بازگشت

شفايافتگان






1. شفي مردِ لال



در سال 1410 هجري ، شخصي به نام آقي بلورساز، خادم كشيك دوم آستان قدس رضوي، معجزه ي را از حضرت رضا(ع) نقل كرد به ين قرار كه:

« من مبتلا به درد دندان شدم، بري كشيدن دندان پيش دكتر رفتم. گفت غده ي هم كنار زبان شماست كه بيد عمل شود.

با آن عمل من لال شدم و ديگر هر چه خواستم حرف بزنم نمي توانستم و همه چيزها را مي نوشتم. هر چه پيش دكترها رفتم درمان نشد. خيلي گرفته و ناراحت بودم.

چند ماه بعد خانم بنده بري رفع درد دندان، پيش دكتر رفت. وقت كشيدن دندان ترسي و وحشتي بريش پيدا شد.

دندانپزشك مي پرسد: چرا مي ترسي؟

مي گويد: شوهرم دنداني كشيد و جريان را كلاً بري دكتر مي گويد. دكتر مي گويد: عجب! آن شوهر شماست؟

مي گويد: آري. دكتر مي گويد: در عمل جراحي رگ گوييي صدمه ديده و قطع شده و ين باعث لال شدن يشان است و ديگر فيده ندارد.

زن خيلي ناراحت به خانه برمي گردد و شب خوابش نمي برد. مرد مي نويسد: چرا ناراحتي؟

مي گويد: جريان ين است كه دكتر گفته شما خوب نمي شويد. ناراحتي مرد زيادتر شده و به تهران مي يد خدمت آقي علوي مي رسد.

يشان ميفرميد: راهنميي من ين است كه چهل شب چهارشنبه به مسجد جمكران بروي، اگر شفيي هست در آنجاست. تصميم جدي مي گيرد و لذا از مشهد كه بر مي گردد بري چهل هفته بليط تهيه مي كند. كه شبهي سه شنبه در تهران و شبهي چهارشنبه به مسجد جمكران مشرف شود.

در هفته 38 كه نماز مي خواند و بري صلوات سر به مهر مي گذارد؛ يك وقت متوجه مي شود كه همه جا، نوراني شد و يك آقيي وارد و مردم به دنبال او هستند؛ مي گويند حضرت حجت است.

خيلي ناراحت مي شود كه نمي تواند سلام بدهد. لذا در كناري قرار مي گيرد ولي حضرت نزديك او آمده و مي فرميند: سلام كن

اشاره به زبان مي كند كه من لالم والا بي ادب نيستم. حضرت بار دوم با تشر مي فرميد سلام كن.

بلافاصله زبانش باز مي شود و سلام مي گويد. ناگهان خود را در حال سجده مي بيند.

ين جريان را افرادي كه آن آقا را قبل از لال شدن و در حين لالي و بعد از لالي ديده بودند در محضر يت الله العظمي گلپيگاني شهادت دادند و نوار آن هم محفوظ است. »





2. ديدار حضرت يك ساعت به اذان صبح!



آقي قاضي زاهدي نقل كردند:

« سال 1354 هجري شمسي، صبح جمعه ي، بعد از دعي ندبه در منزل خود در قم، با يكي از رفقي موثق اهل علم به نام « آقي حسيني » نشسته بوديم و صحبت در پيرامون مقام حضرت مهدي ارواحنا فداه به ميان آمد.



يشان گفتند: « من منتظر بودم ماشيني برسد و به خيابان آذر بييم، ناگهان يك سواري آمد و جلو من يستاد و گفت: آقا بفرمييد. سوار شدم. كم كم تعريف كرد و گفت: من از تهران مي يم و به جمكران مي روم، متوجه شدم حالي دارد و زمزمه ي و به نام امام مي گريد.



گفتم: ين هفته آمدي يا تمام هفته ها؟ گفت: خير، مدتي است مي يم. گفتم: يا حضرت هم توجهي نموده و داستاني داري؟

گفت: آري. گفتم: اگر ممكن است بگو. گفت: من بر دردي در كتف و شانه مبتلا شدم، مثل ينكه آن موضع را آتش نهاده باشند، دائماً مي سوخت. نزد اغلب دكترهي تهران رفتم و علاج درد نشد؛ تا ينكه عده ي از اطبا تشخيص مرض دادند و گفتند: فلان مرض است ( البته نام مرض را گفته بود ولي يشان فراموش كرده بود ) كه قابل معالجه نيست.



تصميم گرفتم بري زيارت امام رضا (عليه السلام) به مشهد بروم با ماشين خودم حركت كردم تا به مشهد رسيدم، بري زيارت به حرم رفتم و زيارتي انجام داده، بيرون آمدم. در بين راه كه مي رفتم، ديدم مجلس روضه ي است و واعظي بالي منبر به ارشاد مردم مشغول است گفتم: چند لحظه ي بنشينم و استفاده كنم.



به تناسب روز جمعه، واعظ مطالبي پيرامون مقام حضرت حجت (عليه السلام) بيان كرد تا به ين جمله رسيد كه خطاب به جمعيت فرمود:

ي زائريني كه بري زيارت ثامن الحجج آمده يد! بدانيد بري شفي دردها و رفع گرفتاريها لازم نيست به مشهد بيييد و درد دل به آقا علي بن موسي (عليه السلام) كنيد؛ بلكه ما امام حي و زنده داريم!

ما امام زمان داريم كه هر كجا با حقيقت توسل به او پيدا كنيد به داد مي رسد.



ين جمله چنان در دل من اثر گذاشت كه تصميم گرفتم از درد، خدمت امام هشتم (عليه السلام) حرفي نزنم. و گفتم: ين واعظ، راست مي گويد. من هم برمي گردم و با امام زمان(ع) در ميان مي گذارم.



پس از زيارت ديگر و بازگشت به تهران و خانه، يك شب در حالي كه تنها بودم توسل به امام زمان پيدا كردم و درد دل به آقا گفتم. مرا خواب درگرفت.

در عالم رؤيا ديدم كه به قم آمده ام. وارد صحن شدم ناگاه از درب ديگر ديدم آقيي وارد صحن شد. گفتند: ين آقا «مقدس اردبيلي» است. من نام او را شنيده بودم و مي دانستم او خدمت امام زمان (عليه السلام) زياد رسيده است؛ به عجله خودم را به او رساندم و بعد از سلام، مقدس اردبيلي را قسم دادم به ائمه(ع) كه به من توجه كند.



فرمود: به خود آقا و امام حي چرا نمي گويي؟

گفتم: من كه نمي دانم آقا كجاست؟

فرمود: يكساعت به اذان صبح هميشه در مسجدِ خودش تشريف دارد. ( يعني: مسجد جمكران در قم).

