بازگشت

مکان حضرت مهدي در غيبت کبري


سؤال:

در عصر غيبت کبري، حضرت مهدي ـ أرواحنا فداه ـ در چه مکاني اقامت دارند؟ و چگونه زندگي مي نمايند؟ خوراک، غذا، لباس و خوابگاه ايشان چگونه است و از کجا تهيه مي شود؟

جواب:

اصولاً بايد توجه داشت که اگر در موضوع غيبت، اينگونه نقاط مکتوم بماند، ايجاد شک و شبهه اي نمي نمايد؛ چنانکه روشن شدن آن نيز در ثبوت و اثبات اصل غيبت مداخله اي ندارد؛ و وقتي غيبت شخص امام عليه السلام و مخفي بودن ايشان معقول و منطقي باشد (چنانکه هست و به آن ايمان داريم) مخفي بودن اين خصوصيات به طريق اولي معقول و منطقي خواهد بود و جهل به اين گونه امور، دليل بر هيچ مطلبي نخواهد شد.



[ صفحه 28]



اين پرسش ها، با پرسش از اينکه امام هم اکنون در چه نقطه اي است؟ يا با ما چند متر يا چند هزار کيلومتر فاصله دارد؟ يا امروز چه غذائي ميل فرموده است؟ يا چند ساعت استراحت کرده و چه مقدار راه پيمائي نموده فرقي ندارد و بي اطلاعي ما از آن به جائي ضرر نمي زند، و عقيده اي را متزلزل نمي سازد، خدائي که به حکمت بالغه و قوه قاهره و مصلحت تامه خود، امام را در پرده غيبت قرار داده است، قادر است اين خصوصيات را نيز طبق مصلحت از مردم پنهان سازد.

مع ذلک براي اينکه به اين پرسش، پاسخ مختصري داده شود، عرض مي کنيم بر حسب آنچه از بعضي از احاديث، و حکايات معتبر استفاده مي شود، امام ـ روحي له الفدا ـ در غيبت کبري در مکان خاصي و در شهر معيني استقرار دائم ندارند که از آن مکان و آن شهر خارج نگردند و به محل ديگر تشريف نبرند، بلکه براي انجام وظايف و تکاليفي به مسافرت و سير و حرکت، انتقال از مکاني به مکان ديگر، مي پردازند؛ و در اماکن مختلف بر حسب بعضي از حکايات، زيارت شده اند. و از جمله شهرهائي که مسلم به مقدم مبارکشان مزين شده است، مدينه طيبه؛ مکه معظمه، نجف اشرف، کوفه، کربلا، کاظمين، سامرا، مشهد، قم [1] و بغداد است؛ و مقامات و اماکني که آن حضرت در



[ صفحه 36]



آن اماکن تشريف فرما شده اند، متعدد است؛ مانند مسجد جمکران قم، مسجد کوفه، مسجد سهله، مقام حضرت صاحب الامر در وادي السلام نجف و در حلّه.

و بعيد نيست که اقامتگاه اصلي ايشان، يا اماکني که بيشتر



[ صفحه 37]



آمد و شدشان در آنجاها است، مکه معظمه و مدينه طيبه و عتبات مقدسه باشد.

اگر پرسش شود: پس حضرت امام زمان ـ عجل الله تعالي فرجه ـ با کوه رضوي و ذي طوي چه ارتباطي دارند که در دعاي ندبه است: «ليت شعري أين استقرت بک النوي، بل أي أرض تقلک أو ثري أبرضوي أو غيرها أم ذي طوي» [2] .

پاسخ داده مي شود: راجع به اين موضوع در کتاب فروغ ولايت (در بخش دوم) توضيح داده ايم، در اينجا هم بطور مختصر اشاره مي نمائيم که: اين دو مکان بر حسب کتب معاجم و تواريخ نيز از اماکن مقدس است و محتمل است که حضرت بعضي از اوقات شريف خود را در اين دو مکان به عبادت و خلوت گذارنده باشند و اين جمله هيچ دلالتي براين که اين دو مکان، يا يکي از آنها، اقامتگاه دائمي آن حضرت است، ندارد.

