بازگشت

حكومت جهاني امام عصر (ع)


تهران: بنياد فرهنگي حضرت مهدي موعود (ع)1379.



96 ص. 3500 ريالISBN 964-7428-04-9:



فهرست نويسي بر اساس اطلاعات فيپا.



كتابنامه به صورت زيرنويس.



1.مهدويت. 2.محمدبن حسن (عج)، امام دوازدهم، 255ق.- .الف.عنوان.



8ح8الف/4/224BP 462/297



كتابخانه ملي ايران 24052-79م



مركز پخش: تهران - 8408419



حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



محمدتقي فلسفي



ناشر: انتشارات بنياد فرهنگي حضرت مهدي موعود عليه السلام



تيراژ: 5000 نسخه



نوبت چاپ: اوّل



قيمت: 3500 ريال



شابك 9-04-7428-964



ISBN 964-7428-04-9



(2)



(3)



پليس در خيابان قدم مي زد، گويا مراقب رفت و آمدهاي مشكوك بود، ابرهاي بي باران در هوا پرسه مي زدند، چند گنجشك روي درختي از اين شاخه به آن شاخه مي پريدند. چند زن با لباس هاي كوتاه در پياده رو بستني مي خوردند و با صداي بلند مي خنديدند. رفتگر پير با چشماني گود و چانه اي بزرگ و دستاني لرزان خيابان را تميز مي كرد، اما باد پاييزي بلافاصله مقداري برگ بر زمين مي ريخت. هوا بوي بنزين و باروت مي داد. ابرها همچنان در گوشه آسمان كز كرده بودند و چپ چپ به زمين نگاه مي كردند.



آقا سيد عباس پنجره را باز كرد و نگاهي به پياده رو انداخت. مأمور شهرباني همچنان مراقب اوضاع بود. آقا سيد عباس استغفاري كرد و اسفار ملاصدرا را از قفسه كتابخانه آورد و مشغول مطالعه شد، دو بار صداي دو زنگ خانه در هوا پيچيد. آقا سيد عباس فهميد رفتگر پير پيامي دارد. صداي دو زنگ پي در پي رمزي بود كه رفتگر با آن آقا را از مطلب مهمي با خبر مي كرد. آقا سيد عباس همانطور كه انگشتش لاي كتاب اسفار بود، از پله ها پايين رفت، و در را باز كرد. رفتگر دست او را بوسيد و گفت: سيد علي اكبر از طريق كتابفروشي صبا اين يادداشت را فرستاده است، در ضمن اين مأمور پليس چهار ساعت است دم در



(4) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



خانه شما قدم مي زند. اگر اعلاميه اي، كتابي چيزي داريد، آن ها را به من بدهيد. ممكن است امروز ساواكي ها به منزل شما بيايند و سراغ سيد علي اكبر را بگيرند. آقا سيد عباس دستي به شانه رفتگر زد و گفت: تشكر مي كنم. دو روز است خانه را پاكسازي كرده ايم و منتظر حمله مأموران رژيم هستيم. شما هم خيلي خودت را به ما نزديك نكن تا برايت گرفتاري درست نشود. پيرمرد لبخندي زد و گفت: آقا عمر دست خداست. جان همه ما فداي آقا روح الله باد كه دور از وطن براي اسلام خون دل مي خورد. پيرمرد آهسته چيزي گفت كه چندان مفهوم نبود و جاروكشان از دم در خانه دور شد. آقا سيد عباس اسفار را بست و نامه را گشود. خط سيد علي اكبر پسرش را شناخت. آن را خواند، چنين نوشته بود:



پدر گرامي؛



با سلام، دوستان از مشهد تماس گرفتند و خبر دادند كه آقاي سيدعلي خامنه اي را به ايرانشهر تبعيد كرده اند. تعداد ديگري از علماي مبارز هم در كرمان و سيستان و بلوچستان نفي بلد شده اند. دايي علوي پيشنهاد كرده است كه به اتفاق به ايرانشهر برويم و با آقاي خامنه اي و علمايي كه در آن خطه تبعيد شده اند ديداري داشته



حكومت واحد جهاني (5)



باشيم. مخفيگاه من مطمئن است و با لباس مبدل و نام مستعار مشغول سازماندهي امور هستم اگر موافق با سفر به ايرانشهر هستيد امشب به دايي علوي زنگ بزنيد. ما پس فردا بعد از نماز صبح با ماشين يكي از دوستان حركت مي كنيم.



خدا نگهدار



آقا سيد عباس دوباره نامه را خواند و پس از قدري تأمل روبه قبله ايستاد و قرآن را باز كرد. با ديدن آيه شريفه «والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» لبخندي زد و گفت: خدايا به تو توكل مي كنيم و عازم اين سفر مي شويم. صداي زنگ بلند شد. همزمان با طنين زنگ، كسي با پا بر در آهني مي كوفت. آقا سيد عباس پنجره را باز كرد. حدسش درست بود. ماموران شهرباني و ساواك خانه را محاصره كرده بودند. با خونسردي فندك را روشن كرد و كاغذ را سوزاند و با آرامش از پله ها پايين رفت و در را گشود. معاون ساواك و چند مأمور ديگر با چشمان دريده و چهره هاي برافروخته به او خيره شدند. آقا سيد عباس با تندي به آنان گفت: «باز هم سر و كلّه شما نااهلان پيدا شد. اگر نرويد با همين كتاب مغزتان را متلاشي مي كنم!» معاون ساواك نگاهي به چهره سيد كرد و گفت: آقا ما مأموريم و معذور! كاري هم به شما نداريم،



(6) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



پليس به ما خبر داده است كه امروز سيد علي اكبر به خانه برگشته است، ما آمده ايم او را بگيريم و قصد مزاحمت براي شما نداريم.



