بازگشت

حتماً تو را به مسجد آقا ميبرم!


حصن حصين عارفان، مسجد جمكران بود***عرش برين عاشقان مسجد جمكران بود( [25] )







بيمارى من از ورم پا و چشم شروع شد. بعد از چند بار مراجعه به دكتر، دست آخر گفتند كه به مرض روماتيسمى به نام «لوپوس» دچار شده ام.



اين بيمارى با حساسيّت به نور، زخم دهانى و درگيرى كليوى همراه بود. در تاريخ 25/5/78 مرا در بيمارستان بقية اللّه(عليه السلام)«بيوپسى» كردند و اطمينان پيدا كردند كه اين بيمارى، «لوپوس» و از نوع «ارتيماتوزسيتميك» است كه در سه نوبت «فالس متيل پرد نيزولون» 500 ميلى گرمى، «ايموران» 50 ميلى و «پردنيزولون» 60 ميلى گرمى قرار گرفتم.



در تاريخ 5/7/78 به دستور دكتر اكبريان، فوق تخصّص «روماتولوژى»، تحت درمان با 1000 ميلى گرم «اندوكسان» قرار گرفتم كه پس از آن دچار تب، سرفه و زخم دهان گشتم و مجبور شدم تا حدود يك ماه در بيمارستان شريعتى بسترى شوم. بعد از ترخيص، بيمارى ام بيش تر شد به حدّى كه دهان، گوش و بينى ام شروع به خونريزى كرد و «پلاكت خون»( [26] ) من پايين آمد. چون انسان سالم بايد حدود 150000 الى 500000 پلاكت خون داشته باشد و «هموگلوبين» انسان هم بايد بين 11 تا 18 باشد، ولى پلاكت خون من به 3000 و هموگلوبين مغز استخوان من نيز به 1 تا 3 رسيده بود و در حالت «كُما» بودم. دوباره مرا به بخش (آى .سى .يو) منتقل كردند و از من «عقيقه بيوپسى» به عمل آوردند و گفتند كه ديگر مغز استخوان من كار نمى كند.



بعد از آزمايش هاى متعدد و زدن حدود 125 گرم «I.V» و «I.J»، هفته اى دو آمپول «GCSF يخچالى» به من تزريق مى كردند. چشم هايم ديگر توانايى ديدن را نداشت هيچ كس را نمى ديدم و حالت كورى داشتم.



از نظر مالى وضع خوبى نداشتيم پدرم كارمند است و حدود دو ميليون تومان خرج دارو و دوا كرديم. وقتى متوجّه شدم كه چشم هايم نمى بينند از همه جا مأيوس شدم و منتظر مرگ نشستم. يك روز دكتر ابوالقاسمى به پدر و مادرم كه بيش تر از دو ماه بود كه شبانه روز، بالاى سر من نشسته بودند و هر لحظه مرگ يا بهبودى مرا انتظار مى كشيدند، گفت: پدر! ديگر هيچ اميدى براى بهبودى دخترت باقى نمانده است.



روزهاى آخر، همه گريه مى كردند. تنها كسانى كه دلدارى ام مى دادند، پدر و مادرم بودند به خصوص پدرم كه در لحظاتى كه با مرگ دست و پنجه نرم مى كردم، بالاى سرم مى آمد و مى گفت: دخترم، به خدا توكّل كن! يقين دارم كه به همين زودى ها خوب مى شوى.



مى گفتم: پدر جان! ديگر خسته شده ام. مى خواهم بميرم و راحت شوم تا شما هم اين قدر عذاب نكشيد.



پدرم با چشمان اشك آلود بيرون مى رفت. نمى دانستم كجا مى رود. يك روز كه حالم خيلى بد بود، خانم بنكدار، مدير مدرسه ام كه واقعاً بايد گفت مديرى نمونه، با ايمان و با خداست، بالاى سَرم آمد و حدود يك ساعتى قرآن خواند. او بعد از ظهر هم آمد و دوباره شروع به قرآن خواندن كرد و به پدر و مادرم گفت كه تا مى توانند بالاى سر من، دعا بخوانند.



