بازگشت

راهي به سوي حقيقت ترجمه كتاب موتمر علما راهي به سوي حقيقت


راهي به سوي حقيقت



ترجمه كتاب



موتمر علما راهي به سوي حقيقت







تأليف …مقاتل بن عطيه











چاپ و نشر اين كتاب براي همگان آزاد است



بسمه تعالي



مسأله امامت و جانشيني پيامبر، از مهم ترين و گسترده ترين موضوعاتي است كه در طول چهارده قرن گذشته، همواره مورد توجّه مسلمانان و محلّ بحثهاي فراوان بوده است.



تشكيل دو گروه عمده شيعه و سني و به دنبال آن، بروز اختلاف نظرهاي فراوان در مسائل عقيدتي، فقهي، و... و نيز وقوع جنگها و درگيري هاي فراوان و يا برگزاري جلسات و نشست هاي علمي و يا تأليف كتابها و مقالات بسيار، براي اثبات مدعاي هر يك از طرفين، از پيامدهاي همان اختلاف بر سر جانشين پيامبر است.



گروهي عقيده دارند جانشين پيامبر، كه خليفه و نماينده خداوند است، بايد از طرف او تعيين شده باشد و دسته اي ديگر بر اين باورند كه جانشين پيامبر به رأي و نظر مردم انتخاب مي شود. اين همان نقطه آغازين همه سخن ها، اختلافات و درگيري ها ميان دو گروه مي باشد.



شناخت و جدا كردن حق از باطل و آگاهي بر مباني اعتقادي و لزوم تقويت آن در برابر تبليغات مسموم و زهرآگيني كه بعضاً با الفاظ فريبنده و گمراه كننده همراه است، ضرورت پرداختن به چنين مباحثي را بيشتر مي نمايد.



در رزمگاه انديشه ها، آنگاه كه باطل و اهل آن، به جنب و جوش و فعاليت مشغولند، نمي توان انتظار داشت كه اهل حق به كتمان حقايق پردازند و براي خوشامد اهريمنان دم فرو بندند، بلكه آنها را وظيفه اي بس سنگين در پيش است و آن اثبات حقانيت حق با دلايل محكم و استوار و رساندن آن به گوش ديگران است.



كتابي كه در پيش رو داريد، ترجمه اي از كتاب «مؤتمر علماء راهي به سوي حقيقت» اثر «مقاتل بن عطيه»، روايت كننده يكي از همان جلسات مي باشد، كه با حجم مختصر خود به تشريح و تبيين بخش مهمّي از مباحث فوق پرداخته و با پاسخ گويي به بسياري از سؤالات و ابهامات موجود توانسته است روشنگر راه بسياري از حق جويان و حق طلباني باشد كه با دوري از غرضورزي ها و تعصّبات، به دنبال رسيدن به حقيقت، رضاي خالق و سعادت ابدي بوده اند.



مطالب مطرح شده در اين مختصر بعضاً گنجايش بحث هاي علمي و استدلالي بسيار مفصّل، در حدّ دهها و يا صدها جلد كتاب را دارد، كه علما وانديشمندان در جاي خود بدان پرداخته اند و كتب بي شماري درباره هر يك از آن موضوعات، تأليف گرديده، اما از آنجايي كه در اين مجموعه، بنابر اختصار و خلاصه گويي بوده است، در ترجمه هم به همان مقدار اكتفا، تا براي همگان قابل استفاده باشد. بديهي است عزيزاني كه تمايل به مطالعه گسترده تر و عميق تري داشته باشند، به كتاب هاي مفصل مراجعه خواهند نمود.



اميد است كه خداي تعالي همه ما را در راه بهره مندي از زلال بي پايان معرفتش ياري و در شناخت و پيروي از اوصياي بر حقّ آخرين پيامبرش موفّق دارد.



مترجم

بسم الله الرحمن الرحيم



الحمدلله وحده والصلاة والسلام علي من بعث رحمة للعالمين محمد



النبيّ العربيّ وآله الطيبين الطاهرين وعلي أصحابه المطيعين



كتاب حاضر، گزارشي از كنفرانس علماي راهي به سوي حقيقت مي باشد كه ملك شاه سلجوقي با نظارت وزير خود دانشمند بزرگ نظام الملك، آن را برپا نمود.



قصّه شكل گيري كنفرانس از اين قرار است:



ملك شاه سلجوقي، جواني آزادانديش و خواستار حقيقت بود و كوركورانه، از پدران خود پيروي نمي كرد و دوستدار دانش و دانشمندان بود. با اين حال، به سرگرمي و شكار و صيد، بسيار علاقه داشت.