من نگاه به ساعت كردم ديدم يك ساعت و نيم به اذان صبح است، پيش خود گفتم: اگر الان به آنجا بروم نيم ساعته مي رسم. به طرف مسجد جمكران رفتم، تا وارد صحن مسجد شدم، از پله ها بالا رفتم؛ (الان بنا را تغيير داده اند) پشت شيشه ها ديدم چند نفر رو به قبله نشسته و مشغول ذكراند.



داخل مسجد شدم. ديدم يكي از آنها مقدس اردبيلي است كه الان در صحن بود، سلام كردم. مقدس اشاره كرد: بيا، بعد به يكي از آن اقيان گفت: ين مرد از من خواست و من آدرس داده ام تا به ين جا آمده. فهميدم آن آقا امام زمان است.

شروع كردم به گريه كردن و آقا را قسم دادن به حق جدش امام حسين (عليه السلام) كه درد مرا شفا بده.

آقا، بدون ينكه بگويم، دردم كجاست، موضع درد را مستقيم دست گذاشت و فرمود: شما، سالم شدي.

از شوق شفا يافتن از خواب بيدار شدم و از آن موقع تا حال مثل ينكه من چنان مرضي نداشتم و شفا گرفتم.

لهذا به عشق و علاقه به حضرتش و ين كه ين مسجد ينقدر مورد توجه امام زمان (ارواحنا فداه) مي باشد از تهران هر شب جمعه مي يم و پس از خاتمه مراسم مسجد به تهران بر مي گردم. »





3. شفا يافتن راننده تاكسي



آقي علي اكبر رضا بابيي راننده تاكسي قم، شرح توسلش را به حضور امام عصر (عليه السلام) چنين نقل كرد:

« حدود سال 1357 شمسي، يك شب از خواب بيدار شدم احساس درد شديدي در پهلو نمودم به نحوي كه از فشار درد، پهلويم نزديك به پاره شدن بود.

به وسيله همسيگان به طبيب مراجعه كردم و چون درد را مربوط به ناراحتي كليه تشخيص دادند به طبيب متخصص آقي دكتر چهراسن (ميدان سعيدي) مراجعه نمودم.

پس از معينه گفتند:

« كليه شما محتاج عمل جراحي است، الان مبلغ 20 هزار تومان بدهيد تا نوبت بزنم 9 ماه ديگر عملت نميم و تا ين مدت هم تحت كنترل خودم هستي، ناراحت مباش و چاره ي نيست جز عمل ».



از مطّب يشان بيرون آمدم و چون درد اذيت مي كرد نزد سير دكترها رفتم و هر كدام نسخه و دارو مي دادند ولي نتيجه نگرفتم. ميوس از اطباء به مسجد جمكران رفتم و با دلي شكسته خيلي ساده به آقا امام زمان عرض كردم:

« آقا! دكترها كه كاري نكردند من هم نمي خواهم عمل كنم و از ين طرف بچه هي من به من احتياج دارند كه زحمت بكشم و ناني تهيه كنم خودت از خدا شفي مرا بگير. من هم پنج نماز در ين مسجد مي خوانم ».

بعد از توسل، روز به روز حالم بهتر شد تا كلاً مرضم رفع شد. »



4. به دو عالم ندهم لذت بيماري را!



حجت الاسلام علي قاضي زاهدي ( والد آقي قاضي زاهدي نويسنده كتاب شيفتگان حضرت مهدي - عج ) كه از علمي بزرگ گلپيگان است و داري تأليفات زيادي مي باشند، نقل كردند:

« در عنفوان شباب و سال اول ازدواج، كه گويا سنين عمرم از هجده سال تجاوز نمي كرد، مبتلا به مرض حصبه سياه ( تيفوئيد) شدم؛ دكتر مرض را تشخيص نداد و گمان كرد نوبه و مالاريا است.

با ظنّ خود به معالجه پرداخت و چون داروها مفيد نبود، مرض شدت يافت به نحوي كه مشرف به مرگ شدم. پدر و مادر و ديگران دست از من شسته و به انتظار مرگم نشسته بودند. در هر شبانه روز چند مرتبه در شهر خبر مرگم انتشار مي يافت.

اطبا و دكترهي ديگر را بري معالجه ام آوردند و آنها مي گفتند: در اثر اشتباه دكتر اولي و معالجات ناصحيح نجاتش ممكن به نظر نمي رسد ولي در عين حال بري بهبودم تلاش مي كردند. اما بهبود نمي يافتم.

عوالمي را سير مي كردم كه وصف كردني نيست. غالباً در آن حالتي كه بودم منزل را از علما و دانشمندان مشحون مي يافتم كه مشغول بحثهي علمي بودند و من هم با آنها در بحث شركت مي كردم و گفته هيم مورد قبول آنان قرار مي گرفت.



دوران ابتلا به طول انجاميد؛ مردم دسته دسته به عيادتم مي آمدند و با چشم گريان بيرون مي رفتند. تا گاهي كه به كلي از حياتم ميوس شده و دست و پيم را به جانب قبله كشيده و به انتظار مرگم نشسته بودند؛ والد بزرگوارم با اندوه فراوان در كنار بسترم قرار داشت و والده ام در خارج خانه به گريه و ناله مشغول بود. من هم در انتظار مرگ بوده و خانه را پر از مردم مي ديدم.

ناگاه درب اطاق باز شد و شخصي وارد شد و به حاضرين گفت: مؤدب باشيد كه آقا تشريف مي آورند.

پس رفت و برگشت و گفت: قيام كنيد و صلوات بفرستيد.

همه از جي جستند و صلوات فرستادند.

در آن حال آقيي بزرگوار و سيدي عاليمقام وارد شد و در نزديكي بستر من نشست. بنا كردم به او توسل جستن و از او ياري خواستن، عرض كردم: آقا جان! قربانت؛ آقا جان! به فريادم برس؛ عليل و مريضم؛ آقا جان! نجاتم بده.

چنانچه بعداً بريم نقل كردند مدتي بوده كه زبان گفتار نداشتم و زبانم بند آمده بوده اما در آن حال زبانم گشوده شده و حاضرين سخن گفتنم را مي شنيدند. پس آن بزرگوار به اندازه خواندن سوره توحيد آهسته دعيي خواند و به من دميد و من پيوسته جمله « آقا جان به دادم برس » را تكرار مي كردم. مرحوم والد به تصور ينكه يشان را مي خواهم، مي گفتند: بابا من ينجا هستم چه مي خواهي؟ هر چه مي خواهي بگو.