گوش هايم ديگر نمى شنيد در اثر خونريزى كاملا كَر شده بودم چيزى هم نمى ديدم و پشت چشمانم خون جمع شده بود. موهاى سرم داشت مى ريخت و تمام بدنم به خاطر مصرف «پردينزلون» حالت بدى پيدا كرده بود به شكلى كه گويا تمام بدنم را با چاقو بريده باشند.



يك روز دكتر بهروز نجفى، متخصّص پيوند مغز و استخوان گفت كه بايد مغز استخوان برادر يا خواهرم به من تزريق شود و به پدر و مادرم گفت: 45 روز بيش تر طول نمى كشد. نتيجه اش يا مرگ است يا زندگى.



پدرم گفت: چقدر خرج دارد؟



دكتر گفت: 15 ميليون تومان.



حدود 14 ميليون تومان را افراد نيكوكار تقبّل كردند و پدرم مى بايست حدود دو ميليون تومان ديگر دارو مى خريد. پدرم حتى اين مبلغ را هم نداشت و همان جا شروع به گريه كرد.



چند روزى از دكتر مهلت خواستيم. فاميل، دوست و آشنا، هركدام مبلغى را تقبّل كردند. پول ها را به بيمارستان آوردند، امّا پدرم قبول نكرد و گفت كه پول ها پيش خودتان باشد. چند روز ديگر اگر احتياج شد از شما مى گيرم.



وقتى فاميل ها رفتند، مادرم گفت: چرا نگرفتى؟ !



پدرم گفت: من نمى خواهم دخترم به بخش مغز و استخوان منتقل شود. اگر آن جا برود، حتى يك درصد هم اميد به نجات او نيست. چون دكتر نجفى حتى ده درصد هم به ما اميد نداد.



برادر و خواهرم براى آزمايش خونِ پيوند « H.L.Aتايپتيگ» به بيمارستان آمدند و نتيجه آزمايش را پيش دكتر نجفى بردند. دكتر بعد از بررسى گفت: خون آنها با خون دخترتان مطابقت ندارد و نمى شود از اين خواهر و برادر براى پيوند استفاده كرد.



دكتر با نااميدى تمام به پدر و مادرم گفت: ديگر هيچ كارى از دست ما ساخته نيست!



مادرم گفت: دخترم مى ميرد آقاى دكتر؟



دكتر گفت: به خدا توكّل كنيد.



وقتى از اتاق بيمارستان بيرون مى رفتند، مادرم خيلى گريه مى كرد و دائماً خدا و ائمه(عليهم السلام) را صدا مى زد، اما نمى دانم چرا پدرم اصلا گريه نمى كرد و به مادرم مى گفت: خانم، به جاى گريه كردن، دعا كن !



مادرم مى گفت: چقدر دعا كنم؟ هرچه دعا مى كنم، حال دخترم بدتر مى شود؟!



يك روز صبح، پدرم آمد و گفت: عزيزم من حتماً شفايت را مى گيرم!



آن روز اصلا حال خوبى نداشتم پلاكت خونم پايين بود. دور تختم را نرده گذاشته بودند و مى گفتند كه مواظب باشيد تكان نخورد! هر لحظه امكان مرگش مى رود.



مادرم گفت: چطور شفايش را گرفتى؟ مگر نمى بينى كه حالش خراب تر از هميشه است؟!



بعد از چند دقيقه، دكتر غريب دوست آمد و حالم را پرسيد. گفتم: آقاى دكتر ديگر نه مى بينم و نه مى شنوم. دكتر گفت: تو خوب مى شوى، ناراحت نباش!



مادرم گفت: دكتر، آيا اميدى به دخترم داريد يا براى تسكين ما اين حرف ها را مى زنيد؟!



دكتر گفت: به خدا توكل كنيد! انشاء اللّه خوب مى شود. و بعد، چهار واحد پلاكت به من تزريق كرد و اجازه داد تا مرا به منزل ببرند و سفارش كرد كه هفته اى يك بار از من آزمايش خون بگيرند.