وزيرش نظام الملك نيز مردي دانشمند، بافضيلت، روي گردان از دنيا و داراي اراده اي قوي بود. نيكي و نيكوكاران را دوست داشت و پيوسته به دنبال حقيقت مي گشت و به اهل بيت پيامبر، عشق ميورزيد. مدرسه نظاميه راهي به سوي حقيقت را بنيان گزارد و براي دانشمندان و دانشجويان، حقوق ماهيانه قرار داد و بر نيازمندان و بيچارگان، مهر ميورزيد.



روزي حسين بن علي علوي، يكي از دانشمندان بزرگ شيعه، پيش ملك شاه آمد و با او به گفتگو پرداخت وقتي از نزد او خارج شد، يكي از حاضران وي را مورد تمسخر قرار داد.



ملك شاه پرسيد:



ـ چرا او را مسخره نمودي؟



آن مرد در جواب گفت:



ـ پادشاها! مگر نمي دانيد او از كافراني است كه خداوند بر آنها خشم گرفته و نفرينشان كرده است؟



ملك شاه با تعجب پرسيد:



ـ براي چه؟! مگر او مسلمان نيست؟!



ـ نه او شيعه است.



ـ شيعه يعني چه؟ مگر شيعه يكي از فرقه هاي مسلمانان نيست؟



ـ نه زيرا خلافت ابوبكر و عمر و عثمان را قبول ندارند.



ـ مگر مسلماني هست كه خلافت آن سه نفررا قبول نداشته باشد؟



ـ آري، آنها شيعيان هستند.



ـ وقتي خلافت آنها را قبول ندارند، چرا مردم آنها را مسلمان مي نامند؟



ـ به همين جهت گفتم كه آنها كافر مي باشند...



ملك شاه مدتي طولاني به فكر فرو رفته سپس گفت: بايد وزيرمان نظام الملك را حاضر كنيم تا حقيقت برايمان آشكار شود.



* * *



ملك شاه، نظام الملك را احضار كرد و از او پرسيد كه آيا شيعيان، مسلمانند؟



ـ اهل سنت در اين باب، اختلاف دارند. گروهي، شيعيان را مسلمان مي دانند. زيرا به يگانگي خداوند ورسالت پيامبراكرم (صلي الله عليه وآله وسلم) شهادت مي دهند و نماز را به پا مي دارند و روزه مي گيرند. گروهي ديگر، آنها را كافر مي دانند.



ـ تعداد شيعيان چقدر است؟



ـ تعداد دقيق آنها را نمي دانم اما تقريباً نيمي از جمعيت مسلمانان را تشكيل مي دهند.



ـ آيا نيمي از مسلمانان كافرند؟!



ـ برخي آنها را كافر مي دانند اما من اعتقادي به كفر ايشان ندارم.



ـ آيا مي تواني دانشمندان شيعه و سني را گرد هم آوري تا به بحث و گفتگو بپردازند و حقيقت براي ما روشن شود؟!



ـ اين كار، سخت است و از عاقبت آن، بر شاه و مملكت بيمناكم.



ـ براي چه؟



ـ زيرا مسأله شيعه و سني، مسأله ساده اي نيست بلكه مسأله حق و باطل است كه به خاطر آن، خون هاي بسيار ريخته شده، و كتابخانه هائي به آتش كشيده شده و زناني به اسارت رفته اند. درباره آن، كتاب ها و مجموعه هاي گوناگوني فراهم آمده و جنگهاي بي شماري بر سر آن به پا گرديده است.



پادشاه جوان از شنيدن اين جريان، متعجب گرديد و به فكر فرو رفت. پس از مدتي درنگ گفت: اي وزير! نيك مي داني كه خداوند، كشوري پهناور و لشكرياني بي شمار به ما ارزاني داشته است. بنابر اين، بايد شكر اين نعمت را بجاي آوريم و شكر ما بدين است كه حقيقت را دريابيم آنگاه گمراهان را به راه راست هدايت نماييم. بدون شك يكي از اين دو گروه بر حق و ديگري باطل است ناگزير بايد حق را بشناسيم و از آن پيروي كنيم و باطل را نيز شناخته، از آن دوري گزينيم. پس نشستي با حضور علماي شيعه و سني ترتيب بده تا با يكديگر به بحث و گفتگو بپردازند. فرماندهان، دبيران و سران كشور را نيز دعوت كن. در اين صورت، اگر ديديم حق با اهل سنت است شيعيان را با زور به مسلك آنها وارد خواهيم نمود.



ـ اگر شيعيان، مذهب اهل سنت را نپذيرفتند، چه كنيم؟



ـ همه آنها را به قتل مي رسانيم.



ـ آيا كشتن نيمي از مسلمانان ممكن است؟!



ـ پس راه حل و چاره مشكل چيست؟



ـ از اين كار صرف نظر نماييد.



گفتگو بين شاه و وزير دانشمندش به پايان رسيد ولي ملك شاه آن شب تا صبح آرام نگرفت و پيوسته در اين انديشه بود كه چگونه از اين بن بست خارج گردد.



