بازگشت

آينده جهان اسلام و احياگري تمدن معنوي يا ويرانگري


آن چه در مطالب فوق آمد بيان اوضاع کلي تمدن اسلامي در متن عصر پاياني جهان غربي و نسبت متفکران سياسي و فلسفي با اين تمدن و آراي انديشمندان غربي که تئوري پايان تاريخ و برخورد تمدن ها را طرح کرده بودند و ديگر بيان نظريه ي تاريخي شيعه نسبت به پايان تاريخ و نيز بيان اجمالي اوضاع و چالش هاي فعلي و احتمالي آينده ي انقلاب اسلامي با تمدن غربي بود.

در اين ميان آن چه اساسي است درک وضعيت عصر غيبت آخرالزماني است که از سويي تمدن غرب را به فعليت رساند و ديگر آن که تمدن اسلامي را به حالت بالقوگي درآورده و حقايق اسلام را مستور کرده است و سرانجام وضع بينابيني دوگانه ما که از يکسو تسليم شونده و منفعل غرب گرايي و مصادره ي اسلام به نفع غرب در برابر تمدن غربي است و از سوي ديگر اراده ي هويت جويي معطوف به آماده گري و انتظار موعودوعمليمتناسب با اين انتظار رادرما به صورت انقلاب اسلاميبرميانگيزد. در اين اوضاع و شکاف هاي تمدني ميان اسلام و غرب، مراقبت بسيار مي طلبد که در دام نيافتيم و بعد از بيست سال تجربه ي ديني پس از انقلاب اسلامي و يک گام به پيش دو سه گام به پس نرويم.

با چشم دوبين و أحول نمي توان کل حقيقت متجلّي در دو تمدن اسلام و غرب را ديد و درک کرد. از همين نسبت است که بيشتر گرفتاران درکمند زلف تمدن غرب از چپ و راست نابينا شده اند. در حقيقت چشم راست علم، فلسفه ي جديد، فنّاوري، دموکراسي و هنر به عالم علوي شرق و تمدن اسلامي فروبسته مانده و چشم چپ اصحاب برزخي تمدن اسلامي نيز اغلب از حقيقت غير قدسي مدرنيته و دموکراسي هنر جديد نابيناست. مشکل زماني فزوني مي گيرد که برخي تصور مي کنند مي توان راه غرب را بي کم و کاست طي کرد و در ضمن، معاني و فضايل و عهد و پيمان شرقي و ديني و هويت فرهنگي خود را حفظ کرد. [1] .

اما اين نظر ساده انديشانه است: نمونه ي ژاپني تمدن مدرن شرقي دروغي است بزرگ. امروز ژاپن از اقمار تمدن، بلوک صنعتي و هفت کشور امپرياليست اقتصادي جهان است و جزو دو سه اقتصاد بزرگ جهاني طبق قوانين تجارت بين الملل و مزيت نسبي تمدن غرب عمل مي کند و ميراث فرهنگي خود را به مثابه ماده ي تمدن غربي درآورده است. چنان که ميراث سنّتي يهودي ـ مسيحي تمدن هاي غربي در درون چرخه هاي انقلاب تکنيکي موج دوم و سوم نابود شده و هويت خود را از دست داده است. کليساي کنوني تفاوتي با مصلاي فرويدي غرب نمي کند و پاپ و کليساي کاتوليک در کنار کليساهاي ديگر در خدمت بسط موج دوم و سوم است.

گذر از اين جهان با اديان مسخ شده ي يهودي ـ مسيحي و آيين هاي اساطيري شرقي، نقش دوچنداني را براي ما مي طلبد و همتي بزرگ تر از گذشته از ما مي خواهد. زيرا نه فقط بايد چشم چپ خود را بر تماميت تفکر غربي بست، بلکه در چشم راست خود نيز بايد براي درک ماهيت تفکر ديني و شرقي دچار تيرگي و تاري نشد و اگر چنين نشود، همان وضع پريشان ادامه خواهد يافت، در حال کوري چشم چپ به خيال واهي مي پنداريم که مي توان ديانت و اسلام را در ظرف فنّاوري و دموکراسي ريخت و هم خود مصرف کرد و هم به غرب صادر، اين عين انفعال درمتن ظاهربيني است. غرب حقيقي جز اراده ي معطوف به قدرت و تصرف تکنيکي به قوه ي عقل و تفکر حسابگرنميشناسد.

