و خواستم او را با اصرار نزد بچه ها ببرم ولي جمله اي گفت كه هر زمان يادم مي آيد قلبم آتش مي گيرد، گفت: «مامان ! من كه...ندارم» و با اشاره به زبان و گوش خود شروع به گريستن كرد. من يك دفعه متوجّه موضوع شدم كه مسئله لوس بازي نيست و او حالت كر و لالي دارد.

ديگر قرار بود او را معالجه كنم.

به طرف يزد و بعد تهران حركت كردم او را نزد مهمترين متخصصين گوش و مغز و اعصاب و روانشناسي بردم و گفتند «بيماري نادري است، همين يك مورد ديده شده» گفتم: «او را به خارج ببرم؟»

گفتند: «هيچ كس نمي تواند براي او كاري بكند» پرسيدم «ميكروب است؟ ويروس است؟ غدّه است؟ آزمايشها هم كه سالم بوده»

دكتر گفت: «متأسفانه عيب سومي هم پيدا مي كند و سلولهاي مغزي از كار مي افتد و از بين مي رود نام بيماري سندرم هلر...»

من كه سرم گيج رفت و گفتم: «نمي دانم صلاح خدا چيست؟» اما پدرش برافروخت و داد زد:«من شفاي فرزندم را از دكتر ديگري مي گيرم»

دكتر گفت: «هركار قرار بود انجام بدهيم ما انجام داديم»

گفت: «نه! دكتر من كس ديگري هست از ائمه اطهار ( عليهم السلام ) : شفايش را مي گيرم».

ديگر خسته و دلشكسته با كوله باري از غم و اندوه و با نااميدي به طرف ديارمان حركت كرديم، ديگر محمد جملات ناقص و چند كلمه اي را هم كه مي گفت، تكرار نكرد حتي يك آخ هم نمي گفت.

از خانه بيرون نمي آمد، با بچه ها بازي نمي كرد، خود را از ديگران پنهان مي كرد تا قبل از مريضي هر روز بعد از ظهر با پدر به پارك و تفريح مي رفت. بابا او را روي موتور مي گذاشت و به پارك مي برد و بعد با خريد تنقلات به منزل برمي گشت، ديگر او پفك، شكلات،... پارك و بازي با بچه ها را دوست نداشت.

روزها جلو آينه مي نشست و در دهانش دنبال گمشده اش مي گشت به پشت مي خوابيد و به سقف خيره مي شد و دانه هايي همچون مرواريد غلطان از گونه هايش فرو مي ريخت، وقتي علت را مي پرسيدم اشاره به زبان و گوش خود مي كرد. داروهاي داخل يخچال را مي آورد تا زبانش و گوشش خوب شود، كارد مي آورد زبانش را ببرد، مدام به دنبال مداواي خود بود، راهي براي خلاصي خود پيدا نمي كرد، ديگر اسباب بازي و توپ و دوچرخه دوست نداشت او به سر و صورت خود مي كوبيد همه را مي زد مخصوصاً بچه ها را.

از تهران كه برگشتيم پدرش گفت: «من كه فرصت ندارم تو پنجشنبه برو امامزاده عبداللَّه ( عليه السلام ) دخيل شو شايد شفا بگيرد.»

دو تا پنجشنبه رفتم تا صبح ماندم به بابايش گفتم:« دعاي من مستجاب نمي شود ديگر نمي روم» ولي او اصرار كرد: چون اين پنجشنبه مصادف با نيمه شعبان است حتماً بايد بروي.

با اصرار او سه شنبه نيمه شعبان رفتم دوباره كنار قبر پسر موسي بن جعفر ( عليه السلام ) (ما ايشان را بنام پسر موسي بن جعفر ( عليه السلام ) مي شناسيم) اعمال مخصوص نيمه شعبان را بجا آوردم ختم و دعا خواندم و التماس كردم گفتم: «آقا جان جواب محمد رإ؛ چي بدهم؟ با اشاره مي پرسد: چرا نمي توانم حرف بزنم؟ پسرم خانه نشين شده محمد همنام شماست، من امشب تا صبح پارس مي كنم...»

گفتم: «بعد از يكسال دوندگي بي نتيجه مانده ام اينجا اگر شما جوابم را ندهي ديگر هيچ اميدي ندارم.»

هر چه چند نفري كه آنجا بودند گفتند: «آرام بگير» گفتم: «تا صبح نشده بايد جوابم را بگيرم. جواب شوهرم را چي بدهم؟»

نزديكي هاي ساعت 5 بود همانطور سرم را به ديوار گذاشته بودم خواب چشمانم را ربود در عالم رؤيا ديدم درب حرم مطهر باز شد، يك آقاي بزرگواري داخل شدند و جمعي از سيدهاي بافق پشت سر ايشان هستند (مثل اينكه براي نماز صبح آمده باشند).

دويدم جلو گفتم: «ايشان كي هستند كه اينقدر پشت سرشان هستند؟» همراهيان ايشان دست آوردند تا جلو مرا بگيرند جلو نروم، ديدم آقا گفتند: «بگذاريد بيايد.»

رفتم جلو، خواستم دست آقا را ببوسم، دستي روي سرم كشيدند گفتند: «مطلبت را بگو»

گفتم: «چند تا مشكل دارم، اولين مشكلم مريضي محمد است؛ آقا چكار كنم فرزندم خوب بشود؟»

آقا فرمودند: بلند شو دو ركعت نماز امام زمان بخوان.

گفتم: «همين الآن خواندم.»

گفتند: «دوباره بخوان» گفتم: «آقا! شما كي هستيد؟» گفتند: «همان كسي كه تو دنبالش هستي.» گفتم: «پس حتماً آقا امام زمان هستيد، فرزندم خوب مي شود يا نه؟» گفتند: خوب مي شود، كه ديدم آقا غيب شدند، به اطرافيانش گفتم «من هنوز مشكل دارم سؤال دارم كجا بايد ايشان را ببينم؟» كه ديدم همه رفتند و ديگر جوابي نشنيدم.

از خواب بيدار شدم، دوباره نماز امام زمان 7 خواندم. چون درِ حرم بسته بود با آبي كه براي آشاميدن برده بودم وضو ساختم و دوباره خواندم.

صبح بيرون آمدم، باباش بيرون منتظر بود، گفت: «شفاي محمد را گرفتي؟» گفتم: «آقا گفته اند: خوب مي شود» گفت: «كدام آقا» گفتم: «آقا امام زمان فرمودند: خوب مي شود» آمدم خانه صبر كردم و محمد بيدار شد. ديدم اصلاً تغييري نكرده همان حالات و حركات قبلي را دارد، دل شكسته شدم.

نزديكيهاي غروب بود كه طبق معمول جلو تلويزيون خوابيده بود (تنها دلخوشي او تلويزيون بود) و باباش مثل سابق رفته بود مغازه سر كوچه (از زماني كه مريض شده بود با بابا بيرون نمي رفت)

من داخل آشپزخانه بودم كه ديدم صدا آمد: «مامان ! بابام را مي خواهم.» دويدم بيرون ديدم: «محمد كه در آزمايش نخاع هم كه از او گرفتند يك آخ هم نمي توانست بگويد» با اشاره درب را نشان داد گفت: «بابا»، چادرم را سرم انداختم او را بغل كردم دويدم سركوچه گفتم: «بابا! محمد تو را صدا كرد مي خواهد از خانه بيرون بيايد» بابا او را در بغل گرفت و فقط مي گريست، ديد هر چه مي پرسد با اشاره سر جواب مي دهد، فهميديم كه شنوايي او برگشته است.

بله! رفت مغازه و برگشت، خوشحال و خندان، و با ديگر بچه ها بازي مي كند پارك و تفريح مي رود و عيب سومي هم بحمداللَّه در او ديده نشد ولي عيبي در خودش حس مي كند كه او را رنج مي دهد و با حركات خود به ما مي فهماند كه خيلي ناراحت است. ولي وضعيت روحي سابق را ندارد.

از آن روز تا بحال، همه پنجشنبه ها نماز امام زمان را بجا مي آورم همان اول به دوستان و همكاران تلفن كردم تا براي شفاي كوچولويم نماز امام زمان بخوانند، باز هم اميدم به ائمه اطهار است.

