بازگشت

اخبار از غيب




((غيب ))، حقيقتى است واقعى و غيرقابل انكار. ناديدنيها را ديدن ، مشاهده نمودن ديدنيهاى كه با چشم نمى توان ديد، علم غيب است .

رويدادهاى گذشته و حوادث آينده ، غيب است ، ولى چشم آنها را نمى بيند، فرسنگها دور را ديدن و از پشت ديوارها، و موانع آگاه بودن ، علم غيب است ، ولى چشم نمى تواند آن دو را ببيند.

((على بن حسين يمانى )) عازم بود كه از بغداد با كاروان يمنيان سفر كند. نامه اى به حضرت مى نويسد و اجازه مى خواهد. در پاسخ نامه چنين آمده بود:

((با يمنيها سفر مكن كه خير تو در آن نيست ؛ در كوفه بمان )).

على ، اطاعت مى كند. سپس مى شنود كه حنظله قاطع الطريق بر كاروان يمنيان تاخته و هر چه داشتند به يغما برده است .

دومين نامه را مى نويسد و اجازه مى خواهد با كشتى سفر كند، اجازه داده نمى شود. سپس خبر مى رسد كه كشتيها را دزدان دريايى هند غارت كرده و دارو ندارشان را برده اند.

على ، ناشناس به سامره مى رود و با هيچ كس از آشنايى دم نمى زند. به مسجدى مى رود تا نمازى بخواند، پس از نماز، خادمى را مى بيند كه به سراغش آمده مى گويد: برخيز! على تعجب مى كند، مى پرسد: من كه هستم شايد تو دگرى را مى خواهى ؟ خادم مى گويد: نه تو را مى خواهم و نامش و نام پدرش را مى برد. على مى پرسد:كجا برويم ؟ خادم مى گويد: به منزل .

خادم ، على را مى برد و در خانه حسين بن احمد فرود مى آورد و با حسين ، سرى سخن مى گويد. على ، سه روز در خانه حسين مى ماند و اجازه شرفيابى مى خواهد.

اجازه صادر مى شود. على ، شب را به حضور مقدسش شرفياب مى شود و از اين سعادت بزرگ برخوردار مى گردد. (356)

آيا على چه مقامى داشته كه مورد اين الطاف بوده است ؟

((يزيد بن عبدالله )) در دم مردن ، وصيت مى كند كه اسب و شمشير و كمربندش را خدمت آن حضرت ارسال دارند، و سپس ‍ مى ميرد.

وصى از ((كوتكين )) مى ترسد و مى داند كه او به اسب طمع دارد و اگر اسب را به او ندهد، آزارش خواهد داد. هر سه را پيش خود به هفتصد دينار قيمت مى كند و اسب را به مرد ستمكار مى دهد.

در اين وقت نامه اى برايش مى رسد كه در آن نوشته شده بود:

((هفتصد دينارى كه از ما نزد توست ، براى ما بفرست كه قيمت اسب و شمشير و كمربند است )). (357)

اين داستان مشتمل بر چندين غيب است .

مردى از مردم آوه ، بدهى خود را به بيت المال به خدمت حضرت ارسال مى دارد، شمشيرى را كه مى بايست بفرستد، فراموش ‍ مى كند.

در رسيدش كه مى رسد نوشته شده بود:

((از شمشيرى كه فراموش كرده اى ، خبرى ندادى )). (358)

على بن زياد صيمرى از حضرتش كفنى طلب مى كند، توقيعى به دستش مى رسد كه تو در هشتاد سالگى احتياج به كفن پيدا مى كنى و در آن سال چند روز پيش از مرگش ، كفنى از سوى آن حضرت برايش مى رسد. (359)

فرمان بدين مضمون از سوى حضرتش ، براى وكلا صادر مى شود:

((از كسى وجهى قبول نكنيد و اگر كسى آورد، تجاهل و بى اطلاعى كنيد)).

آنها نيز اطاعت كردند.

معلوم شد از طرف دولت ، جاسوسانى گماشته شده است كه نمايندگان آن حضرت را به طور سرى تحت نظر بگيرند، تا اگر از كسى وجهى گرفتند، دستگير شود. (360)

از سوى حضرتش ، فرمانى صادر شد كه كسى به زيارت كربلا و كاظمين نرود!