* * *



شب دامن خود را برچيد و كم كم خورشيد سر زد و شاه به راه حل مناسبي دست يافت. وزير را فراخواند و گفت:



ـ علما و دانشمندان دو طرف را دعوت مي كنيم تا به بحث و مذاكره پردازند. ما از بين گفتگوهاي آنها، متوجه مي شويم كه حق با كدامين گروه است. چنانچه حق با اهل سنت باشد، شيعيان را با سخنان خوش و اندرز و نصيحت نيكو به اين راه دعوت مي نماييم و با مال و مقام، آنها را بدين مذهب ترغيب مي نماييم همان گونه كه رسول خدا(صلي الله عليه وآله وسلم) با كساني كه مي خواست قلبشان به اسلام گرايش پيدا كند، رفتار مي نمود. با اين كار، خدمت بزرگي به اسلام و مسلمين خواهيم كرد.



ـ پيشنهاد شما نيكو است ولي من از فرجام اين نشست بيمناكم.



ـ بيمناكي براي چه؟



ـ مي ترسم شيعيان بر اهل سنت پيروز شوند و استدلال هاي آنها بر ما برتري يابد و مردم در شك و شبهه واقع شوند.



ـ آيا چنين چيزي ممكن است؟



ـ آري، شيعيان دليل هاي قرآني و حديثي محكم و استواري بر درستي مذهب و حقانيت عقايد خود در دست دارند.



كلام وزير، شاه را قانع نكرد و به وي گفت: راهي جز اين نيست كه دانشمندان دو گروه را دعوت كنيم تا حقيقت از باطل جدا شود.



وزير يك ماه مهلت خواست تا خواسته شاه را به انجام رساند ولي شاه نپذيرفت و قرار شد طيّ پانزده روز، نشست برگزار شود.



* * *



در اين فرصت، وزير ده نفر از بزرگان علماي اهل سنت را كه در تاريخ، فقه، حديث، اصول و فنّ مناظره سرآمد و بالاتر از ديگران بودند و نيز ده نفر از بزرگان علماي شيعه را دعوت نمود. اين نشست در ماه شعبان، در نظاميه راهي به سوي حقيقت برگزار شد و مقرر شد كه دو طرف، شرايط زير را رعايت كنند:



1. مناظره از صبح تا شب به جز وقت نماز، غذا و اندكي استراحت، ادامه داشته باشد.



2. گفته ها بايد مستند به مصادر موثق و كتابهاي معتبر باشد نه به شنيده ها و شايعات.



3. گفتگوهاي دو طرف نوشته شود.



* * *



سرانجام در روز معيّن، ملك شاه با وزير و فرماندهان لشكرش در جاي خود نشستند. علماي سني در طرف راست و علماي شيعه در طرف چپ وي قرار گرفتند. وزير كه مسئول برگزاري جلسات بود با نام خدا و درود بر پيامبر و آل و اصحاب او، جلسه را افتتاح كرد و گفت:



گفتگوها بايد مؤدبانه، صادقانه و بدور از فريب كاري انجام شود. هدف شركت كنندگان، رسيدن به حق باشد نه پيروزي بر طرف مقابل، و به هيچ يك از صحابه پيامبر، اهانت نشود.



در اين هنگام ، عباسي، بزرگ علماي سني گفت: من نمي توانم با كسي مناظره كنم كه تمام صحابه را كافر مي داند.



علوي، دانشمند بزرگ شيعي كه نامش حسين بن علي بود، گفت: چه كساني همه صحابه را كافر مي دانند؟



عباسي: شما شيعيان.



علوي: اين سخن تو واقعيت ندارد. آياحضرت علي (عليه السلام) ، عباس، سلمان، ابن عباس، مقداد، ابوذر و ديگران جزء صحابه نيستند؟ آيا ما آنها را كافر مي دانيم؟



عباسي: منظورمن ازهمه صحابه، ابوبكر، عمر، عثمان وپيروان آنها بود.



علوي: سخن خودرا خودت نقض كردي. مگرعلماي منطق نمي گويند: «موجبه جزئيه، نقيض سالبه كليه است»؟! تو يك مرتبه مي گويي: شيعه همه صحابه را كافر مي داند و بار ديگر مي گويي: شيعه بعضي از صحابه را كافر مي داند.



در اينجا نظام الملك خواست سخني بگويد اما دانشمند شيعي به او مهلت نداد و اظهار داشت: اي وزير بزرگ! هيچ كس حق ورود به بحث را ندارد مگر زماني كه ما از جواب درمانده شويم. در غير اين صورت، مطالب و بحث ها مخلوط خواهد شد و گفتگوها از مسير خود خارج مي گردد بدون اينكه نتيجه اي بگيريم. آنگاه دانشمند شيعي رو به عباسي كرد و گفت: بنابراين، روشن شد كه سخن تو كه مي گويي: «شيعه همه صحابه را كافر مي داند» دروغ صريح است.