آقاي سيد عباس استغفاري كرد و گفت: «از اينجا برويد. علي اكبر اينجا نيست چرا مزاحم مطالعه من مي شويد؟» معاون ساواك گفت: ما مأمور بازداشت سيد علي اكبر هستيم و با اجازه شما وارد خانه مي شويم. بعد بلافاصله مأموران وارد خانه شدند و همه جارا گشتند، صداي اذان ظهر بلند شد. آقا سيد عباس به مسجد رفت. مسجد آكنده از جوانان دانشجو و مبارز بود. تعدادي از بازاريان از جمله مدير كتاب فروشي صبا در صف اول نماز ايستاده بودند. بعد از نماز ظهر، آقا به منبر رفت و با خواندن چند آيه قرآن رابطه صبر و استقامت و جهاد را بررسي كرد و گفت: اگر جهاد همراه با صبر و پايداري نباشد ثمري ندارد. بايد در راه خدا قدم برداشت و با ايستادگي و پايمردي راه پيشرفت را هموار كرد. باطل مثل كف روي آب است و با تهاجم سپاه حق نابود مي گردد.



دانشجويان از گفتار او يادداشت برمي داشتند و با علاقه به سخنان او گوش مي دادند. در پايان سخنراني يكي از دانشجويان دو سوال درباره حركت جوهري ملاصدرا و ديالكتيك از ديدگاه هگل پرسيد.



حكومت واحد جهاني (7)



آقا سيد عباس با زباني رسا و علمي درباره هر دو پرسش توضيحاتي داد كه براي عموم مردم نامفهوم بود، اما دانشجويان با اشتياق گفته هاي او را نوشتند. چهره آنان نشان مي داد كه از گفتگوي علمي با اين فيلسوف نسبتاً گمنام راضي مي باشند.



* * *



آقا سيد عباس حدود ساعت 5/3، يعني نيم ساعت پيش از اذان صبح از خواب بيدار شد. همسرش چمدان سفر او را بسته بود. بعد از خواندن نماز شب به قرائت سوره هود مشغول شد. وقتي به آيه «فاستقم كما امرت» رسيد، آرامش عجيبي در خود احساس كرد. از جا بلند شد و نماز صبح را خواند و از خانواده اش خداحافظي كرد و از خانه بيرون رفت. رفتگر پير از ديدن آقا خوشحال شد و به او سلام كرد. آقا سيد عباس دستي به شانه پير مرد زد و و به او گفت: دو هفته اي به سفر مي روم. اگر كسي با من كار داشت به او بگو مطالبش را يادداشت كند و به خادم مسجد بدهد. پيرمرد با اعتماد به نفس گفت: در جريان سفرتان هستم. دو چهار راه پايين تر، آقاي علوي اوّل كوچه توحيد در ماشين خودش منتظر شماست. آقا سيدعباس در دل به هوش و فراست پيرمرد آفرين گفت و با قدم هاي بلند طول خيابان را



(8) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



پيمود و خود را به آقاي علوي رساند. آقاي علوي برادر همسر آقا سيدعباس از فضلاي حوزه علميه قم بود. طبعي لطيف و چهره اي خندان داشت و همسفر خوبي براي آقا سيدعباس كه اهل فلسفه و تفكر بود به شمار مي آمد. آقا سيدعباس نگاهي به اطراف انداخت و با احتياط سوار ماشين شد. آقاي علوي طبق معمول خيلي گرم و صميمي با او خوش و بش كرد. ماشين در هواي سرد صبحگاهي خيابان هاي خلوت شهر را پشت سرگذاشت و با سرعت در كام جاده فرو رفت. آقاي علوي در بين راه، اخبار جديد تحولات حوزه و دانشگاه را به اطلاع آقا سيدعباس رساند و گفت: ساواك براي اخراج دكتر شريعتي از ايران فشارهاي جديد وارد كرده و از استقبال دانشجويان از برنامه هاي حسينيه ارشاد به هراس افتاده است، آرام، آرام هوا روشن شد و خورشيد از پشت كوه لبخند زد، دشت در زير اشعه خورشيد زيبايي خاصي داشت. چند پرنده مهاجر روي سيم هاي برق از بالا جاده را زير نظر داشتند. زمين تشنه باران بود، امّا ابرها جسته و گريخته در آسمان پيدا مي شدند و بدون بارش حتي يك قطره باران سوار بر گُرده باد مي شدند و به طرف شرق مي رفتند. به پمپ بنزين رسيدند. سيدعلي اكبر و طلبه ديگري در بنز قديمي سياه



حكومت واحد جهاني (9)



رنگي در كنار جاده ايستاده بودند. بلافاصله ماشين ها را عوض كردند. آقاي سيدعباس و آقاي علوي و سيد علي اكبر با بنز از منطقه دور شدند. سيد علي اكبر با كت و شلوار اطو زده و پيراهن سفيد قيافه جالبي پيدا كرده بود. با مهارت رانندگي مي كرد و اخبار گروه هاي مبارز را براي پدرش و دايي علوي تعريف مي نمود. سيد علي اكبر دلي سرشار از معرفت و سري پر شور داشت. با سيد علي اندرزگو رابطه برقرار كرده بود. گاهي مي گفت: براي حاكميت اسلام و آزادي ايران به نظر مي رسد بايد مانع اصلي يعني شاه را از ميان برداشت. حتي يك بار به يكي از طلاب مبارز گفته بود: اگر يك اسلحه به من بدهيد، خودم شاه را سر به نيست مي كنم! در مدرسه حجتيه قم محبوب دل ها بود. وقتي پدرش به زندان افتاد صبورانه بار خانه را بر دوش مي كشيد و از مبارزه هم غفلت نمي كرد. از قزوين تا ايرانشهر راه دور و درازي در پيش بود. آقاي علوي براي آن كه آقا سيدعباس خسته نشود، با خوش طبعي در بين راه لطيفه مي گفت و همه با هم مي خنديدند. نزديك ظهر به اراك رسيدند. آقا سيدعباس گفت: بهتر است نماز را در مسجد آقاي حسيني از دوستان دوره طلبگي بخوانيم و از اوضاع و احوال نهضت در اراك باخبر شويم. آقاي حسيني هم