زمانى نگذشت كه خليفه دستور داد كه هر كس كربلا را زيارت كند و يا به كاظمين برود، دستگير شود. (361)

مردى خود را بدهكار به بيت المال مى داند به چه وسيله و چگونه آن را به حضرتش برساند. ناگاه ، سروشى مى شنود كه مى گويد: ((آن را به حاجز بده )). (362)

((موصلى )) مى گويد: جماعتى از قم و از كوهپايه ها اموالى به سامرا آوردند چون به سامرا رسيدند و از وفات حضرت عسكرى آگهى يافتند. در تحير شدند. در خانه ايستاده و مى انديشيدند.

در اين وقت جوانى از خانه بيرون شد و يكايك آنها را به نام خواند و گفت :

((شرفياب شويد)). من نيز، همراه ايشان ، داخل خانه حضرت عسكرى عليه السّلام شدم .

فرزند آن حضرت را ديدم كه چهره اش مانند ماه مى درخشيد و جامه اى سبز رنگ بر تن داشت . سلام كرديم و پاسخ شنيديم .

حضرتش از مقدار بيت المال خبر داد و فرستندگان آنها را با تعيين مقدار مبلغى كه هر كدام فرستاده بودند، نام برد. آن گاه از جامه هاى آنها و بارهاى آنها و شماره چارپايان آنها خبر داد، همگان از اين هدايت ، سر به سجده شكر نهادند و خدا را شكرگزار شدند كه هدايت يافتند و زمين ادب بوسيدند و بيت المال را تقديم داشتند و مسائلى را كه مى خواستند، پرسيدند. (363)

((شيخ ابو سعيد عثمان عمرى )) نخستين نايب خاص آن حضرت چنين حكايت مى كند:

مردى ، همراه من شرفياب حضور آقا گرديد كه مى خواست مالى تقديم كند.

حضرتش نپذيرفت و فرمود: ((حق پسر عموهايت را بده كه چهارصد درهم است . و از اين مال خارج كن )). مرد در شگفت شد و به صورت حسابى كه همراه داشت نگريست .

خود را به عموزادگانش چهارصد درهم بدهكار ديد كه يادش رفته بود. آن را خارج كرد و بقيه را تقديم داشت كه قبول شد. (364)

حضرتش ، متاعى نزد ((عبدالله بن جنيد)) به شهر واسط فرستاد تا آن را بفروشد.

((ابن جنيد)) آن را بفروخت و بها را دريافت كرد.

سپس هنگامى كه نقدينه زر را كشيد، هيجده قيراط و يك دانگ آن را كم ديد.

همان قدر بر آنها افزود و به حضور مبارك فرستاد. حضرت بها را پذيرفتند و هيجده قيراط و يك دانگ آن را پس فرستادند. (365)

هزار دينار از بيت المال نزد ((كاتب خوزستانى )) جمع شده بود. دويست دينارش را براى ((حاجزى )) وكيل حضرت فرستاد و رسيدش را دريافت كرد.

در رسيد آن حضرت ، مرقوم رفته بود كه مجموع ، هزار دينار بود ولى دويست دينار فرستادى و نوشته شده بود كه اگر خواستى باقى مانده را به وسيله ((اسدى )) بفرست .

كاتب خوزستانى مى انديشيد كه چرا ((حاجز)) به اسدى تبديل گشته است كه خبر رسيد ((حاجز)) از دنيا رفته است . مشكل كاتب حل شد و دانست كه حضرتش از مرگ ((حاجز)) پيش از وقوع ، آگاه بوده و وكيلى ديگر به جاى او معرفى فرموده است . (366)

مردى بلخى ، پنج دينار به بيت المال بدهكار بود و براى ((حاجزى ))، وكيل آن حضرت ، فرستاد و نامه اى نوشت و امضاى مستعار كرد. رسيد حضرت كه رسيد، به نام خودش بود و نسبش را نام برده بود و حضرت در حقش دعا كرده بود. (367)

((حليسى )) براى زيارت وارد سامرا مى شود و به وكيل حضرت مى گويد: آمدن مرا خبر مده . ساعتى مى گذرد. وكيل ، لبخند زنان مى آيد و مى گويد: حضرت ، دو دينار براى من فرستاده و فرمودند آن را به ((حليسى )) بده و بگو: ((كسى كه در احتياج به خدا باشد، خدا در احتياج او خواهد بود)). (368)

((حليسى )) مى گويد: از كسى مبلغى طلبكار بودم كه بمرد. در نامه اى حضور آقا عرض كردم و اجازه خواستم به شهر واسط بروم و حق خود را از ورثه مطالبه كنم .

