بازگشت

شفاي دستهاي فلج شده


آقاى «خ»، يكى از خدمتگزاران مسجد مقدّس جمكران مى نويسد:



«اغلب شب ها به اقتضاى كار روابط عمومى تا صبح بيدار مى ماندم، ولى آن شب به خاطر خستگى زياد براى استراحت رفتم كه خوابم نبرد. بى اختيار به روابط عمومى مسجد برگشتم تا به اوضاع سركشى كنم. به مسجد مردانه كه بنّايى مى كردند، رفتم. يكى گفت: مى گويند در مسجد زنانه زير زمين كسى شفا گرفته است.



گفتم: اطلاع ندارم. و از روابط عمومى با مسئول مسجد زنانه تماس گرفتم كه تأييد كرد.



گفتم كه به هر وضعيّتى كه هست ايشان را براى مصاحبه به روابط عمومى راهنمايى كنند. چند دقيقه بعد، خانم شفا يافته در معيّت چندين زن كه او را محافظت مى كردند تا از هجوم جمعيت در امان باشد به مركز روابط عمومى آمد. زن شفا يافته به شدّت خسته به نظر مى رسيد. چون جمعيت زيادى از خانم ها براى تبرّك به او هجوم آورده بودند. با اين كه درهاى روابط عمومى بسته بود، زائرين از دريچه كوچك، مرتب اشياى مختلفى را براى تبرك شدن به داخل پرتاب مى كردند.



به ايشان گفتم كه خودش را معرفى كند. گفت: «ط ـ ج» فرزند عبدالحسين، شماره شناسنامه 29، ساكن مشهد مقدّس هستم و در خيابان خواجه ربيع خانه داريم. انگشتان هر دو دستم فلج بود سه انگشت دست راست و انگشتان دست چپم به هم چسبيده بود كه قادر به انجام هيچ كارى نبودم. علت بيمارى ام اين بود كه وقتى پانزده سال قبل، خبر مرگ برادرم را به من دادند به حالت غش افتادم. وقتى به هوش آمدم، متوجه شدم كه دست هايم فلج مانده است. شوهرم كه فرد ملاّكى بود، پس از اين واقعه با زن ديگرى ازدواج كرد و بچه هايم را هم از من گرفت. اين اوضاع به وضع جسمى و روحى من لطمه شديدى وارد آورد. در طول اين پانزده سال به دكترهاى زيادى مراجعه كردم از جمله دكتر مصباحى كه مطب او در خيابان عشرت آباداست و دكتر حيرتى كه مطب او نيز در خيابان عشرت آباد است و دكتر رحيمى كه در بيمارستان بنت الهدى كار مى كند.



همچنين در تهران هم براى فيزيوتراپى در بيمارستان شفا يحيائيان نوبت گرفته بودم كه به علت كمبود بودجه نتوانستم بروم. قبل از آمدن به قم، پيش دكتر برزين نرواز رفتم و چند بار دستم را زير برق گذاشتم، ولى سودى نداشت و دردى نيز همراه بى حسى توى دستم بود كه هميشه قرص مسكن مى خوردم.



چند روز قبل به اتفاق سه نفر از خانم ها از مشهد عازم زيارت حضرت عبدالعظيم(عليه السلام) شديم. سپس براى زيارت به طرف قم و مسجد جمكران راه افتاديم و به منزل دامادم كه اهل شيروان و ساكن قم است، رفتيم تا به مسجد جمكران آمديم و پس از به جا آوردن آداب مسجد در مجلس جشنى كه به مناسبت «عيدالزهرا» بود، شركت كردم. مجلس با شادى و سرور توأم بود و معنويت خاصى داشت و پس از اجراى برنامه و خواندن دعاى توسل منقلب شدم و بى اختيار عرض كردم: آقا، امام زمان! من شفا مى خواهم.



حالت عجيبى داشتم. ناگاه احساس كردم نورهايى عجيب را از دور و نزديك مى بينم. متوجه شدم كه انگار دارند انگشتان و دست هايم را مى كشند. دستم صدا مى كرد. فهميدم شفا گرفته ام».