مرا به خانه آوردند. پدرم را صدا كردم و گفتم: بابا! باز هم اميد به زنده بودنم دارى؟



پدرم پيش من هيچ وقت گريه نمى كرد، ولى آن روز مى دانست چشمانم نمى بيند، راحت گريه كرد، من هم حس مى كردم كه دارد گريه مى كند و با همان حال گفت: دختر عزيزم! من شفاى تو را از امام زمان(عليه السلام)گرفته ام. چهل شب چهارشنبه نذر كرده ام كه به جمكران، مسجد صاحب الزمان(عليه السلام) بروم، و قبل از اين كه تو را مرخص كنند به آن جا رفتم و از آقا خواستم يا تو را به من برگرداند يا بگيرد. بعد از دو ـ سه هفته كه رفتم، خواب ديدم كه شفا گرفته اى. تو خوب مى شوى. فقط همين طور كه خوابيده هستى، نماز بخوان و به امام زمان(عليه السلام) متوسل شو و براى سلامتى آقا صلوات بفرست!



شب هاى چهارشنبه و جمعه نماز آقا را مى خواندم. هفته هفتم بود كه پدرم به جمكران مى رفت. صبح چهارشنبه كه پدرم آمد، من بيدار بودم كه مرا بوسيد. گفتم: بابا مرا بلند كن، مى خواهم بروم بيرون.



تا آن روز اصلا نمى توانستم تكان بخورم. پدرم گفت:



يا امام زمان!



و بعد زير بغل مرا گرفت و بلندم كرد. آرام آرام راه مى رفتم و پدرم زير بغلم را گرفته بود. مى دانستم كه دارد گريه مى كند گريه اى از سر خوشحالى.



به اميد خدا و يارى امام زمان(عليه السلام) كم كم راه مى رفتم. هفته دوازدهم بود كه مى توانستم داخل اتاق راه بروم. حس كردم مى توانم كمى هم ببينم. همين طور كه در اتاق راه مى رفتم و پدرم مواظبم بود، سرم را بلند كردم تا ساعت ديوارى را ببينم. پدرم گفت: بابا جان! مى خواهى ساعت را بدانى چند است؟



گفتم: بابا مى بينم.



پدرم خيلى خوشحال شد و صلوات فرستاد و گفت: دخترم ديدى گفتم شفايت را از آقا گرفتم!



يك روز خانم دكتر شعبانى كه از پزشكان معالجم بود، زنگ زد و حالم را پرسيد. خيلى نگران حال من بود و به پدرم گفت: هميشه از خدا خواسته ام كه لااقل به خاطر همه بيمارانى كه درمان مى كنم، اين دختر را به پدر و مادرش برگردان!



پدرم گفت: خانم دكتر! دخترم خوب مى شود.



گفت: واقعاً روحيه خوبى داريد!



پدرم گفت: خانم دكتر! به امام زمان(عليه السلام) متوسّل شده ام و شفاى دخترم را از او گرفته ام.



دكتر گفت: انشاء اللّه كه شفا گرفته باشد.



معلوم بود كه حرف پدرم را باور نمى كرد. بعد از چند روز، پدرم با دكتر غريب دوست تماس گرفت و براى ويزيت من نوبت زد. چهارشنبه آخر سال 1378 كه پدرم سه شنبه اش به جمكران رفته بود، صبح آمد و مرا پيش دكتر برد.



بغل پدرم بودم و از پلّه ها بالا مى رفتيم. وقتى به اتاق دكتر رسيديم با ديدن من خوشحال شد و بعد از معاينه گفت: خيلى بهتر شده است. چكار كرده ايد؟ !



آزمايش نوشت و قرار شد كه سه هفته ديگر پيش او برويم. ديگر پلاكت خون نزدم و فقط داخل اتاق استراحت مى كردم و نماز مى خواندم.



مادر بزرگ و پدر بزرگم چون ايّام محرّم هيئت دارند، گوسفندى برايم نذر كردند. عمو و پدرم هركدام جداگانه يك گوسفند نذر كرده بودند.