پس من به خود آمدم و آن آقا را نديدم و بنا كردم به گريه كردن هر چه از من سؤال مي كردند، قادر به جواب نبودم پس از گريه بسيار، آنچه را كه ديده بودم، بيان كردم و ميه خورسندي همگان شد و به بركت عنيت آن بزرگوار حيات تازه يافتم. »

گر طبيبانه بييي به سر بالينم به دو عالم ندهم لذت بيماري را







5. شفي مرد لال در حين نماز در جمكران



ين جانب «عليرضا مطهري» فرزند حسين، ساكن «شاهرود» ، در اثر يك ضربه به جمجمه سر، بيهوش شدم و به بيمارستان منتقل و بعد از 48 ساعت به منزل، انتقال يافتم، در حالي كه در اثر آن ضربه، قوه گوييي خود را از دست داده و لال شده بودم.



به چند دكتر در تهران و شهرستانها مراجعه نمودم ولي نتيجه ي حاصل نشد.

تصميم گرفتم بري زيارت به «قم» بييم و شب چهارشنبه كه مصادف با 28/6/68 بود به مسجد مقدس جمكران، جهت شفاگرفتن مشرف شوم. بحمدلله موفق شدم و صبح چهارشنبه بري ادي نماز صبح از خواب بيدار شده، در حالت لالي مثل قبل، رو به قبله يستادم كه نماز بخوانم، ناگهان در وسط نماز متوجه شدم كه مي توانم حرف بزنم.



به بركت عنيت امام زمان (ارواحنا فداه) زبانم باز شد و بقيه نماز را با حالت عادي خواندم.

آقي «خادمي» نوشته اند:

« به شكرانه ين نعمت، پدر يشان شيريني گرفتند و بين مردم تقسيم كردند. »







6. آقا امام زمان! من به وسيله شما شفا مي خواهم!



آقي «خادمي» نوشته اند:

« اغلب شبها به اقتضي كار روابط عمومي، تا صبح بيدار مي ماندم. اما آن شب به لحاظ خستگي زياد بري استراحت رفتم، اما خوابم نبرد، بي اختيار به روابط عمومي مسجد برگشتم تا به اوضاع سركشي كنم.

به مسجد مردانه كه بنّيي مي كردند، رفتم. زائري گفت: مي گويند در مسجد زنانه (زيرزمين) كسي شفا پيدا كرده است. گفتم: بنده اطلاع ندارم.

پس از برگشتن به روابط عمومي، با تلفن با مسئول مسجد زنانه تماس گرفتم، تييد نمودند. گفتم:

« به هر وضعيتي هست، يشان را بري مصاحبه به روابط عمومي راهنميي كنيد.»



چند دقيقه بعد، خانم شفا يافته در معيت چندين زن كه محافظت او را مي نمودند تا از هجوم جمعيت در امان باشد، به مركز روابط عمومي هديت شد و درب اطاق را بستيم و چند نفر را بيشتر راه نداديم.

خانم شفيافته، به شدت خسته به نظر مي رسيد، چون جمعيت زيادي از خانمها بري تبرك به او هجوم آورده بودند. در عين حال كه درهي روابط عمومي بسته بود، از دريچه كوچك، زائرين مرتب اشيي مختلفي را به عنوان تبرك پرداخت مي كردند.

پس از نوشيدن مقداري آب، خانم شروع به صحبت كردند.



به يشان گفتم: خود را معرفي كنيد.

گفت: طاهره جعفريان، فرزند عبدالحسين، شماره شناسنامه 290، ساكن: مشهد مقدس.

آدرس: مشهد، خيابان خواجه ربيع، ...

نوع بيماري: فلج بودن انگشتان هر دو دست. يعني بسته بودن سه انگشت دست راست و بسته بودن انگشتان دست چپ، كه قادر به كاري نبودم.



علت ين بيماري ين بود كه پانزده سال قبل، خبر مرگ برادرم «حسين جعفريان» را به من دادند، به حالت غشوه افتادم و چون به هوش آمدم، متوجه شدم دستهيم به ين نحو فلج مانده است.

شوهرم كه در مشهد فرد ملاكي بود، پس از ين واقعه با زن ديگري ازدواج كرد و بچه هيم را نيز از من گرفت و ين اوضاع به وضع جسمي و روحي من لطمه شديدي وارد آورد.

در طول ين پانزده سال، به دكترهي زيادي مراجعه كردم، از جمله دكتر «مصباحي» و دكتر «حيرتي» كه مطب آنان در خيابان عشرت آباد است و دكتر «رحيمي» كه در بنت الهدي كار مي كند، در تهران بري فيزيوتراپي در بيمارستان شفا يحيائيان نوبت گرفته بودم كه به علت كمبود بودجه نتوانستم بروم.

قبل از آمدن به قم، پيش دكتر « برزين نرواز» رفتم و چند بار دستم را زير برق گذاشتم، ولي سودي نداشت و دردي هم همراه بي حسي بود كه هميشه قرص مسكن مي خوردم.



چند روز قبل، به اتفاق خانم « كليائي»، « جاويد» و «ك ياني» از مشهد عازم زيارت حضرت عبدالعظيم (ع) و سپس بري زيارت به « قم» و « مسجد جمكران» به راه افتاديم و به منزل دامادم، آقي شهرستاني كه اهل شروان و ساكن قم است، رفتيم تا به «مسجد جمكران» آمديم و پس از بجا آوردن آداب مسجد، در مجلس جشني كه بمانسبت «عيدالزهراء (س)» بود، شركت كردم.



مجلس، با شادي و سرور توأم بود و معنويت خاصي داشت و پس از اجري برنامه و خواندن دعي توسل من حالت انقلابي در خود احساس كردم و بي اختيار عرض كردم:

« آقا امام زمان! من به وسيله شما شفا مي خواهم. »

حالت عجيبي داشتم، ناگاه احساس كردم نورهي عجيب از دور و نزديك مي بينم، متوجه شدم كه انگار دارند انگشتان و دستهيم را مي كشند و دستم صدا مي كرد، فهميدم شفا يافتم.



يكي از خانمهيي كه با او آمده بود، گفت: « من بغل دست ين خانم بودم، متوجه شدم كه يشان سه مرتبه گفت: « يا صاحب الزمان! » و دستهيش را در هوا تكان داد و صورتش كاملاً برافروخته شد. »



موضوع را از خانم « زهرا كياني » فرزند رضا، از همراهان يشان كه در خيابان خواجه ربيع، كوچه ... ، سكونت دارند، جويا شديم. گفت:

« من يشان را كاملاً مي شناسم و پانزده سال است كه دستشان فلج است. »

پس از تمام شدن مصاحبه، بطور ناشناس يشان را از درب ديگري بيرون فرستاديم.

