بازگشت

اخبار از غيب


((غيب ))، حقيقتى است واقعى و غيرقابل انكار. ناديدنيها را ديدن ، مشاهده نمودن ديدنيهاى كه با چشم نمى توان ديد، علم غيب است .

رويدادهاى گذشته و حوادث آينده ، غيب است ، ولى چشم آنها را نمى بيند، فرسنگها دور را ديدن و از پشت ديوارها، و موانع آگاه بودن ، علم غيب است ، ولى چشم نمى تواند آن دو را ببيند.

((على بن حسين يمانى )) عازم بود كه از بغداد با كاروان يمنيان سفر كند. نامه اى به حضرت مى نويسد و اجازه مى خواهد. در پاسخ نامه چنين آمده بود:

((با يمنيها سفر مكن كه خير تو در آن نيست ؛ در كوفه بمان )).

على ، اطاعت مى كند. سپس مى شنود كه حنظله قاطع الطريق بر كاروان يمنيان تاخته و هر چه داشتند به يغما برده است .

دومين نامه را مى نويسد و اجازه مى خواهد با كشتى سفر كند، اجازه داده نمى شود. سپس خبر مى رسد كه كشتيها را دزدان دريايى هند غارت كرده و دارو ندارشان را برده اند.

على ، ناشناس به سامره مى رود و با هيچ كس از آشنايى دم نمى زند. به مسجدى مى رود تا نمازى بخواند، پس از نماز، خادمى را مى بيند كه به سراغش آمده مى گويد: برخيز! على تعجب مى كند، مى پرسد: من كه هستم شايد تو دگرى را مى خواهى ؟ خادم مى گويد: نه تو را مى خواهم و نامش و نام پدرش را مى برد. على مى پرسد:كجا برويم ؟ خادم مى گويد: به منزل .

خـادم ، عـلى را مـى برد و در خانه حسين بن احمد فرود مى آورد و با حسين ، سرى سخن مى گويد. على ، سه روز در خانه حسين مى ماند و اجازه شرفيابى مى خواهد.

اجـازه صـادر مـى شـود. على ، شب را به حضور مقدسش شرفياب مى شود و از اين سعادت بزرگ برخوردار مى گردد. (56)

آيا على چه مقامى داشته كه مورد اين الطاف بوده است ؟

((يـزيـد بن عبدالله )) در دم مردن ، وصيت مى كند كه اسب و شمشير و كمربندش را خدمت آن حضرت ارسال دارند، و سپس مى ميرد.

وصى از ((كوتكين )) مى ترسد و مى داند كه او به اسب طمع دارد و اگر اسب را به او نـدهـد، آزارش خواهد داد. هر سه را پيش خود به هفتصد دينار قيمت مى كند و اسب را به مرد ستمكار مى دهد.

در اين وقت نامه اى برايش مى رسد كه در آن نوشته شده بود:

((هـفـتصد دينارى كه از ما نزد توست ، براى ما بفرست كه قيمت اسب و شمشير و كمربند است )). (57)

اين داستان مشتمل بر چندين غيب است .

مـردى از مـردم آوه ، بـدهـى خـود را بـه بـيـت المـال بـه خـدمـت حـضـرت ارسال مى دارد، شمشيرى را كه مى بايست بفرستد، فراموش ‍ مى كند.

در رسيدش كه مى رسد نوشته شده بود:

((از شمشيرى كه فراموش كرده اى ، خبرى ندادى )). (58)

على بن زياد صيمرى از حضرتش كفنى طلب مى كند، توقيعى به دستش مى رسد كه تو در هـشـتـاد سـالگـى احـتـيـاج بـه كـفـن پـيـدا مـى كـنـى و در آن سـال چـنـد روز پيش از مرگش ، كفنى از سوى آن حضرت برايش ‍ مى رسد. (59)

فرمان بدين مضمون از سوى حضرتش ، براى وكلا صادر مى شود:

((از كـسـى وجـهـى قـبـول نـكـنـيـد و اگـر كـسـى آورد، تجاهل و بى اطلاعى كنيد)).

آنها نيز اطاعت كردند.

مـعـلوم شـد از طـرف دولت ، جـاسوسانى گماشته شده است كه نمايندگان آن حضرت را بـه طـور سـرى تـحت نظر بگيرند، تا اگر از كسى وجهى گرفتند، دستگير شود. (60)

از سوى حضرتش ، فرمانى صادر شد كه كسى به زيارت كربلا و كاظمين نرود!

