10- در راه كاظمين
مرحوم نورى در كتاب ((نجم الثاقب )) آورده است كه :
حاج على بغدادى از شايسته كرداران و خوبان بود و از جمله نيكبختانى است كه به ديدار حضرت مهدى عليه السّلام مفتخر شده است .
فشرده داستان ديدار او اينگونه است :
ايـن مـرد شـايـسـتـه و بـاتـقـوا، مـرتب از بغداد به كاظمين براى زيارت دو امام گرانقدر حـضـرت جـواد و حـضـرت كـاظم عليه السّلام مى رفت و پيوسته به آنها ارادت و عشق مى ورزيد.
خـودش مـى گويد: مقدارى خمس و حقوق مالى بر عهده ام بود، به همين جهت به نجف اشرف رفتم و بيست تومان آن را به عالم فقيه پارسا ((شيخ انصارى )) بيست تومان آن را هم بـه عـلم فـقـيـه پارسا ((شيخ محمد حسين كاظمى )) بيست تومان هم به ((آيت الله شيخ مـحـمـد حسن شروقى )) دادم و بيست تومان ديگر بدهكار بودم كه تصميم گرفتم پس از بـازگـشـت بـه بـغـداد آن را هـم بـه فـقـيـه گـرانـقـدر ((آيـت الله آل ياسين )) بپردازم .
پـنـجـشـنـبـه بـود كـه بـه بـغـداد بـازگـشـتـم : نـخست به سوى كاظمين و زيارت دو امام گـرانـمـايـه عـليـه السـّلام حـركـت كـردم ، پـس از زيـارت بـه منزل ((آيت الله آل ياسين )) رفتم و بخشى از باقى مانده بدهى شرعى خويش را به او تـقـديـم داشتم تا در موارد مقرر مصرف نمايد و از او اجازه خواستم كه باقى مانده را به تدريج در مواردى كه شايسته ديدم ، مصرف كنم .
آيت الله آل ياسين ، با اصرار از من خواست كه در خدمتشان بمانم ، اما با عذر خواهى از او بخاطر كارهاى ضرورى خداحافظى كردم و بسوى بغداد حركت كردم .
درست يك سوم راه را آمده بودم كه با سيد گرانقدر و پرشكوه و باوقار و هيبتى روبرو شـدم . ديدم عمامه سبز بر سر دارد و بر گونه اش خالى است بسيار زيبا و دلنشين . او به سوى كاظمين براى زيارت مى رفت ، به من رسيد، سلام كرد و بسيار گرم و پر مهر با من مصافحه و معانقه نمود. مرا به سينه چسبانيد و خوش آمد گفت و فرمود: ((كجا؟))
گفتم : ((زيارت كرده و اينك عازم بغداد هستم .))
گفت ، ((شب جمعه است ، برگرد برويم كاظمين ))
گفتم : ((نمى توانم .))
فـرمـود: ((چـرا! برگرد تا گواهى كنم كه از دوستان جدم اميرمؤ منان عليه السّلام و از دوستان شيعيان ما هستى و شيخ نيز گواهى مى دهد و خدا مى فرمايد:
((و استشهدوا شهيدين .)) (373)
من پيش از اين از آيت الله شيخ آل ياسين ، خواسته بودم كه به من سندى بنويسد و در آن گواهى كند كه من از شيعيان و دوستداران اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله هستم تا آن نامه را در كفن خويش قرار دهم .
از سيد پرسيدم : ((از كجا مرا شناختى و چگونه اين گواهى را مى دهى ؟))
فـرمـود: ((چـگـونـه انـسـان كـسـى را كـه حـق او را بـطـور كامل مى دهد نمى شناسد؟))
گفتم : ((كدام حق ؟))
فرمود، ((همان حقوقى كه به وكيل من دادى .))
گفتم : ((وكيل شما كيست ؟))
فرمود: ((شيخ محمد حسن !))
گفتم : ((آيا او وكيل شماست ؟))
فرمود: آرى !))
از گفتار او شگفت زده شدم . فكر كردم ميان من و او، دوستى ديرينه اى است كه من فراموش كـرده ام ، چـرا كـه او در آغـاز رويـارويـى با من ، مرا به نام و نشان صدا زد. و نيز فكر كـردم از مـن تـوقـع درد كـه مـبـلغـى از آن خـمـس كـه بـر عـهـد دارم بـدان جـهـت كـه از نسل پيامبر صلى الله عليه و آله است به او تقديم دارم .
بـه هـمـيـن جـهت گفتم : ((سيد! از حقوق شما فرزندان پيامبر مقدارى نزدم موجود است و از شـيـخ مـحـمـد حـسـن هم اجازه گرفته ام هر كجا دوست داشتم مصرف كنم .)) او تبسم كرد و فرمود: ((آرى ! مقدارى از حقوق ما را به وكلاى ما در نجف پرداختى .))
پرسيدم : ((آيا اين كار شايسته و پذيرفته بارگاه خداست ؟))
فرمود ((آرى !))
