بازگشت

2ـ چرا مذهب شيعه را برگزيدم ؟


از عـالم گـرانـمايه ، ((شيخ على رشتى )) كه از علماى بزرگ و پرواپيشه نجف اشـرف در روزگار خويش بود، آورده اند كه : از شهر مقدس كربلا عازم نجف بودم كه از راه ((طويرج ))(357) سوار بر قايق ، حركت كرديم .

در مـيـان قـايـق يـا كـشتى كوچك ما، گروهى به بازى و سرگرميهاى دور از ادب و نزاكت مـشـغـول بودند، اما مردى به همراه آن گروه بود كه در بازيهاى سبك و بى ادبانه آنان شـركـت نـمـى جـسـت و تنها در خوردن غذا با آنان رفاقت مى كرد و ادب و اخلاق انسانى را رعايت مى نمود. دوستانش او را به تمسخر مى گرفتند و به او زخم زبان مى زدند و گاه مذهب و راه و رسم دينى او را، مورد طعن و استهزاء قرار مى دادند.

از او پرسيدم كه : چرا از همراهان خويش دورى مى جويد و با آنان همراه و همگام نيست ؟

پـاسـخ داد: ((ايـنـان هـمـه از بـسـتـگـان و نـزديـكـان مـن هـسـتـنـد و در مـذهـب از اهـل سـنـت مـى بـاشـنـد. پـدرم نـيـز سـنـى مـذهـب اسـت امـام مـادرم اهـل ايـمان و تقوا مى باشد و از پيروان خاندان وحى و رسالت و خودم نيز از نظر مذهب از گـروه پـدرم بـودم ، امـا خـداونـد بـر مـن نـعـمتى گران ارزانى داشت و به بركت سالارم حضرت صاحب الزمان عليه السلام شيعه شدم .))

يا اباصالح !

از او دليل شيعه شدن و سبب هدايتش را پرسيدم .

گفت : ((نام من ((ياقوت )) است و ((روغن فروش )) مى باشم كه در ((حله )) تجارت مى كنم .

يك بار براى خريد روغن از شهر حله به مناطق اطراف رفتم و پس از خريد مقدار بسيارى روغـن بـه همراه كاروانى ناآشنا به سوى شهر خويش حركت كردم . شب هنگام در ميانه راه در نـقـطـه اى بـار انـداخـتـم و براى استراحت توقف كرديم . بامداد آن شب ، هنگامى كه از خواب بيدار شدم ديدم كاروان رفته و مرا وانهاده است .

در پى كاروان به راه افتادم و راه از بيابانهاى خشك و خالى مى گذشت ، از بيابانهايى خـطـر خـيـز و نـاهـمـوار و نـاامـن ، راه را گـم كـردم . سرگردان و هراسان از خطر و فشار تشنگى در آن بيابان ، گرفتار آمدم .

هـنـگـامـى كـه دسـتـم از هـمـه وسـايـل عـادى قـطـع شـد، در اوج گـرفـتارى و نااميدى دست توسل به دامن خلفا زدم و از آنان كمك خواستم ، اما خبرى نشد.

گذشته ام بسان برقى از نظرم عبور كرد. به يادم آمد كه گاه از مادرم مى شنيدم كه مى گفت : ((پسرم ! دوازدهمين امام ما شيعيان ، زنده است و كنيه اش ((اباصالح )) مى باشد و اوست كه گمشدگان را، ارشاد، بى پناهان را، پناه و ناتوانان را، يارى مى كند.))

بـا خـداى خـويـش پـيـمـان بـستم كه اگر اين امام راستين و گرانمايه ، پناهم دهد و مرا از ورطـه هـلاكـت نـجـات بـخـشـد بـه پـيـروى از مـذهـب شـيـعـه مـفـتـخـر گـردم و در هـمـان حـال بـه خـداى روى آوردم و بـا قـلبـى لبـريـز از اخـلاص و ايـمـان از پـرده دل ندا دادم كه :

يا اباصالح !

شـگـفـتـا كـه ديـدم بـزرگ مردى در كنار من ايستاده و با من همراه شد. خوب نگاه كردم ، ديدم عمامه سبز بر سر دارد و باشكوه و عظمتى وصف ناپذير، راه را به من نشان داد به مـن دسـتـور داد كـه بـه پـيـروى از خاندان وحى و رسالت كمر همت ببندم و به مذهب شيعه ايـمـان آورم و فـرمـود: ((ايـنك به روستايى خواهى رسيد كه همه مردم آن شيعه هستند، از همين جا برو!))

به او گفتم : ((سرورم ! آيا تا روستايى كه نشان داديد همراهى نمى فرماييد؟))

پاسخ داد:

((لا!... لانـّه قـد استغاث بى ـ الان ـ الف انسان فى اطراف البلاد و اريد ان اغيثهم .))

يـعنى : نه !... چرا كه الان انسانهاى بى شمارى با راز و نياز به بارگاه خدا از من كه بنده خدا و حجت او هستم ، كمك مى خواهند و من مى روم تا آنان را مدد كنم .

و آنگاه رفت و از نظرم ناپديد شد.

انـدكى راه آمدم و به روستايى رسيدم كه فاصله بسيارى از منزلگاه ديشب كاروان داشت و مـن راه را همانجا گم كرده بودم . وارد روستا شدم و در آنجا به استراحت پرداختم كه آن كاروانيان تازه پاس از يك شبانه روز، به آنجا رسيدند.

آرى ! بـه شـهـر ((حـلّه )) آمـدم و به خانه عالم گرانمايه آيت اللّه آقاى قزوينى رفتم (358) و داسـتـان شـگـفـت انـگـيـز خـود را بـه او گـفـتـم و از آن مـرد عـلم و ايـمـان مـسـايـل و مـفاهيم مذهبى و برنامه هاى دينى خويش را طبق مذهب خاندان وحى و رسالت آموختم .(359)