شرفيابي ابوسوره
((ابـوسـوره )) در شـهـر حـيـره ، سـيـدى جـوان و نـورانـى را در حال نماز مى بيند. درنگى مى كند كه از نمازش فارغ شود. پس از نماز، حضرتش به او مـى فـرمايد: ((ابوسوره ! كجا مى خواهى بروى )). ابوسوره مى گويد: مى خواهم به كـوفـه بروم . حضرتش مى پرسد: ((با چه كسى مى خواهى بروى ؟)). مى گويد: با مردم . مى فرمايد: ((با مردم نرو، با هم برويم )).
ابـوسـوره ، اطـاعـت مى كند: شبانگاه به راه مى افتند. پس از چند گامى كه برمى دارند، ابوسوره ، مسجد سهله را مى بيند. حضرت مى فرمايد: ((آنجا هم خانه ات است ، اگر مى خواهى به خانه ات برو)). سپس مى فرمايد: ((در كوفه برو به سراغ ((ابن زرارى على بن يحيى )) و به او بگو: مالى كه نزدش است به تو بدهد)).
ابـوسـوره عـرض مـى كند: او به من نمى دهد تا نشانى به او ندهم . حضرت مى فرمايد: ((نشانى آن اين است : مبلغ مال اين قدر دينار است و اين قدر درهم ، در چه جايى نهاده شده و چه پارچه اى آن را پوشانيده است )).
ابوسوره مى پرسد: شما كه هستيد؟ مى فرمايد: ((من محمد بن الحسن هستم )).
مى گويد: اگر ابن زرارى به من نداد چه كنم ؟ مى فرمايد: ((من پشت سرت هستم )).
ابوسوره در كوفه به سراغ ابن زرارى مى رود و پيام را به او مى رساند.
ابن زرارى به زودى مى رود و مال را مى آورد و به ابوسوره مى پردازد.
ابوسوره به او مى گويد: حضرت فرمودند: ((من پشت سرت هستم )).
ابـن زراره مـى گـويد: احتياجى نيست چون از اين راز كسى جز خداى تعالى آگاه نبود.