چنانکه در کتاب فروغ ولايت شرح داده ام، اين استفهامها استفهام حقيقي نيست، بلکه به انگيزه بيان سوز هجران و اظهار تأسف و تلهف از فراق و حرمان از فيض حضور و تأخير عصر ظهور گفته شده است؛ علاوه براينکه بعضي از عبارات دعاي شريف ندبه دلالت دارد براين که



[ صفحه 38]



ايشان در بين مردم مي باشند و از بين مردم خارج نمي باشند، مثل اين جمله: «بنفسي أنت من مغيب لم يخل منا بنفسي أنت من نازح لم ينزح (مانزح) عنا» [3] .

اگر کسي سؤال کند: پس اين که در بعضي زبانها است و مخصوصاً برخي از علماي اهل سنت آن را بازگو مي کنند و گاهي آن را بهانه حمله و جسارت به شيعه قرار مي دهند که اينان حضرت صاحب الامر عليه السلام را در سرداب سامرا مخفي مي دانند، چه مصدري دارد؟

جواب داده مي شود که: جز جهل بعضي از اهل سنت و غرض ورزي و خيانت برخي ديگر که شيعه اهل بيت: را متهم مي سازند و از دروغ پردازي و تهمت و افترا کوتاهي نمي کنند، هيچگونه مصدري ندارد؛ و تمام اخبار و احاديث و حکايات اين موضوع را که امام عليه السلام در سرداب سامرا مختفي مي باشند، ردّ مي نمايند و در کتاب منتخب الاثر و نويد امن و امان، نيز کذب اين افتراء ثابت شده است، و در اخبار و احاديث حتي خبر رشيق، خادم معتضد عباسي اسمي از سرداب نيست [4] .

فقط در يک روايتي که بر حسب آن، خانه آن حضرت بار ديگر



[ صفحه 39]



مورد حمله سپاهيان دولتي قرار گرفت، از سرداب، صداي قرائت شنيدند اسمي از سرداب برده شده است [5] و طبق اين روايت هم امام عليه السلام در حالي که فرمانده نظاميان با سربازانشان در سرداب را گرفته بودند حضرت از سرداب بيرون آمدند و تشريف بردند.

پس از آنکه سربازها همه رسيدند، فرمانده فرمان ورود به سرداب را داد سربازهائي که ديده بودند آن حضرت بيرون آمدند، گفتند: مگر آن کس نبود که بيرون رفت و بر تو عبور کرد؟ گفت: او را نديدم، چرا او را رها کرديد؟ گفتند: ما گمان مي کرديم تو او را مي بيني.

حاصل اينکه موضوع مختفي بودن آن حضرت در سرداب، يکي از دروغهاي بزرگي است که به شيعه بسته اند، ولي قابل انکار نيست که خانه حضرت امام حسن عسکري عليه السلام سالها (در دوران غيبت صغري) مقرّ آن حضرت بوده است، و بعضي از خلفا هم اين مطلب را مي دانستند. و لذا در روايت رشيق خادم است که معتضد، نشاني خانه و خادمي را که بر در آن ايستاده است به رشيق داد.

چنانکه از بعضي حکايات و تواريخ استفاده مي شود، معتمد خليفه و راضي، بلکه احتمالاً مقتدر نيز، از جريان امور، کم و بيش مطلع بوده اند؛ و امام عليه السلام و نُواب او را مي شناختند، و بعد هم، از خلفاي ديگر که در عصر غيبت کبري بوده اند، ناصر



[ صفحه 40]



خليفه که از اعاظم و علماي خلفاي بني عباس است، عارف به آن حضرت بوده است و دري که هم اکنون بر صفه سرداب است و از آثار باستاني و نفايس اشياي عتيقه است، در عصر او و به امر او، ساخته است.