اگر از تفکر معنوي نيز سخن مي گويند، صرفاً براي تقويت نفس خوش است. در حقيقت فنّاوري تجسم عيني اراده ي معطوف به قدرت و اراده ي معطوف به قدرت اولين صنعت نفس کوگيتويي دکارت است که سراسر چهارصد، پانصد ساله ي تاريخ غرب و تمدن غربي، کوس أنا الحقّ و لِمَن المُلکي زده است، و فلسفه ي دکارتي تا فلسفه ي هگلي و نيچه اي، همه در مقام اثبات آن به زبان هاي مختلف متافيزيکي و منطقي بوده اند. في المثل در ديدگاه نيچه که غرب با او اعلام بحران، تماميت و پايان تاريخ خود مي کند. مشکل غرب در نيست انگاري اراده ي کنوني انسان غربي است، بايد به ساحت فعال نيست انگاري انتقال يابد، سپس با خاک و زمين و زمان چون دانايان يوناني آشتي کند، به مرتبه ي بازگشت جاويدان همان انتقال يابد، به دوران کودکي باز گردد و تأسيس ارزش هايي فراسوي نيک و بد کنوني کند. البته چنين عالمي در نگاه نيچه خود از تفکر خود بنيادانه ي او نشأت گرفته، در برزخ ميان دايره ي دين و متافيزيک به اين نظر رسيده است.

برخي گمان مي برند ايدئولوژي غرب ليبراليسم است، بخشي از آن در دوره اي کوتاه به سوسياليسم گراييده که همان ليبراليسم جمعي است، منافع جمع و تأمين اجتماعي را بر منافع فرد ترجيح مي دهد. دموکراسي ليبرال و سوسيال به هر حال به مثابه ايدئولوژي غرب تلقي شده است، براي توضيح آن ها به آثار فلاسفه ي قرن هفده، هجده و نوزده رجوع کرده است، اما به جاي توجه به روح اين ايدئولوژي به ظواهرش نظر کرده اند. چنان که در اقتصاد و اخلاقيات غربي نيز به همين رويه ي ظاهري توجه مي شود. آن ها بنابر قاعده ي مشابه سازي، اسلام را هم به صورت ايدئولوژي داراي معادل هايي برابر دموکراسي و ليبراليسم مي گيرند، در حالي که اساساً شؤون ايدئولوژيک فرهنگ غربي از جمله: دموکراسي، ليبراليسم، آزادي و حقوق بشر به عالمي ديگر باز مي گردد و انعکاس اراده ي معطوف به قدرت فائوستي تمدن غربي است و عالم اسلامي روحاً تناسبي با اين مفاهيم نمي تواند داشته باشد. حقوق بشر و آزادي سال هاست که در تمدن غربي وسيله ي سيطره و سلطه ي سياسي شده است.

به هر حال با مشابه سازي و يکسان کنندگي و متزلزل کردن ساحت قدس و تلافي دين تا سر حد نوعي ايدئولوژي دنيوي يکي از نخستين توابع تکنيکي ديانت است که اکنون صد و پنجاه سال است که از سيد جمال تا دوران اخير در همين مسير راه پيموده ايم، اما اين محال است که بتوان دين نسخ نيافته ي اسلام را تابع عالم تکنيک کرد و به نام اسلام، در تمدن غرب منحل شد و اسلام را وسيله ي تأسيس ارزش هاي غربي کرد.

تکنيکي شدن دين در غرب، روح ايماني و فرا عقلاني آن را مي گيرد و همه ي اسطوره هاي خلاف آمد عادت و فراتر از طور عقل را نابود مي کند و جهان را به صورت درختي بي بر و بار و زمين خشک در مي آورد که در آن نه درخت دين و ايمان مي رويد و نه درخت اسطوره و خرافات. اين دين در حدّ حکم عقل همان دين عصر روشن گري است. اگر با اين دين اتفاقي جدي در جهان نمي افتد در ديگر سو نيز تعصبات کاذب برانگيخته نمي شود، چنان که در دوران قاجاري که آغاز دوره ي تديّن دوم بود، فرقه سازي هاي عجيب و غريب از بهاييت و وهابيت و تا ديانيه و اسماعيليه ي جديد و... ريشه ي دين را نمي کند و بهانه دست دشمن عقلايي شده نمي دهند.