( - در محضر دوست: ص 58. )













( جوان مسيحي )



يكي از روحانيون محترم شيراز مي گفت: تقريباً اوائل تيرماه سال 1345 شمسي يكي از رفقاي جلسه شبهاي سه شنبه بنام آقاي ذوالمنني نزد من آمد و گفت جواني است كه مسيحيها او را تبليغ كرده اند. و او نزديك است مسيحي شود و باصطلاح او را مبتدي گرفته اند.

او دوست دارد كه اطلاعاتي از اسلام داشته باشد و لازم است كه شما قدري با او صحبت كنيد.

من قبول كردم و قرار شد كه يك روز صبح ساعت 10 او را بمنزل ما بياورند تا با او درباره اسلام حرف بزنيم.

طبق قرار همان روز ساعت 10 صبح در زدند، من پشت در رفتم و در را باز كردم ديدم جواني بسيار خوش اندام و خوش تيپ وارد منزل شد، وقتي چشمم به آن جوان افتاد توجهي به امام زمان روحي له الفداه كردم و عرض نمودم يإ؛ِِ بقيةاللَّه نپسند كه اين جوان با اين قيافه در آتش جهنّم بسوزد و اثري در كلام من بگذار تا او مسيحي نشود.

(البتّه بعدها فهميدم كه او و تمام فاميلش و حتي پدر و مادرش در همان موقع همه مسيحي بوده اند ولي به آقاي ذوالمنن اظهار نكرده است.)

آن جوان را به اطاق پذيرائي بردم. اما از قيافه اش پيدا بود مثل آنكه بسيار از لباس من كه لباس روحانيّت بود متنفر است و نمي خواست به من نگاه كند، ولي من هر طور كه بود بوسيله اخلاق توجه او را بخود جلب كرده و او را وادار به گوش دادن به سخنانم نمودم.

در يكي از روزهائي كه براي او جلسه اي تشكيل داده بودم، به من گفت ديشب خواب عجيبي ديدم، در عالم رؤيإ؛ٍٍ مي ديدم شخص پرابهتي كه نقاب بصورت داشت و عصا در دست داشت وارد منزل ما شد و شما هم با ايشان بوديد ولي عينك نداشتيد، آن آقا به قدري نوراني بودند كه تمام خانه را غرقه در نور كردند و من مختصري از محاسن آن آقا را مي ديدم، بالاخره آن آقا وارد منزل شدند و برادرم كه مسيحي است و افسر ارتش است در اطاق خوابيده بود ايشان با عصا به او اشاره كردند مثل آنكه مي خواستند او را بزنند، من عرض كردم او تازه خوابيده است او را بيدار نكنيد.

در اين موقع يك مرتبه آن آقا از نظرم ناپديد شدند و منهم از خواب بيدار گرديدم.

من به آن جوان گفتم كه آن آقا حضرت ولي عصر - ارواحنا لتراب مقدمه الفداء - بوده كه براي هدايت شما آمده اند.

و اينكه من در خدمت آن حضرت بوده ام، تعبيرش اينست كه شما بايد بدانيد عرايض من مورد تأئيد حضرت ولي عصر(عج) است، لذا اگر اجازه بدهيد تشريفات تشرف به دين مقدس اسلام را به شما بگويم. او گفت من مي خواهم بيشتر در اين باره تحقيق كنم و اگر اجازه بفرمائيد چند جلسه ديگر در مسائل و معارف اسلامي با هم حرف بزنيم زيرا براي من هنوز اشكالاتي باقي مانده است.

من به او گفتم مانعي ندارد. لذا چند جلسه ديگر هم با هم درباره حقانيت دين مقدس اسلام حرف زديم تا آنكه يك روز وقتي وارد جلسه شد و بنا بود بحثهاي روز قبل را ادامه دهيم با قيافه جالب و جدي به من رو كرد و گفت احتياج به اين بحثها نيست لطفاً دستورات تشرف به دين مقدس اسلام را به من بگوئيد تا مسلمان بشوم.من گفتم: مگر چه شده مگر خبر تازه ايست؟ گفت: بله ديشب، باز خواب عجيبي ديده ام. من گفتم: انشاءاللَّه خير است، لطفاً آن را براي من نقل كنيد.

گفت: شب گذشته در عالم رؤيا ديدم همان آقائي كه چند شب قبل بخوابم آمد، آن حضرت باز هم نقاب داشتند ولي اين دفعه كمي از صورت مباركشان هم ديده مي شد و شما هم در خدمتشان بوديد و اين دفعه عينك داشتيد حضرت ولي عصر(عج) با شما وارد منزل ما شدند من براي آنكه برادرم مسيحي است و مطلع نشود كه آقا بمنزل ما آمده اند تصميم گرفتم قبل از آقا وارد اطاقها بشوم، لذا جلوتر از آقا حركت مي كردم ناگهان مثل اينكه بازوهايم را گرفت و مرا بطرف عقب برگردانيد.

در اين موقع آقا بمن نگاهي فرمودند و گفتند: وضو بگير من در دلم نيت كردم كه بشما بگويم به آقا بگوئيد من وضو بلد نيستم.

آقا از نيتم مطلع بودند خودشان تشريف آوردند لب حوض و وضو گرفتند من نگاه كردم و مثل اينكه جبراً منهم لب حوض رفتم و همانگونه كه آقا وضو مي گرفتند منهم وضو گرفتم.

بعد از وضو آقا به من فرمودند: نماز بخوان گفتم آقا سه روز ديگر مانده چون فكر مي كردم منظورشان نماز در كليسا است كه روز يكشنبه به آنجا مي رويم و نماز مي خوانيم، ولي باز دو مرتبه فرمودند آن نماز منظورم نيست مي گويم نماز بخوان! من در عالم خواب نفهميدم چه شد ولي يك مرتبه متوجّه شدم كه در اطاق رو به قبله ايستاده ام و همانگونه كه شما مسلمانها نماز مي خوانيد با آنكه يك كلمه عربي بلد نبودم بخواندن نماز مشغول شدم.

وقتي نمازم تمام شد آقا تشريف آوردند و پيشاني مرا بوسيدند و شما هم پيشاني مرا بوسيديد كه ناگهان از خواب بيدار شدم و لذا از شما مي خواهم كه مرا مشرف به دين مقدس اسلام بفرمائيد.

و بنابراين بدين ترتيب آن جوان در روز بيستم شهريور ماه 1345 مشرف به دين مقدس اسلام شد و قرار شد كه از فرداي آن روز ساعت 10 صبح بمنزل ما بيايد تا آداب و احكام اسلام را به او تعليم دهم.

روز اول هر چه منتظر شدم او نيامد.

فرداي آن روز طبق قراري كه داشتيم ساعت 10 صبح بمنزل ما آمد و گفت ديروز آن شخصي كه از طرف شما بمنزل ما آمده بود نماز را به من تعليم داد.

من متوجّه نشدم چه مي گويد و غافل بودم.

فرداي آن روز باز آمد و گفت همان كسي كه پريروز از طرف شما آمده بود امروز هم آمد و اذان را به من تعليم داد.

ولي چند دقيقه قبل از آنكه برادرم بيايد ايشان از منزل ما خارج شدند. اگر وقتي كه او در منزل ما بود برادرم وارد مي شد چه مي كرد.

من با او گفتم: اينها را خواب مي ديدي.

گفت: نه مگر شما پريروز و ديروز كسي را نفرستاديد كه بمن نماز و اذان را تعليم دهد؟

اما من كه كسي را نفرستاده بودم و اساساً منزل او را بلد نبودم خيلي به فكر فرو رفتم و به او گفتم چون مايلم مطلب را بهتر متوجّه بشوم، خواهش مي كنم دو مرتبه خصوصيات جريان را نقل كن تا ببينم قضيّه چه بوده است؟

او گفت: پريروز ساعت 2 بعد از ظهر صداي زنگ در بلند شد من گمان كردم كه بچه ها هستند و مي خواهند اذيت كنند رفتم پشت در كسي نبود با خود گفتم قطعاً بچه ها بوده اند پس همينجا مي ايستم تا آنها دوباره برگردند ببينم چه كسي اين موقع روز اذيت مي كند.