اجازه صادر نشد. دگر باره اجازه خواستم ، اجازه صادر نشد.

دو سال گذشت ، نامه اى از حضرتش رسيد كه در آن مرقوم رفته بود:

((برو و حقت را بگير)). به واسط رفتم و حق خود را گرفتم . (369)

يكى از علماى شيعه ، عزم سفر حج داشت و در نامه اى به وسيله جناب ((حسين نوبختى )) سومين نايب خاص حضرت ، استجازه كرد. پاسخش چنين بود: ((امسال به حج نرو)). مرد عالم در نامه اى ديگر عرض مى كند: حج من نذر است و واجب ، آيا انصراف از آن جايز است ؟ پاسخ چنين بود: ((اكنون كه براى رفتن ناچار هستى ، با آخرين كاروان برو)). و او اطاعت مى كند و زنده مى ماند؛ چون قرمطيان (370) در آن سال به كاروان حجاج ريختند و حجاج را كشتند. (371)

حضرتش ، بدين راهنمايى غيبى ، از او دفع بلا كرد. (372)

((ابن رئيس )) ده دينار به ((حاجز)) مى دهد كه به بيت المال ، خدمت حضرت برساند.

حاجز فراموش مى كند. نامه اى برايش مى رسد كه ((دينارهاى ابن رئيس را بفرست )). (373)

((على اشعرى )) همسرى داشت كه مدتها از او دور بود. زن ، نزد شوهر مى آيد و مى گويد: اگر مرا طلاق داده اى بگو. على مى گويد: طلاقت نداده ام و با وى همبستر مى شود. زن ، پس از چندى به او خبر مى دهد كه باردار شده ام . على در صدق سخن او شك مى كند و در نامه اى خدمت حضرت ، از راستگويى زن مى پرسد.

پاسخ مى رسد كه ((از زن و حملش سخن مگو)).

پس از چندى ، زن به دروغ خود اعتراف مى كند. (374)

((رخجى ))، نامه اى ، خدمت حضرت مى فرستد كه مشتمل بر سؤ الاتى بوده و براى نوزادش نامى طلب مى كند. در پاسخ ، يكايك پرسشها جواب داده شده ، ولى از نام نوزاد نامى برده نشده بود. ديرى نمى پايد كه نوزاد مى ميرد. (375)

((ابو محمد صروى )) مقدارى بيت المال همراه داشت و به سامره رسيد و نمى دانست چه كند. و در ايصال آن ترديد داشت و مى انديشيد و از آن به هيچ كس اطلاع نداد. بدون سابقه نامه اى برايش مى رسد بدين مضمون :

((در ما و وكيل ما شكى نيست ؛ آنچه همراه دارى ، به حاجز برسان )). (376)

مرد بزّازى كه به حضرتش ايمان داشت و در شهر قم مى زيست ، با مردى مرجى (از فرق اهل سنت )، منكر آن حضرت ، شريك بود. پارچه اى نفيس و گرانبها به دستشان رسيد. مرد بزاز به شريكش گفت :

شايسته است كه اين پارچه را به خدمت مولا تقديم داريم .

شريكش گفت : مولاى تو را نمى شناسم ؛ هر كارى كه بخواهى با اين پارچه انجام بده . مرد بزاز، پارچه را خدمت حضرت تقديم مى دارد.