]



يكى از خانم هايى كه همراه آن زن آمده بود، گفت:



«من بغل دست اين خانم بودم كه متوجه شدم ايشان سه مرتبه گفت: يا صاحب الزمان! و دست هايش را در هوا تكان داد و صورتش كاملا برافروخته شد». ]



موضوع را از خانم «ز ـ ك»، فرزند رضا كه از همراهان ايشان و در خيابان خواجه ربيع سكونت دارد، جويا شديم كه گفت:



«من ايشان را كاملا مى شناسم و پانزده سال است كه دست هايش فلج است».







شفاى زن سرطانى



خانم «ن ـ پ» 27 ساله، متأهل و ساكن تهران، سرآسياب و همسر آقاى «ا ـ ز» سرپرست مكانيك ماشين هاى سنگين شركت هپكو.



بيمارى: سرطان كبد و طحال.



پزشك معالج: دكتر كيهانى متخصص سرطان در بيمارستان آزاد.



نقل از پدر نامبرده، آقاى «ع ـ پ»



«مدتى بود كه دخترم هر روز لاغر و نحيف مى شد تا اين كه موجب ناراحتى ما شد. ابتدا او را نزد دكتر سيد محمّد سه دهى برديم. ايشان پس از انجام معاينات گفت: كار من نيست. بايد او را پيش دكتر كيهانى ببريد.



وقتى به آقاى دكتر كيهانى مراجعه كرديم، ايشان بلافاصله او را در بيمارستان آزاد، بسترى كرد. عسكبردارى هاى متعدد صورت گرفت و از جمله، توسط دكتر كلباسى تكّه بردارى به عمل آمد.



دكتر كلباسى گفت: متأسفانه، كار تمام شده است و زخم سرطان، طحال و كبد را پر كرده است و درمان هم نتيجه اى ندارد و در صورت انجام شدن يا نشدن عمل، مريض شش ماه بيش تر زنده نخواهد ماند. شما هم بى جهت خرج نكنيد، ولى براى دلخوشى شما، پنجاه جلسه، شيمى درمانى مى كنيم.



من همان شب خدمت آقاى «م ـ ح» كه از اعضاى هيأت امناى مسجد مقدّس جمكران است، زنگ زدم و تقاضاى دعا نمودم. هفته بعد هم به مسجد جمكران رفتيم و در آن جا مانديم. من از حضرت مهدى(عليه السلام) شفاى دخترم را خواستم. هيأت محبّان پنج تن آل عباى تهران هم بودند. علاوه بر توسل، نذر گوسفند و وليمه اى را در مسجد جمكران نمودم.



پرونده بيمارى فرزندم را به آمريكا نزد فرزندم كه در آن جا است، فرستادم. او پرونده را به چند نفر از متخصصين سرطان نشان داد. آنها هم نظريه دكتر كيهانى را تأييد نمودند. خلاصه، هر چه توانستنم در اين راه جدّ و جهد كردم. از جمله، بيمارستانى كه در مكزيك با داروهاى گياهى بيماران را درمان مى كند نيز داروهاى گياهى دادند، امّا مثمر ثمر واقع نشد. مهم تر از همه اين كه توسلات خود را به ائمه هدى(عليهم السلام) مخصوصاً حضرت حجّت(عليه السلام) قطع نكردم و به نذر و نيازها ادامه دادم.



جلسه هشتم شيمى درمانى بود كه آقاى دكتر كيهانى با تعجب به من گفت: حاج آقا! چه كار كردى كه ديگر اثرى از زخم ها وجود ندارد؟



عرض كردم: به كسى پناه بردم كه همه درماندگان به آن پناه مى برند توسل به مولايم صاحب الزمان(عليه السلام) پيدا كردم.



ايشان براى اطمينان، مجدداً عكسبردارى كرد و آزمايشات لازم را انجام داد و شفاى فرزندم را تأييد كرد و گفت: آثارى از مرض وجود ندارد و به لطف امام زمان(عليه السلام) حالشان خوب است و يقيناً شفا گرفته است.