همانطوري كه من از درز در نگاه مي كردم كه ديدم آقايي لباس روحانيت در برداشت پشت در آمد و گفت: منزل فلاني(نام و فاميل مرا ذكر كرد) اينجا است؟

گفتم: بله، و چون برادرم هم با من زندگي مي كرد اسم كوچك مرا برد و گفت: ابراهيم تو هستي؟

گفتم: بله.

آقا فرمودند: من از طرف آقاي فلاني آمده ام كه بتو نماز را تعليم دهم.

گفتم: بفرمائيد، مانعي ندارد.

ايشان وارد منزل ما شدند و از ساعت 2 تا ساعت 4 بعد از ظهر نماز و احكام آن را به من تعليم دادند و حتي چون دستم زخم بود به من چگونگي وضو را در آن گفتند، و عجيب اين بود كه هر چه را بمن تعليم مي دادند فوراً ياد مي گرفتم.

و پس از دو ساعت كه در منزل ما بودند حركت كردند و رفتند.

باز فرداي آن روز در همان ساعتي كه روز قبل آمده بودند تشريف آوردند و بمن اذان و سائر چيزهائي كه لازم بود تعليم دادند.

من از ايشان معذرت خواستم كه براي شما زحمت است.

فرمودند: نه وظيفه من مي باشد و سپس حركت كردند و رفتند، پس از چند دقيقه برادرم آمد، اگر در آن موقع كه آن آقا در آنجا بودند برادرم مي آمد ناراحت مي شد، چون او نمي دانست كه من مسلمان شده ام و مشغول ياد گرفتن احكام و معارف اسلام هستم وقتي آن جوان قضيه را نقل كرد با خود فكر كردم، من كه اسم كوچك اين جوان را نمي دانستم ولي آن آقا مي دانست، آدرس منزل او را نمي دانستم ولي آن آقا مي دانست و در ضمن مسئله مسلمان شدن آن جوان كاملاً سري بود، چطور آن آقا در آن ساعاتي كه برادرش در منزل نبوده به خانه آنها رفته و به او با اين سرعت اينهمه مطالب را تعليم داده است؟

لذا من گريه زيادي كردم و مطمئن شدم كه آن آقا حضرت ولي عصر - ارواحنا لتراب مقدمه الفداء - بودند.

در عين حال به آن جوان گفتم: بيا با هم به منزل حضرت آيةاللَّه محلاتي برويم و قضيه را براي ايشان هم نقل كن تا ببينم كه ايشان نظرشان چيست، لذا بمنزل معظّم له رفتيم، وقتي قضيّه را ايشان فهميدند از آن جوان حدود سن آن آقا و شمايل او را سؤال فرمودند. او گفت: آن آقا در سنين چهل سالگي بودند.

و شمايل آن آقا را همانگونه كه در روايات در خصوص صاحب الزمان(عج) هست نقل كرد، با آنكه او هيچ اطلاعي از آنها نداشت.

مرحوم آيةاللَّه محلاتي هم گريه زيادي كردند و نظر ايشان هم همين شد كه آن آقا منجي عالم بشريت حضرت صاحب الزمان - روحي له الفداه - بوده است.

( - ملاقات با امام زمان: ج 2، ص 46 (ط علامه قم). )













( امروز عصر جلسه عقد است )



حاج صادق كربلايي فرمودند:

در كربلا بودم، برنامه گذاشتم كه چند شب چهارشنبه از كربلا به مسجد سهله بروم براي برآمدن حاجتم (كه امر ازدواج بود.) يادم نيست چند شب رفته بودم، در يكي از سفرها كه حركت كردم كوله باري داشتم و قدري نان و خوراكي برداشته و كفشهاي بندي را به پا كردم و يك چوب به دست گرفتم و بعد از نماز مغرب و عشاء از كربلا حركت كردم.

مقداري از راه رفتم در حالي كه مشغول ذكر و دعا بودم، ناگاه شنيدم كسي دنبال سرم در حركت است و گويا مي گويد «يااللَّه يااللَّه» ترسيدم و با خود گفتم: نكند دزد باشد، از ترس سرعت گرفتم، بعد به خود گفتم اگر اين دشمن بود مرا خبر نمي كرد يااللَّه يااللَّه نمي گفت.

به فكر افتادم اين هم كسي است كه حاجتي دارد و مثل من است، از سرعتم كم كردم ناگاه او را در برابر خود ديدم سلام كردم، جواب فرمود: «و عليك السلام و رحمةاللَّه» پيراهن بلند و قيافه جذابي داشت.

به عربي فرمود: حاجي صادق به سهله مي روي؟

گفتم: لابد شما هم آنجا مي روي كه از من مي پرسي! فرمود: بله.

خوشحال شدم كه رفيقي پيدا كردم كه با هم به مقصد مي رويم بين راه شروع كرديم به خواندن مصائب.

اول آن آقا شروع كرد به خواندن مصائب و مثل اينكه مصيبت علي اصغر و آوردن امام حسين او را به خيمه گاه خواند؛ بعد من شروع كردم به خواندن، يادم هست اين اشعار عربي را خواندم:

كم ذالعقود و دينكم هدمت قواعده الرفيعة

اتري تجيئي فجيعةً بأمضّ من تلك الفجيعة

حيث الحسين بكربلا خيل العدي طحنت ضلوعه

و رضيعه بدم الوريد تخضب فاطلب رضيعة

ناگاه ديدم آن آقا نشست روي زمين و فرمود: بنشين و شروع نمود به گريه كردن و من هم گريه كردم؛ هر دو گريه مفصلي كرديم و بلند شديم، حركت كرديم، مقداري راه رفتيم فرمود: اين مسجد سهله است، تو برو و برنامه ات را انجام بده، من هم كاري دارم دنبال كار و برنامه ام مي روم لكن از نجف كه به كربلا برگشتي كارت درست شده و خداحافظي كرده و برايم دعإ؛ فرمود و رفت.

من وارد مسجد شدم، در مقام امام زين العابدين ( عليه السلام ) مشغول دعا و نماز شدم، يك وقت به فكرم رسيد كه من هفته هاي گذشته كه مي آمدم همه خواب بودند و خيلي خلوت بود الآن چطور است اين همه جمعيّت بيدارند.

چون قبلاً هر وقت به مسجد مي رسيدم يا هنگام اذان صبح بود يا اذان را گفته بودند.

به ساعت نگاه كردم ديدم ساعت ده شب است گفتم حتماً ساعتم خوابيده، از ديگران پرسيدم گفتند: ساعت ده است، تعجّبم زيادتر شد، يعني چه؟! يك وقت به فكر رفيقم افتادم كه آن آقا كي بود؟ چه جملاتي را به من فرمود.

و اينكه من با آقا خيلي راه نرفتم يك مرتبه فرمود اين مسجد سهله است؛ فهميدم به فيض ملاقات و حضور حضرت ولي عصر(عج) مشرف شدم و آن حضرت را نشناختم تا صبح گريه مي كردم و مي گفتم:

كاش آن حضرت را شناخته بودم و از محضر مباركش استفاده برده بودم.

ماشين حاضر بود و داد مي زد: «كربلا كربلا».

وقتي به كربلا برگشتم صبح همان روز چهارشنبه آمدم درب مغازه و چون من زودتر مي آمدم مغازه را باز مي كردم تا اخوي مي آمدند و با هم كار مي كرديم.

آن روز خيلي طول كشيد تا اخوي آمدند؛ گفتم: چرا اينقدر طولاني شد؟ شما كه هر روز زودتر مي آمديد؟ با تبسم گفت: دنبال كار خير شما بوديم گفتم: يعني چه؟

گفت: با خانواده اي گفتگو كرديم؛ و قرار شد امروز عصر جلسه عقد باشد و به همان نحو كه حضرت فرموده بود انجام گرفت.

( - شيفتگان حضرت مهدي روحي فداه: ج اول ص 268. )















( اين شخص كه مي گويي كيست؟ )



عالم بزرگوار، آخوند ملاّ محمود عراقي(ره) فرمودند:

من در اوايل جواني در مدرسه شاهزاده بروجرد مشغول تحصيل بودم، هواي بروجرد معتدل است و در ايام نوروز اراضي آن سرسبز و خرم مي شود و آثار برف و سرماي زمستان از بين مي رود ولي دو فرسخ كه از شهر بطرف اراك برويم زمستان همچنان تا اول خرداد ثابت و يكسان است.