(10) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



مثل آقا سيدعباس طرفدار آيت الله خميني بود، رژيم وقتي در حوادث سال 42 آيت الله خميني را بازداشت كرد، هر دو نفر تلگراف زدند و مرجعيت آقا را تأييد كردند و آزادي بدون قيد و شرط او را خواستار شدند. سيد علي اكبر در چند قدمي مسجد، ماشين را متوقف كرد. هر سه پياده شدند. مردم در مسجد جمع شده بودند ولي از آقاي حسيني خبري نبود. تا چشم نمازگزاران به چهره آقاي سيدعباس افتاد، با صداي بلند صلوات فرستادند. جوان بلند قدي از جا بلند شد و گفت: آقاي حسيني به قم رفته اند، از حاج آقا تقاضا مي كنيم تشريف بياورند و نماز ظهر و عصر را اقامه فرمايند!. آقا سيدعباس تأملي كرد. وقتي مردم دوباره صلوات فرستادند، وارد محراب شد و نماز ظهر و عصر را اقامه كرد، با اشاره او آقاي علوي بعد از نماز به منبر رفت و درباره حقوق متقابل مردم و حكومت از ديدگاه نهج البلاغه سخن گفت. مردم از لحن محكم و متين آقاي علوي خوششان آمده بود و با جان و دل به سخنان او گوش مي دادند. وقتي آقاي علوي گفت: در حكومت اسلامي اختناق نيست، آزادي بيان، آزادي انديشه و آزادي قلم تضمين مي شود؛ همان جوان بلند قد با صداي بلند گفت: احسنت! احسنت! خادم مسجد كه پيرمردي



حكومت واحد جهاني (11)



اخمو و عصباني بود، چپ چپ به آقاي علوي و جوان بلند قد نگاه مي كرد. ولي مجلس آن چنان گرم بود كه كسي به او وقعي نگذاشت. وقتي آقاي علوي از منبر پايين آمد، جوانان دور ايشان حلقه زدند و از او به خاطر سخنراني پر مغزي كه كرده بود، تشكر كردند. در اين ميان، مرد ميانسالي كه بي شباهت به ساواكي ها نبود و سر و وضع متفاوتي با ديگران داشت؛ خود را به آقا سيدعباس نزديك كرد و به او گفت: اين آقا كيست؟ آقا سيدعباس بدون اين كه سرش را بلند كند، همانطور كه ذكر مي گفت؛ تأملي كرد و جواب داد: چه كار به اسم ايشان داريد! مرد ميانسال گفت: آخر ايشان مسائل سياسي را با مسائل ديني مخلوط كردند و باعث آلودگي ذهن اين جوانان معصوم شدند. امثال اين آقا باعث مي شوند كه بچه هاي مردم تحريك شوند و به زندان بيفتند. آقا سيدعباس سرش را بلند كرد و نگاه تندي به چهره مرد انداخت و گفت: آقاي محترم! دين از سياست جدا نيست. نهج البلاغه، هم كتاب ديانت است و هم كتاب سياست. همانطور كه شما گفتيد، بچه هاي مردم و اين جوانان، بي گناه هستند و كساني كه اين افراد را به جرم فهم دين و بيان مسائل اجتماعي به زندان مي اندازند؛ گناه كارند و بايد مورد مؤاخذه قرار گيرند. آقا، عيب در



(12) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



مأموران رژيم است نه در مردم! مرد ميانسال كه از لحن قاطع آقا سيدعباس جا خورده بود و از جمع شدن مردم به دور ايشان احساس ناامني مي كرد، بدون آن كه حرفي بزند، از مسجد خارج شد. سيد علي اكبر كه اوضاع را زير نظر داشت مقداري اعلاميه به جوان بلند قد داد و به او گفت: ما كه رفتيم، آنها را بين نمازگزاران توزيع كن. آنگاه اشاره اي به آقاي علوي كرد و چند لحظه بعد هر سه با مشايعت نمازگزاران مسجد را ترك كردند و به سفر خود ادامه دادند. در ميانه راه آقاي علوي به همراهان گفت: اگر شما پول ناهار و شام مرا در اين سفر پرداخت كنيد، من هم حاضرم متقابلاً عكس شاه را از روي ديوار رستوارن ها و ناهار خوري هايي كه در آنها غذا مي خوريم، پايين بياورم! سيد علي اكبر كه از ماجراجويي دايي علوي خوشش آمده بود گفت: پيشنهاد خوبي است، اما اگر به دردسر افتاديم شما مسؤول هستيد. دايي علوي لبخندي زد و گفت: نگران نباشيد. كاري مي كنم كه مديران رستوران ها خودشان عكس ها را پايين بياورند و آب از آب هم تكان نخورد. سيد علي اكبر بنز را مقابل ناهار خوري شمس متوقف كرد. هر سه نفر پياده شدند. مسافران دسته دسته وارد سالن غذاخوري مي شدند. سيد علي اكبر غذا سفارش داد. آقاي علوي به



