9ـ آن بامداد پر خاطره
علامه محقق ((آيت الله صافى )) صاحب تاءليفات ارزنده ، داستانى را در اين مورد آورده است كه خود، آن را از آقاى ((احمد عسكرى تهرانى )) كه از خوبان مى باشد شنيده اسـت و داسـتـان در مـورد بـنـيـاد مـسـجـد امـام حـسـن عـليـه السـّلام كـه ايـنـك در مدخل شهر ((قم )) قرار دارد، مى باشد.
آقاى عسكرى مى گويد:
حـدود 17 سـال پـيـش بـامـداد پنجشنبه اى بود كه نماز صبح را خوانده و به تعقيب و دعا مـشـغول بودم كه سه جوان مكانيك آمدند و گفتند: ((مى خواهيم به شهر قم و مسجد جمكران (371)مـشـرف شـويـم و بـراى بـر آمـدن خـواسـتـه هـاى خـويـش ، دسـت تـوسـل به سوى خدا و حجت او، امام عصر عليه السّلام بزنيم و دوست داريم تا شما ما را در اين سفر همراهى كنيد.))
مـن بـا پـيشنهاد آنان موافقت نمودم و سوار بر ماشين شديم و به سوى قم حركت كرديم . نزديك قم رسيديم كه ماشين دچار نقص فنى گرديد و از حركت باز ايستاد.
جـوانـهـا بـه تـعـمـيـر آن پرداختند و من با استفاده از فرصت ، كمى آب برگرفتم و به قصد تطهير از آنان دور شدم .
پس از اينكه اندكى از آنان فاصله گرفتم در آنجا ((سيد)) زيبا چهره و سفيد رويى را بـا ابـروهـاى كـشـيده و دندانهاى سفيد و براق و خالى بر چهره ، ديدم كه لباس سفيد و عباى نازك و نعلين زرد بر پا دارد. عمامه اى سبز رنگ بر سر نهاده و با نيزه اى كه در دست دارد زمين را خط كشى مى كند.
بـا خـود گـفـتـم : ((اين سيد بزرگوار، اول صبح به اينجا آمده و در كنار جاده ، با نيزه بـه خـط كـشـى پـرداخـتـه اسـت ، ايـن كـار درسـتـى نيست چرا كه جاده عمومى است و آشنا و بيگانه در آن رفت و آمد مى كنند.))
آقـاى عـسـكـرى كـه از سـوء ظـن و ادب خويش نسبت به آن ((سيد)) اظهار ندامت مى كند مى افـزايـد: بـه سـوى او رفـتم و گفتم : ((سيد! زمان توپ و تانك و اتم است ، شما نيزه بدست گرفته اى ؟ برو درست را بخوان .))
و پس از اين سخن او را ترك كردم و به نقطه دور دستى رفتم ، تا براى تطهير بنشينم كـه او مـرا بـا نـام و نشان صدا زد و گفت : ((آقاى عسكرى ! آنجا منشين ، من آنجا را براى مسجد خط كشيده ام .))
از ايـن نـكـتـه كـه چـگـونه و از كجا مرا مى شناسد، غفلت كردم و بى آنكه بتوانم سخنى بگويم گفتم : ((چشم !)) و برخاستم .
او اشاره كرد كه : برو پشت آن بلندى ... و من رفتم .
بـرخـى سـؤ الات در ايـن مـورد بـه ذهـنـم رسـيد و تصميم گرفتم آنها را با سيد در ميان بـگـذارم و بـه او بـگـويـم : ((سيد جان ! اين مسجد را براى چه كسى مى سازى ؟ براى فـرشـتـگـان يـا جـنيّان ؟ كداميك )) چرا كه آنجا آن روزها بيابان بود و از شهر ((قم )) دور.
و نـيـز تصميم گرفتم به او بگويم : ((مسجدى كه هنوز ساخته نشده چرا مرا از تطهير در اين زمين باز مى دارى ؟)) چرا كه مسجد هنگامى حكم مسجد پيدا مى كند كه زمين آن براى مسجد وقف شده باشد و پيش از اين حكم مسجد را ندارد.
پس از اين فكرها و تطهير، به سوى سيد رفتم و بر او سلام گفتم .
او نـيـزه اش را بـه زمـيـن فرو كرد و من خوش آمد گفت و فرمود: ((سؤ الهايى را كه آماده ساختى بپرسى ، طرح كن !))
مـن شـگـفـت زده شـدم ، امـا بـه خـود نـيـامـدم كـه او چـگـونـه از آنـچـه در دل مـن مـى گـذرد بـا خبر است و هنوز من چيزى به زبان نياورده ، از نيت من خبر مى دهد، اين نه تنها كارى طبيعى نيست كه خارق العاده است .
به هر حال من توجه به اين نكات نيافتم و به او گفتم : ((سيد جان ! درست را رها كرده و ايـنـجـا آمـده اى ، گـويـى نمى انديشى كه ما در عصر موشك و توپ زندگى مى كنيم و ديگر نيزه ارزشى ندارد. نيزه در روزگار ما چه كاره است ؟))
و بدين صورت ميان من و او گفتگو شروع شد.
سپس نظرى به زمين افكند و فرمود: ((من نقشه مسجد مى كشم .))
گفتم : ((براى جنيّان يا آدميان ؟))
فرمود: ((براى انسانها))
آنگاه فرمود: ((بزودى اينجا آباد مى شود))
گفتم : ((بفرماييد ببينم اينجا كه من مى خواستم تطهير كنم ، فرموديد مسجد است و اجازه نداديد با اينكه هنوز مسجدى ساخته نشده است چرا؟))
فـرمود: ((آقاى عسكرى ! در اين نقطه يكى از فرزندان فاطمه عليه السّلام به شهادت رسـيد است بزودى قتلگاه او محراب مسجد مى گردد، چرا كه خون اين شهيدى در اين نقطه به زمين ريخته شد است .))
