بازگشت

علي بن فاضل مازندراني


«شيخ زين الدّين، علي بن فاضل» اهل مازندران و از شهرکي به نام «إبْريم» بود. («نجم الثّاقب»، ص 296)



وي يکي از شيوخ صالح باورع و ساکن نجف اشرف بود که در حدود سال 690 ه.ق طي يک ماجرائي که خودش نقل کرده است وارد«جزيره خضراء» شده و در آنجا با ياران خاصّ آن حضرت به گفتگو نشسته است.



«علي بن فاضل»، داستان خود را به طور مفصّل همراه با مسائلي در کتابي به نام «الفوائد الشّمسيّة» آورده است.



خلاصه ماجرا از زبان علي بن فاضل مازندراني:



«وارد شهري از شهرهاي غرب (اسپانيا) شدم، مرکبهائي از بلاد امام عصر (عج) وارد آنجا شد، يکي از مسافرين آنها پير مردي بود که چون مرا ديد گفت: نام تو چيست؟ گمان مي کنم علي باشد.



گفتم آري،



گفت: نام پدرت چيست؟ گويا فاضل باشد.



گفتم: آري، چه خوب نام من و پدرم را مي شناسي.



گفت: بدان که نام واصل و وصف و خصوصيّات تو را براي من بيان کرده اند و من تا جزيره خضراء با تو هستم.



بسيار خوشحال شدم. مرا با خود به دريا برد، روز شانزدهم به آب سفيدي رسيديم، پرسيدم اينجا کجاست؟



گفت: بحر ابيض است و آن، جزيره خضراء است، که اين آب سفيد اطرافش را گرفته است و به حکمت خداوند چون کشتيها و وسائل نقليّه ديگر دشمنان به اينجا رسند غرق مي شوند و به آن حضرت دست نيابند.



سپس وارد جزيره خضرا شديم و رفتيم در مسجد، شخصي به نام «سيّد شمس الدّين» را ديدم که مي گفت: من از نوه هاي امام عصر (عج) هستم. (نوه پنجم). پس از گفتگوئي به او گفتم: هرگز امام را ديده اي؟



گفت: «نه ولي پدرم نقل کرد که صداي امام را شنيده ام و خودش را نديده ام و امّا جدّم، هم خودش را ديده است و هم صدايش را شنيده است».



آنگاه با آن سيّد از شهر بسرون رفتيم و به پير مردي رسيديم، از سيّد احوال آن پير مرد را پرسيدم، گفت: «اين کوه را مي بيني، در وسط آن جاي خرّمي است و در آن چشمه اي است و کنار چشمه، قبّه اي است و اين مرد با رفيقش خادم آن قبّه است، من هر صبح جمعه مي روم آنجا خدمت امام عصر (عج) (البته با توجّه به آغاز ماجرا خود امام را نمي بيند و صدايش را نمي شنود) و در قبّه دو رکعت نماز مي خوانم و کاغذي مي يابم که در آن حکم مرافعه اي را که در هفته به من رجوع مي کنند در آن نوشته، کا غذ را برمي دارم و هر چه در آن نوشته به آن عمل مي کنم».



علي بن فاضل مي گويد: از خادمها خواهش کردم مرا به حضور امام (عج) ببرند، گفتند: راهي ندارد، آن رفيقم به من گفت: «دستور آمده که تو را به وطن برگردانم، براي من و تو مخالفت روا نيست». («حضرت مهدي (عج)، فروغ ...»، ص 68 به نقل از «اثباة الهداة»، ج 7، ص 371)