اوايل فروردين چون ديدم هوا معتدل است و درسها هم به خاطر ايام نوروزي تعطيل شد با خود گفتم: قبر امامزاده سهل بن علي ( عليه السلام ) را كه در روستاي آستانه است زيارت كنم (اين امامزاده در هشت فرسخي بروجرد در روستاي كزاز از بخشهاي اراك قرار دارد).

جمعي از طلاب هم بعد از اطلاع از قصد من همراه من شدند و با لباس و كفش مناسب با هواي بروجرد پياده بيرون آمديم و تا پاي گردنه كه تقريباً در يك فرسخي شهر واقع است راه پيموديم.

در ميان گردنه برف ديده مي شد؛ (ولي به خاطر اينكه در كوهستان تا ايّام تابستان هم برف مي ماند) اعتنايي نكرديم. وقتي از گردنه بالا رفتيم، صحرا را هم پر از برف ديديم؛ ولي چون جاده كوبيده بود و آفتاب مي تابيد و تا رسيدن به مقصد بيش از شش فرسخ باقي نمانده بود به راه خود ادامه داديم با خود حساب كرديم كه دو فرسخ را در روز مي رويم و شب را كه شب چهارشنبه بود در يكي از روستاهاي بين راه مي خوابيم. فقط يك نفر از همراهان از همان جا برگشت.

عصر به روستايي رسيديم و در آنجا توقف كرديم شب را هم همانجا خوابيديم، صبح وقتي برخاستيم ديديم برف باريده و راه را بسته و مخفي شده است. با وجود اين وقتي نماز را خوانديم و آفتاب طلوع كرد، آماده رفتن شديم.

صاحب منزل مطلع شد و ممانعت نمود و گفت: جاده اي نيست كه از آن برويد و اين برف تازه، همه راهها را بسته است.

گفتيم: هوا خوب است و روستاها به يكديگر متصل هستند و مي توانيم راه را پيدا كنيم.

اعتنايي نكرديم و به راه افتاديم، آن روز را هم با سختيِ تمام رفتيم.

عصر وارد روستايي شديم كه از آن جا تا مقصد تقريباً كمتر از دو فرسخ مسافت بود، شب را در خانه شخصي از خوبان خوابيديم، صبح وقتي برخاستيم هوا به شدّت سرد شده و برف هم بيشتر از شب گذشته باريده بود، اما ابري ديده نمي شد.

نماز صبح را خوانديم و چون مقصدمان نزديك و فردا شبش شب جمعه بود در وقت خروج هدف ما درك زيارت اين شب بود باز به راه افتاديم؛ و به اين حساب كه بين مقصد و مسير ما روستايي است كه بعضي از بستگان من هم در آنجا مي باشند و اگر هم نتوانستيم به امامزاده برسيم، مي توانيم در آن روستا توقف كنيم و من صله رحم كنم. وقتي صاحب منزل قصد ما را فهميد ما را از حركت بازداشت و گفت: احتمال از بين رفتن شما وجود دارد.

گفتيم: از اين جا تا روستاي بستگان ما مسافت زيادي نيست و بيش از يك گردنه فاصله نداريم و هواي آن طرف هم كه مثل اين طرف نيست؛ بنابراين فقط يك فرسخ راه برف است در يك فرسخ راه هم ترس از بين رفتن نمي باشد. به هر حال از او اصرار و از ما انكار.

بالاخره وقتي اصرار كردن را بي فايده ديد گفت: پس كمي صبر كنيد تا برگردم اين را گفت و رفت و در را بست.

وقتي رفت به يكديگر گفتيم مصلحت اينست كه تا نيامده بلند شويم برويم، زيرا اگر بيايد باز هم مانع مي شود، برخاستيم كه از در خارج شويم ديديم در را بسته، فهميديم كه آن مرد مؤمن براي آن كه از رفتن ما جلوگيري كند حيله اي بكار برده و در را بسته است لذا مجبور شديم همان جا بنشينيم، در همين لحظات طفلي را ميان ايوان ديديم كه كاسه اي در دست داشت و مي خواست از كوزه آب بخورد به او گفتيم: در را باز كن.

او هم بي خبر از موضوع در را باز كرد، به سرعت بيرون آمديم و به راه افتاديم وقتي از خانه اي كه بالاي تپه قرار داشت خارج شديم، صاحب منزل، كه براي انداختن برف بالاي بام رفته بود ما را ديد و صدا زد.

نرويد، نرويد كه هلاك مي شويد.

بيچاره هر قدر اصرار كرد كه حالا كجا مي رويد؟ فايده اي نداشت و ما اعتنا نمي كرديم.

وقتي كه اصرار كردن را بي فايده ديد، دويد و فرياد زد راه بسته و ناپيدا است و شروع به نشان دادن مسير نمود كه از كجا و از چه طرفي برويد و تا جايي كه صدايش مي رسيد راهنمايي مي كرد و ما راه مي رفتيم. مسافتي كه از آن روستا دور شديم راه را (كه كاملاً بسته بود)، نيافتيم و بيخود مي رفتيم، گاهي تا كمر و حتي تا سينه به گودالهايي كه برف آنها را هموار كرده بود فرو مي رفتيم و گاه مي افتاديم و ترس از آن را داشتيم كه مبادا در رشته قنات آبي و چاههاي كه بوسيله برف و بوران پوشيده شده بودند سقوط كنيم، بعلاوه آنكه راه مشخص نبود و برف هم غالباً از زانوها مي گذشت كفش و لباس هم مناسب با هواي تابستان بود.

گاهي بعضي از دوستان چنان در برف فرو مي رفتند كه نمي توانستند از آن خارج شوند مگر اين كه بقيه او را بيرون بكشند، با وجود اين حالات هوا آفتابي و روشن بود.

در بين راه، ناگاه ابرهايي پيدا شد و به يكديگر پيوسته و هوا تاريك شد؛ برف و بوران هم شروع شد و سرتاپاي ما را خيس نمود، اعضاي بدنمان از وزيدن بادهاي سرد و وجود برف از كار افتاد.

لذا همگي از زندگي نااميد شديم و به مردن خود يقين پيدا كرديم، با پيش آمدن اين حالت انابه و استغفار كرده و شروع به وصيت كردن به همديگر نموديم.

بعد از وصيتها و آمادگي براي مردن، من گفتم:

نبايد از فضل و كرم خداوند مأيوس شد ما بزرگ و سرور و پناهي داريم كه در هر حال و زماني قدرت ياري و كمك ما را دارد بهتر است كه به او استغاثه كنيم و از او كمك بخواهيم، دوستان گفتند:

اين شخص كه مي گويي كيست؟

گفتم: امام عصر و صاحب امر، حضرت قائم(عج) را مي گويم تا اين سخن را از من شنيدند همگي به گريه افتادند و ضجه زدند و صداها را به واغوثاه وادركنا يا صاحب الزمان بلند نمودند.

ناگاه باد آرام و ابرها پراكنده شدند و آفتاب ظاهر شد، وقتي اين وضع را ديديم بسيار خوشحال و مسرور شديم.

اما همين كه اطراف را نگاه كرديم ديديم در همه طرف ما غير از كوه و تپه چيزي ديده نمي شود. و راهي كه مي بايد ميرفتيم مشخص نبود.

از ترس آنكه اگر برويم شايد راه را اشتباه كنيم و طعمه درندگان شويم متحير مانديم.

در همين حال ناگهان ديديم كه از روبروي ما از روي يك بلندي شخصي ظاهر شد و به طرف ما مي آيد، همه خوشحال شده و به يكديگر گفتيم: اين همان گردنه اي است كه بين ما و منزل باقي مانده است و اين شخص هم از آنجا مي آيد.

او به طرف ما مي آمد و ما هم به سمت او روانه شديم تا آنجا كه به او رسيديم از او راه را پرسيديم.

گفت: راه همين است كه من آمدم و با دست اشاره به آن جايي كه اول ديده شد نمود و گفت:

آن هم اوّلِ گردنه است، بعد از اين گفتگوها از ما گذشت و رفت و ما هم از محل عبور و جاي پاي او رفتيم تا به اول گردنه رسيديم و نفس راحتي كشيديم «اما اثر قدم او را از آن مكان به بعد نديدم».

