شرفيابي مردي از قبيله ازد
ششمين دور از طواف كعبه را انجام داده بودم و مى خواستم دور هفتم را آغاز كنم كه تنى چند از افـراد را ديـدم كـه در طـرف راسـت كـعـبـه گرد جوانى نورانى خوش سيما و خوشبو و داراى هـيـبـت ، حـلقـه زده انـد و بـا شـيـريـن سـخنى و خوش بيانى سخن مى گفت . خواستم نزديكش بروم ، مردم مرا مانع شدند. از كسى پرسيدم :
ايـن جـوان كـيـسـت ؟ گـفـت : اين پسر پيغمبر است كه از ديده ها پنهان است ، سالى يك روز براى دوستانش ظاهر مى شود و سخن مى گويد.
شرفياب خدمتش گرديدم و عرض كردم :اى سرور آمده ام كه هدايتم كنى .
حضرت ، سنگريزه اى در دست من نهاد كه ديگران آن را ديدند. يكى از ايشان پرسيد: چه چيز به تو داد؟ گفتم : سنگريزه و دستم را باز كردم ، ديدم شمش زر است .
من برخاستم كه بروم . حضرتش به من فرمود:
((حـجت براى تو تمام شد و حق نزد تو آشكار گرديد و بينا شدى ؟ آيا مرا مى شناسى ؟)) گفتم : نه . فرمود: ((من مهدى هستم ، امام قائم زمان هستم ، آن كسى هستم كه زمين را از عدل و داد پر خواهم ساخت ، چنانچه از ظلم و بيداد پر شده است .
زمين ، هيچگاه از حجت حق خالى نخواهد بود و مردم در فترت حجتهاى خدا نمى باشند)).