به اين جهت که خانه و سرداب موجود، از بيوت مقدس است و بدون شک و شبهه محل عبادت و مقرّ و منزلگاه سه نفر از ائمه اهل بيت: بوده است، از آغاز مورد نظر شيعيان و دوستان و حتي خليفه اي مثل «ناصر» بوده، و عبادت و اطاعت خدا را در آن اماکن شريفه مغتنم مي شمردند و آن را از مصاديق مسلم آيه: (في بيوت أذن الله أن ترفع ويذکر فيها اسمه يسبح له فيها بالغدوّ والاصال) [6] مي دانستند.

و ما هم امروز، بر اساس همين ملاحظات، اين اماکن رفيع را احترام مي کنيم و عبادت در آن اماکن را فوز عظيم مي شماريم و آرزمند زيارت سرداب و نماز و عبادت در آنجا مي باشيم. اما پاسخ اين پرسش که: لباس و غذا و خوابگاه ايشان چگونه است؟

آنچه مسلم است اين است که در امور و کارهاي عادي، حضرت ملتزم به توجيهات و تکاليف شرعي مي باشند و آداب و برنامه هاي



[ صفحه 41]



واجب و مستحب اين کارها را مو به مو رعايت مي نمايند و محرّمات و مکروهات را ترک مي فرمايند.

بلکه در مورد مباحات نيز، ترک و فعل ايشان، بر اساس دواعي عالي و مقدس است و براي دواعي نفساني، کاري از آن حضرت، اگر چه فائده آن جسماني و اشباع غرائز جسمي باشد، صادر نمي شود، به عبارت ديگر هر يک از اعمال و افعال، براي آن حضرت وسيله است نه هدف.

و اما اينکه امور معاش و تهيه غذا و پوشاک براي امام عليه السلام در عصر غيبت بطور عادي است يا به نحو اعجاز؟ جوابش اين است که: بطور عادي بودن اين امور، امکان دارد و مانعي ندارد، چنانکه بر حسب بعضي از حکايات در برخي از موارد نيز به نحو اعجاز جريان يافته است.

در حالي که خداوند متعال، حضرت مريم مادر حضرت عيسي ـ علي نبينا وآله وعليه السلام ـ را مخصوص به عنايت خود قرار دهد و از عالم غيب او را روزي دهد، چنانکه قرآن مجيد صريحاً مي فرمايد: (کلما دخل عليها زکريا المحراب وجد عندها رزقاً، قال يامريم أني لک هذا قالت هو من عند الله انّ الله يرزق من يشاء بغير حساب) [7] .



[ صفحه 42]



استبعادي ندارد که وصي اوصياء و خاتم اولياء و وارث انبياء را از خزانه غيب خود رزق و روزي دهد و تمام وسايل معاش او را بهر نحوي که مصلحت باشد، فراهم سازد.

ان الله علي کل شيء قدير



[ صفحه 43]




پاورقي

[1] از حکايات جالب و مورد اطمينان که در زمان ما واقع شده، اين حکايت را که در هنگام چاپ اين کتاب برايم نقل شد و در آن نکات و پندهائي است، جهت مزيد بصيرت خوانندگان که به خواندن اين گونه حکايات علاقه دارند، در اينجا يادداشت و ضميمه کتاب مي نمايم:

چنانکه اکثر مسافريني که از قم به تهران و از تهران به قم مي آيند، و اهالي قم نيز اطلاع دارند، اخيراً در محلي که سابقاً بيابان و خارج از شهر قم بود، در کنار راه قم ـ تهران، سمت راست کسي که از قم به تهران مي رود ـ جناب حاج يدالله رجبيان از اخيار قم، مسجد مجلل و با شکوهي به نام مسجد امام حسن مجتبي عليه السلام بنا کرده است که هم اکنون دائر شده و نماز جماعت در آن منعقد مي گردد.

در شب چهار شنبه بيست و دوم ماه مبارک رجب 1398 ـ مطابق هفتم تيرماه 1357 ـ حکايت ذيل را راجع به اين مسجد شخصاً از صاحب حکايت جناب آقاي احمد عسکري کرمانشاهي که از اخيار بوده و سالها است در تهران متوطن مي باشد، در منزل جناب آقاي رجبيان با حضور ايشان و برخي ديگر از محترمين، شنيدم.