با آنكه از زمان ديدن او و رسيدن ما به آنجا، هوا كاملاً صاف و آفتاب نمايان و برف تازه اي غير از برف قبلي نباريده بود و عبور از گردنه هم بدون آنكه قدم در برف اثر كند اصلاً ممكن نبود، در اين هنگام از بلندي تمام آن صحرا نمايان بود و ما هر چه نگاه كرديم آن شخص را در آن بيابان نديديم.

تمام همراهان از اين موضوع تعجّب كردند! هر قدر در اطراف نظر انداختيم كه شايد جاي پايي پيدا كنيم ديده نشد حتي از بالاي گردنه تا ورود به روستاي خودمان كه نزديك به نيم فرسخ بود همت را بر آن گماشتيم كه اثر پايي پيدا كنيم، ولي با كمال تعجب پيدا نكرديم و نديديم.

پس از ورود به آن روستا پرسيديم: امروز اين جا و اين طرف گردنه برف تازه باريده؟ گفتند: نه، از اول روز تا به حال هوا همينطور صاف و آفتاب نمايان بوده؛ جز شب گذشته برف كمي باريد.

از ديدن اين امور غيرطبيعي و اجابت و دستگيريِ بعد از استغاثه ما، براي من و بلكه همه همراهان هيچ شكي در اين كه آن شخص، آقا و مولا حضرت ولي عصر ارواحنا فداه يا آنكه مأمور خاصي از آن درگاه بوده است نماند.

( - العبقري الحسان: ج 1 ص 110 - بركات حضرت ولي عصر: ص 141. )







( طبيب دردمندان )



خستگان عشق را ايام درمان خواهد آمد

غم مخور آخر طبيب دردمندان خواهد آمد

آنقدر از كردگار خويشتن اميدوارم

كه شفابخش دل اميدواران خواهد آمد

باغبانا سختي دي ماه سي روز است و آخر

نوبهار و نغمه مرغ خوش الحان خواهد آمد

بلبل شوريده دل را از خزان برگو ننالد

باغ و صحرا سبز و اين دنيا گلستان خواهد آمد

بوي پيراهن رسيد و زين بشارت گشت معلوم

يوسف گم گشته سوي پير كنعان خواهد آمد

دردمندان، مستمندان، بي پناهان را بگوييد

مصلح عالم، پناه بي پناهان خواهد آمد

از خدا روز فرج را اي فلج كاران بخواهيد

كاين جهان روزي كسي را تحت فرمان خواهد آمد







( يوسف زهرا )



زعشقت واله و حيران منم من

چو مجنون زار و سرگردان منم من

گهي در جستجويت سوي گلزار

گهي چون جغد در ويران منم من

دل آراما، دل آرامي ندارد

زهجرت بي سر و سوزان منم من

سرشك از ديده بارم روز و شبها

چو شمعي شعله ور سوزان منم من

ز ديدارت كن آزادم كه اينسان

بدام زنج بي درمان منم من

طبيانه بيا اندر كنارم

دچار درد بي درمان منم من

بشهر و كوچه و دشت و بيابان

سراسيمه زنان گريان منم من

الا اي يوسف زهرا چو ناصر

زهجرت در غم حرمان منم من







( اي نگار )



بي گل رويت پريشان روزگارم اي نگار

مضطرب احوال و بي صبر و قرارم اي نگار

اي بت سيمين برم رخسار خود بنما عيان

شد برون از كف زهجرت اختيارم اي نگار

نيست يك تن در غريبي تا شود غمخوار من

جز تو نبود كس به عالم غمگسارم اي نگار

چشم اميدم براه انتظارت شد سفيد

با وصالت كن تو فارغ زانتظارم اي نگار

زآتش هجران تو سوزم در اين دار جهان

مونسم نبود بجز آه شرارم اي نگار

عمرم آمد سر به مهجوري و حرمان و الم

ديده خونبار و غمين در احتظارم اي نگار

زنده گرداند مرا عيسي دمت چون بگذري

بعد صد سال از كرامت بر مزارم اي نگار

وقت آن شد تا اي مه، از افق طالع شوي

پرتو افشان گردي اندر شام تارم اي نگار





( محبّت تو )



ايستاده بر سر راهت به حال انتظارم

ديده گريان، دل پريشان سر به ديوارم بيا

بيم آن دارم كه رويت را نديده جان سپارم

دست من دامان تو مشكل شده كارم بيا

خيال روي تو از سر نمي رود بيرون

نشسته در دل و ديگر نمي رود بيرون

محبّت تو ز جانم جدا نمي گردد

چنانكه شهد ز شكر نمي رود بيرون

رسيده جان بلب اي دوست برسرم بازآ

كه بي تو روح ز پيكر نمي رود بيرون

گدائي در تو برگزيده ام كه گدا

به نااميدي از اين در نمي رود بيرون







( خواهد آمد )

خواهد آمد اي دل ديوانه ام

او كه نامش با لبانم آشناست

من گل نرگس برايش چيده ام

باورم كن، خواهد آمد، باوفاست



امشب از فرط جنون در سينه دل

از عطش سجاده را بو مي كند

آخر اين دل اين دل بي طاقتم

دست احساس مرا رو مي كند



نذر كردم لحظه تنگ غروب

نذر يك شب اشك نيلي ريختن

بر سر هر كوچه شهر خيال

شب چراغي از نگاه آويختن



باز مي سايم نگاهم را براه

خيره بر آن دربهاي نيمه باز

گام را فرسوده ام در كوچه ها

كوچه هاي خاكي دور و دراز



آه من سرگشته چشم توأم

چون كويري تشنه و لب سوخته

رحم كن بر اين دل ديوانه ام

بغض در من آتشي افروخته



بي قرارم، ناشكيبم، مست مست

امشب از عشق تو لبريزم بيا

آه مي خواهم كه قبل از مرگ خويش

دست بر دامانت آويزم بيا



خواهد آمد اي دل ديوانه ام

او كه نامش با لبانم آشناست

من گل نرگس برايش چيده ام

باورم كن، خواهد آمد، باوفاست

( - اشعار از مژده پاك سرشت. )



( در انتظار )



چرا اي دوست بر كويم نمي افتد گذار تو؟

بر اين رسم دل آزاري كه شد آموزگار تو؟

غريبم، دردمندم آرزو دارم كه بنشينم

دمي با خاطر آسوده، يارا، در كنار تو

دل از قيد هوي با عشق تو از غير بربستم

به اميدي كه باشم تا ابد در اختيار تو

من آن شمعم كه دائم از غم هجر تو مي سوزم

كه تا از سوز آه خود، كنم گلگون عذار تو

من آن عودم كه از دودم كنم تاريك عالم را

من آن رندم كه بازم عمر خود را در قمار تو

چه شد از من كه عمري با تو بودم چشم پوشيدي؟

تو خود داني كه بودم روزگاري در جوار تو

من آن صيدم كه در دام تو بهر دانه افتادم

رها كن، يا بكش، يا حبس كن هستم شكار تو

من آن اشكم كه غلطيدم ز چشم عشق برپايت

بمژگانت قسم فاني شدم در انتظار تو

من آن سنگم كه خاكستر شدم در زير سختي ها

بدست دهر افتادم هم اكنون در ديار تو

من آن بذرم كه از كوي محبّت خسته جان آيم

به اميدي كه گردم سبز اندر كشتزار تو

خسم، خارم، گياهم، هر چه باشم عاشقت هستم

مرنجانم كه شايد آمدم روزي به كار تو

بشوي از قلب غمگينم غبار محنت و حسرت

كه عمري ديدگانم گشته جانا اشكبار تو

اگر چه بي سر و پايم ولي با صدق مي گويم

كه چون صديق خواهم جان خود سازم نثار تو



( - اشعار از يوسف صديق عرباني - صديق. )





( در اظهار محبت به حضرت مهدي عج )

افسوس كه عمري پي اغيار دويديم

از يار بمانديم و بمقصد نرسيديم

سرمايه ز كف رفت و تجارت ننموديم

جز حسرت و اندوه متاعي نخريديم

پس سعي نموديم كه ببينيم رخ دوست

جانها بلب آمد، رخ دلدار نديديم

ما تشنه لب اندر لب دريا متحيّر

آبي بجز از خون دل خود نچشيديم

اي بسته بزنجير تو دلهاي محبّان

رحمي كه در اين باديه بس رنج كشيديم

چندانكه بياد تو شب و روز نشستيم

از شام فراقت چو سحر گه ندميديم

اي حجّت حق پرده ز رخسار بر افكن

كز هجر تو ما پيرهن صبر دريديم

ما چشم براهيم به هر شام و سحرگاه

در راه تو از غير خيال تو رهيديم

اي دست خدا دست برآور كه ز دشمن

بس ظلم بديديم و بسي طعنه شنيديم

شمشير كجت راست كند قامت دين را

هم قامت ما را كه ز هجر تو خميديم

( - اشعار از ميرزاي نوغاني خراساني. )