زمـانـى نـگـذشـت كـه خـليـفـه دسـتور داد كه هر كس كربلا را زيارت كند و يا به كاظمين برود، دستگير شود. (61)

مـردى خـود را بـدهـكـار بـه بـيت المال مى داند به چه وسيله و چگونه آن را به حضرتش بـرسـانـد. نـاگـاه ، سـروشـى مـى شـنـود كه مى گويد: ((آن را به حاجز بده )). (62)

((موصلى )) مى گويد: جماعتى از قم و از كوهپايه ها اموالى به سامرا آوردند چون به سامرا رسيدند و از وفات حضرت عسكرى آگهى يافتند. در تحير شدند. در خانه ايستاده و مى انديشيدند.

در اين وقت جوانى از خانه بيرون شد و يكايك آنها را به نام خواند و گفت :

((شرفياب شويد)). من نيز، همراه ايشان ، داخل خانه حضرت عسكرى عليه السّلام شدم .

فـرزنـد آن حـضـرت را ديـدم كـه چهره اش مانند ماه مى درخشيد و جامه اى سبز رنگ بر تن داشت . سلام كرديم و پاسخ شنيديم .

حضرتش از مقدار بيت المال خبر داد و فرستندگان آنها را با تعيين مقدار مبلغى كه هر كدام فرستاده بودند، نام برد. آن گاه از جامه هاى آنها و بارهاى آنها و شماره چارپايان آنها خـبـر داد، هـمـگـان از ايـن هـدايت ، سر به سجده شكر نهادند و خدا را شكرگزار شدند كه هـدايـت يـافـتـنـد و زمـيـن ادب بـوسـيـدنـد و بيت المال را تقديم داشتند و مسائلى را كه مى خواستند، پرسيدند. (63)

((شيخ ابو سعيد عثمان عمرى )) نخستين نايب خاص آن حضرت چنين حكايت مى كند:

مردى ، همراه من شرفياب حضور آقا گرديد كه مى خواست مالى تقديم كند.

حـضـرتش نپذيرفت و فرمود: ((حق پسر عموهايت را بده كه چهارصد درهم است . و از اين مال خارج كن )). مرد در شگفت شد و به صورت حسابى كه همراه داشت نگريست .

خود را به عموزادگانش چهارصد درهم بدهكار ديد كه يادش رفته بود. آن را خارج كرد و بقيه را تقديم داشت كه قبول شد. (64)

حضرتش ، متاعى نزد ((عبدالله بن جنيد)) به شهر واسط فرستاد تا آن را بفروشد.

((ابن جنيد)) آن را بفروخت و بها را دريافت كرد.

سپس هنگامى كه نقدينه زر را كشيد، هيجده قيراط و يك دانگ آن را كم ديد.

هـمـان قـدر بر آنها افزود و به حضور مبارك فرستاد. حضرت بها را پذيرفتند و هيجده قيراط و يك دانگ آن را پس فرستادند. (65)

هـزار ديـنـار از بـيـت المـال نـزد ((كـاتب خوزستانى )) جمع شده بود. دويست دينارش را براى ((حاجزى )) وكيل حضرت فرستاد و رسيدش را دريافت كرد.

در رسـيـد آن حـضـرت ، مـرقـوم رفـته بود كه مجموع ، هزار دينار بود ولى دويست دينار فـرسـتـادى و نـوشـتـه شده بود كه اگر خواستى باقى مانده را به وسيله ((اسدى )) بفرست .

كـاتـب خـوزسـتـانـى مـى انـديـشـيـد كـه چـرا ((حـاجـز)) بـه اسـدى تـبـديـل گـشـتـه اسـت كـه خـبـر رسـيـد ((حـاجـز)) از دنـيـا رفـتـه اسـت . مـشـكـل كـاتـب حـل شد و دانست كه حضرتش از مرگ ((حاجز)) پيش از وقوع ، آگاه بوده و وكيلى ديگر به جاى او معرفى فرموده است . (66)

مـردى بـلخـى ، پـنـج ديـنـار بـه بـيـت المـال بـدهـكـار بـود و بـراى ((حـاجـزى ))، وكـيل آن حضرت ، فرستاد و نامه اى نوشت و امضاى مستعار كرد. رسيد حضرت كه رسيد، به نام خودش بود و نسبش را نام برده بود و حضرت در حقش دعا كرده بود. (67)