وجود مقدسش ، پارچه را از طول دو نيم كرد و نيمى را برداشت و نيم دگر را پس داد و فرمود: ((ما را به مال مرجى حاجتى نيست )). (377)

((على بن بابويه )) دانشمند بزرگ ، به جناب ((شيخ حسين بن روح نوبختى )) نامه اى مى نويسد و تقاضا مى كند كه از حضرت بخواهد كه خداوند فرزندانى فقيه نصيبش گرداند.پاسخ نامه چنين بود: ((از دختر عمويت براى تو فرزندى نخواهد آمد. ولى جاريه اى از سرزمين ديلم نصيبت مى شود و دو پسر فقيه برايت خواهد آورد)). (378)

((سرور)) كه مردى عابد و مجتهد بود، چنين گفت : من در كودكى لال بودم . پدرم و عمويم مرا در سيزده سالگى ، به خدمت جناب ((شيخ نوبختى )) بردند و تقاضا كردند كه از حضرت بخواهد زبانم باز شود. جناب شيخ به آنها چنين گفت :

شما امر شده ايد به زيارت كربلا برويد، ما هم اطاعت كرديم و به زيارت كربلا رفتيم . نخست ، غسل زيارت را انجام داديم و سپس به حرم حسينى عليه السّلام مشرف شديم .

در اين هنگام ، عمويم مرا صدا زد و من به زبان فصيح جواب دادم و گفتم : لبيك .

عمويم پرسيد: سخن مى گويى ؟ گفتم : آرى . (379)

والى شهر به نام ((عمروبن عوف )) به قتل ((ابراهيم نيشابورى )) تصميم مى گيرد! ابراهيم ، مضطرب و پريشان و خائف مى گردد و به قصد فرار نخست به خدمت حضرت عسكرى عليه السّلام ، شرفياب مى شود. در كنار حضرتش ، پسرى را مى بيند كه چهره اش ‍ مانند ماه شب چهارده مى درخشد. نورانيت كودك چنان بوده كه در ابراهيم اثر گذاشته و او غم خود را فراموش مى كند. سپس ‍ كودك نورانى بدو چنين خطاب مى كند:

((ابراهيم ! نمى خواهد فرار كنى ؛ خدا، شر او را از تو بر خواهد داشت )).

بر تحير ((ابراهيم )) افزوده مى گردد. از حضرت عسكرى مى پرسد:

يا سيدى ! يابن رسول الله صلى الله عليه و آله اين پسر كيست كه از ضمير من خبر داد؟ حضرت فرمود:

((او، پسر من است و خليفه من ، پس از من است )).

((ابراهيم )) كه از خدمت حضرت عسكرى مرخص مى شود، عمويش را مى بيند و عمو به وى خبر مى دهد: خليفه ، ((معتمد عباسى )) دستور قتل ((عمروبن عوف )) را به وسيله برادرش ، صادر كرده است . (380)

((حسين قزوينى )) مى گويد، يكى از برادران ما وفات كرد و وصيتى نكرده بود، و اندوخته اى را در نقطه اى دفن كرده بود كه ورثه ، جاى آن را نيم دانستند.

نامه اى حضور حضرت عرضه شد و راهنمايى خواسته شد. جواب ، چنين بود:

((دفينه ، در فلان اتاق ، در فلان تاقچه مدفون است و مبلغش اين مقدار است )).

ورثه ، كاويدند و آن جا را كندند و گنج را به دست آوردند. (381)

((ابو محمد دعلجى )) دو پسر داشت كه يكى به فسق و فجور شهرت داشت . شخصى پولى به ابو محمد كه به نيابت حضرت صاحب الزمان حج كند.

ابومحمد، قسمتى از آن را، به پسر فاسقش داد و خودش نيز، براى انجام فرايض به حج رفت ، در موقف ، جوانى نورانى را در كنار خود ديد. جوان بدو گفت :

((اى شيخ ! حيا نمى كنى پول حجى را كه به تو مى دهند كه به نيابت كسى كه مى شناسى انجام دهى . مقدارى از آن را به فاسقى شارب الخمر مى دهى ؟! به همين زودى چشمت از دستت خواهد رفت !!)).

چهل روز نمى گذرد كه ابو محمد چشمانش را از دست مى دهد و نابينا مى شود. (382)

((ابن ابى غانم قزوينى ))، منكر فرزند داشتن حضرت عسكرى عليه السّلام بود و با شيعيان مشاجره مى كرد. بنابراين شد كه به وسيله نامه اى مرموز، حقيقت را روشن سازند.

چون از جواب آن ، نتيجه ، روشن مى شود.

نامه را روى كاغذ سفيد با قلم خشك بدون مركب نوشتند و فرستادند.

