بازگشت

شرفيابي همداني


ايـن مـرد از هـمدان به سوى مكه ، براى انجام دادن مناسك حج ، روانه مى شود و اين عبادت بـزرگ را انـجـام مى دهد. در بازگشتن ، پياده و سواره راه را طى مى كند و خستگى بر او چيره مى شود و مى خواهد استراحت كرده و آسايش يابد. با خود مى گويد:

چند دقيقه اى بخوابم ، هنگامى كه اواخر كاروان برسد بيدار مى شوم و به سفر ادامه مى دهم .

در بـيـابـان سر بر زمين مى گذارد و به خواب مى رود. ولى خوابش ‍ طولانى مى شود و كاروان از او مى گذرد و كاروانيان فراموشش مى كنند و او همچنان در خواب بسر ميبرد، تا حرارت آفتاب بيدارش مى كند و كاروان را رفته مى بيند، راه را نمى شناسد. با خود مى گويد: توكل بر خدا كن و راهى را پيش گير.

همين كار را مى كند و جهتى را انتخاب كرده بدان سو رهسپار مى شود. طولى نمى كشد كه بـه دشـتـى سـرسـبـز و خرم مى رسد كه گويى بارانى تازه بر آن باريده و از خاكش بـوى خـوش مى تراود. چند گامى كه قدم برمى دارد، به خانه اى مى رسد كه دو نفر را بر در خانه ايستاده مى بيند. بدانها سلام مى دهد.

آن دو، سـلامـش را بـا خـوشـى پاسخ مى دهند و مى گويند: بنشين ، خداوند براى تو خير خـواسـتـه است . آنگاه يكى از آن دو به درون خانه رفته و به زودى بيرون مى آيد و مى گـويد: داخل خانه شو و به درون آى . مرد همدانى به درون خانه مى رود و سيدى جوان و بـزرگـوار را در آنجا مى بيند كه بالاى سرش شمشيرى آويخته است و چهره اى نورانى دارد. مـرد هـمـدانـى ، سـلام مـى كـنـد و بـا مـهـربـانى جواب مى شنود. سپس ، حضرتش با زبـانـى كـه او بـفـهـمـد، از او مـى پـرسـد: ((آيا مى دانى من كه هستم )). مرد همدانى مى گويد: نه . مى فرمايد: ((من قائم آل محمد هستم ، من آن كسى هستم كه در آخرالزمان خروج مى كنم و زمين را از عدل و داد پر مى كنم ، چنانچه از ظلم و بيداد، پر شده است . تو فلان هستى ، از شهرى هستى بنام همدان كه در كوهستان است )). عرض ‍ مى كند: آرى چنين است .

حضرتش مى فرمايد: ((مى خواهى به زن و فرزندانت برسى ؟)).

عـرض مـى كـنـد: آرى و از ايـن سـعادت كه نصيبم شده بدانها بشارت خواهم داد. حضرتش كيسه اى زر به او عنايت مى كند و اشارتى به خادم كرده ، خادم به قصد حضرت پى مى بـرد. بـا مـرد هـمدانى از خانه بيرون مى آيند و به سويى رهسپار مى شوند. چند گامى كه بر مى دارند، خانه هايى و درختانى و مناره هايى مى بينند. خادم از او مى پرسد: اينجا را مـى شـنـاسى ؟ مى گويد: نزديك ما شهرى است به نام اسد آباد و اين شهر شبيه اسد آباد است .

خادم مى گويد: آرى اينجا اسد آباد است . برو كه به خانه ات خواهى رسيد.

و ديـگـر خـادم را نـمى بيند. او داخل اسد آباد مى گردد و كيسه زر را باز كرده و مى بيند مـحـتـوى چـهـل يـا پـنـجـاه ديـنار زر است . سپس به سوى همدان روانه مى شود و به زن و فـرزنـدانـش مـى رسد. همگان شيعه مى شوند و دودمانش در همدان در زمره شيعيان قرار مى گيرند و دينارهاى زر را نگاه مى دارند و تا دينارهاى زر در ميان زادورودش باقى بوده ، دودمانش به خوشى ، روزگار مى گذرانند.

نـكـتـه قـابل ذكر، آن است كه كاروانى كه با آن به حج رفته بود، به فاصله اى دراز پـس از رسـيـدن او، بـه هـمـدان مى رسد و كاروانيان از اين سعادت او آگاه مى شوند.