آنـگـاه بـه نـقـطـه اى از زمـيـن اشـاره كـرد و فـرمـود: ((در آن نقطه هم نقشه دستشويى و تـوالت كـشـيده ام زيرا آنجا نقطه اى است كه دشمنان خدا و پيامبر، به زمين افتاده و هلاك شده اند.))
سـپس همانگونه كه ايستاده بود برگشت و مرا نيز برگردانيد و در حاليكه سيلاب اشك از ديـدگـانـش فـرو مـى ريـخـت فرمود، ((آنجا حسينيه ساخته مى شود)) و با به زبان آوردن نـام حـسين عليه السّلام باران اشك از ديدگانش فرو باريد و من نيز با گريه او گريستم .
و نيز فرمود: ((پشت حسينيه كتابخانه مى شود و شما نيز بدان كتاب هديه مى كنى ))
گفتم : ((موافق هستم اما به سه شرط:
1ـ نخست اينكه تا آن زمان زنده باشم .
فرمود: ((انشاءالله ))
2ـ دوم اينكه اينجا مسجدى ساخته شود.
فرمود: ((بارك الله !))
3ـ سـوم ايـنـكه به اندازه امكان مالى خويش ، گرچه يك كتاب باشد براى اجراى دستور شما پسر پيامبر، بدينجا كتاب بياورم .))
مرا به سينه چسبانيد، پرسيدم : ((چه كسى اينجا مسجد خواهد ساخت ؟))
فرمود: ((يدالله فوق ايديهم .))
گفتم : ((من هم مى دانم كه قدرت خدا بالاترين قدرتهاست اما...))
فـرمـود: ((بـزودى خـواهـى ديـد كه در اينجا مسجدى پرشكوه برپا مى شود، هنگامى كه ساخته شد سلام مرا به بنياد كننده اش برسان ))
و مرا دعا كرد.
من سيد را ترك كردم و به اطراف ماشين آمدم كه ديدم درست شده و آماده حركت است .
هـمـراهـان از مـن پـرسيدند: ((آقاى عسكرى ! زير برق اين آفتاب با چه كسى گفتگو مى كردى ؟))
گفتم : ((مگر سيد به آن عظمت را با نيزه بلندش نديديد؟ با او صحبت مى كردم ))
گفتند: ((با كدام سيد؟))
پشت سرم را نگاه كردم ، گفتم : ((آنجاست !))
اما دريغا كه ديدم زمين صاف و هموار است و هيچ كس نيست ، سخت تكان خوردم و سوار ماشين شـدم ، امـا در حـالتـى وصـف نـاپـذير بودم . دوستان با من صحبت مى كردند اما من قدرت پاسخگويى به آنان را نداشتم و نمى دانم كه نماز ظهر و عصر را چگونه خواندم .
سـرانـجام به مسجد جمكران رسيديم اما من فكرم پريشان بودم در مسجد نشستم . يك طرف من مرد سالخورده اى بود و طرف چپم يك جوان .
نماز مسجد جمكران را خواندم ، پس از نماز خواستم سجده كنم كه ديدم سيد گرانقدرى كه بـا آمـدنـش آن مـحدوده را عطرآگين كرد، از راه رسيد و گفت : ((آقاى عسكرى ! سلام عليكم !))
و در كـنار من نشست . تن صدايش درست تن صداى همان سيدى بود كه پيش از ظهر در آنجا نقشه مسجد مى كشيد. مرا به نكته اى نصيحت كرد.
پـس از آن بـه سـجده رفتم و ذكر صلوات را خواندم و سر از سجده برداشتم . دريغا كه ديگر او را نديدم .
از مـرد سـالخـورده و آن جوان كه در دو سوى من نشسته بودند پرسيدم : ((سيد كجا رفت ؟))
گفتند: ((ما نديديم ))
ناگهان گويى زمين لرزه شد و حال من دگرگون شد، دوستانم آمدند و از ديدن وضعيت من شگفت زده شدند و آب بر صورتم پاشيدند و به تهران بازگشتيم .
بـا رسيدن به تهران جريان را به يكى از علماى شهر گفتم . او گفت : ((بى تريد آن سـيـد گـرانـمـايه ، حضرت مهدى عليه السّلام بوده است ، اينكه شكيبايى پيشه ساز تا ببينم آنجا، مسجد درست مى شود؟))
سـالهـا از آن جريان گذشته بود كه به مناسبتى به شهر قم آمدم ، هنگامى كه به آغاز شهر رسيدم ، ديدم ستونها برافراشته شده و در همان مكانى كه سيد نقشه مى كشيد كار مى كنند و مسجد مى سازند.
پرسيدم : ((چه كسى اين مسجد را مى سازد؟))
گفتند: ((حاج يدالله رجبيان ))
با آمدن نام ((يدالله )) قلبم به طپش افتاد و غرق عرق شدم و نتوانستم سرپا بايستم ، بـر صـنـدلى تـكـيـه زدم و آنـگـاه معناى سخن امام عليه السّلام را فهميدم كه هنگامى كه پرسيدم : ((چه كسى اينجا مسجد خواهد ساخت ؟))
فرمود: ((يدالله فوق ايديهم ))
بـه تـهـران بـاز گشتم و 400 جلد كتاب خريدم و همه را وقف كتابخانه آن مسجد نمودم و با حاج ((يدالله رجبيان )) ملاقات كردم و جريان را به او باز گفتم .