عباسي نتوانست پاسخي گويد و صورتش از خجالت سرخ گرديد. سپس گفت: از اين مطلب درگذريم. آيا شما شيعيان به ابوبكر و عمر و عثمان ناسزا مي گوييد؟



علوي: برخي از شيعيان به آنها ناسزا مي گويند و برخي ديگر ناسزا نمي گويند.



عباسي: اي علوي! تو از كدامين گروه هستي؟



علوي: من از كساني هستم كه ناسزا نمي گويند ولي معتقدم كساني كه آنها را لعن مي كنند، داراي دليل و منطق مي باشند و نيز لعن آن سه نفر، موجب كفر يافسق نمي گردد وحتي جزءگناهان صغيره هم به شمار نمي آيد.



عباسي: اي پادشاه! شنيدي كه اين مرد چه مي گويد؟!



علوي: اي عباسي! برگرداندن روي سخن به پادشاه مغالطه و در اشتباه افكندن است. پادشاه ما را به اينجا دعوت نموده تا دليل و برهان را داور قرار دهيم نه زور و قدرت شاه را.



در اينجا شاه به سخن آمد و گفت: آنچه علوي مي گويد صحيح است. اي عباسي! چه جوابي داري؟



عباسي: روشن است كه هر كس صحابه را ناسزا گويد و آنها را لعن نمايد كافر است.



علوي: كافر بودن چنين شخصي براي تو روشن است نه براي من. اگر كسي صحابه را از روي دليل و اجتهاد لعن نمايد، چه دليلي بر كفر اوست؟ آيا قبول داري كه هر كس را كه پيامبر لعن نموده باشد سزاوار لعن است؟



عباسي: قبول دارم.



علوي: پيامبر، ابابكر و عمر را لعن نموده است.



عباسي: دركجا آنها را لعن نموده است؟ اين تهمتي است بر پيامبر خدا.



داد و فرمود: «لعن الله من تخلّف عن جيش أسامة (2) خدا لعنت كند كسي را كه از سپاه اسامه سرپيچي نمايد و با او نرود » .



ابوبكر و عمر از رفتن با سپاه سرپيچي نمودند پس لعن پيامبر شامل آنان گرديد وهر كه را پيامبر لعن نموده باشد، هرمسلماني مي تواند لعنت كند.



با اين سخن، عباسي سر خود را به زير انداخت و چيزي نگفت.



در اين موقع ملك شاه رو به وزير نمود و سؤال كرد: آنچه علوي گفت صحيح است؟



وزير: آري! تاريخ نويسان، اين قضيه را نقل كرده اند.



علوي: اگر لعن صحابه حرام است و باعث كفر مي گردد، چرا معاوية بن ابوسفيان را كافر نمي دانيد و فاسق و فاجرش نمي شماريد با اينكه او، چهل سال علي بن ابي طالب (عليه ال سلام) را كه از صحابه بود لعن مي نمود و اين كار، هفتاد سال رواج داشت؟!



ملك شاه: اين سخن را به پايان بريد و به موضوع ديگري بپردازيد.



* * *



عباسي به علوي گفت: يكي از بدعت هاي شما شيعيان اين است كه به قرآن اعتقادي نداريد.



علوي: نه، اين شماييد كه قرآن را قبول نداريد و اين يكي از بدعت هاي اهل سنت است. شاهد آن، اين است كه مي گوييد: قرآن را عثمان جمع آوري نمود.



از شما مي پرسم آيا پيامبر نسبت به خطر پراكندگي قرآن ناآگاه بود كه قرآن را جمع آوري نكرد تا آنكه عثمان آمد و بدين كار اقدام نمود. به علاوه، چگونه قرآن در زمان پيامبر جمع نشده بود در حالي كه پيامبر به اصحاب و پيروان خود دستور ختم قرآن داده و فرموده است: «هر كه قرآن را ختم كند براي او فلان مقدار اجر و ثواب است»!



آيا ممكن است به ختم قرآن دستور دهند با اينكه پراكنده است و هنوز جمع نشده است؟!



آيا مسلمانان ـ با در اختيار نداشتن تمام قرآن ـ در گمراهي بسر مي بردند تا اينكه عثمان آنها را نجات داد؟!



چون سخن بدينجا رسيد ملك شاه رو به وزير كرد و گفت: آيا اين گفته علوي صحيح است كه اهل سنت معتقدند قرآن را عثمان جمع آوري نمود؟



وزير: مفسران و تاريخ نويسان اين طور گفته اند.



علوي: اي پادشاه! بدان كه شيعه معتقد است قرآن در زمان پيامبر به همين صورت كه الان مي بينيد جمع آوري شد نه حرفي از آن كم شد و نه حرفي به آن اضافه شد. اما اهل سنت مي گويند: در قرآن، كم و زياد شد و آيات آن جابجا گشت و پيامبر آن را جمع نكرد و عثمان پس از آنكه امير شد و زمام امور را به دست گرفت، اقدام به جمع آوري آن كرد.