انقلاب اسلامي در طلب عالمي ديگر بود. اما در عمل بسياري بنا بر سکني گزيدن در ساحت همين دين عقلاني شده که روشن فکري ديني آن را پرورانده بود اغلب مغرورانه و ساده انديشانه با اين تصوّر که غرب، چيزي جز ابزاري قابل تصرف نيست و ما به سرعت، غرب و عالم جديد بحران زده را تصرّف خواهيم کرد، سياست زده شديم و خود را در معرض پايين ترين خطاهاي اخلاقي و سياسي قرار داديم.

از خطر کردن در عرصه ي هنر حذر و فضاي اعتلاي فرهنگي را تنگ کرديم. ما از خود آگاهي ديني عصر امام خميني (رحمه الله) به همان فرهنگ کلاسيک روشن فکري ترجمه زده روي آورديم. به طوري که هم اکنون در قلمرو تئوري شريعت و سياست با غرب زده ترين آرا روبروييم. بر فراز انديشه هايمان، نازل ترين متفکران و نويسندگان فلسفي و سياست غرب چون پوپر و پوزيتيويست ها پرواز مي کنند و در قلمرو عدالت اجتماعي و اقتصادي با نقصان هاي اساسي روبروييم. به طوري که عدالت شيطاني جامعه ي مدني غرب و حقوق نفساني بشر گه گاه انساني تر از وضع ما به نظر مي رسد.

بسياري از مسلمان ها اکنون از انديشه هايي التقاطي چون جامعه ي مدني ديني به عنوان غايت، سخن مي گويند. بي آن که نسبت به مدعاي خود، خود آگاهي داشته باشند. اگر اين نقصان ها را دفع کنيم و به نحوي به تجديد عهد معنوي در معرفت و عمل خود باز نگرديم، مانند ديگر سرزمين هاي خاورميانه، وضعي مشابه قبل از انقلاب پيدا خواهيم کرد يا چيزي شبيه ترکيه خواهيم داشت و ابلهانه تسليم هوش شيطاني غرب و حکومت غرايز خواهيم شد، اگر تفکّر معنوي و پارسايي باز نگردد.

در اين وضع مانند ده سال اخير با انفعال به توسعه ي صنعتي سطحي روي خواهيم آورد و از طرف ديگر دعوي دين داري و احياي علم، هنر، شعر و اخلاق گذشته خواهيم داشت، از سويي ديگر با استقراض از بانک توسعه ي جهاني و صندوق پول و... در را به واردات غربي باز خواهيم کرد و علاوه بر اين ها پي در پي صدها ستاد احيا و اقامه ي نماز و امر به معروف و نهي از منکر، آن هم در حد ستاد نه صف، تأسيس خواهيم کرد و به کارهاي نيم بند اهتمام خواهيم ورزيد، در جايي که اسم و فعل و حرف نظام آموزش دانشگاه و مدرسه ي ما غربي است استاد، دانشجو، معلم و دانش آموز ما بيش از گذشته در تنگ ناي ميان علوم غربي و تعهد و تقوي قرار خواهند گرفت.

نظام تجاري و عمراني در برزخ ميان سوداگري، ارتشا، دزدي، ظاهر کاري، ريا و رعايت آداب و احکام شريعت قرار مي گيرد. تجربه ي ده ساله ي توسعه و بازسازي نشان داد که لازمه ي توسعه ي انفعالي، بي عدالتي، ارتشا و فساد اخلاقي است، اين ها چالش و محرک اصل نظام توسعه ي غربي است و در اين ميان، ليبراليسم اقتصادي غالب بر تفکر شرعي کالوني حکومت زوريخ و ژنو نيز جز به اين مراتب مدد نرساند. پرتستانيسم اخلاقي وبر بيان توجيه انباشت سرمايه در نظام سوداگري شبه ديني عصر رفرميسم است، در حقيقت اين اخلاق به ايجاد نوعي نظم دنيوي و وجداني عقلاني مدد رساند، نه به ديانت، زيرا به تدريج اين حکومت با حصول انباشت سرمايه و غربي شدن تمام عيار جامعه و انتقال نظام کلاسيک بورژوازي به نظامي مدرن، حکومت ديني، سالبه ي به انتفاء موضوع شد.

