3ـ اسماعيل ! شفا يافتي و رستگار شدي !
از مـرحـوم ((شـمـس الدّيـن )) فـرزنـد ((اسـماعيل هرقلى ))(360) آورده اند كه : پدرش در جوانى ، دچار بيمارى و زخم شديد و عفونى در ران چپ خود شد كه او را سخت در فشار قرار داده و زندگيش را به خطر افكنده بود.
ايـن زخـم چـركين ، در فصل بهار، بويژه ، شكافته مى شد و خود و چرك از آن جريان مى يافت .
او از شـدت نـاراحـتـى از روسـتـاى خـويـش حركت كرد و به سوى ((حلّه )) آمد و نزد سيد گـرانـقـدر آقـاى رضى الدين ((على بن طاووس )) رفت و از درد و رنج و بيمارى خويش به او شكايت برد.
سـيـد، پـزشـكـان شـهـر را براى معاينه او دعوت كرد و آنان پس از تلاش بسيار گفتند: ((جـراحـى پـاى او بـسـيـار خـطـرنـاك اسـت و نتيجه مثبت آن را در برابر خطرش ، اندك و ناچيز.))
او به همراه ((سيد)) به بغداد آمد و در آنجا نيز به پزشكان ماهر و حاذق مراجعه نمود و آنان نيز پس از معاينات دقيق ، همان نظر پزشكان حله را باز گفتند.
بـيـمـار، سـرخـورده و نـومـيـد به شهر تاريخى و مقدس سامرا رفت تا در آنجا به كعبه مقصود و قبله موعود، توسل جويد و شفاى بيمارى سخت و علاج ناپذيرش را از او بخواهد.
پـس از گـذرانـدن چـنـد روز در سـامـرا، بـه نهر ((دجله )) رفت و پاى خويش را كه به دليـل جـريـان خـون و چـرك آن زخـم و دمـل چـركـين ، آلوده بود شستشو داد و لباس تميز و جـديـدى بـه تـن كـرد و بـازگشت . در ميانه راه به چهار سوار برخورد كرد كه يكى از آنـان لبـاس ويـژه بـزرگـان و علماى دينى را به تن و نيز نيزه اى به دست داشت . همه پـياده شدند و سه نفر از آن گروه در دو سوى راه ايستادند و به بيمار سلام گفتند و آن شخصيت پرشكوهى كه گويى سالار آنان بود به طرف بيمار آمد و گفت :
((انت غدا تروح الى اءهلك ؟))
يعنى : اسماعيل ! تو فردا به سوى خاندان و روستاى خود باز مى گردى ؟
اسماعيل پاسخ داد: ((آرى ! سرورم !))
فرمود: ((پس بيا جلو تا زخم پايت را ببينم .))
((اسماعيل )) پيش رفت و آن شخصيت پرشكوه دست مبارك و شفابخش را بر پاى او نهاد و هـمـيـنـطـور كـشـيـد تـا به نقطه زخم و درد رسيد و آنجا را اندكى فشرد و آنگاه بر مركب خويش سوار شد.
يكى از آنان گفت : ((اءفلحت يا اسماعيل !))
يعنى : اسماعيل ! شفا يافتى و رستگار شدى .
تو را رها نمى كنم
اسـمـاعـيـل از ايـنـكه آنان ، او را به نام و نشان مى شناختند، شگفت زده شد، اما از عنايت آنـان و شـفـا يـافـتـن زخم علاج ناپذير پايش به دست شفابخش آن حضرت ، غفلت كرد و تنها در پاسخ آنان تشكر كرد كه :
((اءفلحنا و اءفلحتم ان شاء اللّه !))
يعنى : خداى ، ما و شما را رستگار گرداند.
يكى از آن سواران گفت : ((نشناختى ؟ اين امام عصر عليه السلام است !)) و اشاره به آن شخصيت پرشكوهى كرد از زخم پاى اسماعيل پرسيد.