( البشاره! اي كه داري انتظار )



شاد باش اي عارف نيكو سير

كاين شب هجران سحر گردد سحر

شاد باش اي خسته بار فراق

شاد باش اي غرق بحر اشتياق

ميرسد آنشاه، و شاهي مي كند

حكم از مه تا بماهي مي كند

افكند البته از رخ اين نقاب

فاش سازد امر حق را بي حجاب

مي كشد از دشمن حق انتقام

ميبرد از شرك و از اصنام نام

اولياء گردند گردش جمله جمع

همچو پروانه بگرد نور شمع

مي نشيند بر سرير احتشام

مي دهد دنيا سراسر انتظام

از خداوند قدير بي نظير

هست اين وعده تخلف ناپذير

تا كني از صدق دل تصديق اين

انه لا يخلف الميعادبين

البشاره، اي كه داري انتظار

ميشود آخر سحر اين شام تار

البشاره كان شه نيكو سرشت

آيد و گيتي كند رشك بهشت

شادزي كايد دگر ره نوبهار

و از گل سوري شود يكسو غبار

صبر كن صبر اي بهجران مبتلا

كه رسد دوران وصلش بر ملا

البشاره (صافي) صافي ضمير

كه جوان گردد دگر اين چرخ پير

( - اشعار از آخوند ملامحمد جواد صافي گلپايگاني. )



( گفتم كه روي خوبت )



گفتم: كه روي خوبت، از من چرا نهان است؟

گفتا: تو خود حجابي، ورنه رخم عيان است

گفتم: كه از كه پرسم، جانا نشان كويت؟

گفتا: نشان چه پرسي، آن كوي بي نشان است

گفتم: مرا غم تو، خوشتر ز شادماني

گفتا: كه در ره ما، غم نيز شادمان است

گفتم: كه سوخت جانم، از آتش نهانم

گفت آنكه سوخت او را، كي ناديا فغان است

گفتم: فراق تا كي؟ گفتا كه تا تو هستي!

گفتم: نفس همين است؟ گفتا سخن همان است

گفتم: كه حاجتي هست، گفتا بخواه از ما

گفتم: غمم بيفزا، گفتا كه رايگان است

گفتم: ز (فيض) بپذير، اين نيم جان كه دارد

گفتا: نگاه دارش، غمخانه تو جان است!

( - اشعار از آقاي حكيم متألّه ملاحسن فيض كاشاني. )





( در توصيف امام مهدي عج )

صد هزاران اوليا، روي زمين

از خدا خواهند مهدي را يقين

يا الاهي، مهديم، از غيب آر

تا جهان عدل گردد آشكار

مهدي هادي ست تاج اتقيا

بهترين خلقِ بُرجِ اوليا

اي ولاي تو معيّن آمده

بر دل و جانها همه روشن شده

اي تو ختم اولياي اين زمان

وز همه معني نهاني، جانِ جان

اي توهم پيدا و پنهان آمده

بنده «عطار»ت ثنا خوان آمده

( - اشعار از شيخ فريد الدين عطّار نيشابوري. )





( اي پادشه خوبان )



اي پادشه خوبان، داد از غم تنهايي

دل بي تو به جان آمد، وقتست كه بازآيي

در آرزوي رويت، بنشسته بهر راهي

صد زاهد و صد عابد، سرگشته سودايي

مشتاقي و مهجوري، دور از تو چنانم كرد

كز دست، نخواهد شد، پايان شكيبائي

اي درد توام درمان، در بستر ناكامي

وي ياد توام مونس، در گوشه تنهايي

فكر خود و راي خود، در امر تو كي گنجد

كفر است در اين وادي خودبيني و خودرايي

در دايره فرمان، ما نقطه تسليميم

لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي

گستاخي و پرگويي، تا چند كني اي «فيض»

بگذر تو از اين وادي، تن ده به شكيبايي

( - اشعار از مرحوم ملامحسن فيض كاشاني. )





( سخن اينست )



يارب آن آهوي مشكين بچمن باز رسان

و آن سهي سرو خرامان بچمن باز رسان

دل آزرده ما را به نسيمي بنواز

يعني آن جان ز تن رفته بتن باز رسان

ماه و خورشيد بمنزل چو بامر تو رسند

يار مه روي مرا نيز بمن باز رسان

ديده ها در طلب لعل يماني خون شد

يارب آن كوكب رخشان بيمن باز رسان

سخن اينست كه ما بي تو نخواهيم حيات

بشنو اي پيك خبرگير و سخن بازرسان

برو اي طاير ميمون همايون آثار

پيش عنقا سخن زاغ و زغن باز رسان

آنكه بودي وطنش ديده (حافظ) يارب

بمرادش ز غريبي بوطن باز رسان

( - اشعار از حافظ )



(حجّت حق)



از آن روزي كه گرديدي بيابان گرد مهدي جان

دل ما را غم دوري بدرد آورد مهدي جان

نه تنها دوري تو، طعن دشمن ميكشد ما را

خدا را، دوستي كن زين سفر برگرد مهدي جان

بياد لاله روي تو اشك گرم مي بارم

كشم از سينه از هجر تو آه سرد، مهدي جان

الا اي حجت حق از جانب غيب بيرون آي

بشوي از چهره آئينه دين گرد مهدي جان

بيا و پيش دشمن با ظهورت روسفيدم كن

بود تا كي عذار ما ز محنت زرد مهدي جان

بيا و انتقام مادر آزرده ات بستان

بياور از براي او دواي درد مهدي جان

بدل اميد آن دارم كه روزي با دم تيغت

بگيري داد زهر را از آن نامرد مهدي جان

برون از چشم (خسرو) ميشود خون جگر آري

دلش را دوري رخسار تو خون كرد مهدي جان

( - اشعار از سيد محمد خسرونژاد. )



( سرود ميلاد امام زمان عج )

اي طبيب صفا بخش دلها بيا

اي تسلّي ده قلب زهرا بيا

در فراق تو اي قائم، اي حجتا

ديده گريان شد و دل پر از غم بيا



ما همه دل بر تو بستيم

طالب وصل تو هستيم

درد دلها با تو داريم

جز تو غمخواري نداريم

العجل (4)

ما همه منتظرانيم

در فراقت به فغانيم

ما شكسته پر و باليم

جز تو غمخواري نداريم

العجل (4)

بر تو اي يادگار محمد سلام

بر تو اي نور قرآن سرمد سلام

جان فداي خاك راهت

كن عيان رخسار ماهت

كعبه را كن تكيه گاهت

دست حقّ پشت و پناهت

العجل (4)

عالمي در انتظارت

ديده ها گريان براهت

رفته ايمان تا به غارت

كي رسد از تو بشارت

العجل (4)

پرده غيبت از چهره يكسو بزن

پرتو عشق و ايمان به دلها فكن

در فراق تو يا حجة ابن الحسن

سوزد از آتش فتنه، هر مرد و زن

العجل (4)

اي طبيب و شفا بخش دلها بيا

اي تسلّي ده قلب زهرا بيا

در فراق تو اي قائم اي حجتا

ديده گريان شده و دل پر از غم بيا

تويي جان، اي امام زمان

امام زمان اي امام زمان(3)

( - اشعار از حسين دهقاني. )



( در انتظار حضرت مهدي عج )

شبها ستاره مي شمرم ز انتظار صبح

بر ياد مهر روي تو اي شهريار صبح

با ماه و اختران شب هجران نشسته ايم

تا كاروان بشارتي آرد ز يار صبح

روزي سر آيد اين شب هجران تو شاد باش

در پرده فلك بدر آيد نگار صبح

بر عاشقي كه مژده برند از شب وصال

مرغ خيال او پرواز شاخسار صبح

پروانه و من و دل و شمع و شب فراق

سوزيم ز اشتياق تو در انتظار صبح

مرغان گلستان همه با سوز و ساز عشق

نالند خوش بياد تو اي گلعذار صبح

ترسم شب فراق كشد تا بروز حشر

چون دست عشق داده سپهر اختيار صبح

با چشم اشكبار و دل آتشين چو شمع

بشتاب (الهي) ز پي يار و ديار صبح

( - اشعار از مرحوم مهدي الهي قمشه اي «ره». )