((حـليـسـى )) بـراى زيـارت وارد سـامـرا مـى شـود و بـه وكـيـل حـضـرت مـى گـويـد: آمـدن مـرا خـبـر مـده . سـاعـتـى مـى گـذرد. وكـيـل ، لبخند زنان مى آيد و مى گويد: حضرت ، دو دينار براى من فرستاده و فرمودند آن را بـه ((حليسى )) بده و بگو: ((كسى كه در احتياج به خدا باشد، خدا در احتياج او خواهد بود)). (68)

((حـليـسـى )) مـى گـويـد: از كـسى مبلغى طلبكار بودم كه بمرد. در نامه اى حضور آقا عرض كردم و اجازه خواستم به شهر واسط بروم و حق خود را از ورثه مطالبه كنم .

اجازه صادر نشد. دگر باره اجازه خواستم ، اجازه صادر نشد.

دو سال گذشت ، نامه اى از حضرتش رسيد كه در آن مرقوم رفته بود:

((برو و حقت را بگير)). به واسط رفتم و حق خود را گرفتم . (69)

يكى از علماى شيعه ، عزم سفر حج داشت و در نامه اى به وسيله جناب ((حسين نوبختى )) سـومـيـن نـايـب خـاص حـضـرت ، اسـتـجـازه كـرد. پـاسـخـش چـنـيـن بـود: ((امـسـال به حج نرو)). مرد عالم در نامه اى ديگر عرض مى كند: حج من نذر است و واجب ، آيا انصراف از آن جايز است ؟ پاسخ چنين بود: ((اكنون كه براى رفتن ناچار هستى ، با آخـريـن كاروان برو)). و او اطاعت مى كند و زنده مى ماند؛ چون قرمطيان (70) در آن سال به كاروان حجاج ريختند و حجاج را كشتند. (71)

حضرتش ، بدين راهنمايى غيبى ، از او دفع بلا كرد. (72)

((ابـن رئيـس )) ده ديـنـار بـه ((حـاجـز)) مـى دهـد كـه بـه بـيـت المال ، خدمت حضرت برساند.

حـاجـز فراموش مى كند. نامه اى برايش مى رسد كه ((دينارهاى ابن رئيس را بفرست )). (73)

((عـلى اشـعـرى )) هـمـسـرى داشـت كـه مدتها از او دور بود. زن ، نزد شوهر مى آيد و مى گـويـد: اگـر مـرا طـلاق داده اى بـگـو. عـلى مى گويد: طلاقت نداده ام و با وى همبستر مى شـود. زن ، پـس از چـنـدى به او خبر مى دهد كه باردار شده ام . على در صدق سخن او شك مى كند و در نامه اى خدمت حضرت ، از راستگويى زن مى پرسد.

پاسخ مى رسد كه ((از زن و حملش سخن مگو)).

پس از چندى ، زن به دروغ خود اعتراف مى كند. (74)

((رخـجـى ))، نـامـه اى ، خـدمـت حـضـرت مـى فـرسـتـد كـه مشتمل بر سؤ الاتى بوده و براى نوزادش نامى طلب مى كند. در پاسخ ، يكايك پرسشها جـواب داده شـده ، ولى از نـام نـوزاد نامى برده نشده بود. ديرى نمى پايد كه نوزاد مى ميرد. (75)

((ابـو مـحـمـد صروى )) مقدارى بيت المال همراه داشت و به سامره رسيد و نمى دانست چه كـنـد. و در ايـصـال آن تـرديـد داشـت و مـى انـديـشيد و از آن به هيچ كس اطلاع نداد. بدون سابقه نامه اى برايش ‍ مى رسد بدين مضمون :

((در ما و وكيل ما شكى نيست ؛ آنچه همراه دارى ، به حاجز برسان )). (76)

مرد بزّازى كه به حضرتش ايمان داشت و در شهر قم مى زيست ، با مردى مرجى (از فرق اهل سنت )، منكر آن حضرت ، شريك بود. پارچه اى نفيس و گرانبها به دستشان رسيد. مرد بزاز به شريكش ‍ گفت :

شايسته است كه اين پارچه را به خدمت مولا تقديم داريم .

شريكش گفت : مولاى تو را نمى شناسم ؛ هر كارى كه بخواهى با اين پارچه انجام بده . مرد بزاز، پارچه را خدمت حضرت تقديم مى دارد.