وقوع ين قضيه، در تاريخ 30/7/68 بوده است.





7. شفي زن سرطاني در مسجد جمكران



خانم « نسرين پورفرد» 27 ساله، متأهل.

ساكن: تهران خيابان سرآسياب، خيابان .....

همسر: آقي « اسماعيل زاهدي »، سرپرست مكانيك ماشينهي سنگين در شركت « هپكو».

بيماري: سرطان كبد و طحال.

پزشك معالج: دكتر « كيهاني» متخصص سرطان در بيمارستان آزاد.



نقل از پدر يشان آقي « عنيت الله پورفرد. » در سال 1371

« مدتي بود كه روز به روز، دخترم لاغر و نحيف مي شد تا ينكه موجب ناراحتي ما شد و ابتدا او را نزد دكتر « سيد محمد سه دهي » برديم. يشان پس از انجام معينات فرمودند: « كار من نيست، بيد او را نزد دكتر كيهاني ببريد. » چون به آقي دكتر كيهاني مراجعه كرديم، يشان بلافاصله مريض را در بيمارستان آزاد، بستري كردند.



عكسبرداريهي متعدد صورت گرفت و از جمله تكه برداري توسط دكتر «كلباسي» به عمل آمد. دكتر كلباسي گفتند:

« متأسفانه، كار تمام شده و زخم سرطان، طحال و كبد را پر كرده و معالجات نتيجه ي ندارد و در صورت انجام عمل يا انجام نشدن عمل، مريض شش ماه بيشتر زنده نخواهد بود، شما بي جهت خرج نكنيد، ولي بري دلخوشي شما، پنجاه جلسه، شيمي درماني مي كنيم. »

من همان شب خدمت، آقي «مير حجازي» كه از اعضي هيأت امني « مسجد مقدس جمكران » است، زنگ زدم و تقاضي دعا نمودم و هفته بعد هم به اتفاق آقي « حاج جواد محترم زاده» و « حاج خليل» كه با آقي ميرحجازي، آشنيي و همكاري داشتند، در مسجد مانديم و من از حضرت مهدي (عليه السلام) شفي دخترم را خواستم و هيات « محبان پنج تن آل عبي تهران » نيز بودند، علاوه بر توسل، نذر گوسفند و وليمه ي را در « مسجد جمكران» نمودم.

پرونده بيماري يشان را توسط مسافري به نام «حاج آقا محسن رزاقي» به « آمريكا» نزد فرزندم كه آنجاست، فرستادم و يشان به چند تن از متخصصين سرطان نشان دادند، با ديدن عكسبرداريها و جواب آزميشات همه اطباء نظريه دكتر كيهاني را تييد نمودند و خلاصه هر چه توانستم در ين راه جد و جهد كردم، از جمله بيمارستاني كه در « مكزيك» با داروهي گياهي درمان مي كند، نيز داروهي گياهي دادند و مثمر ثمر واقع نشد.



آنچه مهم بود ينكه توسلات به ائمه هدي و معصومين (عليهم السلام) را قطع نكردم و به نذر و نيازها ادامه دادم، مخصوصاً توسلم را به حضرت حجت (عليه السلام) ادامه دادم.

در جلسه هشتم شيمي درماني بود كه آقي دكتر كيهاني، با تعجب به من گفت:

«حاج آقا پورفرد چكار كردي كه ديگر اثري از زخمها وجود ندارد. »



عرض كردم: « به كسي پناه بردم كه همه درماندگان به آن پناه مي آورند، توسل به موليم صاحب الزمان (عليه السلام) پيدا كردم. »



يشان بري اطمينان، مجدداً عكسبرداري كردند و آزميشات لازم را به عمل آوردند و شفي او را تييد كردند و گفتند: « آثاري از مرض وجود ندارد. » و الان به لطف امام زمان ـ عجل الله تعالي فرجه الشريف ـ حالشان خوب و كاملاً شفا پيدا كردند. »

آبان ماه 1370





8. شفي سرطان پسربچه سني در مسجد جمكران



در« مسجد جمكران» پسر بچه ي كه اهل « زاهدان» است، شفا گرفته است كه هم فيلم ويدئويي آن موجود است و هم نوار آن و نويسنده سؤال و جوابي را كه از جناب «حاج آقي موسوي» مديريت محترم مسجد با خود نوجوان و والده او نموده است، از نوار پياده شده و ينطور نقل شده است:



تاريخ مصاحبه: هيجدهم آبان ماه 1372.

سؤال: لطفاً خود را معرفي و اصل ماجري شفا پيدا كردن را بيان كنيد.

جواب: بسم الله الرحمن الرحيم

من «سعيد چنداني»، 12 ساله هستم كه حدود يك سال و هشت ماه به سرطان مبتلا بودم و دكترها جوابم نموده بودند.

15روز قبل، شب چهارشنبه كه به «مسجد جمكران» آمدم، در خواب ديدم نوري از پشت ديوار به طرف من مي يد كه اول ترسيدم، بعد خود را كنترل نموده و ين نور آمد به بدن من تماسي پيدا كرد و رفت و نور آنقدر زياد بود كه من نتوانستم آن را كامل ببينم.



بيدار شدم و باز خوابيدم تا صبح كه از خواب بيدار شدم، ديدم بدون عصا مي توانم راه بروم و حالم خيلي خوب است تا شب جمعه در مسجد جمكران مانديم و در شب جمعه، مادرم بالي سرم نشسته بود و به تلاوت قرآن مشغول بود، احساس كردم كسي بالي سر من آمد و جملاتي را فرمود كه من بيد يك كاري را انجام دهم، سه مرتبه هم جملات را بيان كرد.

من به مادر گفتم: « مادر! شما به من چيزي گفتي؟ »

گفت: « نه! من آهسته مشغول قرائت قرآنم. »

گفتم: « پس چه كسي با من حرف زد؟ »

گفت: « نمي دانم. »

هر چند، سعي كردم آن جملات را به ياد بياورم متأسفانه نشد و تا الان هم يادم نيامده است.

سؤال: سعيد جان! شما اهل كجا هستي؟

جواب: زاهدان.

سوال: كدام شهر زاهدان؟

جواب: خود زاهدان.

سوال: كلاس چندمي؟

جواب: پنجم.

سوال: كدام مدرسه مي روي؟

جواب: محمد علي فائق.

سوال: شما قبل از شفا پيدا كردن، چه ناراحتي داشتي؟

جواب: غده سرطاني.

سوال: در كجي بدنت بود؟

جواب: لگن و مثانه و شكم.