آقاي عسکري نقل کرد: حدود هفده سال پيش، روز پنج شنبه اي بود، مشغول تعقيب نماز صبح بودم. در زدند. رفتم بيرون، ديدم سه نفر جوان که هر سه ميکانيک بودند، با ماشين آمده اند. گفتند: تقاضا داريم امروز روز پنج شنبه است، با ما همراهي نمائيد تا به مسجد جمکران مشرف شويم، دعا کنيم؛ حاجتي شرعي داريم.

اينجانب جلسه اي داشتم که جوانها را در آن جمع مي کردم و نماز و قرآن مي آموختم. اين سه جوان از همان جوانها بودند. من از اين پيشنهاد خجالت کشيدم، سرم را پائين انداختم و گفتم: من چکاره ام بيايم دعا کنم. بالاخره اصرار کردند؛ من هم ديدم نبايد آنها را رد کنم، موافقت کردم. سوار شدم و بسوي قم حرکت کرديم.

در جاده تهران (نزديک قم) ساختمانهاي فعلي نبود، فقط دست چپ يک کاروانسراي خرابه به نام «قهوه خانه علي سياه» بود، چند قدم بالاتر، از همين جا که فعلاً «حاج آقا رجبيان» مسجدي به نام مسجد امام حسن مجتبي عليه السلام بنا کرده است، ماشين خاموش شد.

رفقا که هر سه ميکانيک بودند، پياده شدند، سه نفري کاپوت ماشين را بالا زدند و به آن مشغول شدند. من از يکنفر آنها به نام علي آقا يک ليوان آب گرفتم براي قضاي حاجت و تطهير، رفتم که بروم توي زمينهاي مسجد فعلي، ديدم سيدي بسيار زيبا و سفيد، ابروهايش کشيده، دندانهايش سفيد، و خالي بر صورت مبارکش بود، با لباس سفيد و عباي نازک و نعلين زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانيها، ايستاده و با نيزه اي که به قدر هشت نه متر بلند است زمين را خط کشي مي نمايد. گفتم اول صبح آمده است اينجا، جلو جاده، دوست و دشمن مي آيند رد مي شوند، نيزه دستش گرفته است.

(آقاي عسکري در حالي که از اين سخنان خود پشيمان و عذرخواهي مي کرد گفت:)

گفتم: عمو! زمان تانک و توپ و اتم است، نيزه را آورده اي چه کني، برو درست را بخوان. رفتم براي قضاي حاجت نشستم.

صدا زد: آقاي عسکري آنجا ننشين، اينجا را من خط کشيده ام مسجد است.

من متوجه نشدم که از کجا مرا مي شناسد، مانند بچه اي که از بزرگتر اطاعت کند، گفتم چپم، پا شدم.

فرمود: برو پشت آن بلندي.

رفتم آنجا، پيش خود گفتم سر سؤال با او را باز کنم، بگويم آقا جان، سيد، فرزند پيغمبر، برو درست را بخوان. سه سؤال پيش خود طرح کردم.

1ـ اين مسجد را براي جن مي سازي يا ملائکه که دو فرسخ از قم آمده اي بيرون زير آفتاب نقشه مي کشي؛ درس نخوانده معمار شده اي؟!.

2ـ هنوز مسجد نشده، چرا در آن قضاء حاجت نکنم؟.

3ـ در اين مسجد که مي سازي جن نماز مي خواند يا ملائکه؟.

اين پرسش ها را پيش خود طرح کردم، آمدم جلو سلام کردم. بار اول او ابتداي به سلام کرد، نيزه را به زمين فرو برد و مرا به سينه گرفت. دست هايش سفيد و نرم بود. چون اين فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم و (چنانکه در تهران هر وقت سيد شلوغ مي کرد، مي گفتم مگر روز چهارشنبه است) عرض کنم روز چهارشنبه نيست، پنچ شنبه است، چرا آمده اي ميان آفتاب.