عباسي فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اي پادشاه، شنيدي كه اين مرد، عثمان را خليفه نمي داند و او را امير مي نامد.



علوي بلافاصله جواب داد: آري، عثمان خليفه نبود.



ملك شاه: چرا؟



علوي: چون شيعيان معتقدند خلافت ابوبكر و عمر و عثمان باطل

بوده است.



ملك شاه با تعجب پرسيد: براي چه؟



علوي: زيرا عثمان توسط شوراي شش نفره اي به خلافت رسيد كه عمر آنها را انتخاب كرده بود. البته همه آن شش نفر عثمان را انتخاب نكردند بلكه دو يا سه نفر با انتخاب او موافق بودند. پس مشروعيت خلافت عثمان از جانب عمر است.(5) عمر هم با وصيت ابوبكر به خلافت رسيد. پس مشروعيت خلافت عمر به وصيت ابوبكر است، و به خلافت رسيدن ابوبكر هم به واسطه انتخاب گروه اندكي بود كه با شمشير و زورگويي بدين عمل اقدام كردند. پس مشروعيت خلافت ابوبكر هم به اسلحه و زور بود به همين جهت عمر درباره او گفته است:



خداوند، مسلمانان را از شرّ آن حفظ نمود. پس هر كه دوباره به اين روش روي آورد او را به قتل رسانيد » . خود ابوبكر نيز مي گفت: «أقيلوني فلست بخيركم وعليّ فيكم (7) مرا رها كنيد! آنگاه كه علي در بين شماست من بهترين شما نيستم » . بنابراين، شيعيان معتقدند كه خلافت آن سه نفر از اساس باطل بوده است.



ملك شاه رو به وزير كرد و گفت: سخناني كه علوي از ابوبكر و عمر نقل كرد، صحيح است؟



وزير: آري، مورخان اين گونه ذكر كرده اند.



ملك شاه: پس چرا ما آن سه نفر را محترم مي شماريم؟



وزير: به خاطر پيروي از نياكانمان.



علوي به شاه گفت: از وزير بپرس كه: آيا حق سزاوار پيروي است يا نياكان؟ آيا پيروي از گذشتگان و ضدّيت با حق، مشمول اين فرموده خداي تعالي نيست: ( إنّا وجدنا أبائنا علي أمّة وإنّا علي آثارهم مقتدون ) (8) ما پدران خود را بر آييني يافتيم و از پي ايشان مي رويم .



ملك شاه رو به علوي كرد و گفت: اگر آن سه نفر خليفه پيامبر نيستند، پس خليفه پيامبر خدا كيست؟



علوي: جانشين پيامبر (صلي الله عليه وآله وسلم) ، امام علي بن ابي طالب (عليه السلام) است.



ملك شاه: به چه دليل او جانشين پيامبر است؟



علوي: زيرا پيامبر، او را به عنوان جانشين خود برگزيده است و در موارد زيادي، او را به جانشيني خود معرفي نموده است(9) از جمله

هنگامي كه مردم را در منطقه اي بين مكه و مدينه كه به آن غدير خم مي گفتند، جمع نمود و دست علي را بالا برد و خطاب به مسلمانان فرمود: «من كنت مولاه فهذا عليّ مولاه، اللّهمّ وال من والاه وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله هر كه من مولاي او هستم، علي نيز مولاي اوست. خداوندا! دوستداران او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن بدار و ياري كنندگان او را ياري فرما و كساني كه او را واگذارند، واگذار! » .



آنگاه از جايگاه خود پايين آمد و به مسلمانان كه يكصد و بيست هزار تن بودند، فرمود: «سلّموا علي عليّ بإمرة المؤمنين با عنوان امير مؤمنان، به علي سلام كنيد » . مسلمانان يكي پس از ديگري نزد علي مي آمدند و مي گفتند: السلام عليك يا أمير المؤمنين . ابوبكر و عمر هم آمدند و به همان صورت بر آن حضرت سلام دادند. عمر گفت: «السلام عليك يا امير المؤمنين! بخ بخ لك يا ابن ابي طالب! أصبحت مولاي ومولي كلّ مؤمن ومؤمنة (10) سلام بر تو اي اميرمؤمنان! آفرين، آفرين بر تو اي فرزند ابوطالب! اكنون تو مولاي من و همه مردان و زنان مؤمن گشتي » . بنابراين جانشين شرعي پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم)، علي بن ابي طالب است.



سخن كه بدين جا رسيد، ملك شاه به وزير گفت: آيا آنچه علوي در مورد جانشين پيامبر مي گويد، صحيح است؟



وزير: آري، مورخان و مفسران چنين ذكر كرده اند.



ملك شاه دستور داد كه سخن را در اين موضوع به پايان برند و به موضوع ديگري بپردازند.