( در اظهار محبّت نسبت به حضرت ولي عصر (عج) )



اي دل شيداي ما گرم تمنّاي تو

كي شود آخر پديد طلعت زيباي تو

گر چه نهاني ز چشم دل نبود نا اميد

ميرسد آخر به هم چشم من و پاي تو

زاده نرگس توئي ديده چو نرگس بره

مانده كه بيند مگر لاله حمراي تو

تيره بماند جهان نور نتابد ز شوق

تا ندهد روشني روي دل آراي تو

باش كه فرعونيان مست ستم ناگهان

خيره شود چشمشان از يد و بيضاي تو

از بشر بت پرست جدّ تو بتها شكست

هر ورقش گر نداشت جلوه امضاي تو

نيمه شعبان بود روز اميد بشر

شادي امروز ما نهضت فرداي تو











« دعاي عهد »



اَلَّلهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظيمِ وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْريةِ وَلْاِنْجيلِ وَالزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَروُرِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْانِ الْعَظيمِ وَ رَبَّ الْمَلائكَةِ الْمُقَرَّبينَ والْاَنْبِيآءِ وَالْمُرْسَلينَ اَللَّهُمَّ اِنّي اَسْئلُكَ بِوَجْهِكَ الْكَريمِ وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنيرِ وَمُلْكِكَ الْقَديمِ يا حَيُّ يا قَيُّومُ اَسْئَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي اَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْاَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْأخِرُونَ يا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يا حَيّاً حينَ لاحَيَّ يا مُحْيِيَ الْمُوْتي



پروردگارا! اي ربّ نور حقيقي وجود كامل و خداوند كرسي با رفعت (علم و رحمت شامل) و خداوند درياي (بي پايان) احسان.

و اي نازل كننده كتاب آسماني تورات موسي و انجيل عيسي وزبور داود (ع) و اي پروردگار سايه و آفتاب گرم.

و اي نازل كننده قرآن عظيم الشّأن (بر پيغمبر ختمي مرتبت ( صلي الله عليه وآله وسلم ) ) و اي پروردگار ملائك مقرّب و پيغمبران و رسولان (رحمت).

پروردگارا! همانا از حضرتت درخواست مي كنم به حقّ ذات بزرگوارت و به حقّ نور جمال بي مثالت كه عالم به آن روشن است و به ملك قديم و سلطنت أزليت، اي زنده أبدي و اي پاينده سرمدي از تو درخواست مي كنم به حقّ آن اسمي كه آسمانها و زمين هاي (بيحد و حصر) را به آن اسم نور وجود بخشيدي و به آن اسمي كه اوّلين و آخرين اهل عالم را به آن اصلاح و تربيت دادي.

اي زنده (أزلي ذاتي) پيش از هر زنده (موقّت عارضي) اي زنده أبدي بعد از هر زنده (فناپذير) اي زنده هنگامي كه أحدي زنده نبود اي زنده كننده مردگان



طوَمُميتَ الْاَحْيآءِ يا حَيُّ لااِلَهَ اِلاَّ اَنْتَ اَللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْاِمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقآئمَ بِاَمْرِكَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلي ابآئهِ الطَّاهِرينَ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الْاَرْضِ وَ مَغارِبِها سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها وَ عَنّي وَ عَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدادَ كَلِماتِهِ وَ ما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وَ اَحاطَ بِهِ كِتابُهُ اَللَّهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ .لَهُ في صَبيحَةِيَوْمي هذا وَماعِشْتُ مِنْ اَيَّامي عَهْداً وَ عَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ في عُنُقي لااَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً اَللَّهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَالذَّآبّينَ عَنْهُ والْمُسارِعينَ اِلَيْهِ في قَضآءِ حَوآئجِهِ وَالْمُمْتَثِلينَ لِاَوامِرِهِ وَالُْمحامينَ عَنْهُ وَالسَّابِقينَ اِلي اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ اَللَّهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني ×



و ميراننده زندگان عالم، اي زنده بالذّات كه غير تو خدائي نيست، پروردگارا تو بر مولاي ما حضرت امام عصر هادي امّت و مهدي آل محمّد (ع) قيام كننده به فرمان تو كه درود خدا بر او و بر پدران پاك گوهر او باد، از تمام مرد و زن اهل ايمان كه در مشرق و مغرب هاي زمين هستند و در صحرا و كوه و برّ و بحر عالمند، از من و پدر و مادر من بر او درود و تحيّتي فرست برابر عرش (با عظمت) خدا و به قدر مداد كلمات (تكويني وجودي) حقّ و آنچه كه علم خدا احصاء و كتاب آفرينش حقّ احاطه بر آن نموده است پروردگارا من در صبح همين روزم و تمام ايّامي كه در آن زندگاني كنم با او تجديد مي كنم عهد خود و عقد بيعت او را كه برگردن من است كه هرگز از اين عهد و بيعت برنگردم و تا ابد بر آن ثابت قدم باشم، پروردگارا مرا از انصار و ياران آن بزرگوار قرارده و از آنانكه از او دفاع مي كنند و از پي انجام مقاصدش مي شتابند و او امرش را امتثال و از وي حمايت كرده و به جانب اراده اش مشتاقانه سبقت مي كنند و در حضور حضرتش (و در ركاب ظفر انتسابش) به درجه رفيع شهادت مي رسند مرا از آنان مقرّر فرما پروردگارا اگر ميان من







وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلي عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فَاَخْرِجْني مِنْ قَبْري مُؤْتَزِراً كَفَني شاهِراً سَيْفي مُجَرِّداً قَناتي مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدَّاعي في الْحاضِرِ وَ الْبادي اَللَّهُمَّ اَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ وَاكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَةٍ مِنّي اِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَاَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَاسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ وَاشْدُدْ اَزْرَهُ وَاعْمُرِ اَللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَاَحْيِ بِهِ عِبادَكَ فَاِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ «ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِي النَّاسِ» فَاَظْهِرِاللَّهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمّي بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتّي لايَظْفَرَ بِشَيً مِنَ الْباطِلِ اِلاَّ مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَاجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ وَ ناصِراً لِمَنْ لايَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْكامِ كِتابِكَ

و او، مرگ كه بر تمام بندگانت قضاي حتمي قرار داده اي جدايي افكند، پس مرا از قبر برانگيز در حالي كه كفنم را ازار خود كرده و شمشيرم را از نيام بركشيده و لبّيك گويان دعوتش را كه بر تمام مردم شهر و ديار عالم لازم الإجابه است اجابت كنم، اي خدا به ما آن طلعت زيباي رشيد را بنما و از پرده غيب پديدار كن وسرمه نور و روشني ابد به يك نظر بر آن جمال مبارك به چشم من دركش و فرج آن حضرت را نزديك و خروجش را آسان ساز و توسعه در طريق وي عطا فرما و مرا به طريقه حجّت و بيان او سلوك ده و فرمان آن حضرت را نافذ گردان و پشت او را قوي ساز و اي خدا! شهر و ديارت را به وجود او معمور ساز و بندگانت را به واسطه او زنده ساز، چون تو خود فرمودي و كلام تو حقّ و حقيقت است (فرمودي ظهرالفساد في البرّ والبحر بما كسبت ايدي النّاس)، پس تو اي پروردگار! وليّ خود و پسر دختر پيغمبرت را كه مسمّي به نام پيغمبرت (حضرت محمّد ص) است بر ما از پرده و غيب ظاهر فرما تا آنكه بر هر باطل ظفر يابد و آن را محو و نابود سازد و حقّ را ثابت و محققّ گرداند و آن حضرت را اي پروردگار فريادرس بندگان مظلومت قرار ده و ناصر و ياور آنانكه جز تو ناصر و ياري ندارند و مجدّد احكامي از قرآن مجيدت كه تعطيل شده



طوَ مُشَيِّداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ وَاجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَاْسِ الْمُعْتَدينَ اَللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَالِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلي دَعْوَتِهِ وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْاُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيداً وَ نَريهُ قَريباً بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ.×

پس سه مرتبه دست راست برران خود مي زني و مي گويي:

طاَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ ×







و رفعت و استحكام بخش كاخ شعائر آئينت و سنن پيغمبر اكرمت - صلّي اللَّه عليه وآله - و او را اي پروردگار از بيداد ستمكاران در حفظ و امان خود بدار، پروردگارا پيغمبر اكرمت حضرت محمّد(ص) را شاد و مسرور گردان بديدار او و پيروانش را كه دعوت حضرتش را اجابت كردند و اي خدا بر حال زار پريشان ما بعد از (غيبت) او ترّحم فرما، اي خدا! غم و اندوه دوري آن بزرگوار را به ظهورش از قلوب اين امّت برطرف گردان و براي آرامش دلهاي ما به ظهورش تعجيل فرما كه مخالفان بعيد دانند و ما فرج وظهورش را نزديك مي دانيم، اي خدا اي مهربانترين مهربانان عالم.