سوال: از چه جهت ناراحت بودي؟

جواب: راه رفتن و درد و ناراحتي كه حتي با عصا هم نمي توانستم درست راه بروم، مرا بغل مي گرفتند.

سوال: دكترها چه گفتند؟

جواب: گفتند: ما نمي توانيم عمل كنيم و جوابم كردند و بعضي به مادرم مي گفتند بيد پيش را قطع كنيم.

سوال: شما در ين مدت، بيرون از منزل نمي رفتي؟

جواب: از وقتي كه مرا عمل كرده بري نمونه برداري كه سه ماه قبل بود، ديگر نتوانستم از خانه بيرون بروم.

سوال: در ين سه ماه چه مي كردي؟

جواب: خوابيده بودم و نمي توانستم راه بروم.

سوال: مي شود آدرس منزلتان را بگوييد.

جواب: بلي! زاهدان، كوي امام خميني، انتهي شرقي، كوچه نعمت، پلاك 6، منزل آقي چنداني.

سوال: شما چطور شد جمكران آمديد؟

جواب: مادرم مرا آورد.

سوال: چه احساسي داري الان كه به مسجد جمكران آمده ي؟

جواب: خيلي احساس خوبي دارم و ناراحتيهيم همه برطرف شده.

سوال: بعد از ينكه شفا يافتي، دكتر رفتي؟

جواب: آري!

سوال: چه گفتند؟

جواب: تعجب كردند و مادرم به آنها گفت: ما دكتر ديگري داريم و او علاج كرده گفتند: كجاست؟ گفت: جمكران و آنها هم آدرس گرفتند و گفتند ما هم مي رويم.

سوال: شما قبل از ينكه شفا بگيري و قبل از خوابيدن، چه راز و نيازي كردي و با خود چي مي گفتي؟

جواب: گريه كردم و از خدا و امام زمان (عليه السلام) خواستم كه ين درد از من برود و مرا شفا بدهد و بالأخره به نتيجه رسيدم و موفق شدم و خيلي راضيم.

سوال: شما بري معالجه كجا رفتيد؟

جواب: چند ماه قبل به بيمارستان «الوند» رفتيم. بعد دكتر گفت تكه برداري مي كنم، رفتم، بستري شدم و تكه برداري كردند. پس از چهار روز كه بستري بودم، از حال رفتم، و سه چهار ماه نتوانستم اصلاً راه بروم و تمام خانواده ام، ميوس بودند.

سوال: خيلي درد داشتي؟

جواب: آري!

سوال: الان هيچ درد نداري؟

جواب: خير!

سوال: با چه چيزي شما را به ينجا آوردند؟

جواب: ماشين.

سوال: به چه نحو وارد مسجد شدي؟

جواب: تا نصف راه با عصا آمدم، نتوانستم، مرا بغل كردند و به مسجد آوردند.



سوال و جواب با مادر نوجوان سرطاني شفا يافته:

بسم الله الرحمن الرحيم

بر محمد و آل محمد صلوات!

بري خشنودي امام زمان (عليه السلام) صلوات! من از يك جهت ناراحت و از يك جهت خوشحال هستم و لذا نمي توانم درست صحبت كنم، ببخشيد.

اما ناراحتي من ين است كه مي خواهم از ينجا بروم و جهت خوشحاليم آن است كه فرزندم شفا پيدا كرده است.

بچه من يك سال و 8 ماه مريض بوده و به من چيزي نگفت. يعني فرزندم يك سال با درد ساخت و چيزي نگفت تا ناراحتي خيلي شديد شد و به من اظهار كرد. من او را نزد دكترهي زاهدان بردم، به من گفتند بيد ين بچه را به تهران ببريد. او را به تهران آوردم و نمونه برداري كردند و گفتند: « غده سرطاني است. »

من بي اختيار شده و به سر و صورتم زدم و از آن روز به بعد كه مرض او را فهميدم خواب راحت نداشتم و شبهي طولاني را نمي دانم چه طور گذرانده و خواب به چشمان من نمي آمد.



آنچه بلد بودم ين بود كه: اول به نام خدا درود مي فرستادم و « الله اكبر» و « لااله الاالله» مي گفتم. چندين دوره تسبيح « لا اله الاالله» مي گفتم كه ين نام خداست. بعداً به نام محمد صلي الله عليه و آله و بعد به نام حضرت مهدي (عليه السلام) و بقيه انبياء صلوات فرستادم؛ چون خواب كه به چشمم نمي آمد، نمي خواستم بيكار باشم.

سوال: دكترها چه گفتند؟

جواب: گفتند: مادر سعيد! الان كه بچه را از بين برده ي، بري ما آورده ي! و به من گفتند كه سرطان است و علاج ندارد. گفتم تقصير من نيست، به من نگفت. به او گفتند: چرا نگفتي؟ گفت: من نمي دانستم كه سرطان است. به هر حال دكترها عصباني شدند و به من گفتند ببرش.

چهار دكتر ما را جواب كردند. به بعضي از دكترها التماس كردم، گفتند: شيمي درماني مي كنيم تا چه پيش يد. چند جلسه شيمي درماني كردند و هنوز زير برق نگذاشته بودند كه من سعيد را به ينجا ( مسجد جمكران) آوردم.

وقتي به ينجا آمديم، روز سه شنبه بود و سعيد شب چهارشنبه، ساعت سه بعد از نصف شب، كه تنها بود و من خودم مسجد بودم، خواب مي بيند؛ من آمدم ديدم بدون عصا دارد راه مي رود.

گفتم: سعيد جان! زود برو، چوب را بردار، چرا بدون عصا مي روي؟

گفت: من ديگر با پي خودم مي توانم راه بروم و احتياجي به عصا ندارم. مگر من نيامدم ينجا كه بدون چوب بروم؟

من و برادرش گفتيم لابد شوخي مي كند، و او گفت: من شفا گرفتم و خوابش را گفت.

برادرش گفت: « اگر راست مي گويي، بنشين. » نشست. « بلند شو»، بلند شد. « سينه خيز برو »، رفت. ديدم كاملاً خوب شده است. « الحمدالله رب العالمين.»

من به خاطر ينكه بچه ام را چشم نكنند و اسباب ناراحتي او را فراهم نكنند، گفتم به كسي نگويم تا بعداً بري متصدي مسجد نقل مي كنم.

شكر، «الحمدلله» بچه ام را آوردم ينجا، سالم شده و اميد است حضرت اجازه بدهد تا از خدمتش مرخص شويم.

در نوار ويدئويي از ين مادر سوال شده: چرا شما به « مسجد جمكران» آمدي؟

در جواب مي گويد: به خاطر خوابي كه وقتي در بيمارستان تهران بودم، ديدم كه مرا به ينجا راهنميي كرده و گفتند: شفي فرزند تو آنجاست.