وجـود مـقـدسـش ، پـارچه را از طول دو نيم كرد و نيمى را برداشت و نيم دگر را پس داد و فرمود: ((ما را به مال مرجى حاجتى نيست )). (77)

((على بن بابويه )) دانشمند بزرگ ، به جناب ((شيخ حسين بن روح نوبختى )) نامه اى مى نويسد و تقاضا مى كند كه از حضرت بخواهد كه خداوند فرزندانى فقيه نصيبش گـردانـد.پـاسـخ نـامـه چـنـين بود: ((از دختر عمويت براى تو فرزندى نخواهد آمد. ولى جاريه اى از سرزمين ديلم نصيبت مى شود و دو پسر فقيه برايت خواهد آورد)). (78 )

((سـرور)) كـه مـردى عـابـد و مـجـتـهـد بـود، چـنـيـن گـفـت : مـن در كـودكـى لال بـودم . پـدرم و عـمـويـم مـرا در سيزده سالگى ، به خدمت جناب ((شيخ نوبختى )) بـردنـد و تقاضا كردند كه از حضرت بخواهد زبانم باز شود. جناب شيخ به آنها چنين گفت :

شـمـا امـر شـده ايـد بـه زيـارت كـربـلا برويد، ما هم اطاعت كرديم و به زيارت كربلا رفـتـيـم . نـخـسـت ، غـسـل زيارت را انجام داديم و سپس به حرم حسينى عليه السّلام مشرف شديم .

در اين هنگام ، عمويم مرا صدا زد و من به زبان فصيح جواب دادم و گفتم : لبيك .

عمويم پرسيد: سخن مى گويى ؟ گفتم : آرى . (79)

والى شـهـر بـه نـام ((عـمـروبـن عـوف )) بـه قتل ((ابراهيم نيشابورى )) تصميم مى گـيـرد! ابـراهـيم ، مضطرب و پريشان و خائف مى گردد و به قصد فرار نخست به خدمت حـضـرت عـسكرى عليه السّلام ، شرفياب مى شود. در كنار حضرتش ، پسرى را مى بيند كـه چـهـره اش مـانند ماه شب چهارده مى درخشد. نورانيت كودك چنان بوده كه در ابراهيم اثر گذاشته و او غم خود را فراموش مى كند. سپس كودك نورانى بدو چنين خطاب مى كند:

((ابراهيم ! نمى خواهد فرار كنى ؛ خدا، شر او را از تو بر خواهد داشت )).

بر تحير ((ابراهيم )) افزوده مى گردد. از حضرت عسكرى مى پرسد:

يا سيدى ! يابن رسول الله صلى الله عليه و آله اين پسر كيست كه از ضمير من خبر داد؟ حضرت فرمود:

((او، پسر من است و خليفه من ، پس از من است )).

((ابراهيم )) كه از خدمت حضرت عسكرى مرخص مى شود، عمويش را مى بيند و عمو به وى خـبـر مـى دهـد: خـليـفـه ، ((مـعـتـمـد عـبـاسـى )) دسـتـور قتل ((عمروبن عوف )) را به وسيله برادرش ، صادر كرده است . (80)

((حـسـيـن قـزويـنى )) مى گويد، يكى از برادران ما وفات كرد و وصيتى نكرده بود، و اندوخته اى را در نقطه اى دفن كرده بود كه ورثه ، جاى آن را نيم دانستند.

نامه اى حضور حضرت عرضه شد و راهنمايى خواسته شد. جواب ، چنين بود:

((دفينه ، در فلان اتاق ، در فلان تاقچه مدفون است و مبلغش اين مقدار است )).

ورثه ، كاويدند و آن جا را كندند و گنج را به دست آوردند. (81)

((ابـو مـحـمـد دعـلجى )) دو پسر داشت كه يكى به فسق و فجور شهرت داشت . شخصى پولى به ابو محمد كه به نيابت حضرت صاحب الزمان حج كند.

ابومحمد، قسمتى از آن را، به پسر فاسقش داد و خودش نيز، براى انجام فرايض به حج رفت ، در موقف ، جوانى نورانى را در كنار خود ديد. جوان بدو گفت :

((اى شـيـخ ! حـيـا نـمى كنى پول حجى را كه به تو مى دهند كه به نيابت كسى كه مى شـنـاسـى انـجـام دهى . مقدارى از آن را به فاسقى شارب الخمر مى دهى ؟! به همين زودى چشمت از دستت خواهد رفت !!)).