تعجيل و شتاب فرما اي مولاي من اي صاحب الزّمان (ع)







( استغاثه به امام زمان عليه السّلام )



سيد عليخان در كلم طيّب فرموده:

اين استغاثه ايست به حضرت صاحب الزمان ( ( عليه السلام ) ) هر جا كه باشي دو ركعت نماز به حمد و هر سوره كه خواهي بگذار پس رو به قبله و زير آسمان بايست وبگو:



طسَلامُ اللَّهِ الْكامِلُ التَّامُ الشَّامِلُ الْعامُّ وَ صَلَواتُهُ الدَّائِمَةُ وَ بَرَكاتُهُ الْقائِمَةُ التَّامَّةُ عَلي حُجَّةِ اللَّهِ وَ وَلِيِّهِ في اَرْضِهِ وَ بِلادِهِ وَ خَليفَتِهِ عَلي خَلْقِهِ وَ عِبادِهِ وَ سُلالَةِ النُّبُوَّةِ وَ بَقِيَّةِ الْعِتْرَةِ وَ الصَّفْوَةِ صاحِبِ الزَّمانِ وَمُظْهِرِ الاْيمانِ وَ مُلَقِّنِ اَحْكامِ الْقُرْانِ وَ مُطَهِّرِ الْأَرْضِ ناشِرِ الْعَدْلِ فِي الطُّولِ وَ الْعَرْضِ وَالْحُجِّةِ الْقائِمِ الْمَهْدِيِّ الْاِمامِ الْمُنْتَظَرِ الْمَرْضِيِّ وَ ابْنِ الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرينَ الْوَصِيِّ بْنِ الْأَوْصِياءِ الْمَرْضِيّينَ الْهادِي الْمَعْصُومِ ابْنِ الْأَئِمَّةِ الْهُداةِ الْمَعْصُومينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يا مُعِزَّالْمُؤْمِنينَ ×







سلام كامل و تمام خداي متعال، سلام عام و شامل (مراتب كمال) و رحمتي پيوسته و بركاتي پاينده و كامل بر حجّت خدا ووليّ او در روي زمين حق و شهرهاي او و بر خليفه او بر خلق و بندگان خدا و بر پاك فرزند نبوّت و باقيمانده برگزيده عترت حضرت صاحب الزمان و آشكار كننده ايمان و تعليم دهنده احكام قرآن و پاك كننده زمين از جور و طغيان و ناشر بنيان عدل و احسان در طول و عرض جهان حجّت قائم و مهدي منتظر (ع) برگزيده خدا و فرزند ائمّه پاكان عالم و وصيّ فرزند اوصياء پسنديده پيغمبر خاتم كه رهنماي خلق و داراي مقام عصمت است فرزند اماماني كه همه با مقام عصمت هاديان خلقند سلام بر تو اي عزّت بخش اهل ايمان



طالْمُسْتَضْعَفينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يا مُذِلَّ الْكافِرينَ الْمُتَكَبِّرينَ الظَّالِمينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَاْبنَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ اَميرِالْمُؤْمِنينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ الْأَئِمَّةِ الْحُجَجِ الْمَعْصُومينَ وَالْأِمامِ عَلَي الْخَلْقِ اَجْمَعينَ السَّلامُ عَلَيْكَ يا مَوْلايَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِي الْوِلايَةِ اَشْهَدُ اَنَّكَ الْأِمامُ الْمَهْدِيُّ قَوْلاً وَ فِعْلاً وَ اَنْتَ الَّذي تَمْلَأُ الْأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلاً بَعْدَ ما مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً فَعَجَّلَ اللَّهُ فَرَجَكَ وَ سَهَّلَ مَخْرَجَكَ وَ قَرَّبَ زَمانَكَ وَ كَثَّرَ اَنْصارَكَ وَ اَعْوانَكَ وَ اَنْجَزَ لَكَ ما وَعَدَكَ فَهُوَ اَصْدَقُ الْقائِلينَ وَ نُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثينَ ×

كه در دوران ضعيف و ناتوانند، سلام بر تو اي ذليل و خواركننده كافران متكبّر ستمكار، سلام بر تو اي مولاي من، اي صاحب زمان، سلام بر تو اي فرزند رسول خدا، سلام بر تو اي فرزند اميرالمؤمنين، سلام بر تو اي فرزند فاطمه زهرا بزرگ زنان عالم، سلام بر تو اي فرزند امامان و حجّت هاي خدا كه معصومانند و پيشوايان بر همه خلق عالم، سلام بر تو اي مولاي من، سلام و تحيّت خالصانه با ايمان بولايت و امامت تو، گواهي مي دهم كه تو پيشواي رهنماي عالمي بگفتار و كردار، و توئي آنكه جهان را پر از عدل و داد خواهد كرد پس از آنكه پر از جور و بيداد گرديده است، پس خدا ظهورت را زود گرداند و خروجت را آسان و زمان سلطنت را نزديك سازد و ياران و ياورانت را بسيار نمايد ووعده فتح و ظفري كه به تو فرموده به زودي روا گرداند او راستگوترين سخن گويان است كه خود (در قرآن) فرموده (ما مي خواهيم بر اهل ايمان كه بدان آنان را ضعيف و ناتوان كردند منّت گذاشته و نعمت بزرگ عطا كنيم و آنها را پيشوايان خلق قرار دهيم و وارث (اهل زمين) گردانيم)



يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ يابْنَ رَسُولِ اللَّهِ حاجَتي كَذا وَ كَذا (و بجاي كذا و كذا حاجت خود را ذكر كند)

فَاشْفَعْ لي في نَجاحِها فَقَدْ تَوَجَّهْتُ اِلَيْكَ بِحاجَتي لِعِلْمي اَنَّ لَكَ عِنْدَ اللَّهِ شَفاعَةً مَقْبُولَةً وَ مَقاماً مَحْمُوداً فَبِحَقِّ مَنِ اخْتَصَّكُمْ بِاَمْرِهِ وَ ارْتَضاكُمْ لِسِرِّهِ وَ بِالشَّاْنِ الَّذي لَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ سَلِ اللَّهَ تَعالي في نُجْحِ طَلِبَتي وَ اِجابَةِ دَعْوَتي وَ كَشْفِ كُرْبَتي .



اي مولاي من، اي صاحب الزّمان، اي فرزند رسولخدا (ص) حاجتهاي من آنكه: (و بجاي كذا و كذا حاجت خود

را ذكر كند) (خدا بدارد مرا بر آنچه رضاي اوست و خير وسعادت دنيا و عقبي به من و اهل و خويشان و يارانم عطا فرمايد) پس تو در برآمدن حاجاتم به درگاه خدا شفاعت كن كه من به شما در برآمدن حاجتم رو آورده ام زيرا مي دانم كه شما را نزد خدا شفاعت مقبول و مقام پسنديده بلند است، پس به حق آن كس كه شما را به فرمان خلافتش مخصوص كرد و براي حفظ اسرار علم خود برگزيد و به حق آن شأن و مقامي كه شما را نزد خداست كه از خدا درخواست كنيد كه همه مطالب و حوائجم را برآورد ودعاهايم را مستجاب كند و غم و اندوهم برطرف گرداند.