حكومت واحد جهاني (13)



ميز مدير رستوران نزديك شد و با او احوالپرسي كرد و صورت مرد را بوسيد. مدير رستوران از برخورد گرم آقاي علوي خوشش آمد. آقاي علوي با زبردستي دل مرد را به دست آورد و به او گفت: حيف نيست به جاي عكس حضرت علي بن ابيطالب عكس شاه و فرح را بالاي سرت بزني!؟ من خواهش مي كنم اين ها را دربياور تا ما با خيال راحت چند لقمه غذا بخوريم. مدير رستوران سرفه اي كرد و با كمي لكنت زبان گفت: آقا! به دستور ژاندارمري ما اين عكس ها را روي ديوار زده ايم. اگر مأموران بفهمند كه عكس ها را پايين كشيده ايم؛ در ناهارخوري مارا مي بندند و مارا جايي مي فرستند كه عرب ني انداخت! آقاي علوي گفت: پس كار ديگري بكنيد، در همين نيم ساعتي كه ما مهمان هستيم ولو به بهانه نظافت و گردگيري عكس ها هم كه شده است؛ آن ها را پايين بياوريد. مدير رستوران نگاهي به چهره آقاي سيدعباس افكند، از برق نگاه او فهميد كه بايد عكس ها را پايين بياورد. بي درنگ روي صندلي رفت و قاب عكس شاه و فرح را پايين آورد و با احتياط نگاهي به اطرافيان كرد، وقتي ديد كسي متوجه او نيست لبخندي زد و آن ها را زير ميز گذاشت، آقا سيدعباس و سيد علي اكبر با هم خنديدند و با خيال راحت ناهار خوردند. سيد علي اكبر



(14) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



حساب رستوران را پرداخت و در حالي كه به ابتكار دايي علوي آفرين مي گفت، بنز قديمي و قبراق را به حركت درآورد و به سمت كوير حركت كرد. پاييز كوير خشك و فرساينده بود. هواي گرم اواخر مهر ماه دل را مي آزرد. باد گرم شن ها را مشت مشت به شيشه هاي ماشين مي كوبيد؛ اما آقاي علوي همچنان لطيفه مي گفت و از رنج سفر همراهان مي كاست. وقتي كه به شهر بم رسيدند. آقا سيدعباس به پسرش گفت: خوب است با قزوين تماس تلفني بگيريد و خبر سلامت مارا به خانواده بدهيد. سيد علي اكبر در حوالي مخابران بم، از خودرو پياده شد و داخل ساختمان مخابرات رفت و با قزوين تماس گرفت. در و ديوار ساختمان مخابرات بم پر از عكس شاه و شهبانو و وليعهد بود. سيد علي اكبر كه از خانواده پهلوي متنفر بود از ديدن آن همه عكس بر ديوارها تعجب كرد، علت را از كارمند مخابرات پرسيد. كارمند آهسته به او گفت: قرار است اشرف پهلوي به اينجا بيايد!. به ما گفته اند ساختمان را چراغاني كنيم و تصاوير خانواده شاه را به در و ديوار بچسانيم. سيد علي اكبر از مخابرات خارج شد. وقتي چشمش دايي علوي افتاد به او گفت: شما فقط مي توانيد عكس هاي شاه را از ديوار رستوران ها پايين بكشيد، اگر



حكومت واحد جهاني (15)



قدرت داريد، عكس هاي شاه را از در و ديوار مخابرات پايين بياوريد! آقاي علوي نگاهي به چهره متبسّم آقا سيدعباس افكند و گفت: براي من مخابرات و رستوران فرقي ندارد. هر كجا عكس شاه را ببينم پايين مي آورم. چند لحظه بعد آقاي علوي وارد ساختمان مخابرات گرديد و مشغول به كار شد. آقا سيدعباس و سيد علي اكبر در كنار خودرو منتظر ماندند، ولي خبري از بازگشت آقاي علوي نشد. حدود ده دقيقه بعد پليس كوتاه قدي به آنان نزديك شد و گفت: اين سيدي كه به اداره مخابرات رفته است از همراهان شماست؟ آقا سيدعباس فهميد كه آقاي علوي دسته گل آب داده است! كمي تأمل كرد و گفت: بله ايشان از همراهان ماست. پليس كوتاه قد اسلحه كمري اش را جابه جا كرد و با اشاره اي به ماشين پليس گفت: ايشان را بازداشت كرده ايم! لطفاً همراه ما به شهرباني بياييد. چاره اي جز همراهي نبود. پليس در عقب ماشين را باز كرد و روي صندلي كنار دست آقا سيدعباس نشست و با خونسردي گفت: پشت سر ماشين پليس حركت كنيد! سيد علي اكبر نگاهي در آينه انداخت و صورت پف كرده و گوشت آلود پليس را ورانداز كرد و با احتياط پرسيد: حادثه اي اتفاق افتاده است؟ پليس گفت: در شهرباني همه چيز روشن خواهد



(16) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



شد!



