بازگشت

بحران تمدن غربي و نظريه برژينسکي


بحران معنويت، دروغ زدگي، نفسانيت تمدن غربي و دموکراسي هاي ليبرال که «زبگينيو برژينسکي» [1] نيز آن را تاييد کرده است. وي ضمن هم دلي و هم سنخي با هانتينگتون در خطوط گسل و واحد درگيري هاي جهان، اعتراف مي کند که با کالبد شکافي فرهنگي غربي ضعف هاي جبران ناپذير اين فرهنگ نمايان مي شود. اين ضعف ها در تئوري هانتينگتون ناديده انگاشته شده است از اين جا خطر را تنها امري بيروني و خارجي تلقي مي کند، حال آن که خطر بزرگ در درون تمدن غرب است.

به اعتقاد برژينسکي، سکولاريسم عنان گسيخته ي حاکم بر نيم کره ي غربي در درون خود نطفه ي ويراني فرهنگ غربي را مي پرورد، از اين رو آن چه ابر قدرتي آمريکا را در معرض زوال قرار مي دهد سکولاريسم عنان گسيخته ي غربي است و نه برخورد تمدن ها. فساد دروني نظام غربي و رژيم هاي وابسته ي فاسد، مشروعيت نظام ليبرال دموکراسي را از بين مي برد. از جمله دروغ سياسي حقوق بشر که صرفاً در چارچوب مسايل سياسي تعريف مي شود و حقيقت ندارد. حقوق بشر به تنهايي بايد آرمان «زندگي خوب» و «انساني» را در نظر آورد. انسان کنوني در وراي تضادهاي ايدئولوژيک و درگيري هاي کهن زندگي جمعي جاي خود را به مسايلي مي دهد که بيشتر به ويژگي هاي زندگي خوب و اصالت انساني مربوط مي شود. [2] .

از اين ديدگاه، انسان مدرن درجستجوي حياتي معنوي وانساني است که دموکراسي هاي ليبرال قادر به تأمين آن نيست.تمدن غفلت و رفاه قادر به تأمين زندگي خوب نيست.زندگي خوب نيازمند فضيلت و ارزش نظم اخلاقي و باورهاي معنوي است. تبديل اسلام خود به خود به دشمن غرب يا مخالف حقوق بشر قلمداد کردن از برخورد سياسي با حقوق بشر سر چشمه مي گيرد و بايد از آن اجتناب شود و با نگرشي وسيع تر به مفهوم حقوق بشر، کاملاً انسانيت افراد به عنوان يک وجود کامل و نه صرفاً به عنوان عامل سياسي يا اقتصادي محترم شمرده شود.البته با رفتار اسلام ستيزه جو همانند«صدورحکم اعدام سلمان رشدي» نميتوان کنار آمد، اما انتقاداز اسلام به صورت کلي وسعي درتحميل مفهوم کاملاً سياسي که غرب ازحقوق بشر دارد،چيزي جز خود باوري محض نيست.

در زمينه ي فرهنگي نيز غرب نوعي لذت گرايي مادي را رواج مي دهد که در تحليل نهايي براي بعد معنوي انسان خيلي زيان آور است. به هر روي، سکولاريسم غربي نمي تواند بهترين معيار سنجش براي حقوق بشر باشد، بلکه موجي فرهنگي است که در آن لذت گرايي، خوش گذراني و مصرف گرايي مفاهيم سياسي يک زندگي خوب را تشکيل مي دهد، در حالي که طبيعت انساني چيزي فراتر از آن است و در شرايطي که خلأ معنوي و پوچي اخلاقي وجود دارد، دفاع از يک موجود سياسي چندان معنا نمي دهد. خلاصه آن که فرهنگ ناپارسايي و ثروت اندوزي در آمريکا براي تبديل قدرت اين کشور به نوعي اقتدار معنوي معتبر جهاني زيان آور است. زيرا چنين فرهنگي تلاش هايي را که براي گسترش و به انجام رساندن برتري ليبراليسم در جهان صورت مي گيرد پوچ و منافقانه جلوه مي دهد.

برژينسکي با جنبه ي سياسي با نظريه ي برخورد تمدن ها مخالفتي نمي کند، اما به اعتقاد او نکته ي ناديده مانده، عبارت است از درون گسيختگي فرهنگ غربي به مثابه مهم ترين عامل سقوط اقتدار غرب. وي اين علل دروني سقوط غرب را کاري تر از علل بيروني مي بيند. لذت گرايي مادي، مصرف گرايي، خوش گذراني، ناپارسايي و ثروت اندوزي که نابودگر ساحت معنوي انسان است علت اساسي و نطفه ي خود ويراني فرهنگ غرب است.

با اين ويژگي هاي تمدن، مشروعيت و جمعيت و اقتدار و اعتبار معنوي جهاني بي معني خواهد بود. اين ها به صورت امپرياليسم و استکبار جهاني نمايان مي شود که به رسم شيطان، نفسها را فريب مي دهد و به دنبال خود مي کشد. اما انسان سرانجام از دام شيطان مي گريزد و طالب آن مي شود که عهدي ديگر با خدا ببند. حال زمان قطعي اين عهد کي فرا خواهد رسيد معلوم نيست. زيرا تقدير انسان با اراده ي انساني ظهور مي کند. البته ترديدي نيست که در نگاه شيعه به عالم پايان تاريخ آنچنانکه فوکوياما معتقد است باليبرال دموکراسي نيست بلکه با ظهور «بقية الله الاعظم حضرت حجت بن الحسن العسکري» تاريخ مرحله ي پاياني،آخرالزماني،قيامت صغريوکبراي خود را به پايان خواهد رساند.