اکنون ما در وضعي برزخي ميان غرب زدگي فعال و غرب زدگي منفعل سکني گزيده ايم. به اقتضاي اين وضع فعال نيستيم. به اين دليل که نه تنها نسبت به غرب، خودآگاهي نداريم بلکه اغلب بلا تکليف و سرگردان، گرد خود مي گرديم و مدام منتظريم که دستي از غيب برون آيد و کاري بکند. منفعل نيز نيستيم، به اين دليل که با وجود بدهکاري به کشورهاي مختلف، مصرف کالاهاي تجملي سرزمين هاي صنعتي غرب، بالا گرفتن بحران اقتصادي و اخلاقي، تنازع بيهوده افکار و آراي پراکنده و التقاطي، هياهوي لزوم توسعه و تحقق جامعه ي مدني، هجوم مدرنيسم و آوار ماهواره، ويدئو و شيوع بيش از پيش مصرف زدگي و تظاهر به اخلاق و عادات غربي، هم چنان خود رامي ستاييم و در پايان تاريخ غرب، اغلب در عرصه ي اوهام به جنگ غرب مي رويم.

دردناک ترين وضع، زماني است که هوشمندترين، به ظاهر خودآگاه ترين گروه اجتماعي ايران به اقتضاي روح زمانه با اصطلاح هاي بي سروته اي چون: جامعه ي مدني در روزگاري که دوران اين جامعه و مدنيت و قانونيت در غرب فروپاشيده و امپرياليسم آشکار و پنهان ناشي از آن، به بحران رسيده است، دل خوش مي دارد که گويي با آن مي توان تمدني اسلامي بپا کرد! در حقيقت با اين پندارها اسلام را به نفع روشن فکران وابسته ي تمدن غربي مصادره مي کنند. آن ها در اين توهم که هستند که: صداي آزادي خواهي ملت شنيده خواهد شد شهروندان مؤدب و مطيع قانون سر بر خواهند آورد در جامعه ي مدني از قتل، کثافت کاري، دزدي، فساد، طلاق و اعتياد کمترين خبري نخواهد بود زنان آزاد و حقوقي برابر با مردان خواهند داشت کودکان به دلخواه خويش زندگي خواهند کرد آنارشيسم جايي براي حضور نخواهد يافت فاشيسم ريشه کن و مرجعيت و حجيّت رجال بي معني خواهد شد و عقل پذيري و خردورزي عميقاً مورد توجه قرار خواهد گرفت! و... امّا غافل از آن که مدني ترين جامعه هاي مدني در جهان معاصر، جنايت کارترين، ظالم ترين و خبيث ترين در ضمن پيشرفته ترين سرزمين هاي صنعتي اند.

البته در جامعه، همه مي توانند از وضع موجود بدگويي کنند و سياست امپرياليستي را محکوم کنند و عليه آن اعتراض و اعتصاب نمايند، اما اکثريت جامعه، اهميت به صداي آزادي خواهي اين طبقه ي اقليت هوشمند نمي دهد و فقط برنامه ريزان نابغه ي سياسي، فرهنگي و هنري در مسير موافق نظام امپرياليستي هستند که راه آينده را تعيين مي کنند. حقوق بشر ابزاري مي شود براي استحکام امپرياليسم عرفاني! دالايي لاما و سينماگران آمريکايي با عشق و علاقه هفت روز در تپه و کواندان و گوشه سرخ مي سازند، تا نظام ديکتاتوري چين را به نفع نظام عرفاني لاما تحقير و نفي کنند! و در اين ماجرا به ظاهر صداي آزادي خواهي قوم تبّت را به گوش جهانيان برسانند، اما در حقيقت در پس پرده، چيز ديگري است. اين آزداي خواهي در جهان، چيزي نبوده جز آن که جهانيان را شهروندان برده و مطيع دهکده ي جهاني بکند و چين و شرق به صورت بندري آزاد و جامعه اي باز براي تصرف سوداگران و جنايتکاران جهاني در آيد و همه تسليم وضع موجود شوند.