چـهل روز نمى گذرد كه ابو محمد چشمانش را از دست مى دهد و نابينا مى شود. (82 )

((ابـن ابى غانم قزوينى ))، منكر فرزند داشتن حضرت عسكرى عليه السّلام بود و با شيعيان مشاجره مى كرد. بنابراين شد كه به وسيله نامه اى مرموز، حقيقت را روشن سازند.

چون از جواب آن ، نتيجه ، روشن مى شود.

نامه را روى كاغذ سفيد با قلم خشك بدون مركب نوشتند و فرستادند.

جـواب نـامه رسيدند، از يكايك مطالب نامه نامبرده شده و پرسشها، دانه دانه پاسخ داده شده بود. (83)

براى ((احمد دينورى )) بدون سابقه ، نامه اى از حضرت رسيد كه در آن آمده بود:

((هزار دينارى كه از بيت المال بابت بهاى اسب و شمشير نزد توست ، به ((ابوالحسين اسدى )) بپرداز)). ((احمد))، شكر خدا را به جا آورد كه حجت خدا را شناختم ؛ چون از آن هزار دينار، هيچ كس آگاه نبود. (84)

((احمد بن اسحاق )) به وسيله نامه اى به وساطت ((حسين بن روح ))، براى سفر حج ، اجازه مى خواهد. اجازه صادر مى شود و سپس جامه اى نيز برايش فرستاده مى شود.

احمد مى گويد: اين خبر مرگ من است .

احـمـد در بـازگـشـت از سـفـر حـج ، در حـلوان (سـر پل ذهاب ) از دنيا مى رود. (85)

((قـاسـم بـن عـلاء)) كـه از مردم آذربايجان بود و حضرت صاحب الاءمر عليه السّلام را زيـارت كـرده بـود و وكـيـل آن حـضـرت شـده بـود.ايـن مـرد بـزرگ 117 سـال عـمـر كـرد و چـنـانـكـه ((صـفـوانـى )) گـويـد، هـشـتـاد سـال از ايـن عـمـر درازش را بـا چـشـم و بـينايى گذرانده بود و بقيه را در بى چشمى و نـابينايى به سر برد، ولى پيش از مرگش بينا شد و ديدگانش روشن گرديد. اين مرد بزرگ ، سعادت زيارت حضرت هادى و حضرت عسكرى عليه السّلام را داشت و خدمت هر دو امـام ، شـرفـيـاب شـده بـود و تـا پـايـان عـمـرش ، وكيل حضرت صاحب الاءمر عليه السّلام بود.

((قاسم )) در شهر ((ران )) در خاك آذربايجان سكونت داشت . و صفوانى مى گويد: من مـهـمـان او بـودم و بـر سـر سـفـره اش نـشـسـتـه بـودم و بـه غـذا خـوردن اشتغال داشتيم .

بـراى ((قـاسـم )) پـى در پـى تـوقيعات حضرت صاحب الاءمر عليه السّلام به وسيله ((شـيـخ ابـو جـعـفـر عـمـرى )) و سـپـس به وسيله ((جناب حسين بن روح نوبختى )) مى رسـيـد، ولى در حـدود دو ماه بود كه توقيعات حضرت از او قطع شده بود و ((قاسم )) نـگـران و نـاراحـت بـود، مـشـغـول خـوردن غذا بوديم كه دربان آمد و مژده داد كه پيك عراق رسيد. قاسم ، شادمان گرديد و رو به قبله كرد و سجده شكر به جا آورد.

پـيـك را نـزد ((قـاسـم )) آوردنـد. مـردى بـود كـوتـاه قـد و مـيـان سـال . پـيـك بـودن از چـهـره اش نـمـايان بود. جبه اى مصرى بر تن داشت و در پا، كفش ‍ محاملى پوشيده بود و توبره اى بر شانه آويخته بود.

پـيـر 117 سـاله آذربـايـجـان از جـا بـرخـاسـت و او را در بـغـل گـرفـت و با وى معانقه كرد و توبره را از گردنش باز كرد. سپس فرمود: تشتى آوردنـد و آبـى . دسـت و روى پـيـك را شـسـت و در كـنـار خـودش نـشـانـيـد و بـه غذا خوردن مشغول شديم .

