طيّ الارض
مـردى از بـنـى اسـد، كـه از مردم همدان بوده ، به حج مى رود. هنگام بازگشت ، كاروان در بيابانى منزل مى كنند تا شب را به روز آوردند.
مرد، در انتهاى كاروان به خواب رفته بود. وقتى كه بيدار مى شود، كاروان را رفته مى بيند و اثرى از آن به جاى نمانده است .
اكنون به سخن خود او گوش مى دهيم :
مـن از جـا برخاستم و بدون آن كه بدانم به كجا مى روم ، به راه افتادم . مقدارى كه طى طريق كردم ، خانه اى را ديدم كه دربانى بر در آن ايستاده است .
به سوى دربان رفتم ، تا مرا راهنمايى كند.
دربـان ، مرا با خوشرويى استقبال كرد و مرا به درون خانه نزد خداوند خانه برد. چشم صاحب خانه كه بر من افتاد، مورد لطفم قرار داد و فرمود:
((مى دانى من كه هستم ؟)). گفتم : نه .
فـرمـود: ((مـن قـائم آل مـحـمـد هستم . من آن كسى هستم كه در آخر الزمان ظهور خواهم كرد و جهان را پر از عدل و داد خواهم كرد؛ وقتى كه از ظلم و بيداد پر شده باشد)).
تا اين سخن را شنيدم ، به رو بر زمين افتادم و چهره ام را به خاك ساييدم .
فـرمـود: ((ايـن كـار را نـكـن سـرت را بـلنـد كـن )) مـن اطاعت كردم . سپس فرمود :((تو فلانى هستى ؟ و نام مرا بر زبان آورد. از شهرى هستى كه در دامن كوه قرار دارد و همدانش گويند؟)).
گفتم : آرى چنين است .
فرمود: ((مى خواهى نزد خانوده ات باز گردى ؟)).
گفتم : آرى .
حضرتش به خادم اشاره اى فرمود.
خادم ، دستم را گرفت و كيسه اى به من داد و چند قدم همراه من برداشت كه من تپه و ماهورها و درختانى و مناره مسجدى را ديدم .
پرسيد: اين شهر را مى شناسى ؟
گفتم : نزديك ما شهرى است به نام اسد آباد و اين بدان شهر مى ماند.
گـفـت : اين همان اسد آباد است برو به خوشى و سعادت . و ديگر او را نديدم . وقتى كه داخـل اسـد آبـاد شـدم ، كـيـسـه را بـاز كـردم . ديـدم مـحـتـوى چهل يا پنجاه دينار زر است .
پس به سوى همدانى رفتم و تا دينارها باقى بود روزگار خوشى داشتم .
همسفران او كه در حج بودند، پس خودشان ديدند، تعجب كردند.
فرزندان و خاندان او و بسيارى از كسان ، از سفر اين مرد هدايت يافتند. (55)