بازگشت

يك حج به ياد ماندني


غمگين نشود دلى كه دارد غم تو***محروم مباد آن كه شود محرم تو



نوميد نشد آن كه ز درگاه تو شد***مشمول عطا و نظر يك دَم تو( [5] )



عنايتى را كه حضرت ولى عصر(عليه السلام)در سفر پر بركت حج به آية اللّه سيّد محمّد مهدى لنگرودى و همسفرانشان نموده است خود ايشان در مصاحبه اى با واحد ارشاد امور فرهنگى مسجد مقدّس جمكران چنين نقل مى كند:



اوّلين سفرى كه حدود سى سال پيش به خانه خدا مشرّف شدم، توأم با اتّفاقات و گرفتارى هاى زيادى بود. قبل از اين كه قصد رفتن به حج را داشته باشم، خواب ديدم كه در مكّه هستم تمام صحنه ها و جاهايى را كه بعداً در بيدارى زيارت كردم، در عالم رؤيا ديدم. در پى اين رؤيا اقدامات لازم را انجام و مدارك خود را در تهران به اداره مربوط تحويل دادم. بعد از مدّتى به تهران رفتم در آن جا به من گفتند: عكس هايتان مفقود شده و مدارك شما ناقص است. بنابر اين امسال نمى توانيد به حج برويد چون مهلت مقرر تمام شده است.



پرسيدم: من در نگهدارى مدارك كوتاهى كرده ام يا شما ؟ !



گفتند: كوتاهى از هر طرف كه باشد، شما نمى توانيد امسال به مكّه برويد.



از آن جايى كه خواب ديده بودم، سعى كردم هر طور شده آنها را راضى كنم تا پرونده مجددى برايم تشكيل دهند. لذا به واسطه هايى كه مى شناختم و داراى نفوذ بودند، مراجعه كردم از جمله مرحوم آقاى فلسفى و اميرالحاج آن سال كه فردى بود به نام نجفى شهرستانى، ولى همه در جواب مى گفتند كه امسال ديگر نمى شود و بايد سال آينده مشرف شويد. از جواب ها و راهنمايى ها متقاعد نمى شدم و مى گفتم: كوتاهى از خود آنها بوده است. بايد خودشان هم جبران كنند.



به همين دليل هرچند روز يك بار به همان اداره اى كه تقاضا داده بودم، مى رفتم و اصرار مى كردم كه حتماً بايد امسال به حج بروم، ولى جواب همچنان منفى بود. آن قدر رفتم و آمدم تا اين كه يك روز شخصى كه متصدى كار ما بود و گويا سرهنگ هم بود، عصبانى شد و گفت: سيّد ! اين قدر نيا اين جا، و گرنه دستور مى دهم بيرونت كنند.



گفتم: لازم نيست! خودم مى روم، امّا اين را بدانيد كه شما مقصّر هستيد و من عكس ها را گم نكرده ام. كوتاهى از شما بود و خودتان هم بايد درستش كنيد.



دست بردار نبودم هرچند روز يك بار به آن جا مى رفتم و مرتّب بين تهران و قم در رفت و آمد بودم تا اين كه در يكى از روزها كه به آن اداره مراجعه كرده بودم، سرهنگ خيلى عصبانى شد و دستور داد تا دو ـ سه نفر از مأموران بيايند و مرا بيرون كنند. در حالى كه اشك در چشمانم حلقه زده بود و بغض راه گلويم را گرفته بود، اتاق را ترك كردم و گفتم: اميدوارم كه خير نبينى!



سرهنگ گفت: من خير نبينم؟



گفتم: بله! حالا خواهى ديد.



خسته و ناراحت به قم برگشتم و آن شب نخوابيدم. در حال سجده، گريه و زارى مى كردم و مى گفتم: خدايا! تو خودت مى دانى كه تقصير از من نبوده است. هر طورى كه شده به اين ها بفهمان!



صبح شد. داشتم خودم را براى رفتن به تهران آماده مى كردم كه مادرم گفت: نرو جانم، بى فايده است. خودت را اذيّت نكن!



گفتم: مادر! به دلم برات شده است كه خدا امروز نظرى به من مى كند.