جواب نامه رسيدند، از يكايك مطالب نامه نامبرده شده و پرسشها، دانه دانه پاسخ داده شده بود. (383)

براى ((احمد دينورى )) بدون سابقه ، نامه اى از حضرت رسيد كه در آن آمده بود:

((هزار دينارى كه از بيت المال بابت بهاى اسب و شمشير نزد توست ، به ((ابوالحسين اسدى )) بپرداز)). ((احمد))، شكر خدا را به جا آورد كه حجت خدا را شناختم ؛ چون از آن هزار دينار، هيچ كس آگاه نبود. (384)

((احمد بن اسحاق )) به وسيله نامه اى به وساطت ((حسين بن روح ))، براى سفر حج ، اجازه مى خواهد. اجازه صادر مى شود و سپس جامه اى نيز برايش فرستاده مى شود.

احمد مى گويد: اين خبر مرگ من است .

احمد در بازگشت از سفر حج ، در حلوان (سر پل ذهاب ) از دنيا مى رود. (385)

((قاسم بن علاء)) كه از مردم آذربايجان بود و حضرت صاحب الاءمر عليه السّلام را زيارت كرده بود و وكيل آن حضرت شده بود.اين مرد بزرگ 117 سال عمر كرد و چنانكه ((صفوانى )) گويد، هشتاد سال از اين عمر درازش را با چشم و بينايى گذرانده بود و بقيه را در بى چشمى و نابينايى به سر برد، ولى پيش از مرگش بينا شد و ديدگانش روشن گرديد. اين مرد بزرگ ، سعادت زيارت حضرت هادى و حضرت عسكرى عليه السّلام را داشت و خدمت هر دو امام ، شرفياب شده بود و تا پايان عمرش ، وكيل حضرت صاحب الاءمر عليه السّلام بود.

((قاسم )) در شهر ((ران )) در خاك آذربايجان سكونت داشت . و صفوانى مى گويد: من مهمان او بودم و بر سر سفره اش نشسته بودم و به غذا خوردن اشتغال داشتيم .

براى ((قاسم )) پى در پى توقيعات حضرت صاحب الاءمر عليه السّلام به وسيله ((شيخ ابو جعفر عمرى )) و سپس به وسيله ((جناب حسين بن روح نوبختى )) مى رسيد، ولى در حدود دو ماه بود كه توقيعات حضرت از او قطع شده بود و ((قاسم )) نگران و ناراحت بود، مشغول خوردن غذا بوديم كه دربان آمد و مژده داد كه پيك عراق رسيد. قاسم ، شادمان گرديد و رو به قبله كرد و سجده شكر به جا آورد.

پيك را نزد ((قاسم )) آوردند. مردى بود كوتاه قد و ميان سال . پيك بودن از چهره اش نمايان بود. جبه اى مصرى بر تن داشت و در پا، كفش محاملى پوشيده بود و توبره اى بر شانه آويخته بود.

پير 117 ساله آذربايجان از جا برخاست و او را در بغل گرفت و با وى معانقه كرد و توبره را از گردنش باز كرد. سپس فرمود: تشتى آوردند و آبى . دست و روى پيك را شست و در كنار خودش نشانيد و به غذا خوردن مشغول شديم .

غذا كه تمام شد دستها را شستيم ، پيك ، نامه اى را بيرون آوردن و به دست پير روشندل آذربايجان داد. جناب قاسم ، نامه را گرفت و بوسيد و به منشى خود داد كه ((ابن ابى سلمه نام داشت تا بخواند ولى يكى از مهمانها به نام ((ابوعبدالله )) نامه را از او بستد و خودش باز كرد و به خواندن مشغول شد و بناگاه تغيير حالت داد و صدايش گرفت كه پير آذربايجان احساس كرد كه نامه محتوى خبر بدى است . از ((ابو عبدالله )) پرسيد: خير است ؟ گفت : آرى خير است . پرسيد: درباره من خبرى داده شد؟ ((ابوعبدالله )) خبرى كه از آن كراهت داشته باشى ، نه . پرسيد: چست ؟ ((ابوعبدالله )) گفت : خبر داده اند كه شما چهل روز پس از وصول اين نامه ، مى ميريد. قاسم گفت : با سلامت دين خواهم مرد؟ ((ابوعبدالله )) گفت : آرى . قاسم بخنديد و شاد شد و گفت : پس از عمرى دراز، جز اين ، آرزويى نداشتم . آن گاه پيك از توبره اش هفت پارچه بيرون آورد و به قاسم تقديم داشت : سه عدد لنگ و بردى گلى رنگ و عمامه اى و دو پيراهن و دستمالى . پير آذربايجان ، آنها را بگرفت و به پيراهنى كه حضرت هادى عليه السّلام به وى خلعت داده بودند، ضميمه كرد و هداياى مقدس را در كنار هم گذارد.