سوال: يشان چند ماه مريض احوال و بستري بود؟

جواب: از شهريورماه، كه از شهريور تا آبان، ديگر هيچ نتوانست راه برود. در زاهدان پدرش او را بغل مي گرفت و از ين طرف به آن طرف و پيش دكتر مي برد و در مسافرت برادرش كه همراه ما هست. چون بعد از نمونه برداري، به كلي از پا افتاد و عكسها و مدارك موجود است.

سوال: بعد از شفا هم او را پيش دكترها بردي؟

جواب: آري! و تعجب كردند و گفتند: چه كار كردي كه ين بچه خوب شده؟

گفتم: ما يك دكتر داريم كه پيش او بردم. گفت: كجاست؟ گفتم: «قم» « جمكران» و از سكه هي امام زمان (عليه السلام) كه شما داده بوديد، به آنها دادم. بخدا دكتر تعجب كرد، دكترش آدرس جمكران را نيز گرفت.

سوال: كدام دكتر بود؟

جواب: بيمارستان هزار تختخوابي (امام خميني) و نام دكتر هم «دكتر رفعت» و يك دكتر پاكستاني.

سوال: دقيقاً چه مدت است كه ينجا هستي؟

جواب: نزديك يك برج است ينجا هستم و بيد حضرت امضا كند و اجازه دهد تا از ينجا بروم.

سوال: پدرش مي داند؟

جواب: آري! خودم تلفن زدم و همه تعجب كرده و باور نمي كنند كه بچه خوب شده باشد.

سوال: محل شما اكثراً اهل تسنن هستند؟

جواب: بلي!

سوال: خودتان چطور؟

جواب: ما خودمان اهل تسنن و حنفي هستيم، پيرو دين، قرآن و اسلام هستيم.

سوال: حالا كه امام زمان (عليه السلام) بچه شما را شفا داده، شما شيعه نمي شويد؟

جواب: امام زمان (ع) مال ما هم هست و تنها بري شما نيست.



آقي زاهدي نقل مي كنند:

در سفري كه اخيراً با حجت الاسلام سيد جواد گلپيگاني جهت افتتاح مسجد سراوان به زاهدان داشتم و جويي حال ين خانواده شدم به دو نكته آگاهي يافتم:

1. ديدار ين نوجوان با مرحوم يت الله العظمي گلپيگاني و سفارش يشان به او كه بيد جزو شاگردان مكتب امام صادق (عليه السلام) و از سربازان امام عصر ـ ارواحنا فداه ـ شوي.

2. م?ده دادند كه افراد خانواده ين نوجوان همه شيعه اثني عشري شده اند و ين قصه در نزد مردم آنجا مشهور است. »





9. شفي دختربچه مبتلا به روماتيسم



آقي احمد قاضي زاهدي نقل ميكند:

« روز سه شنبه 10/3/73 در تاكسي، به جناب آقي «مشهدي قاسم زهرائي نيا» برخورد كردم و ين داستان توسل را از زبان خودشان در قم شنيدم.



« تقريباً 8 سال قبل بود كه دختر بچه ام مبتلا به روماتيسم شديد شد و بعد از آنكه مدتها در بيمارستان و منزل بستري بود، تصميم گرفتم چهل شب جمعه به مسجد جمكران بروم و توسل به آقا امام زمان (ارواحنا فداه) پيدا كنم تا شفي فرزندم را بگيريم.

هفته سوم بود كه از مسجد مي رفتم، رسيدم سر پل كه به طرف « فُردو» بروم. اول شب بود، ناراحت شدم، ولي بي اختيار جملاتي بر زبان مي گفتم از جمله رو كردم به مسجد جمكران و با تشر گفتم:

« آقا امام زمان! يا فرزندم را شفا بده تا مرتب بييم يا ديگر نمي يم. »

و مثل ينكه كسي به من گفت: « علامت شفي فرزندت ين است كه اگر درخواست ماشين بنميي، فوراً مي رسد. »

ين را در دل خود گفتم، بلافاصله ديدم ماشيني چراغ مي زند و روي پل يستاد. رو به من كرد و گفت: « كجا مي روي؟ »

گفتم: « لنگرود! »

گفت: « سوار شو! »

بعد گفت: « جي ديگر نمي خواهي بروي؟ »

گفتم: « نه! »

بعد فهميدم كه آقا مي دانست كه من به فردو مي روم. سيد معمم جواني بود، مرا رساند لنگرود و گفت: « بسلامت! » يشان رفت و من به فكر افتادم كه سر پل چه گفتم و فوراً ين ماشين رسيد و مرا بدون زحمت به ينجا رسانيد، يقين كردم كه حواله آقا امام زمان (عليه السلام) بوده و بچه ام شفا گرفته است.



به منزل آمدم و وضع بچه رو به راه شد و از آن به بعد كسالت او از بين رفت. »



10. منم م ح م د بن الحسن(ع)



شيخ شمس الدين مي فرميد:

« مردي از درباريان سلاطين، به نام معمر بن شمس بود كه او را مذور مي گفتند. ين شخص هميشه روستي بُرس را كه در نزديكي حله است، اجاره مي كرد. آن روستا وقف علويين (سادات) بود.

نيبي داشت كه غله آن جا را جمع مي كرد و نامش ابن الخطيب بود. ابن الخطيب غلامي به نام عثمان داشت كه مسئول مخارج او بود.

ابن الخطيب از اهل يمان و صلاح بود؛ ولي عثمان برخلاف او و از اهل سنت. ين دو هميشه درباره دين با يكديگر بحث و مجادله مي كردند.

اتفاقاً روزي هر دوي يشان نزد مقام ابراهيم خليل عليه السلام در بُرس، كه نزديكي تل نمرود بود، حاضر شدند. در آن جا جمعي از رعيت و عوام حاضر بودند. ابن الخطيب به عثمان گفت: الآن حق را واضح و آشكار مي نميم. من در كف دست خود نام آنهيي را كه دوست دارم ( علي و حسن و حسين عليهم السلام ) مي نويسم تو هم بر دست خود نام افرادي را كه دوست داري ( فلان و فلان و فلان ) بنويس؛ آنگاه دستهي نوشته شده مان را با هم مي بنديم و بر آتش مي گذاريم. دست هر كس كه سوخت، او بر باطل است و هر كس دستش سالم ماند، بر حق است.