حالا ديگر بدون كمك پدرم از جا بلند مى شدم و راه مى رفتم. حدود سه ـ چهار متر را به راحتى مى ديدم. آخرين آزمايش را كه انجام دادم به پدرم گفتم: فكر مى كنم پلاكت خونم حدود 50000 شده باشد.



گفت: دخترم! بيش تر از اين حرف هاست.



پدرم جواب آزمايش را گرفت. چشمانش قرمز شده بود. معلوم بود خيلى گريه كرده است. گفتم: بابا! پلاكت خون چقدر شده است؟ مغز استخوان من به چه حدّى رسيده است؟



پدرم گفت: وقتى از پلّه آزمايشگاه بالا مى رفتم، سرم را به طرف آسمان گرفتم و دست هايم را بلند كردم و گفتم كه يا امام زمان! اى پسر فاطمه! يا ابا صالح المهدى! چهل شب چهارشنبه نذر كردم كه به مسجدت بيايم، حالا چهارده هفته است كه آمده ام، تو را به جان مادرت زهرا، تو را به جان جدّت حسين، تو را به جان عمويت ابوالفضل العباس(عليهم السلام)، شفاى كامل دخترم را با اين آزمايش نشان بده! وقتى آزمايش را گرفتم، گريه ام گرفت. دكتر آزمايشگاه صدايم كرد و گفت كه خبر خوشى برايت دارم. ما را دعا كن. پلاكت خون دخترت 140000 و هموگلوبينش هم 3/12 شده است.



همه از خوشحالى گريه كرديم و صلوات مى فرستاديم. وقتى پدرم جواب آزمايش را پيش دكتر غريب دوست برد، او با ديدن جواب آزمايش گفته بود: من چيزى جز اين كه يك معجزه رخ داده است نمى توانم بگويم. خيلى عالى شده است. دخترى كه پلاكت خون او با زدن چهار پاكت به بيش تر از 27000 الى 42000 نمى رسيد، حالا با نزول پلاكت به 140000 رسيده و هموگلوبين هم از صفر به 3/12 رسيده است.



دكتر، يك آزمايش ديگر در تاريخ 1/4/79 برايم نوشت. پدرم جواب آزمايش را به بيمارستان شريعتى، پيش خانم دكتر موثقى و خانم دكتر ابوالقاسمى برد. دكتر، جواب آزمايش را نگاه كرد و گفت: جمكران مى روى؟ پدرم گفت: بله.



دكتر گفت: تو را به جان دخترت، ما را هم دعا كن! اين يك معجزه است. ]



الحمد للّه الآن حالم روز به روز رو به بهبودى است و پدرم هر هفته، شب هاى چهارشنبه به جمكران مى رود. خيلى دلم مى خواهد كه من هم به جمكران بروم، ولى پدرم مى گويد كه صبر كنم تا وضع مالى اش خوب شود. آن وقت حتماً مرا به مسجد آقا مى برد!



به پدرم مى گويم كه با اين بدهكارى و اين حقوق كارمندى چطور مى توانى بدهكارى دو ميليون تومان را بدهى ؟!



او هم مى خندد و مى گويد: دخترم، همان آقايى كه تو را به من برگرداند، همان آقا كمك مى كند و با همين جمله كوتاه، دلم گرم مى شود و مى گويم: بابا! انشاء اللّه من هم دعا مى كنم.( [27] ) ]



دكتر توانانيا درباره شفاى خانم «م . ف» مى نويسد:



ضمن آن كه وقتى گزارش ايشان را مطالعه مى كردم، باطناً تحت تأثير قرار گرفتم و اصلا گذشته از مسائل طبّى، گويا خودم وقايع را از نزديك مشاهده مى كردم و همه مطالب عيناً رخ داده و گريه ام گرفت، به هر جهت اين نمونه، تقريباً جزء گوياترين و مهم ترين موارد شفا است و تقريباً همه چيز مستند مى باشد. ما مى توانيم با رفع اشكالات جزئى از پرونده وى نمونه خوب، بارز و مستندى براى علاقه مندان ارائه دهيم.