بازگشت

آگاهي از مرگ و حيات


((قـاسـم بن علا)) ماءمور عالى قدر حضرت ، داراى چند پسر بود و تقاضاى دعا براى آنها كرد. جوابى نرسيد.

پـسـرانـش ، هـمـگان مردند. سپس پسرى برايش متولد شد كه نامش را حسن گذارد. نامه اى تقديم داشت و براى او تقاضاى دعا كرد.

تقاضايش پذيرفته شد و حسن زنده ماند. (45)

((شـيـخ ابـوجعفر)) داراى نوزادى شد و براى شستشويش در روز هفتم يا هشتم به وسيله نامه اى ، اذن خواست . جواب نامه نيامد. نوزاد روز هشتم بمرد.

سپس نامه اى برايش رسيد كه دو پسر برايت خواهند آمد و جاى او را خواهند گرفت ؛

نخستين را احمد نام بده و دگرى را جعفر.

و چنان شد. (46)

سـالى كه قرمطيان ، حجر اسود را آورده و مى خواستند سر جايش ‍ بگذارند، عالم بزرگ ((ابـن قـولويه )) به بغداد مى رود و عزم سفر حج دارد و مى خواهد ببيند چه كسى حجر را سـر جـايـش خـواهـد گـذارد. چون مى دانست گذارنده حجر، دست پاك و منزه حجت خداست و دستى دگر نمى تواند دخالت داشته باشد.

در بـغـداد سخت بيمار مى شود به طورى كه مرگ را در برابر خود مى بيند. نامه اى مى نويسد كه مشتمل بر پرسش از عمرش بوده و آيا بيمارى او كشنده اش است يا نه ؟

نـامـه را مـهر مى كند و به كسى كه عازم حج بوده مى دهد و مى گويد: اين را به كسى ده كه حجر اسود را به جايش مى گذارد.

پـيـك او بـه مكه مى رسد و ناظر گذاردن و نصب حجر مى شود. به گذارنده حجر نزديك مى شود تا نامه را برساند. حضرتش به او مى گويد: نامه را بده .

قـاصـد، نـامـه را مى دهد و بدون آن كه نامه را باز كند، حضرتش ‍ مى فرمايد: ((به او بـگـو: در ايـن بـيـمـارى بـر تـو خـطـرى نـخـواهـد بـود و آنـچـه از آن چاره اى نيست سى سـال دگـر اسـت )). ابـن قـولويـه ، پـس از سـى سال از دنيا مى رود. (47)

((على بن زياد صيمرى )) نامه اى تقديم مى دارد و كفنى تقاضا مى كند.

در پاسخ نامه ، چنين آمده بود: ((تو در سال دويست و هشتاد به كفن محتاج خواهى شد)).

عـلى در هـمـان سال مى ميرد و پيش از مرگش ، كفنى برايش فرستاده مى شود. (48 )

((شـلمغانى )) انتظار داشت كه پس از وفات شيخ ابوجعفر عمرى ، جانشين شود و سومين نايب خاص حضرت گردد، ولى لياقت نداشت و بدين آرزو نرسيد و ((شيخ حسين بن روح نوبختى )) بدان منصب عالى نايل شد.

شـلمـغـانـى با جناب شيخ نوبختى به مبارزه برخاست و ادعا كرد كه من نايب سوم هستم و مـاءمـورم كـه ايـن حـقيقت را در باطن و در ظاهر بگويم و جناب شيخ دروغ مى گويد و نايب حـضـرت نـيـسـت و بـه او پـيـشـنـهـاد مـباهله كرد تا دانسته شود آن كه پس از مباهله مى ماند راسـتـگـوسـت و بـر حـق ، و آن كـه فـانـى مـى شـود دروغـگـوسـت و بـر باطل ؛ تا مردم دروغگو را از راستگو بشناسند.

جناب حسين ، مى پذيرد و برايش مى نويسد: هر يك از ما دو تن ، زودتر بميرد، او دروغگو خواهد بود و آن كه بماند، راستگوست .

طـولى نـمـى كـشـد كـه شلمغانى در سال 323 به دار آويخته مى شود و از بين مى رود و يارش ابن ابى عون نيز همراهش بوده است .

ولى جناب شيخ نوبختى همچنان سالم و پابرجا مى ماند و ساليان درازى به زندگانى خويش ادامه مى دهد. (49)