عثمان ين مطلب را قبول نكرد و به ين امر راضي نشد. به همين علت رعيت و عوامي كه در آن جا حاضر بودند، عثمان را سرزنش كردند و گفتند: اگر مذهب تو حق است، چرا به ين امر راضي نمي شوي؟

مادر عثمان كه شاهد قضيا بود، در حميت از پسر خود مردم را لعن كرد و يشان را تهديد نمود و ترسانيد، و خلاصه در اظهار دشمني نسبت به يشان مبالغه كرد. ناگهان همان لحظه چشمهي او كور شد به طوري كه هيچ چيز را نمي ديد!



وقتي كوري را در خود مشاهده كرد، رفقي خود را صدا زد. هنگامي كه به اتاقش رفتند، ديدند كه چشمهي او سالم است؛ ولي هيچ چيز را نمي بيند؛ لذا دست او را گرفته و از اتاق بيرون آوردند و به حله بردند. ين خبر ميان خويشان و دوستانش شيع شد. اطبيي از حله و بغداد آوردند تا چشم او را معالجه كنند؛ اما هيچ كدام نمي توانست كاري كند.



در ين ميان زنان مؤمنه ي كه او را مي شناختند و دوستان او بودند، به نزدش آمدند و گفتند: آن كسي كه تو را كور كرد، حضرت صاحب الامر عليه السلام است. اگر شيعه شوي و دوستي او را اختيار كني و از دشمنانش بيزاري جويي، ما ضامن مي شويم كه حق تعالي به بركت آن حضرت تو را شفا عنيت فرميد و گرنه از ين بلا بري تو راه خلاصي وجود ندارد.

آن زن به ين امر راضي شد و چون شب جمعه فرا رسيد، او را برداشتند و به مقام حضرت صاحب الامر عليه السلام در حله بردند و بعد هم زن را داخل مقام نموده و خودشان كنار در خوابيدند.

همين كه ربع شب گذشت، آن زن با چشمهي بينا از مقام خارج و به طرف زنهي مؤمنه آمد، در حالي كه يك يك آنها را مي شناخت؛ حتي رنگ لباسهي هر يك را به آنها مي گفت. همگي شاد شدند و خدي تعالي را حمد و سپاس گفتند و كيفيت جريان را از او پرسيدند.

گفت: وقتي شما مرا داخل مقام نموديد و از آن جا بيرون آمديد، ديدم دستي بر دست من خورد و شخصي گفت:

« بيرون برو كه خدي تعالي تو را شفا عنيت كرده است »



و از بركت ين دست، كوري من رفع شد و مقام را ديدم كه پر از نور شده بود. مردي را در آن جا ديدم. گفتم كيستي؟

فرمود: منم م ح م د بن الحسن(ع)

و از نظرم غيب گرديد.

آن زنها برخاستند و به خانه هي خود برگشتند.



بعد از ين قضيه، عثمان پسر او هم شيعه شد و ين جريان شهرت پيدا كرد و قبيله شان به وجود امام زمان عليه السلام يقين كردند.

نظير ين معجزه، در سال 1317 هجري هم اتفاق افتاد؛ و ين مورد نيز زني از اهل سنت بود كه كور شده بود. او را به مقام حضرت مهدي عليه السلام در وادي السلام بردند و به محض توسل به آن بزرگوار در همان مقام شريف چشمهي او بينا شد. »



11. شفي دختر سه ساله



آقي « رضا كريمي ورزنه ي » سنگتراش، ساكن قم، خيابان امام زاده سيد علي، درباره شفي دختر سه ساله خود، ينطور نقل مي كند:

« دختر سه ساله ام در حدود چند سال پيش، دل درد شديدي گرفت و شكم او ورم كرد و خيلي گريه مي كرد. او را به بيمارستان نكويي برديم، با آزميشات به عمل آمده، دكترهي جراح قم گفتند كه:

« يشان به علت غده ي كه در شكم اوست، بيد عمل بشود و راهي ديگر ندارد و شنبه، ساعت هفت صبح، عمل مي شود. »

من بچه را با چشم گريان به منزل آوردم. شب جمعه بود، بعد از نماز مغرب و عشاء، با گريه و التماس، به امام زمان عليه السلام متوسل شدم و خوابم برد.

در عالم خواب، سوار دوچرخه ي بودم و به طرف كوچه عربستان در محله عربستان قم، حركت مي كردم، يك مرتبه ديدم سيد طلبه ي خيلي نوراني با عمامه و عبي مشكي، خيلي خوش اخلاق به من رسيد تا او را ديدم من به او سلام كردم، جواب سلام مرا داد به ين كلمه:

« سلام عليكم! آقا رضا! »

چون اسم مرا گفت: متوجه شدم كه او آقا امام زمان عليه السلام است، چرخ را وسط كوچه انداختم و دنبالش دويدم، به منزل آقي قزويني كه يكي از علما است، رفتند، دويدم عبي او را گرفتم و گفتم:

« دكتر بچه من شما هستي و بيد او را شفا بدهي. »

گفت: « ان شاء الله، خوب مي شود. »

گفتم: « حاج آقا! شما مي خواهي كجا تشريف ببري؟ »

در جواب من گفت:

« مي خواهم بروم مسجد جمكران، روضه حضرت حمزه بخوانم. »



چون بلند بلند در خواب حرف مي زدم، مرا از خواب بيدار كردند و نگفتم كه من خواب ديدم. صبح شنبه شد، بنا بود بچه را بيمارستان ببريم بري عمل جراحي به دختر نگاه كرديم، ديديم صحيح و سالم است و ورم به كلي برطرف شده و آقا امام زمان عجل الله فرجه او را شفي كامل داده.

سوم ربيع الثاني 1415 هـ . ق مطابق با 19/6/ 1373 هـ.ش





12. شفي بيمار سرطاني



آقي علي رضا جعفري جريان زير را نقل مي كند:

« ينجانب «عليرضا جعفري» جريان شفا يافتن شخص سرطاني را كه در بيمارستان شهيد مصطفي خميني به عنيت حضرت مهدي عليه السلام اتفاق افتاد از نواري كه خود بيمار شفا يافته بيان كرده، نوشته ام.

نام من « علي نيكنام» اهل تهران، شوش شرقي، 20 متري منصور، خيابان ارج ...

من مرض چند ساله نداشتم، بلكه يك ماه بود كه مرض شروع شده و اطباء تشخيص سرطان دادند و در بيمارستان فوق الذكر بستري بودم. در اثر توسلات متوجه شدم سيد بزرگواري روبروي تخت من است.