* * *



عباسي بحث تحريف قرآن را مطرح كرد و به علوي گفت:



شيعيان قائل به تحريف قرآن مي باشند.



علوي: اين گونه نيست بلكه نزد شما اهل سنت چنين مشهور است كه قرآن، تحريف و در آن كم و زياد شده است.



عباسي: اين دروغي آشكار است.



علوي: مگر شما در كتابهايتان روايت نكرده ايد كه آياتي درباره«غرانيق» بر پيامبر نازل شد و سپس آن آيات نسخ و از قرآن حذف گرديد؟



سخن علوي بر ملك شاه گران آمد و از وزير پرسيد: آيا آنچه علوي ادعا مي كند، صحيح است؟



وزير: آري، مفسران اين گونه ذكر كرده اند.



ملك شاه: پس چگونه مي توان به قرآن تحريف شده اعتماد نمود؟!



علوي به سخن آمد و گفت: اي پادشاه! ما بدين سخن معتقد نيستيم و اين گفته اهل سنت است. بنابراين، قرآن نزد ما قابل اعتماد است اما به اعتقاد اهل سنت نمي توان بر آن اعتماد نمود.



عباسي به علوي گفت: رواياتي در كتابهاي حديث شما در اين باب وجود دارد و برخي از علمايتان نيز قائل به تحريف شده اند.



علوي: نخست اين كه احاديثي از اين دست در كتاب هاي ما كم است.



دوم اين كه اين احاديث، ساخته و پرداخته دشمنان شيعه است تا چهره شيعه را زشت جلوه دهند و شهرت نيك آنها را خدشه دار كنند.



سوم اين كه سندهاي اين احاديث ضعيف است و راويان آنها مورد وثوق و اطمينان نيستند و آنچه از بعضي از علما نقل شده، قابل اعتنا نيست، و علماي بزرگ و مورد اعتماد ما، قائل به تحريف نمي باشند و گفتارشان همانند گفتار شما اهل سنت نيست كه مي گوييد خداوند آياتي را در ستايش بت ها نازل نمود و ـ نعوذ بالله ـ گفت:



«تلك الغرانيق العلي منها الشفاعة ترجي آنها بت هاي بلندمرتبه اي هستند كه از آنها اميد شفاعت مي رود » .



ملك شاه كه از سخنان آن دو، حقيقت را فهميد، گفت: اين بحث را واگذاريد و به موضوع ديگري بپردازيد.



* * *



علوي رو به عباسي كرد و گفت: اهل سنت چيزهايي را به خدا نسبت مي دهند كه شايسته عظمت او نيست؟



عباسي: مثل چه؟



علوي: مثلا آنها مي گويند: خدا جسم است و همانند انسان مي خندد و مي گريد و داراي دست، پا، چشم و... است و روز قيامت، پاي خود را در آتش فرو مي برد (تا مردم را فشار دهد و جا براي ديگران باز شود) و بر الاغ خود سوار شده، از آسمانها به آسمان دنيا فرود مي آيد.



ساق پاها برهنه مي گردد، و ( يد الله فوق أيديهم ) (13) دست خدا بالاي دست هاي آنها ست. در احاديث هم آمده كه خدا پاي خود را داخل در آتش فرو مي برد.



علوي: آنچه در باب جسم بودن خداوند در احاديث و روايات آمده، نزد ما باطل است و دروغ و افتراء. زيرا ابوهريره و امثال او بر پيامبر (صلي الله عليه وآله وسلم) دروغ مي بستند و اين كار به جايي رسيد كه عمر، ابوهريره را از نقل حديث منع نمود.



وقتي ملك شاه اين سخن را شنيد، تعجب كرد واز وزير پرسيد: آياصحيح است كه عمر از نقل حديث توسط ابوهريره ممانعت بعمل آورده است؟



وزير: آري! آنگونه كه در تواريخ آمده است او را از نقل حديث منع نمود.



ملك شاه: در اين صورت، چگونه به احاديث ابوهريره اعتماد كنيم؟



وزير: علما به احاديث او اعتماد كرده اند.



ملك شاه: در اين صورت، بايد علما از عمر عالم تر باشند، چون عمر، ابوهريره را به خاطر دروغ بستن بر پيامبر، از حديث گفتن منع كرد، اما علما به احاديث دروغ او عمل مي نمايند.