چراغ گردان خودروي پليس شروع به چرخيدن كرد و صداي آژير آن هر چند لحظه سكوت را مي شكست. مردم در اطراف خيابان هاي شهر از ديدن آن صحنه متعجب و كنجكاو شده بودند. چند جوان بمي با دوچرخه ماشين ها را تعقيب مي كردند. سيد علي اكبر نگران اعلاميه هايي بود كه در زير كف پوش خودرو جاسازي شده بودند. در اين اعلاميه هاي دست نويس، پيام هاي آيت الله العظمي خميني خطاب به ملت ايران و علماي بلاد درج شده بود. شرايط، خطرناك جلوه مي كرد. سيد علي اكبر با نام مستعار و لباس مبدل و كارت شناسايي جعلي به اين سفر آمده بود. اگر پليس اعلاميه ها را مي ديد و به ماهيت و نام و نشان او پي مي برد، تشكيلات مبارزان مسلمان در قم و قزوين و تهران ضربه اساسي مي خورد. آقا سيدعباس متوجه خطر بود و آرام و مطمئن ذكر مي گفت و در دل از خدا استعانت مي كرد. وقتي ماشين پليس در برابر شهرباني بم ايستاد، سيد علي اكبر بنز را متوقف كرد. پليس و آقا سيدعباس پياده شدند. سيد علي اكبر با مهارت طوري ماشين را پارك كرد كه در سمت شاگرد، به ديوار بچسبد. اعلاميه ها در همان سمت جاسازي شده بودند. لحظه ها به



حكومت واحد جهاني (17)



كندي مي گذشت. آقاي علوي همراه دو افسر وارد شهرباني شدند. آقا سيدعباس و سيد علي اكبر هم پشت سر آنها راه افتادند. هر سه نفر كنار حوض شهرباني ايستادند. سيد علي اكبر به پدر و دايي اش گفت: حواستان جمع باشد، من نسبتي با شما ندارم! يك راننده هستم و ده هزار تومان از شما گرفته ام تا دربستي شمارا به ايرانشهر برسانم، شما هم قصد داريد فرزندتان را كه در آنجا سرباز است، ملاقات كنيد. دايي علوي لبخندي زد و گفت: پليس هم مطمئن شده است كه ما مسافريم و قصد خاصي نداريم. جوانان موتور سوار و دوچرخه سوار بمي بلافاصله خود را به معتمدان و روحانيان شهر رساندند. و ماجراي بازداشت يك جوان و دو عالم را به آنان اطلاع دادند. افسر نگهبان دستور داد، يكي از افراد پليس ماشين را تفتيش كند. همان پليس كوتاه قد همراه سيد علي اكبر به طرف ماشين حركت كردند. سيد علي اكبر با چهره اي معصوم و رفتاري طبيعي صندوق عقب ماشين را باز كرد. يك قرآن، يك جانماز و كلمن كوچكي پر از آب پرتقال در آن بود. پليس نگاهي به قرآن و جانماز كرد و گفت: چيز مهمي هم كه همراهتان نيست! بعد بدون آنكه اجازه بگيرد، ليوان را پر از آب پرتغال كرد و يك نفس آن را سركشيد و با خنده گفت: خيلي خنك



(18) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



بود! سيد علي اكبر گفت: نوش جان! باز هم ميل داريد؟ پليس بدون آن كه واكنشي نشان بدهد، در جلو ماشين را باز كرد. قلب سيد علي اكبر فرو ريخت. پليس نگاهي به زير صندلي ها انداخت امّا چيزي پيدا نكرد، سيد علي اكبر نفس راحتي كشيد و در ماشين را بست و همراه پليس وارد ساختمان شهرباني شد. افسر نگهبان شروع به سين جيم مسافران مشكوك كرد. دو جوان كه گويا با هم زد و خورد كرده بودند، به دستور پليس مشغول خالي كردن آب حوض شهرباني بودند و هر چند دقيقه يك بار دست از كار مي كشيدند و به پرسش و پاسخ افسر نگهبان با دو مرد روحاني گوش مي كردند، اما بلافاصله با تذكر پليس مواجه مي شدند و به خالي كردن آب حوض با نفرت ادامه مي دادند. عرق از سر و صورت دو جوان مي ريخت و با خوني كه روي لباس و بدن آنها خشك شده بود مخلوط مي شد و صحنه دلخراشي را به وجود مي آورد. آقا سيدعباس از ديدن آن وضعيت دچار رقّت شد و به افسر نگهبان گفت: بهتر است ساعتي به اين بندگان خدا استراحت بدهيد، خيلي خسته شده اند. افسر نگهبان گفت: اينها وحشي هستند نه بنده خدا! مثل سگ و گربه همديگر را لت و پار مي كنند. افسر نگهبان همانطور كه به حرف زدن مشغول بود



حكومت واحد جهاني (19)



احساس كرد كه نگاه آقا سيدعباس سنگين تر از آن است كه بتواند آن را تحمل كند؛ لذا اشاره اي به پليس كرد و جوانان سطل ها را كنار گذاشتند و روي زمين دراز كشيدند. سين جيم تمام شد. دو نفر از اهالي بم وارد حياط شهرباني شدند و با گرمي با افسر نگهبان احوالپرسي كردند. يكي از آنها به افسر نگهبان گفت: با اينكه ما اين سادات را نمي شناسيم ولي فكر مي كنيم آنها مهمان مردم بم هستند. ما آماده ايم تا ضامن شان بشويم و امشب آنان را با خود به منزل ببريم و به اندازه كافي سند معتبر هم آورده ايم. اگر كاري به آنها داشتيد، صبح فردا آنها را به شما تحويل مي دهيم! افسر نگهبان مكثي كرد و گفت: اين آقايان مشكوك هستند ولي دليل چنداني براي بازداشتشان نداريم. ايشان مجاز هستند امشب را با شما بگذرانند تا ما از كرمان كسب تكليف كنيم. آقا سيدعباس و همراهان به اتفاق دوستان جديد از شهرباني بيرون رفتند. ميزبان يكي از دبيران متدين آموزش و پرورش بم بود كه جلسات مذهبي مساجد شهر را اداره مي كرد. او شاگردان زيادي تربيت كرده بود. كتابخانه بزرگش نشان مي داد كه در زمينه هاي سياسي و اجتماعي و ديني مطالعات زيادي دارد. با صراحت از انديشه ها و عقايد آيت الله خميني دفاع مي كرد و معتقد