بدون اينکه عرض کنم، تبسم کرد.

فرمود: پنچ شنبه است، چهار شنبه نيست. و فرمود: سه سؤالي را که داري بگو. ببينم!

من متوجه نشدم که قبل از اينکه سؤال کنم، از مافي الضمير من اطلاع داد. گفتم: سيد فرزند پيغمبر، درس را ول کرده اي، اول صبح آمده اي کنار جاده، نمي گوئي در اين زمان تانک و توپ، نيزه بدرد نمي خورد، دوست و دشمن مي آيند رد مي شوند، برو درست را بخوان.

خنديد، چشمش را انداخت به زمين، فرمود: دارم نقشه مسجد مي کشم. گفتم: براي جن يا ملائکه؟ فرمود: براي آدميزاد، اينجا آبادي مي شود.

گفتم: بفرمائيد ببينم اينجا که مي خواستم قضاي حاجت کنم، هنوز مسجد نشده است؟

فرمود: يکي از عزيزان فاطمه زهرا 3 در اينجا بر زمين افتاده، و شهيد شده است، من مربع مستطيل خط کشيده ام، اينجا مي شود محراب، اينجا که مي بيني قطرات خون است که مؤمنين مي ايستند، اينجا که مي بيني، مستراح مي شود؛ و اينجا دشمنان خدا و رسول به خاک افتاده اند. همينطور که ايستاده بود بر گشت و مرا هم بر گرداند، فرمود: اينجا مي شود حسينيه، و اشک از چشمانش جاري شد، من هم بي اختيار گريه کردم.

فرمود: پشت اينجا مي شود کتابخانه، تو کتابهايش را مي دهي؟ گفتم: پسر پيغمبر، به سه شرط؛ اول اينکه من زنده باشم.

فرمود: ان شاء الله.

شرط دوم اين است که اينجا مسجد شود.

فرمود: بارک الله.

شرط سوم اين است که بقدر استطاعت، و لو يک کتاب شده براي اجراي امر تو پسر پيغمبر بياورم، ولي خواهش مي کنم برو درست را بخوان؛ آقا جان اين هوا را از سرت دور کن.

دو مرتبه خنديد مرا به سينه خود گرفت. گفتم: آخر نفرموديد اينجا را کي مي سازد؟ فرمود

يد الله فوق أيديهم.

گفتم: آقا جان، من اينقدر درس خوانده ام، يعني دست خدا بالاي همه دستهاست.

فرمود: آخر کار مي بيني، وقتي ساخته شد به سازنده اش از قول من سلام برسان. مرتبه ديگر هم مرا به سينه گرفت و فرمود: خدا خيرت بدهد.

من آمدم رسيدم سر جاده، ديدم ماشين راه افتاده. گفتم: چطور شد؟ گفتند: يک چوب کبريت گذاشتيم زير اين سيم، وقتي آمدي درست شد. گفتند: با کي زير آفتاب حرف مي زدي؟ گفتم: مگر سيد به اين بزرگي را با نيزه ده متري که دستش بود، نديديد؟ من با او حرف مي زدم. گفتند: کدام سيد؟ خودم برگشتم ديدم سيد نيست، زمين مثل کف دست، پستي و بلندي نبود، هيچ کس نبود.

من يک تکاني خوردم. آمدم توي ماشين نشستم؛ ديگر با آنها حرف نزدم. به حرم مشرف شدم، نمي دانم چطوري نماز ظهر و عصر را خواندم. بالاخره آمديم جمکران، ناهار خورديم. نماز خواندم. گيج بودم؛ رفقا با من حرف مي زدند، من نمي توانستم جوابشان را بدهم.

در مسجد جمکران، يک پير مرد يک طرف من نشسته، و يک جوان طرف ديگر، من هم وسط ناله مي کردم، گريه مي کردم. نماز مسجد جمکران را خواندم؛ مي خواستم بعد از نماز به سجده بروم، صلوات را بخوانم، ديدم آقائي سيد که بوي عطر مي داد، فرمود: آقاي عسکري سلام عليکم. نشست پهلوي من.