بـه خـود آمـدم كـه چـگـونـه ايـن سـيـد گـرانـقـدر بـزرگـتـريـن عـلمـاى عـصـر را، وكيل خود عنوان مى سازد، برايم گران آمد، شگفت زده شدم ، اما بار ديگر دچار غفلت شدم و موضوع را فراموش كردم .
اين روايت صحيح است ؟
بـار ديـگـر بـه گـفـتـگـوى بـا آن مرد بزرگ پرداختم و از موضوعات گوناگونى پـرسيدم و او نيز همه را يكى پس از ديگرى با مهر و محبت پاسخ داد. از موضوعاتى كه طـرح كردم يكى اين بود كه گفتم : ((سرورم ! گويندگان مذهبى مى گويند كه : مردى بـنـام ((سـليـمـان اعمش )) (374) با فردى پيرامون زيارت پيشواى شهيدان امام حسين عليه السّلام گفتگو كردند. آن مرد بر اين پندار بود كه زيارت امام حسين (ع ) بدعت است و هـر بـدعـتى هم گمراهى است و هر گمراهى هم در آتش خواهد بود، آنگاه همين مرد در عالم رؤ يا ديد كه هودجى ميان آسمان و زمين است ، پرسيد كه : ((آن هودج چيست ؟))
و در درون آن كيست ؟
پاسخ داده شد: ((درون آن دخت گرامى پيامبر فاطمه عليه السلام و مادر او خديجه عليه السلام قرار دارند پرسيد كجا روان هستند؟))
پاسخ داده شد: ((به زيارت امام حسين (ع ) چرا كه شب جمعه است و شب مخصوص زيارت حسين (ع ) است .))
و خود ديد كه ورقهايى از آن هودج به زمين مى ريزد و در آنها اين جمله نوشته شده است :
((اءمان من النار لزوار الحسين (ع ) فى ليلة الجمعة ! اءمان من النار الى يوم القيامة )) (375)
سرورم ! آيا اين روايت صحيح است ؟))
فرمود: ((آرى ! كاملا صحيح است .))
گـفـتـم : ((سرورم ! آيا درست است كه مى گويند: ((ان من زار الامام الحسين (ع ) ليلة الجمعة كان آمنا؟)) (376)
فرمود: ((آرى !)) و در همان حال ديدگانش لبريز از اشك شد و گريست .
چـيـزى نـگذشت كه ديدم در حرم مطهر دو امام گرانقدر حضرت كاظم و جواد (ع ) هستيم بى آنكه از خيابانها و راههايى كه به حرم مى رسد، عبور كرده باشيم .
كنار درب ورودى ايستاديم ، او فرمود: ((زيارت بخوان !))
گفتم : سرورم ! من نمى توانم خوب بخوانم .))
فرمود: ((آيا من بخوانم كه شما نيز با من زيارت كنى ؟))
گفتم : ((آرى !))
و او شـروع بـه زيـارت نـمود بر پيامبر و امامان معصوم (ع ) يكى پس از ديگرى سلام و درود گـفـت تا به نام مبارك حضرت عسكرى (ع ) رسيد، سپس رو به من كرد و گفت :((آيا امام زمانت را مى شناسى ؟))
پاسخ دادم : ((چگونه نمى شناسم ؟ آرى !))
فرمود: ((پس بر او سلام كن !))
گفتم السلام عليك يا حجة الله يا صاحب الزمان يا بن الحسن !
ديدم تبسم كرد و فرمود: عليك السلام و رحمة الله و بركاته .
آنگاه وارد حرم شديم و ضريح را بوسه باران ساختيم به من فرمود: ((زيارت بخوان !))
گفتم ((سرورم ! من نمى توانم خوب بخوانم .))
فرمود: ((آيا برايت بخوانم ؟))
گفتم : ((آرى !))
او شـروع بـه خواندن زيارت مشهور به زيارت ((امين الله )) نمود و پس از پايان آن ، فرمود: ((آيا جدم حسين را زيارت مى كنى ؟))
گـفـتـم : ((چـرا! امـشـب شـب جمعه و شب زيارتى حسين (ع ) است .)) و او زيارت مشهور امام حسين (ع ) را خواند.
هنگامه نماز مغرب رسيد به من دستور داد نماز جماعت بخوانم .
من به نماز جماعت ايستادم و پس از نماز، آن بزرگوار از نظرم ناپديد شد و هرچه جستجو كردم و از پى او گشتم ، او را نديدم .
تازه به خود آمدم و به ياد آوردم كه :
سيد مرا با نام و نشان صدا زد.
مرا دعوت كرد به كاظمين بازگردم با اينكه نمى خواستم بازگردم .
از فقهاى بزرگ به وكيل خود تعبير مى فرمود.
و سرانجام هم بناگاه از برابر ديدگانم نهان شد.
پـس از ايـن انديشه ، بناگاه دريافتم كه آن حضرت امام عصر (ع ) بوده است و دريغا كه دير او را شناختم .