(20) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



بود كه دير يا زود در ايران حكومت اسلامي تأسيس مي گردد. بازاريان و علما و روشنفكران به خانه ايشان رفت و آمد داشتند. آن شب حدود بيست نفر به ديدن آقا سيدعباس و همراهان به منزل ايشان آمدند. حرفهايي كه بين آقا سيدعباس و بازديد كنندگان بمي رد و بدل شد، نشانگر بيداري مردم و التهاب سياسي در آن خطه بود. وقتي بمي ها شنيدند كه آقا سيدعباس و همراهان عازم ديدار علماي تبعيدي، بالاخص آقاي خامنه اي هستند، بيشتر به آنان احترام گذاشتند. يكي از روحانيون ساكن بم خطاب به آقا سيدعباس گفت: من خاطره اي از سفر حج دارم و مي خواهم آنرا براي شما تعريف كنم، الان خسته ايد و فردا هم عازم سفر مي باشيد؛ ولي بايد قول بدهيد، هنگام برگشت از ايرانشهر يك شب مهمان من باشيد تا با آسودگي خاطر، من آنچه را كه در مدينه ديده ام براي شما تعريف كنم. حتماً دچار شگفتي مي شويد. آقا سيدعباس قبول كرد. روز بعد به توصيه ميزبان يك بشكه بنزين همراه خود بردند و سمت سيستان و بلوچستان راه افتادند. گرماي كوير طاقت فرسا بود. گاه گاهي چند شتر خسته و تشنه در بيابان مي دويدند. صحراي بي آب و علف و لم يزرع چهره اي ناخوشايند داشت. باد شن ها و خارهاي خشك را با سرعت



حكومت واحد جهاني (21)



جابجا مي كرد، آسفالت جاده فرسوده بود و هر چند دقيقه يك بار ماشين در اثر برخورد با دست اندازي تكان مي خورد. اما همچنان آقاي علوي، لطيفه مي گفت و گاهي با صداي خوش مي خواند:



در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن



شرط اوّل قدم آن است كه مجنون باشي!



هر چند، روز كوير خشن بود، اما شب آن چهره اي درخشان و عارفانه داشت. ستارگان درشت تر از حد متعارف بودند و به جاي بادهاي سوزان، نسيم نسبتاً ملايمي عرق مسافران كوير نديده را خشك مي كرد. كوير در شب مهربان و مهمان نواز بود و خستگان راه را با محبت در آغوش مي كشيد و به آنان لبخند مي زد. آقاي علوي در شب كوير بيشتر از ديگران به وجد آمده بود و پشت سر هم غزل هاي ديوان شمس و حافظ را مي خواند. تحسين هاي پي در پي آقا سيد عباس بيشتر او را به غزلخواني ترغيب مي كرد. يكبار سيد علي اكبر خطر راهزن ها و قاچاقچي ها را در شب يادآور شد، آقاي علوي تأملي كرد و بعد از قدري سكوت گفت به قول حافظ:



شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل



كجا دانند حال ما سبكباران ساحل ها



(22) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



در اواخر شب آقا سيد عباس خوابيد ولي آقاي علوي بيدار ماند، اما آن شادي و شيرين زباني ساعات گذشته را نداشت و حسابي به فكر فرو رفته بود. سيد علي اكبر به او گفت: دايي اتفاقي افتاده است، خيلي غمگين به نظر مي رسي؟ آقاي علوي آهي كشيد و گفت: دايي جان! انسان مثل درياست، گاهي طوفاني است و گاهي آرام. گاهي آفتاب ساحلش سوزان و گاهي هم شب مهتابي آن رؤيايي و آسماني است. من ناراحتم، وقتي صحنه هايي از زندگي مردم كوير را به ياد مي آورم، درد مي كشم. همين امروز بعد از ظهر صدها هموطن را با هم ديديم كه در كپرها و در كنار گاوها و گوسفندها، در اين بيابان هاي بي آب و علف زندگي مي كردند. نه آبي براي خوردن داشتند نه مدرسه اي براي درس خواندن فرزندان شان وجود داشت. در كشوري كه دولت آن روزي شش ميليون بشكه نفت مي فروشد؛ اين همه فقر و بدبختي معنا ندارد. امريكا بايد مطمئن باشد كه اين معادله پايدار نمي ماند و عاقبت مردم قيام خواهند كرد.



سرانجام بنز فرسوده به ايرانشهر رسيد و موج شادماني در چهره سرنشينان آن درخشيد. هواي ايرانشهر هم گرم بود. آقاي خامنه اي ازد ديدن آقا سيدعباس قزويني و همراهان خيلي خوشحال شد. از



حكومت واحد جهاني (23)



مدت ها پيش او را مي شناخت و مي دانست كه در فلسفه اسلامي مطالعات عميقي دارد و از شاگردان علامه طباطبايي است. خيلي گرم و صميمي با ايشان احوالپرسي كرد و پيرامون ضرورت بيداري مسلمانان و پيروي مردم ايران از رهنمودهاي حضرت آيت الله العظمي خميني سخن گفت و يادآور شد: وعده خدا تخلفناپذير است و پيروزي از آن مسلمانان مجاهدي است كه براي رضاي خدا حركت مي كنند. و مي گويند خدا پروردگار ماست و در اين راه استقامت مي كنند و حزن و اندوهي به خود راه نمي دهند. ما امروز نيازمند ايجاد ارتباط با مردم، به ويژه جوانان و دانشگاهيان هستيم و همه بايد اين سخن اقبال لاهوري را به ياد داشته باشيم كه فرمودند:



مي رسد مردي كه زنجير غلامان بشكند



ديده ام از روزن ديوار زندان شما



به فضل خداوند، ديوار زندان استبداد در ايران شكسته مي شود و حكومت حق به جاي باطل مي نشيند. لابد شما در اين سفر وضع مردم سيستان و بلوچستان را ملاحظه كرده ايد و از نزديك ديده ايد كه بيشتر مردم امكانات درماني ندارند. آب سالم براي خوردن پيدا نمي شود. هر سال تعدادي از روستاييان دراثر نيش مار، مظلومانه



(24) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



مي ميرند و كسي نيست كه به داد آنان برسد. بيسوادي غوغا مي كند. نظام استبدادي اجازه رشد فكري به مردم نمي دهد و جوانان براي لقمه اي نان به آن سوي مرز مي روند. آيا علماي دين و مردم نبايد در برابر اين بيدادگري ها اعتراض كنند؟ به فضل خداوند صبح نزديك است و روزگار دگرگون خواهد شد. آنگاه با آقا سيد عباس خلوت كرد و دو نفري پيرامون ديدگاه هاي حاج آقا روح الله و آينده كشور با هم سخن گفتند. سيد علي اكبر كه سرشار از معرفت و عاطفه ديني و سياسي بود از آن ديدار بسيار لذت برد. تعدادي از بازاريان و طلاب و دانشجويان هم از تهران و اصفهان و مشهد به ديدار آقاي خامنه اي آمده بودند و شهرباني ايرانشهر حسابي دچار دردسر شده بود و نمي دانست در برابر اين همه مهرورزي مردم نسبت به آن عالم تبعيدي چه واكنشي نشان بدهد. آقا سيّدعباس و همراهان دو روز بعد از آقاي خامنه اي خداحافظي كردند و ايرانشهر را به مقصد بم ترك گفتند. آنان به قول خود عمل كردند و در بم به منزل همان روحاني رفتند. روحاني بمي خيلي خوش اخلاق و با فضيلت بود. شمرده و آرام سخن مي گفت. عده اي از مبارزان مذهبي بم در آنجا جمع شده بودند. پس از صرف شام، ميزبان شروع به ذكر خاطره خود



حكومت واحد جهاني (25)



كرد و گفت: «سال پيش همراه تعدادي از هم ولايتي ها رهسپار مكه معظمه شدم، سفري شگفت انگيز و سازنده بود. يك روز صبح راهي خانه خدا شدم. ديدم مرد عربي در بين جمع ايستاده است و سخنراني مي كند. به جلو رفتم، متوجه شدم كه حرفهاي نامربوط نسبت به شيعيان و ائمه اطهار × مي زند و مي گويد: ابوطالب پدر امام علي در دوران جاهليت مشرك و بت پرست بوده است. از شنيدن آن حرفهاي نادرست بشدت عصباني شدم. با عربي فصيح به او اعتراض كردم و دلايلي آوردم كه حضرت ابوطالب پيش از بعثت دين حنيف داشته و موحد بوده است؛ اما شيخ عرب زير بار نرفت. باز هم اصرار كردم و از منابع شيعه و سني دلائلي آوردم ولي مؤثر واقع نشد. از فرط عصبانيت با شيخ گلاويز شدم! شرطه دخالت كرد و مرا به سمت ديگري برد. از ته دل فرياد مي كشيدم و در ميان گريه مي گفتم: ابوطالب مشرك نبوده است! ابوطالب دين حنيف داشته است! شرطه از سرسختي من متعجب شد و نمي دانست چرا من درباره شخصيت ابوطالب آن همه تعصب نشان مي دهم. از خود بيخود شده بودم وهاي هاي گريه مي كردم. سرانجام شيخ عرب از آن منطقه رفت و من هم به زيارت بيت الله الحرام رفتم و خسته و كوفته به محل سكونت



(26) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



خود بازگشتم. هنوز هم دلم مي سوخت و از اهانتي كه در جوار خانه خدا به ائمه اطهار و به حضرت ابوطالب عموي پيغمبر شده بود رنج مي بردم. اهانت آن مرد عرب به ابوطالب قلب مرا سوزاند. با دل شكسته از مكه به مدينه مراجعت كردم. روزها به حرم رسول خدا + مي رفتم و به نيايش خدا مي پرداختم و هرگاه به ياد ياوه هاي آن مرد نسبت به حضرت ابوطالب مي افتادم از خدا مي خواستم تا راهي را پيش پاي من قرار دهد. سرانجام يك شب، پيش از اذان صبح به مسجدالنبي رفتم. جمعيت زيادي مشغول زيارت بودند. همين كه صداي اذان صبح بلند شد. مردم از حركت ايستادند و آرام آرام پشت سر امام جماعت مسجدالنبي صف كشيدند. نماز صبح اقامه شد. نزديك ستوني ايستاده بودم. ناگهان ديدم، سيد عربي از جا بلند شد و با بياني شيوا درباره موحد بودن ابوطالب سخنراني كرد. همه مردم بعد از نماز نشسته بودند و با تمام وجود به سخنان او گوش مي دادند. آنچنان شيرين و جذاب سخن مي گفت كه هر شنونده اي را تحت تأثير قرار مي داد. خيلي شگفت زده شدم و با خود گفتم: خدايا! آن شيخ عرب چند روز پيش چه مي گفت و اين سيد امروزي چه مي گويد؟! چقدر با استدلال و قوي حرف مي زد. وقتي سخنراني سيد به انتها