تُن صدايش همان تن صداي سيد صبحي بود. به من نصيحتي فرمود. رفتم به سجده، ذکر صلوات را گفتم. دلم پيش آن آقا بود، سرم به سجده، گفتم سربلند کنم بپرسم شما اهل کجا هستيد، مرا از کجا مي شناسيد. وقتي سر بلند کردم، ديدم آقا نيست.

به پير مرد گفتم: اين آقا که با من حرف مي زد، کجا رفت، او را نديدي؟ گفت: نه. از جوان پرسيدم، او هم گفت، نديدم. يک دفعه مثل اينکه زمين لرزه شد، تکان خوردم، فهميدم که حضرت مهدي عليه السلام بوده است. حالم بهم خورد، رفقا مرا بردند آب به سر و رويم ريختند. گفتند: چه شده؟ خلاصه، نماز را خوانديم، به سرعت بسوي تهران برگشتيم.

مرحوم حاج شيخ جواد خراساني را لدي الورود در تهراي ملاقات کردم و ماجرا را براي ايشان تعريف کردم و خصوصيات را از من پرسيد، گفت: خود حضرت بوده اند؛ حالا صبر کن، اگر آنجا مسجد شد، درست است.

مدتي قبل، روزي يکي از دوستان پدرش فوت کرده بود، به اتفاق رفقاي مسجدي، او را به قم آورديم به همان محل که رسيديم، ديديم دو پايه خيلي بلند بالا رفته است پرسيدم، گفتند: اين مسجدي است به نام امام حسن مجتبي عليه السلام پسرهاي حاج حسين آقا سوهاني مي سازند، و اشتباه گفتند.

وارد قم شديم، جنازه را برديم باغ بهشت، دفن کرديم. من ناراحت بودم. سر از پا نمي شناختم به رفقا گفتم: تا شما مي رويد ناهار بخوريد، من الان مي آيم. تاکسي سوار شدم، رفتم سوهان فروشي پسرهاي حاج حسين آقا پياده شدم. به پسر حاج حسين آقا گفتم: اينجا شما مسجد مي سازيد؟ گفت: نه. گفتم: اين مسجد را کي مي سازد؟

گفت: حاج يدالله رجبيان. تا گفت «يدالله»، قلبم به تپش افتاد. گفت: آقا چه شد؟ صندلي گذاشت، نشستم. خيس عرق شدم، با خود گفتم «يدالله فوق أيديهم»، فهميدم حاج يدالله است. ايشان را هم تا آن موقع نديده و نمي شناختم. برگشتم به تهران به مرحوم حاج شيخ جواد گفتم.

فرمود: برو سراغش، درست است.

من بعد از آنکه چهار صد جلد کتاب خريداري کردم، رفتم قم، آدرس محل کار (پشمبافي) حاج يدالله را پيدا کردم، رفتم کارخانه، از نگهبان پرسيدم، گفت: حاجي رفت منزل. گفتم: استدعا مي کنم تلفن کنيد، بگوئيد يک نفر از تهران آمده، با شما کار دارد. تلفن کرد، حاجي گوشي را برداشت، من سلام عرض کردم، گفتم: از تهران آمده ام، چهار صد جلد کتاب وقف اين مسجد کرده ام، کجا بياورم؟

فرمود: شما از کجا اينکار را کرديد و چه آشنائي با ما داريد؟ گفتم: حاج آقا، چهار صد جلد کتاب وقف کرده ام.

گفت: بايد بگوئيد مال چيست؟.

گفتم: پشت تلفن نمي شود، گفت: شب جمعه آينده منتظر هستم کتابها را بياوريد منزل چهار را شاه، کوچه سرگرد شکر اللهي، دست چپ، در سوم. (لازم به تذکر است که اين آدرس مال زمان سابق بوده که هم اکنون تغيير نام يافته است).

رفتم تهران، کتابها را بسته بندي کردم. روز پنج شنبه با ماشين يکي از دوستان آوردم قم، منزل حاج آقا، ايشان گفت: من اينطور قبول نمي کنم، جريان را بگو. بالاخره جريان را گفتم و کتابها را تقديم کردم. رفتم در مسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گريه کرد.