در اينجا، عباسي رو به علوي كرد و گفت: فرض كن حديث هايي كه در اين زمينه رسيده، صحيح نباشد، با آيات قرآن كه قطعي است، چه مي كني؟



علوي: قرآن داراي آيات محكم (صريح و روشن) و متشابه (قابل تأويل) است. آيات محكم ]به تعبير قرآن[ اصل و اساس قرآن مي باشند ]كه آيات ديگر به آنها برگردانيده و با آنها تبيين مي شود[ همچنين آيات قرآن، ظاهر و باطن دارد. بنابراين، از ظاهر آيات محكم پيروي مي كنيم، اما متشابهات را طبق قواعد بلاغت، بر مجاز، كنايه يا تقدير حمل مي كنيم. در غير اين صورت، معناي آن نه عقلا و نه شرعاً صحيح نيست. براي نمونه، اگر ( وجاء ربّك )را طبق ظاهرش معني كني، با عقل و شرع، مخالفت كرده اي چون عقل وشرع مي گويند كه خداوند در همه مكانها وجود دارد و هيچ مكاني از او خالي نيست در حالي كه ظاهر آيه، جسم بودن خداوند را مي رساند و هر جسمي هم مكاني دارد. در اين صورت، اگر خدا در آسمان باشد زمين از او خالي است و اگر در زمين باشد آسمان از او خالي است و اين سخن، از ديد عقل و شرع نادرست است.



عباسي در مقابل اين منطق رسا، درمانده گرديد به ناچار گفت: من اين سخن را قبول ندارم و بر ما لازم است كه ظاهر آيات قرآن را مورد عمل قرار دهيم.



علوي: پس با آيات متشابه چه مي كني؟ علاوه بر آن، تو نمي تواني ظاهر همه آيات قرآن را بپذيري چون لازمه آن، اين است كه رفيق تو، شيخ احمد عثمان، كه پهلويت نشسته است (شيخ احمد عثمان، يكي از علماي اهل سنت و نابينا بود) از اهل آتش باشد.



عباسي: چرا؟



علوي: زيرا خداي تعالي مي فرمايد: ( ومن كان في هذه أعمي فهو في الآخرة أعمي وأضلّ سبيلا ) (15) كسي كه در اين جهان، كور باشد، در آخرت نيز كور و گمراه تر است . از آنجا كه شيخ احمد در اين دنيا، كور و نابيناست در آخرت هم كور و گمراه خواهد بود. سپس رو به شيخ احمد كرد و گفت: شيخ احمد! آيا اين مطلب رامي پذيري؟



شيخ احمد با خشم گفت: هرگز، هرگز! منظور از كور در آيه، منحرف از راه حق و گمراه است نه نابينا.



علوي: اكنون ثابت شد كه انسان نمي تواند تمام ظواهر قرآن را بپذيرد.



در اين موقع، جدال و بحث درباره ظواهر قرآن شدت يافت و عباسي در مقابل دليل هاي محكم علوي، از جواب فرو ماند و ملك شاه كه حقيقت را فهميد، گفت: اين مطلب را واگذاريد و به موضوع ديگري بپردازيد.



* * *



علوي بحث جبر را پيش كشيد و به عباسي گفت: يكي از انحرافها و معتقدات باطل شما اهل سنت اين است كه مي گوييد: خدا مردم را بر انجام گناهان و محرمات مجبور مي كند و سپس آنها را عقاب مي نمايد.



عباسي: اين مطلب صحيح است چون خداوند در قرآن مي گويد: ( من يضلل الله... ) (16) هر كه را خدا گمراه نمايد، و نيز ( طبع الله علي قلوبهم ) (17) خداوند بر دلهاي آنها مهر زد .



علوي: اما اينكه مي گويي در قرآن هست، جوابش اين است كه قرآن، مجاز و كنايه دارد كه بايد آنها را شناخت و طبق آن، آيه را معني كرد. بنابراين، منظور از ضلالت، اين است كه خداوند انسان شقي را به حال خود وا مي گذارد تا به گمراهي گرايد و اين گفته، مثل اين است كه مي گوييم: «حكومت مردم را فاسد كرد». معناي اين جمله اين است كه آنها را به حال خود رها نمود و توجهي به آنها ننمود. اين جواب اول.



مي گردد) يا ناسپاس . و ( وهديناه النجدين ) (20) و هر دو راه خير و شرّ را بدو نموديم .؟ ]بنابراين، با بودن اين آيات روشن، بايد آن آيات را به گونه اي معني كنيم كه با اينها منافات نداشته باشد[



سوم اين كه: عقلا جايز نيست كه خداوند، مردم را وادار به معصيت نمايد و سپس آنها را به خاطر آن معصيت، مجازات نمايد. اين عمل از مردمان عادي بعيد است پس چگونه ازخداوند عادل متعال چنين عملي سر مي زند. او منزّه و بسي برتر است از آنچه مشركان و ستمگران گويند.



ملك شاه به سخن آمد و گفت: هرگز، هرگز! امكان ندارد كه خداوند، انسان را بر معصيتي مجبور بنمايد و آنگاه او را مجازات كند. اين عين ظلم است و خداوند از ظلم و فساد منزّه است. ( وأنّ الله ليس بظلام للعبيد ) (21) و خداوند هرگز به بندگان خود ستم نمي كند . اما من گمان نمي كنم كه اهل سنت، به گفته هاي عباسي ملتزم باشند. آنگاه رو به وزير كرد و پرسيد: آيا اهل سنت، بدين گفته ها معتقد مي باشند؟



وزير: آري، مشهور بين اهل سنت همين است.



