بازگشت

7 ـ آيت الله قزويني


مـرحـوم محدث نورى در كتاب خويش سه داستان ، از ديدار عالم گرانقدر ((آيت الله سـيـد مـهـدى قـزوينى )) را با حضرت مهدى عليه السّلام آورده است كه ما دو ديدار آن را، بـه نـقل از فرزندش كه يكى از صلحا و شايستگان شهر ((حله )) بنام ((على )) آورده است ، بطور فشرده ترسيم مى كنيم .

نـامبرده آورده است كه : روزى از خانه ام ، به سوى خانه آيت الله سيد مهدى قزوينى به راه افـتـادم ، بـه هنگام عبور از كوچه ها به مرقد ((سيد محمد)) معروف به ((ذى الدمعه )) فـرزنـد زيـد بـن عـلى بـن الحـسين عليه السّلام رسيدم . اين مرقد منور بطرف كوچه پـنجره اى داشت كه به هنگام عبور، ديدم مرد پر شكوه و خوش چهره اى كنار پنجره مرقد، ايستاده و بر روح ((سيد محمد)) فاتحه تلاوت مى كند. من نيز ايستادم و فاتحه خواندم و پس از پايان فاتحه ، بر آن مرد بزرگ سلام گفتم و او جوابم را داد و گفت : ((على ! تو به خانه سيد مهدى قزوينى و براى ديدار او مى روى ؟))

گفتم : ((آرى ))!

گفت : ((پس بيا با هم برويم !))

در مـيـان راه بـه مـن گـفـت ((عـلى ! بـر ضـرر و زيـان مـالى كـه امـسـال بـه تـو رسـيـده اسـت اندوهگين مباش ، چرا كه تو مردى هستى كه خداوند تو را با ارزانـى داشـتـن نـعـمـت مـالى آزمـوده و تـو را سـپـاسـگـزار و حـق شـنـاس و ادا كـنـنده حقوق امـوال خـود، يـافـتـه اسـت . آنـچـه را خـدا بـر تـو واجـب سـاخـتـه بـود انـجـام دادى و مال چيزى است كه مى آيد و مى رود.))

عـلى مـى گويد: ((من آن سال در تجارت زيان بزرگى كرده بودم و آن را به هيچ كسى نگفته بودم ، اما هنگامى كه ديدم يك مرد بيگانه و ناشناس از ورشكستگى و ضرر بزرگ مـن در تـجـارت آگـاه اسـت ، غـم و انـدوه سراسر قلبم را گرفت و فكر كردم كه خبر اين ضـرر بـزرگ مـنـتـشر شده و مردم فهميده اند، بطوريكه اين مرد بيگانه نيز از آن اطلاع يافته است . اما به هر حال گفتم : خداى را سپاس !))

ديـدم ادامـه داد كـه : ((عـلى ! آنـچـه از امـوال تـو بخاطر زيان در تجارت ، از دستت رفت بزودى به دستت باز مى گردد و بدهى هايت پرداخت مى شود.))

هـنـگـامـى كـه بـه بـيـت آيـت الله قـزويـنى رسيديم ، ايستادم و به آن مرد بزرگ گفتم : ((سرورم ! بفرماييد داخل ! من اهل اين خانه هستم و شما ميهمان .))

او فرمود: ((انا صاحب الدار.))

يعنى : من خود صاحب خانه هستم .

امـا مـن بـر او پيشى نگرفتم ، بلكه او دست مرا گرفت و وارد خانه ساخت . در كنار خانه ((سـيـد مـهـدى قـزويـنـى )) مـسـجـدى بـود، مـا وارد آن مـسـجـد شديم و ديديم گروهى از دانشجويان علوم اسلامى در انتظار آمدن ((سيد)) براى تدريس هستند.

آن مـرد بـر جـايـگـاه خـاص ((سـيـد)) نـشـسـت و كـتـاب ((شـرايع )) را كه در آنجا بود بـرگـرفـت و گـشـود و بر ورقهايى كه آيت الله قزوينى برخى نكات را نوشته بود نظاره كرد و برخى مسايل را خواند.

در ايـن هـنـگام ((سيد)) وارد شد و ديد كه آن مرد بزرگ بر جايگاه او نشسته است به او خوش آمد گفت و او پا با ورود ((سيد)) از جايگاه او كنار رفت ، اما سيد با اصرار آن مرد پرشكوه را در جاى خودش نشانيد.

خـود آيـت الله ((قـزويـنـى )) در ايـن مورد مى گويد: ((من او را مردى بسيار پر شكوه و زيباروى ديدم ، بسوى او رفتم و از حال او جويا شدم ، اما گويى از او شرمنده شدم كه از نام و وطنش بپرسم .))

بـه هر حال ، ((سيد)) درس خود را طبق برنامه روزانه آغاز كرد و آن ميهمان نيز كه خود را صـاحـب خـانـه خـوانده بود، در مسايلى كه ((سيد)) طرح مى كرد پرس و جو و چون و چرا را آغاز كرد.

يـكـى از دانـشـجـويـان عـلوم دينى كه كم سن و سال و كم تجربه مى نمود، به او گفت : ((ايـن بـحـث بـه شما ربطى ندارد، لطفا سكوت كنيد تا بحث ادامه يابد!)) كه او تبسم كرد و ساكت شد.

پـس از پـايـان بـحـث آيـت الله قـزويـنـى از او پرسيد: ((از كجا به شهر ((حله )) آمده ايد؟))

پاسخ داد: ((از شهر سليمانيه .))

آيت الله پرسيد: ((چه زمانى از سليمانيه خارج شده ايد؟))

پاسخ داد: ((ديروز!))

و افـزود كـه : ((نـجـيـب پـاشا آنجا را فتح كرد و پيروزمندانه وارد شهر گرديد و احمد پاشا را كه بر دولت عثمانى شوريده بود، دستگير كرده است .))(368)

آيـت الله قـزويـنـى در اين مورد مى گويد: ((من در مورد سخن او و اينكه چگونه خبر فتح سـليـمانيه به حكومت ((حله )) گزارش نشده است فكر مى كردم و به ذهنم نرسيد كه از آن مـرد بـزرگ بـپـرسـم كه چگونه با وجود اينكه ديروز از ((سليمانيه )) حركت كرده اسـت و فـاصله آنجا تا ((حله )) حدود 400 كيلومتر است ، امروز به ((حله )) رسيده است ؟))