ديـگر اسماعيل بيدار شد، به سرعت خود را به آن شهسوار شفابخش رسانيد و پاى او را كه در ركاب بود در آغوش كشيد و بوسه باران ساخت .
امـام عـصـر عـليـه السـلام بـا يـك دنـيـا مـهـر و مـحـبـت فـرمـود: ((اسماعيل ! بازگرد!))
پاسخ داد: ((سالارم ! تو را رها نمى كنم و از تو جدا نمى گردم .))
بار ديگر فرمود: ((صلاح تو در اين است كه بازگردى !))
اسماعيل بار ديگر پاسخ داد: ((بخدا از تو جدا نمى شوم .))
كه يكى از آن سواران پيش آمد و گفت : ((اسماعيل ! آيا زيبنده است كه حضرت مهدى عليه السـلام دو بـار به تو دستور دهد بازگرد و تو امام خويش را مخالفت كنى ؟ درست است ؟))
اسماعيل ديگر باز ايستاد و ركاب حضرت را رها كرد.
امام عصر عليه السلام به او گفت : ((به بغداد كه بازگشتى حاكم عباسى (361) تو را احـضـار خواهد كرد. هنگامى كه نزد او رفتى و چيزى به تو داد نپذير و نزد فرزند ما ((رضى )) برو تا برايت حوله اى بر ((على بن عوض )) بنويسد، من به او سفارش مى كنم هر چه خواستى به تو بدهد.))
آنـگـاه امـام عـصـر عـليـه السـلام و يـارانش او را تنها نهادند و به راه خويش ادامه دادند و اسـمـاعـيـل به مرقد منور امام هادى و عسكرى عليه السلام رسيد و با برخى از مردم كه در آنجا بودند روبرو شد و از آنان در مورد آن چهار سوار پرسيد.
آنـان پـاسـخ دادنـد: ((شـايـد آنـان از شخصيتهاى بزرگ منطقه و صاحب نعمت و ثروت و امكانات همين منطقه باشند.))
اسماعيل گفت : ((نه ! بلكه امام عصر عليه السلام و سه نفر از يارانش بودند.))
گفتند: ((آيا زخم و بيمارى پاى خويش را هم به او نشان دادى ؟))
پاسخ داد: ((آن بزرگوار با دست شفابخش خود پايم را گرفت و فشرد.))
و آنـگـاه اسـمـاعـيل پاى خويش را گشود و اثرى از آن زخم چركين و بيمارى علاج ناپذير نيافت . شك و ترديد به او دست داد كه نكند پاى ديگرش بوده به همين جهت آن پاى را هم بـرهـنـه سـاخـت و مـعـايـنـه كرد، اثرى از آن زخم و بيمارى نيست . مردم به سوى او هجوم بردند و پيراهنش را به عنوان تبرك پاره پاره كردند.
آيا تو شفا يافته اى ؟
مـاءمـورى از سـوى اسـتـبـداد حـاكـم بـه سـوى ((اسماعيل هرقلى )) آمد و از نام و مشخصات و تاريخ حركت او از بغداد براى زيارت به سـامـرا، پرس و جو نمود و جوابهايى را كه او داد، همه را براى گزارش به بغداد، به دقت نوشت .
پس از يك روز، اسماعيل از شهر مقدس سامرا حركت كرد و راه بغداد را در پيش گرفت . به بـغـداد رسـيـد، ديـد انـبـوه مـردم در خـارج از شـهـر و كـنـار پل اجتماع نموده و هر كس مى رسد از نام و نشان و مبداء حركتش مى پرسند.
هـنـگـامـى كـه اسـمـاعـيل رسيد از او نيز همچون ديگر مسافران از نام و نشانش پرسيدند و هـنـگـامـى كه او را شناختند موج جمعيت ، گردش را گرفتند و پيراهنش را به منظور تبرك ذره ذره كـردنـد و بـردنـد و كـار به جايى رسيد كه از فشار و هجوم مردم جانش به خطر افتاد.