مسجد و حسينيه را طبق نقشه اي که حضرت کشيده بودند، حاج يد الله به من نشان داد و گفت: خدا خيرت بدهد، تو به عهدت وفا کردي.

اين بود حکايت مسجد امام حسن مجتبي عليه السلام که تقريباً بطور اختصار و خلاصه گيري نقل شد. علاوه بر اين، حکايت جالبي نيز آقاي رجبيان نقل کردند که آن را نيز مختصراً نقل مي نمائيم:

آقاي رجبيان گفتند: شب هاي جمعه، حسب المعمول، حساب و مزد کارگرهاي مسجد را مرتب کرده و وجوهي که بايد پرداخت شود، پرداخت مي شد. شب جمعه اي، «استاد اکبر»، بنّاي مسجد، براي حساب و گرفتن مزد کارگرها آمده بود، گفت: امروز يک نفر آقا (سيد) تشريف آوردند در ساختمان مسجد و اين پنجاه تومان را براي مسجد دادند، من عرض کردم: باني مسجد از کسي پول نمي گيرد، با تندي به من فرمود: «مي گويم بگير، اين را مي گيرد»، من پنجاه تومان را گرفتم روي آن نوشته بود: براي مسجد امام حسن مجتبي عليه السلام.

دو سه روز بعد، صبح زود زني مراجع کرد و وضع تنگدستي و حاجت خودش و دو طفل يتيمش را شرح داد، من دست کردم در جيب هايم، پول موجود نداشتم، غفلت کردم که از اهل منزل بگيرم، آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم و گفتم بعد خودم خرج مي کنم و به آن زن آدرس دادم که بيايد تا به او کمک کنم.

زن پول را گرفت و رفت و ديگر هم با اينکه به او آدرس داده بودم، مراجعه نکرد، ولي من متوجه شدم که نبايد پول را داده باشم و پشيمان شدم.

تا جمعه ديگر استاد اکبري براي حساب آمد، گفت: اين هفته من از شما تقاضائي دارم، اگر قول مي دهيد که قبول کنيد، بگويم. گفتم: بگوئيد. گفت: در صورتي که قول بدهيد قبول کنيد، مي گويم. گفتم: آقاي استاد اکبر اگر بتوانم از عهده اش برآيم، گفت: مي تواني. گفتم: بگو. گفت: تا قول ندهي نمي گويم. از من اصرار که بگو، از او اصرار که قول بده تا من بگويم.

آخر گفتم: بگو قول مي دهم. وقتي قول گرفت، گفت: آن پنجاه تومان که آقا دادند براي مسجد، بده به خودم. گفتم: آقاي استاد اکبر، داغ مرا تازه کردي. (چون بعداً از دادن پنجاه تومان به آن زن پشيمان شده بودم و تا دو سال بعد هم، هر اسکناس پنجاه توماني به دستم مي رسيد، نگاه مي کردم شايد آن اسکناس باشد).

گفتم: آن شب مختصر گفتي، حال خوب تعريف کن بدانم. گفت: بلي، حدود سه و نيم بعد از ظهر هو خيلي گرم بود. در آن بحران گرما مشغول کار بودم، دو سه نفر کارگر هم داشتم، ناگاه ديدم يک آقائي از يکي از درهاي مسجد وارد شد، با قيافه اي نوراني، جذاب، با صلابت، که آثار بزرگي و بزرگواري از او نمايان است، وارد شدند دست و دل من ديگر دنبال کار نمي رفت، مي خواستم آقا را تماشا کنم.

آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند تشريف آوردند جلو تخته اي که من بالايش کار مي کردم، دست کردند زير عبا پولي در آوردند، فرمود: استاد اين را بگير، بده به باني مسجد.