وقتى به تهران رسيدم و به اداره مربوط مراجعه كردم، يكى از كارمندها به من گفت: شما آقا سيّدى هستيد كه ديروز آمده بوديد و جناب سرهنگ به شما جسارت كرد؟



گفتم: بله، خودم هستم. چه شده است؟



گفت: سرهنگ از اوّل صبح منتظر شما است و گفته است كه هر وقت آمديد، شما را پيش او ببريم.



با خودم گفتم: خدايا! با من چه كار دارد ؟



وقتى سرهنگ مرا ديد، گفت: سيّد! آخر كار خودت را كردى ؟



من بين خوف و رجاء، فكرى كردم كه چه خواهد شد؟ كه او تعارف كرد و گفت: بنشين! الآن مى گويم عكاس بيايد و پرونده ات را تكميل مى كنم. ان شاءاللّه كار شما درست مى شود.



گفتم: حالا كه مى گويى درست مى كنى، من ديگر نمى خواهم.



پرسيد: چرا نمى خواهى؟



در جواب گفتم: تاعلّتش را نگويى، حاضر نمى شوم. بايد بگويى چطور شد كه برخورد امروز شما مثل روزهاى گذشته نيست؟ تا حالا مى گفتى نمى شود، هرچه اصرار مى كردم قبول نمى كردى و حتّى دستور دادى مرا بيرون كنند، امّا حالا چه شده است كه نظرتان عوض شده است ؟!



ـ سيّد ! حالا ما قبول كرديم.



ـ نخير، تا دليلش را نگويى، قبول نمى كنم.



سرهنگ وقتى اصرار مرا ديد، گفت: قضيّه از اين قرار است كه وقتى ديروز آن رفتار را با شما كردم و شما با چشمان اشك آلود از اين جا رفتيد، نيمه هاى شب مبتلا به دل درد شدم. هرچه نبات داغ و نعناع داغ آوردند، اثر نكرد. هر لحظه دردم شديدتر مى شد. عاقبت دكتر آوردند، حتى در چند نوبت، چند دكتر بالاى سرم آمد. هرچه آمپول مسكّن تزريق كردند، سودى نداشت.



بالاخره همسرم گفت: اين درد يك درد عادى نيست. تو حتماً كسى را اذيّت كردى و باعث ناراحتى كسى شده اى.



در حالى كه مى ناليدم، گفتم: نخير. من كارى نكرده ام، آخر چرا بايد كسى را اذيت كنم. امّا ناگهان به ياد شما افتادم و قضيّه را تعريف كردم. همسرم گفت: هرچه هست، همان است. حالا قصد كن و با خدا عهد ببند كه هر طور شده كار او را درست كنى. و ادامه داد: از صميم قلب تصميم بگير، ببين چه مى شود!



سرهنگ گفت كه من همان وقت قصد كردم كار شما را درست كنم. همين كه نيّت كردم، مثل اين كه روى آتش آب ريخته باشند بلافاصله دل دردم خوب شد. فهميدم هرچه هست از طرف شماست. بعد از كمى مكث پرسيد: حالا بگو ببينم، مگر تو چه كار كرده بودى؟



گفتم: بعد از اين كه با آن حال از شما جدا شدم، به خانه رفتم و آن شب وقتى شما خواب بوديد، تا صبح، ناله مى كردم.



گفت: نه سيّد جان! ما هم خواب نبوديم. تا ساعت يك نيمه شب ناله مى كرديم.



گفتم: امّا شما به خاطر يك چيز و من به خاطر چيزى ديگر!



سرهنگ دستور داد عكس مرا گرفتند و پرونده ام را كامل كردند.



خودم را آماده مى كردم تا موسم حج فرا برسد و طبق نوبت مشخص شده مشرّف شوم. وقتى براى پرواز به فرودگاه تهران رفتيم، متوجه شديم هواپيمايى كه قرار بود ما را ببرد، چهار موتور دارد كه دو موتور آن از اول خراب بود و دو موتور ديگرش هم، همان روز نقص فنّى پيدا كرده است. اعلام كردند كه به علّت نقص فنّى، سفرمان به فردا موكول شده است.



روز بعد كه آمديم، هواپيما هنوز در دست تعمير بود. سفرمان دو ـ سه روز به تأخير افتاد. روز چهارم يا پنجم كه مى خواستيم به فرودگاه برويم، پدر همسرم، مرحوم آية اللّه شهرستانى گفت:



اين بار كه مى روى، ديگر نبايد برگردى. من هم سفارش مى كنم كه نهارتان را بياورند فرودگاه كه ان شاءاللّه رفتنى باشيد!