حكومت واحد جهاني (27)



رسيد، چند جمله روضه خواند و سخنان گرم و پر مغز خود را به پايان رساند. تا خواستم خودم را به وي برسانم تا از وي تشكر كنم، ناگهان در بين مردم ناپديد شد و حيرت من دوچندان گرديد. با كسي چيزي نگفتم و بعد از زيارت و نيايش به محل استقرار كاروان برگشتم. در طول روز حلاوت گفتار سيد عرب را به ياد مي آوردم و از قدرت استدلال و زيبايي كلام او كه بوي نهج البلاغه مي داد، به خود مي باليدم. سحرگاه روز بعد دوباره به سوي مسجدالنبي به راه افتادم. نماز صبح را اقامه كردم و نزديك همان ستون، يا فاصله كمتري ايستادم و تصميم گرفتم اگر سيد آمد و سخنراني كرد به محض آنكه سخنانش تمام شد، خودم را بسوي او برسانم و عبايش را بگيرم و با او گفتگو كنم! به اطراف ستون نگاه كردم. ديدم خبري از سيد نيست؛ ولي مردم در همان جا نشسته اند و گويا در انتظار آمدن او بسر مي برند. ناگهان از كنار ستون سيد برخاست و با همان قامت رشيد و چهره روشن در برابر مردم ايستاد و سخنان گرم و دلنوازي به زبان آورد. مردم در جاي خود نشسته بودند و به سخنان سر تا پا معرفت او گوش مي دادند. از اينكه در دو سه قدمي سيد نشسته بودم از شادي در پوست خود نمي گنجيدم. با خودم حساب كردم، پس از پايان



(28) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



سخنراني ايشان، بلافاصله مي توانم عباي او را بگيرم و از نزديك با او آشنا شوم، و دستش را ببوسم. سيد با اطمينان و محكم سخن مي گفت، شيعه و سني سياه و سفيد، افريقايي و آسيايي همه و همه محو سخنان نافذ و جاذب او بودند. سرانجام سخنراني او تمام شد. از جا بلند شدم و با سرعت به طرف او رفتم. دستم را دراز كردم تا عبايش را بگيرم، اما در همان آن سيد از برابرم ناپديد شد و از شدت حيرت و شگفتي نمي دانستم چه كار كنم. چشمان خسته ام را به هر سو چرخاندم و در بين جمعيت به اين طرف و آن طرف رفتم، اما اثري از او پيدا نكردم. شب فرا رسيد، كاروانيان و همسفران را جمع كردم و جريان را براي آنان تعريف كردم. شور و شوق زيادي در دل آنان براي شركت در جلسه سخنراني سيد ايجاد شد. آن شب اغلب همسفران پيش از اذان صبح با من به سمت مسجدالنبي راه افتادند. همه در آرزوي ديدن سيماي صميمي سيد و شنيدن سخنان پرجاذبه او بودند. نماز صبح اقامه شد. من كنار ستون درست همانجا كه ايشان سخنراني مي كرد نشستم و تصميم گرفتم تا پيدا شد، گوشه عبايش را بگيرم، و به مجرد پايان يافتن سخنانش با او حرف بزنم. مثل روزهاي گذشته نمازگزاران در همان محل جمع شده بودند. از همه نژادهاو



حكومت واحد جهاني (29)



زبان ها در آنجا ديده مي شد. هم كارواني هاي من هم با چشمان مشتاق براي استماع سخنراني سيد لحظه شماري مي كردند. ناگهان از كنار ستون سيد پديدار شد و آرام و مطمئن كنار ستون ايستاد. فرصت را غنيمت شمردم و با احتياط گوشه عباي او را محكم در مشتم گرفتم و كنار پاي او روي زمين نشستم. سيد آياتي از قرآن مجيد خواند و گفت: مردم! مهمترين يادگاري كه از انبياي الهي در زمين باقي مانده است همين قرآن مجيد است. قرآن كتاب خداست و ميزان مسلماني پادشاهان و رهبران جهان اسلام از روي عمل به آيات قرآن مشخص مي شود. اگر پادشاهان و رهبران كشورهاي اسلامي ادعاي مسلماني كنند و خود را مسلمان جلوه دهند، ولي عمل آنان برخلاف نص قرآن باشد؛ قابل اعتماد نيستند و كسي حق ندارد از فرمان آنان پيروي كند. سيد باز هم سخن گفت و مثل روزهاي گذشته در پايان سخنراني چند جمله اي مرثيه خواند و سخنانش را تمام كرد. همانطور كه گوشه عبايش را محكم گرفته بودم، از جا بلند شدم تا با وي سخن بگويم، اما ناگهان سيد غيب شد! هر چه كوشيدم اثري از او نيافتم. از همشهريانم، پرسيدم، آيا شما هم متوجه سخناني كه ايشان به زبان عربي مي گفتند، شديد؟ همشهريان يكصدا گفتند: ما همه سخنراني



(30) حكومت جهاني امام عصر عليه السلام



ايشان را فهميديم. ايشان به زبان عربي سخنراني نكردند، بلكه به فارسي روان سخن گفتند! قلبم فرو ريخت. به ترك زبان ها گفتم: آيا شما سخنان عربي سيد را شنيديد؟ آنها هم پاسخ دادند: سيد به زبان تركي سخن مي گفت و ما همه حرفهاي او را شنيده ايم!. به اردو زبان هايي كه در آنجا نشسته بودند، گفتم: شما سخنان سيد را به چه زباني شنيديد؟ آنها هم يكصدا گفتند:



حكومت واحد جهاني (31)