من عرض کردم: آقا باني مسجد پول از کسي نمي گيرد، شايد اين پول را از شما بگيرم و او نگيرد و ناراحت شود. آقا تقريباً تغيير کردند، فرمودند: «به تو مي گويم بگير. اين را مي گيرد». من فوراً با دست هاي گچ آلود، پول را از آقا گرفتم، آقا تشريف بردند بيرون.

پيش خود گفتم: اين آقا در اين هواي گرم کجا بود؟ يکي از کارگرها را به نام مشهدي علي، صدا زدم، گفتم: برو دنبال اين آقا به بين کجا مي روند؟ با چه کسي و با چه وسيله اي آمده بودند؟ مشهدي علي رفت. چهار دقيقه شد، پنج دقيقه شد، ده دقيقه شد، مشهدي علي نيامد، خيلي حواسم پرت شده بود، مشهدي علي را صدا زدم پشت ديوار ستون مسجد بود، گفتم: چرا نمي آئي؟

گفت: ايستاده ام آقا را تماشا مي کنم، گفتم: بيا، وقتي آمد، گفت: آقا سرشان را زير انداختند و رفتند، گفتم: با چه وسيله اي؟ ماشين بود؟ گفت: نه، آقا هيچ وسيله اي نداشتند، سر به زير انداختند و تشريف بردند. گفتم: تو چرا ايستاده بودي؟ گفت: ايستاده بودم آقا را تماشا مي کردم.

آقاي رجبيان گفت: اين جريان پنجاه تومان بود، ولي باور کنيد که اين پنجاه تومان يک اثري روي کار مسجد گذارد خود من اميد اينکه اين مسجد به اين گونه بنا شود و خودم به تنهائي آن را به اينجا برسانم، نداشتم. از موقعي که اين پنجاه تومان به دستم رسيد، روي کار مسجد و روي کار خود من اثر گذاشت. (پايان حکايت)

نگارنده گويد: اگر چه متن اين حکايت ها، بر معرفي آن حضرت، غير از اطمينان صاحب حکايت به اينکه سيد معظمي که نقشه مسجد را مي کشيد و در مسجد جمکران با او سخن فرمود، شخص آن حضرت بوده است، دلالت ظاهر ديگر ندارد، اما چنانکه «محدث نوري» در باب نهم کتاب شريف «نجم ثاقب» شرح داده است، وقوع اين گونه مکاشفات و ديدارها، براي شيعيان آن حضرت، حداقل از شواهد صحت مذهب و عنايات بواسطه يا بلا واسطه آن حضرت به شيعه است. و بالخصوص که مؤيد به حکايات ديگري است که متن آنها دلالت بر معرفي آن حضرت دارد. بعضي از آن حکايت ها در همين عصر خود ما واقع شده است و به ياري خداوند متعال در کتاب جديدي که مخصوص تشرّفهاي معاصرين است، در اختيار شيعيان و ارادتمندان آن غوث زمان و قطب جهان ـ أرواحنا فداه ـ قرار خواهد گرفت، ان شاء الله تعالي، و ما توفيقي إلا بالله.

[2] کاش مي دانستم که کجا دلها به ظهور تو قرار و آرام خواهد يافت، آيا در کدامين سرزمين اقامت داري در زمين «رضوا» يا غير آن در ديار ذي طوا متمکن گرديده اي؟.

[3] جانم به قربانيت، اي حقيقت پنهاني که از ما دور نيستي، و اي دور از وطن که کنار از ما نيستي.

[4] منتخب الاثر، ف4، ب1، ص370، ح14.

[5] منتخب الاثر، ص373.

[6] در خانه هايي خدا رخصت داده که آنجا (انبياء و اولياء) رفعت يافته و ذکر نام خدا شود و صبح و شام تسبيح و تنزيه ذات پاک او کنند. سوره نور، آيه36.

[7] هر وقت زکريا به عبادتگاه مي آمد، روزي شگفت آوري مي يافت، مي گفت: اي مريم، اين روزي از کجا براي تو مي رسد. پاسخ داد: اين از جانب خداست که همانا خدا به هر که خواهد روزي بي حساب مي دهد. سوره آل عمران آيه37.