از اين جا نوعي تلقي ديگر از فردا و پس فرداي جهان در نظر مي آيد که خلاف اعتقاد همگاني (يا انکار عمومي رسمي و نه غير رسمي) در سطح جهاني است. فوکوياما در فضاي فرهنگ آمريکايي مي پنداشت ترتيبات نهاد دموکراسي هاي ليبرال بهترين چيزي است که بشر مي تواند به آن برسد. از اين جا مي توان دريافت که بشر به پايان تاريخ خود رسيده است. به اين مفهوم غرب براي فوکوياما فاقد جاي گزين هاي تاريخ است و همه به جبر به سوي دموکراسي هاي ليبرال مبتني بر بازار آزاد اقتصادي خواهند رفت.

تئوري هانتينگتون گرچه نظر او را رد نميکند، اما به نظر او جز برتري دموکراسي هاي ليبرال چيزي نيست. يعني با وجود طرح تئوري برخورد تمدنها خود به نحوي درآشتي نهايي تمدن ها به نفع غرب فکر مي کند. او در خاتمه ي مقاله اش راه کار مهار تمدن هاي کنفوسيوسي ـ اسلامي (دولت هاي شرقي) و حمايت از گروه هاي غرب گرا و سازمان هاي بين المللي را که ارزش هاي غربي و منافع آن ها را مشروعيت مي بخشند، طرح مي کند و از اعتلاي احتمالي سرزمين هاي شرقي سخن ميگويد در حالي که مدرن شده اند و ثروت و فنّاوري، مهارت ها و ابزار و سلاح هايي را که از عناصر اصلي مدرنيسم است بدست آورده اند.

البته او تصور ميکند مدرنيسم ممکن است با ارزش هاوفرهنگ سنّتي شرقي ها سازش کند، از اين جا غرب هر روز بيشتر ناگزير از کنار آمدن با تمدن هاي مدرن غيرغربي خواهد شد که از نظر قدرت به غرب نزديک مي شوند ولي ارزش ها و منافعشان با ارزش ها و منافع غرب تفاوت دارد. اين وضع، ايجاب ميکند که غرب قدرت اقتصادي و سياسي لازم را براي پاسداري از منافع خوددربرابر تمدن هاي مزبور، حفظ کند.

هم چنين لازم است که غرب، درک عميق تري از بينش هاي اصيل مذهبي و فلسفي که زير بناي تمدن هاي ديگر را تشکيل مي دهد و نيز راه هايي که اعضاي اين تمدن ها منافع خود را در آن مي بينند، پيدا کند و عناصر مشترک بين تمدن غربي و ساير تمدن ها را بشناسد. در آينده ي قابل پيش بيني، هيچ تمدن جهان گيري وجود نخواهد داشت، بلکه دنيايي خواهد بود با تمدن هاي گوناگون که هر يک ناگزير است هم زيستي با ديگران را بياموزد.

با بررسي عميق تر، اوضاع تمدن غربي آن چنان که برژينسکي گزارش مي دهد چندان مساعد نيست. در ديدگاه او سکولاريسم غربي به عنوان يک موج فرهنگي است که در آن لذت گرايي و خوش گذراني و مصرف گرايي صرف و دنيا پرستي و صيانت نفس به هر قيمت مفاهيم اصلي يک زندگي خوب را تشکيل مي دهد، در حالي که طبيعت و سرشت انساني چيزي فراتر از آن است.

در چنين خلأ اخلاقي و معنوي است که دفاع از انسان سياسي چندان معني نمي دهد. اين عين خود تباهي فرهنگي است که نمونه بودن آمريکا و تمدن غربي را به مثابه يک نظام نمونه براي ديگران ضايع مي سازد.

اين تمدن و فرهنگ که ثروت اندوزي، ناپارسايي، لذت جويي و مصرف گرايي چونان وديعه تلقي ميکند، انتقال قدرت تمدن غرب را به نوعي اقتدار معنوي [3] با اعتبار جهاني منتفي ميکند. پس سکولاريسم عنان گسيخته در درون خويش نطفه ي خود ويراني فرهنگي را پرورش مي دهد. همين سکولاريسم حقوق بشر را دروغي تام و تمام به نظر مي آورد و همين ارزش هاي قلابي تمدن غربي است که نيچه در برابر آن «نه» ميگويد و آن را چون ارزش هاي فرتوت اژدهاوار مي خواند که هستي انسان را به نيست انگاري منفعل ميکشاند.همه ي منتقدان ارزش هاي غربي از مارکس و کيرکه گورتا هيدگر برانگيزاننده ي نهضت هاي انتقادي درتمدن و فرهنگ غربي و تضادهاي دروني را در اين تمدن ايجاد ميکنند.اين تضادها بيانگر شکافي بزرگ در متن تمدن غربي است.


پاورقي

[1] وي مشاور امنيت مليکارتر رييس جمهور اسبق آمريکا واز انديشمندان سياسي داراي نفوذ ليبرال دموکراسي آمريکا مي باشد.

[2] zbigniew brzeniski,weak remparts of the permissivewest new perspedives quarterly,summer,1993,p,75.

[3] Moral authority.