نهار را داخل فرودگاه خورديم. ساعت يك بعد از ظهر بود كه هواپيما درست شد و ما سوار شديم. من كنار شيشه نشسته بودم. وقتى هواپيما پرواز كرد، كمى كه بالا رفت و اوج گرفت، احساس كرديم كه يك مرتبه به طرف پائين كشيده مى شويم.



گفتند كه چيزى نيست چاه هوايى است، ولى بعد متوجه شديم كه همين طور داريم به طرف پايين مى رويم. وحشت كرديم. مردم سراسيمه فرياد مى زدند. ما داشتيم سقوط مى كرديم.



وقتى از شيشه بيرون را نگاه مى كردم، مى ديدم كه لحظه به لحظه فاصله ما با زمين كمتر مى شود و مناظرى كه از بالا به هيچ وجه ديده نمى شد، كاملا قابل رؤيت بود. حتّى خانه ها به صورت واضح ديده مى شد.



تنها روحانى هواپيما من بودم. مسافرين رو به من كردند و گفتند: سيّد چه كنيم ؟



گفتم: به ولى اللّه الاعظم، حضرت حجة ابن الحسن العسكرى توجه كنيد! اگر بنا باشد ما نجات پيدا كنيم، آقا ما را نجات مى دهد و اگر هم مصلحت نباشد، شهادتين را بگوييد و ان شاءاللّه شهيد هستيم!



گفتند: چطور متوسل شويم و چه بگوييم؟



ـ بگوييد يا أبا صالح المهدى ادركنى!



همه مسافرين يك صدا ناله زدند «يا ابا صالح المهدى ادركنى» به طورى كه صداى مهيبى فضا را پر كرد. همين كه ناله ها بلند شد، مهماندار هواپيما كه روسى حرف مى زد از كابين مخصوص بيرون آمد و اشاره كرد كه چه خبر است؟



زمان به سرعت مى گذشت و فاصله ما با زمين كمتر مى شد. يك دفعه ديديم در حالى كه چند متر بيش تر نمانده بود تا با زمين برخورد كنيم، هواپيما آرام آرام به طرف بالا رفت و حالت عادى پيدا كرد. وقتى هواپيما به سلامت در فرودگاه جده نشست، همان فرد روسى كه از صداى «يا أبا صالح المهدى ادركنى» تعجب كرده بود، جلو آمد و باز هم شروع كرد با ما به زبان روسى حرف زدن. از جمعيت حاضر پرسيدم: كسى هست كه زبان روسى بداند؟



شخصى كه دكتر بود، آمد و با او شروع به حرف زدن كرد. دكتر گفت: او مى گويد كه شما چه كسى راصدا مى زديد؟ خدا راصدا زديد يا پسر خدا را؟



گفتم: به او بگو نه خدا را صدا زديم و نه پسر خدا را، بلكه ما امام خودمان را خواستيم كه به قدرت پروردگار خيلى كارها مى كند.



پرسيدم: مگر حالا چه شده است؟



دكتر گفت: او مى گويد لحظه اى كه هواپيما در حال سقوط بود با نااميدى كامل دستمان را به طرف دكمه مربوط به جليقه هاى نجات برديم تا شايد مسافرين آنها را بپوشند و نجات پيدا كنند، امّا آن كليد هم قفل شده بود و كار نمى كرد. ديگر آماده مرگ مى شديم كه ناگاه متوجه شديم هواپيما سير صعودى گرفته و بالا مى رود. تعجب و حيرت سر تا سر وجودمان را گرفته بود. بعد هم وقتى كه مهندسين را با بى سيم مطلع كرديم و آنها خودشان را با هواپيماى ديگرى به اين جا رساندند، انگشت حيرت به دهان گرفتند و گفتند كه چه كسى بين زمين و آسمان در يك فاصله بسيار كوتاه، قطعاتى را از دو موتورى كه خراب بود، برداشت و حتى بعضى از پيچ ها كه به هم نمى خورد را ساييده و جابه جا كرده و اِشكال را بر طرف نموده است؟( [6] )

پاورقي





[5] ـ به عشق مهدى، ص 121.



[6] ـ دفتر ثبت كرامات، شماره 262، مورخه 16/11/77.