ملك شاه: چگونه قائل به چيزي هستند كه مخالف عقل است؟



وزير: آنها داراي توجيه و استدلال مي باشند.



ملك شاه: هر چه توجيه و استدلال كنند نامعقول است و من چيزي جز رأي علوي را قبول ندارم كه مي گويد: خداوند كسي را به كفر و گناه مجبور نمي كند.



علوي بحث ديگري را پيش كشيد و به عباسي گفت: اهل سنت مي گويند كه رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم) در نبوت خود شك داشت.



عباسي: اين دروغي آشكار است.



علوي: مگر شما در كتاب هايتان روايت نكرده ايد كه پيامبر فرمود: «ما أبطأ عليّ جبرئيل مرّة إلاّ وظننت أنّه نزل علي ابن الخطّاب (22) هيچ گاه جبرئيل براي آمدن نزد من تأخير نكرد مگر اينكه گمان بردم بر عمر بن خطاب نازل شده است » . با اينكه مي دانيم آيات بسياري دلالت دارد كه خداوند از پيامبرش محمد(صلي الله عليه وآله وسلم) بر نبوتش پيمان گرفته است.



ملك شاه كه از شنيدن اين حديث در شگفت شد، رو به وزير كرد و گفت: آيا اين گفته علوي كه اين حديث در كتابهاي اهل سنت وجود دارد، صحيح است؟



وزير: آري، در بعضي كتابها وجود دارد.



ملك شاه: اين عين كفر است.



علوي مطلب ديگري را مطرح كرد و به عباسي گفت: اهل سنت در كتابهاي خود نقل كرده اند كه پيامبر (صلي الله عليه وآله وسلم) عايشه را بر شانه هاي خود نشانده بود تا با تماشاي طبل زنان و شيپورزنان تفريح نمايد.(23) آيا اين مطالب شايسته مقام پيامبر و جايگاه والاي اوست؟



عباسي: اينها ضرري ندارد.



علوي: آيا تو كه مردي عادي هستي چنين مي كني؟ آيا حاضر هستي همسرت را بر شانه هايت بنشاني تا به تماشاي مطربها و طبل زنان بپردازد و از آن لذت ببرد؟



ملك شاه: كسي كه در پايين ترين مرتبه حيا و غيرت باشد بدين عمل راضي نمي گردد تا چه رسد به پيامبر كه الگوي حيا و غيرت و ايمان است. آيا صحيح است كه اين مطلب در كتابهاي اهل سنت وجود دارد؟



وزير: آري، در بعضي از كتابها وجود دارد.



ملك شاه: چگونه به پيامبري ايمان داشته باشيم كه خود در نبوتش شك دارد؟



عباسي: اين روايت را بايد تأويل و توجيه نمود.



علوي: آيا اين روايت قابل تأويل و توجيه است؟ اي پادشاه، آيا متوجه شدي كه اهل سنت، به اين مطالب باطل و خرافات معتقد مي باشند.



عباسي: منظور تو از مطالب باطل و خرافات چيست؟



علوي: قبلا گفتم كه شما مي گوييد:



1. خدا همانند انسان، داراي دست، پا، حركت و سكون است.



2. قرآن، تحريف و كم و زياد شده است.



3. رسول خدا عملي را انجام مي دهد كه حتي مردم عادي هم انجام نمي دهند، از قبيل نشانيدن عايشه بر شانه هايش.



4. پيامبر در نبوت خود شك مي كرد.



5. كساني كه پيش از علي بن ابي طالب (عليه السلام) به حكومت رسيدند، براي اثبات حكومت خود، به شمشير و زور متكي بودند و مشروعيتي ندارند.



6. كتابهايتان از ابوهريره و امثال او از جعل كنندگان و سازندگان حديث، روايت نقل كرده اند.



ملك شاه: اين موضوع را واگذاريد و به مطلب ديگري بپردازيد.



* * *



علوي بحث ديگري را پيش كشيد و گفت: همچنين اهل سنت مطالبي را به پيامبر نسبت مي دهند كه حتي انسان عادي آن را انجام نمي دهد.



عباسي: مثل چه؟



علوي: مثلا مي گويند سوره «عبس وتولي» درباره پيامبر نازل گرديد.



عباسي: چه اشكالي دارد؟



و برجسته هستي . و ( ما أرسلناك إلاّ رحمة للعالمين ) (25) و تو را جز رحمت براي جهانيان نفرستاديم . آيا عاقلانه است پيامبر كه خداوند او را به خُلق عظيم و رحمت عالميان توصيف مي كند با آن مؤمن نابينا، آن برخورد غير انساني را انجام دهد؟