((سـيـد بـن طـاووس )) و گـروهـى بـه هـمـراه او، بـه اسـتـقـبال ((اسماعيل هرقلى )) آمدند و مردم را پراكنده ساختند، هنگامى كه ((سيد)) او را ديد فرمود: ((اسماعيل ! آيا تو شفا يافته اى ؟))
پاسخ داد: ((آرى !))
سـيـد گـرانـقـدر را از مـركـب پـيـاده شـد و ران پـاى اسـمـاعـيـل را بـرهـنـه سـاخـت ، امـا اثـرى از آن زخـم چركين و عميق نيافت ، از شور و شوق بيهوش شد.
هـنـگـامـى كـه بـه خـود آمد به همراه اسماعيل و با ديدگانى از شور و شوق گريان نزد وزير آمدند و سيد گفت : ((اين برادر من و محبوبترين مردم در نظر من است .))
وزير داستان او را پرسيد و خودش ، از اول تا آخر بيان كرد. پزشكان بغداد را كه چندى پـيـش بـه دستور ((سيد بن طاووس )) پاى ((اسماعيل )) را معاينه نموده بودند و تنها راه مـعـالجه را، بريدن پا اعلان كرده و آن را نيز بسيار خطرناك توصيف نموده ، همه را احضار كردند.
وزير از آنان پرسيد: ((شما اين مرد را ديده ايد؟))
گفتند: ((آرى !)) و جريان زخم عميق و چركين پاى او و ديدگاه خود را باز گفتند.
پـرسـيـد: ((اگـر آن زخـم عـميق جراحى مى گشت ، به نظر شما چند روز براى بازيافت سلامت لازم بود؟))
پـاسـخ دادنـد: ((دو مـاه و تـازه ، جـاى آن زخم و جراحى هم به صورت حفره اى باقى مى ماند و در آن موضع مويى نمى روييد.))
وزير پرسيد: ((شما پزشكان ، چند روز پيش اين بيمار را معاينه كرديد؟))
گفتند: ((ده روز پيش .))
وزير، لباس اسماعيل را از روى پايش كنار زد و گفت : ((بياييد! معاينه كنيد!))
همگى نگريستند اما اثرى نيافتند.
يكى از پزشكان فريادى از پرده دل بركشيد كه : ((اين ، كار مسيح عليه السلام است ! كار پزشك نيست .))
وزير گفت : ((نه ! اگر شما مى پذيريد كه كار پزشكان نيست ما خود خواهيم شناخت كار كيست .))
از شما هرگز!
آنـگـاه سـردمـدار رژيـم عـبـاسـى ، ((مـسـتـنـصـر))، ((اسـمـاعـيـل هـرقـلى )) را بـه حـضـور طـلبـيـد و جـريـان را از خـودش پرسيد و او نيز همانگونه كه اتفاق افتاده بود گزارش كرد كه خليفه دستور داد هزار دينار به او هديه كنند.
پـول را آوردنـد و خـليـفـه گـفـت : ((اسـمـاعـيـل ! بـه شـكرانه شفا گرفتن و بهبود، اين پـول را بـگـيـر و در راه خـدا انفاق نما.)) پاسخ داد: ((من جراءت گرفتن يك دينار آن را ندارم .))
خليفه با شگفتى پرسيد: ((از چه كسى جراءت ندارى ؟))
گفت : ((از همان شفابخشى كه مرا نجات داد، چرا كه او فرمود از شما چيزى نپذيرم .))
خـليـفـه خـودكـامـه عـبـاسـى گـريـسـت و انـدوهـگـيـن شـد و اسماعيل بى آنكه چيزى از او بپذيرد از كاخ شومش بيرون آمد.
آرى ! ((شـمـس الديـن )) فـرزند ((اسماعيل هرقلى )) مى گويد: ((من هم خوب به پاى پدرم نگريستم ، نه تنها اثرى از زخم در آن نديدم بلكه بسان پاى سالم موهاى آن نيز روييده بود.))