او به من فرمود: « چرا خوابيدي؟ »

عرض كردم: « مريضم! »

فرمود: « فردا بيا جمكران. »

صبح روز بعد كه پرستار آمد تا درجه بگذارد، نگذاشتم، گفت: « آقا! مسئوليت دارد. »

گفتم: « خودم مسئوليتش را قبول مي كنم. »



ساعتي نگذشت دكتر آمد، خانم و فرزندانم آمدند، دكتر پرسيد: « چطوري؟ »

گفتم: « الحمدالله امام زمان عليه السلام عنيت كردند، حالم خوب شده و مي توانم راه بروم. »

دكتر خنديد و گفت: « امام زمان در چاه است. » البته او قصد تمسخر نداشت.

من با جديت گفتم: « مطلب همان است كه گفتم. » و مرتب آقا را صدا مي زدم، يا امام زمان مي گفتم.

رو به خانواده كردم و گفتم: « آقا فرموده اند كه من به مسجد جمكران بروم. »



آماده شدم كه خودم را شستشو دهم و لباس پاكيزه بپوشم، چون در طول بيست و پنج روز كه آنجا بستري بودم، چهل سرم زده بودم و بدن و لباسم آلوده بود. به هر حال از همانجا خوب شدم و قرباني كشتم و به طرف مسجد جمكران آمدم و بحمدالله از آن تاريخ تا الان حالم خوب شده و تنها ناراحتيم ين است كه چون مدتي بود كه اصلاً غذا نخورده بودم، اشتهي زياد به غذا ندارم، كه اميد است آن هم برطرف شود. »







13. نماز امام زمان (عج) و صلوات



ينجانب اصغر رحيمي در سالهي 49-1348 هجري شمسي كه به مسجد جمكران مشرف شدم، داستاني را شنيدم كه فردي به نام حسين آقا، مهندس سازمان برنامه، با هديت آقي « حاج خلج قزويني» كه از افراد وارسته و از منتظرين حضرت امام عصر عليه السلام هستند، شفا گرفته است.



پس از مدتي من به عنوان معلم به قريه جمكران آمدم و ظهرها بري خواندن نماز به مسجد مي رفتم. يكي از روزها كه به مسجد رفتم، گفتند: « آقي خلج آمده است.» خوشحال شدم و با عجله نزد يشان رسيدم، پس از احوالپرسي گفتم:

حاج آقا! قضيه حسين آقا را من في الجمله شنيده ام و مي خواهم از زبان شما امروز بشنوم.

يشان گفتند: « ين مسأله كوچكي در رابطه با حضرت ولي عصر ارواحنا فداه است. » به هر حال با اصرار جريان را ين چنين بيان كردند.



روزي جلوي قهوه خانه « حاجي خليل » نشسته بودم كه شخصي به نام حسين آقا كه قبلاً شرح حالش را شنيده بودم، به من معرفي كردند و گفتند:

« نخاع يشان صدمه ديده و كمر درد دارد و حتي او را خارج از كشور نيز برده اند ولي علاج دردش نشده و بهبود نيافته است. »

من دلم سوخت و از حسين آقا خواستم كه: « بيا چند روز با هم در مسجد باشيم شيد آقا امام عصر ارواحنا فداه عنيتي فرميد. »



گفت: « فيده ي ندارد. »

من اصرار كردم و يشان هم پذيرفت، مدت چهل روز با هم بوديم.

روز چهلم به حسين آقا گفتم:

« مواظب باش! امروز روز چهلم است. » اطراف مسجد مقداري گردش كرديم و سپس به مسجد برگشتيم.

من به حسين آقا گفتم: « خسته ام! مي روم استراحت كنم. » و به اطاق بغل مسجد رفتم.

يشان هم گفتند: « من به مسجد مي روم تا نماز بخوانم. »



قدري استراحت كرده بودم كه ناگهان از صدي زياد بيدار شدم، بيرون آمدم ديدم، حسين آقا سنگ بزرگي كه درب چاه بود، برداشت و پرتاب كرد و هيچ ناراحتي درد كمر احساس نمي كند، گفتم: « چه شد؟ »



گفت: « من در مسجد مشغول نماز امام زمان عليه السلام شدم، وقتي نماز تمام شد و نشسته بودم، سيد بزرگواري را پهلوي خود حاضر ديدم، رو به من كردند و فرمودند:

« حسين آقا! ينجا چه كار داري؟ »

گفتم: « كمرم درد مي كند. »

يشان دست خود را به كمرم كشيده فرمودند: « دردي در پشت تو نيست. »

و سپس فرمودند: « نماز امام زمان خواندي؟ »

گفتم: « بلي !»

فرمود: « صلوات فرستادي؟ »

گفتم: « نه!»

فرمود: « بفرست! »

من پيشاني بر مهر گذاشتم و شروع به فرستادن صلوات نمودم، ناگاه به فكرم رسيد كه ين سيد چه كسي است و چطور فرمود كمرت ناراحتي ندارد، بلند شدم ديدم آقا نيست، متوجه شدم كه مورد عنيت آقا قرار گرفته و مشرف به محضر والي حضرتش شدم و ديگر ناراحتي ندارم.



« اللهم ارزقنا زيارته. »

آدرس ينجانب: قم، ميدان سعيدي كوچه .... . »





14. شفي بيماري مادرزاد



بچه ام مدت مديدي ناراحتي كليه داشت، دكتر بردم. همه اطباء گفتند:

« بچه شما كليه اش مادرزادي كار نمي كند و پوسيده شده است و بيد عمل شود.» سوابق مرض او، سونوگرافي، عكس رنگي و .... در بيمارستان « لبافي ن?اد» مي باشد.



قبل از تعطيلات عيد بود، ماه مبارك رمضان در خواب ديدم، بچه ام، را بري عمل جراحي مي برند، من به دكتر گفتم: « آقا ين بچه خوب مي شود؟ »

گفت: خانم! دست امام زمان عليه السلام است.



از خواب بيدار شدم و نيز سادات و علما را در خواب مي ديدم، تا تصميم گرفتم به مسجد جمكران بييم. با هيأتي كه از نازي آباد به جمكران مي آمد، نام نويسي كردم و به جمكران آمدم. ينجا كه رسيدم به آقا امام زمان عليه السلام عرض كردم:

« من شفي فرزندم را از شما مي خواهم. »

توسل به آقا پيدا كردم، بعد از بازگشت از جمكران مجدداً او را بيمارستان بردم و عكسبرداري نمودم. دكتر وقتي با عكس قبلي مطابقت نمود، بي اختيار رو به من كرد و گفت: « كليه بچه خوب شده و هيچ يرادي ندارد. »

جريان را گفتم كه مسجد جمكران رفتيم و توسل به آقا امام زمان عليه السلام كليه بچه ام را شفا داد.

آدرس: تهران، بزرگراه رسالت، چهارراه مجيديه ....... . »



منبع : سايت صالين