آزادي غربي و جامعه ي باز مدني وسيله اي براي قوام بخشيدن به سيطره ي غرب و موجوديت آمريکاست. سرزمين هاي شرقي با اين آزادي و خردورزي هاي آزادانه هر گونه شور و شوق شرقي را نفي و وضع خلاف آمد خود را ترک مي کند و مانند ديگر سرزمين هاي جهان، زندگي را مي پذيرد، بي آن که دردسري و بي نظمي اي در روزگار و نظم جهان ايجاد کنيم، البته اين بدان معني نيست که بايد حجاب، نماز، روزه، آداب و عادات و تفکر ديني را کنار نهاد، نه، بلکه فقط تعريف خرد پذيرانه کردن (!) از اين مفاهيم و مراتب، مقبول است. مگر در جهان غرب انبوه متفکران ديني خودآگاه وجود ندارند يا در آن سرزمين ها مؤمن و انسان و دين داري ديده نمي شود؟

چه بسيار متفکراني که در غرب مسأله آموز شرقيان مي شوند، اما نکته آن است که در اين جماعت هيچ امري خلاف آمد عادت و رازآميز ديده نمي شود. همه، نظم جامعه ي مدني و امپرياليسم و سوداگري را کرهاً پذيرفته اند و در غايت و مقصد اقصاي خود خلاف آن، عمل نمي کنند و سخن نمي گويند و حتّي به گسترش و تقويت آن مدد مي رسانند. حتي متفکران معنوي در اين مسيرند. هيچ انساني در حال متعارف قادر به ستيز با توسعه ي تکنيکي و دهکده ي جهاني نيست. مگر آن که به عالم خلاف آمد عادت انقلاب شرقي وارد شود و خود آگاهي لازم را براي گذر از ذات آزادي جديد که حقيقت آن اراده ي معطوف به قدرت دنيوي است به دست آورد.

اگر چنين نشود چالشي در دنيا وجود نخواهد داشت و نظريه ي پايان تاريخ و آخرين انسان تحقق خواهد يافت، اما چنين اتفاقي نخواهد افتاد. هنوز مردم ما عادت نکرده اند وجود خود را وقف غايات اين جهاني کنند. صد و پنجاه سال تهاجم تمدن غربي نتوانسته تأثيري عميق در جان مردمان گذارد. هنوز مردم ايران ارزش هاي غربي را پاس نمي دارند و از ساده ترين تا پيچيده ترين نهادها و ارزش هاي غربي فقط براي گذران امور تبعيت مي کنند. هنوز بيشتر مردم ما اعتنايي به فردا و دنيا ندارند.

مفهوم آخرت هنوز در اذهان بسياري از شرقيان جدي است و اگر آن حجاب هاي ناشي از ايلغار تمدن غربي پس زده شود قدر مسلم شرقي و مسلمان نيز چون غربي تمام همت خود را مصروف غايات تمدني خويش مي کند. از سوي ديگر هنوز آزادي و مدنيت غربي در پايان تاريخ غرب براي آن هايي که صدر تاريخ جديدشان، ذيل تاريخ غرب است، هنوز به شدت شکرزاست و در برابر وضع برزخي نه آزادي مجازي و نه آزادي حقيقي که مشرق زمينيان دچار آنند، چون موهبت الهي به نظر مي رسد و همگان در رسيدن به آن با هم رقابت مي کنند و شايد روزي که مردم ايران همگي پشت چراغ قرمز بايستند و نوبت را رعايت کنند و به حق ديگر شهروندان تجاوز نکنند و تحمل سخن حق و باطل مخالفان را داشته باشند و نهايتاً آن که تعلق به امر مقدس را به طاق نسيان سپارند، شايد اين آزادي و مدنيت هم به سراغمان بيايد يا فراتر از صورت اسطوره اي و شبه قدسي آن. او ديگر از اين که مردمي بيگانه از دين در کنار آن ها زندگي مي کنند و بر آن ها مسلط اند هراسان نمي شود و حتي مي پذيرد که بايد زندگي خود را به نحوي با نظام سکولار، متناسب و هماهنگ گردانيد، پس هيچ امر خلاف عادتي از او سر نخواهد زد. اين چالش دوگانه ي دروني در انقلاب اسلامي است که دو راه متضاد را فرا روي انقلاب، جهان اسلام و ايران قرار مي دهد.


پاورقي

[1] هانتينگتون نيز چنين پارادوکسي را امري ممکن مي داند. او مي گويد تمدن غربي هم مدرن و هم غربي است. تمدن هاي غير غربي کوشيده اند بدون آن که غربي شوند، خود را مدرن کنند. تا امروز فقط ژاپن توانسته است در اين تلاش موفق شود. تمدن هاي غير غربي به تکاپوي خود براي دست يابي به ثروث، فنّاوري، مهارت، ابزار و سلاح هايي که از عناصر اصلي مدرن شدن است ادامه مي دهند. آن ها هم چنين کوشش مي کنند، اين نوگرايي را با ارزش ها و فرهنگ سنّتي خودسازش دهند.