غـذا كـه تـمـام شـد دسـتـهـا را شـسـتـيـم ، پـيـك ، نامه اى را بيرون آوردن و به دست پير روشـنـدل آذربـايـجـان داد. جـناب قاسم ، نامه را گرفت و بوسيد و به منشى خود داد كه ((ابن ابى سلمه نام داشت تا بخواند ولى يكى از مهمانها به نام ((ابوعبدالله )) نامه را از او بـسـتـد و خـودش بـاز كـرد و بـه خـوانـدن مـشـغـول شـد و بناگاه تغيير حالت داد و صدايش گرفت كه پير آذربايجان احساس كرد كـه نـامـه مـحتوى خبر بدى است . از ((ابو عبدالله )) پرسيد: خير است ؟ گفت : آرى خير اسـت . پـرسـيـد: دربـاره مـن خبرى داده شد؟ ((ابوعبدالله )) خبرى كه از آن كراهت داشته بـاشـى ، نـه . پـرسـيـد: چـسـت ؟ ((ابـوعـبـدالله )) گـفـت : خـبـر داده انـد كـه شـمـا چـهـل روز پـس از وصـول ايـن نـامـه ، مـى مـيـريـد. قـاسـم گـفت : با سلامت دين خواهم مرد؟ ((ابوعبدالله )) گفت : آرى . قاسم بخنديد و شاد شد و گفت : پس از عمرى دراز، جز اين ، آرزويـى نداشتم . آن گاه پيك از توبره اش هفت پارچه بيرون آورد و به قاسم تقديم داشـت : سـه عـدد لنـگ و بـردى گـلى رنـگ و عـمـامـه اى و دو پـيـراهـن و دسـتـمـالى . پير آذربـايـجـان ، آنـها را بگرفت و به پيراهنى كه حضرت هادى عليه السّلام به وى خلعت داده بودند، ضميمه كرد و هداياى مقدس را در كنار هم گذارد.

پـيـر آذربايجان ، دوستى داشت به نام ((عبدالرحمان خيبرى )) كه مردى ناصبى بود و روابـطـى صـمـيـمـانـه ميان او و قاسم برقرار بود و بنا بود نزد او بيايد و ميان پسر قاسم و پدر زنش را اصلاح كند. ((قاسم )) به دو تن از مهمانانش به نام ((ابوحامد)) و ((ابوعلى )) رو كرده گفت : ((خيبرى )) كه آمد، اين نامه را برايش بخوانيد؛ اميد است كـه هدايت شود، من هدايت او را دوست مى دارم . آن دو گفتند: اين كار را مكن ، هنوز گروهى از شيعيان اين مطالب را قبول نمى كنند، چه برسد به اين مرد ناصبى .

((قـاسـم )) گـفـت : مـن مى دانم كه اين نامه از اسرار است و من سرى را فاش مى كنم كه نبايستى كرد. ولى خيبرى را دوست مى دارم و اميدوارم كه خدا او را هدايت كند. بايستى او را از اين نامه آگاه سازم .

هـنـگـامـى كه دوست ناصبى او وارد شد، پير بزرگوار آذربايجان ، نامه را به وى داد و گـفـت : بـخـوان و در فـكـر خـود بـاش . عـبـدالرحـمـان بـه خـوانـدن نـامـه مشغول شد. هنگامى كه به خبر مرگ قاسم رسيد، نامه را بينداخت و پير آذربايجان را با كنيه خطاب كرده گفت : ((ابا محمد)) از خدا بترس ، تو مردى هستى خردمند و داناى در دين . خدا مى گويد:

(وَ مَا تَدْرِى نَفْسٌ مَّا ذَا تَكسِب غَدًا وَ مَا تَدْرِى نَفْس ‍ بِأَى أَرْضٍ تَمُوت ) (86 ) و مـى گـويـد: (عـَلِمُ الْغـَيـْبِ فَلا يُظهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً ) (87) قـاسـم بـخـنـديـد و گـفـت : آيـه را بـه آخـر بـرسـان كـه مـى گـويـد: (الا من ارتضى من رسـول ) و مـولاى مـن ، كـسى است كه خدايش او را پسنديده و مورد عنايت خاصش قرار داده و عـلم غـيـب را بـدو ارزانـى داشته است . و من مى دانستم تو اين سخن را مى گويى . اين كار آسـانـى اسـت . تـو امـروز را تـاريـخ بـگـذار اگـر مـن بـيـشـتـر از چهل روز زنده ماندم ، بدان كه من عمرى در باطل به سر برده ام و اگر چنين بود و من مردم ، تو فكر خودت را بكن . مرد خيبرى ، تاريخ آن روز را يادداشت كرد و برفت .