پير آذربايجان ، دوستى داشت به نام ((عبدالرحمان خيبرى )) كه مردى ناصبى بود و روابطى صميمانه ميان او و قاسم برقرار بود و بنا بود نزد او بيايد و ميان پسر قاسم و پدر زنش را اصلاح كند. ((قاسم )) به دو تن از مهمانانش به نام ((ابوحامد)) و ((ابوعلى )) رو كرده گفت : ((خيبرى )) كه آمد، اين نامه را برايش بخوانيد؛ اميد است كه هدايت شود، من هدايت او را دوست مى دارم . آن دو گفتند: اين كار را مكن ، هنوز گروهى از شيعيان اين مطالب را قبول نمى كنند، چه برسد به اين مرد ناصبى .

((قاسم )) گفت : من مى دانم كه اين نامه از اسرار است و من سرى را فاش مى كنم كه نبايستى كرد. ولى خيبرى را دوست مى دارم و اميدوارم كه خدا او را هدايت كند. بايستى او را از اين نامه آگاه سازم .

هنگامى كه دوست ناصبى او وارد شد، پير بزرگوار آذربايجان ، نامه را به وى داد و گفت : بخوان و در فكر خود باش . عبدالرحمان به خواندن نامه مشغول شد. هنگامى كه به خبر مرگ قاسم رسيد، نامه را بينداخت و پير آذربايجان را با كنيه خطاب كرده گفت : ((ابا محمد)) از خدا بترس ، تو مردى هستى خردمند و داناى در دين . خدا مى گويد:

((و ما تدرى نفس ماذا تكسب غدا و ماتدرى نفس باءى ارض تموت (386) و مى گويد: (عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا(387) )) قاسم بخنديد و گفت : آيه را به آخر برسان كه مى گويد: (الا من ارتضى من رسول ) و مولاى من ، كسى است كه خدايش او را پسنديده و مورد عنايت خاصش قرار داده و علم غيب را بدو ارزانى داشته است . و من مى دانستم تو اين سخن را مى گويى . اين كار آسانى است . تو امروز را تاريخ بگذار اگر من بيشتر از چهل روز زنده ماندم ، بدان كه من عمرى در باطل به سر برده ام و اگر چنين بود و من مردم ، تو فكر خودت را بكن . مرد خيبرى ، تاريخ آن روز را يادداشت كرد و برفت .

هفت روز از وصول نامه حضرت گذشته بود كه قاسم را تب عارض گرديد و شدت يافت . كسانى در خدمتش بودند، بر حالش ‍ مى گريستند. ناگهان ، قاسم در بستر بنشست و دو دستش در پشت سر بر زمين نهاد و بر آنها تكيه كرد و به نيايش پرداخت و مى گفت :

يا محمد، يا على ، يا حسين ، يا حسين ،اى سروران من ! شما شفيع من نزد خداى عزوجل باشيد. اين نيايش را بار دوم انجام داد. در سومين بار كه به نام حضرت موسى بن جعفر رسيد، ناگهان پلكهاى بسته چشمانش باز شد و اشكى زرد رنگ از آنها ريزش كرد و پس ‍ از چهل سال نابينايى ، بينا گرديد و نگاهى به پسرش ((حسن )) كرد و گفت : نزديك من شو و حاضران را شناخت و نام برد و به يكايك آنها اشاره كرد.

خبر بينا شدن شخصيتى مانند ((قاسم )) در شهر پخش گرديد و مردم به ديدارش مى آمدند، تا او را پس از نابينايى چهل سال ، بينا بينند. قاضى كه در شهر بود، به خدمتش رسيد و بينايى او را مشاهده كرد.

قاسم ، كيفى را خواست و كاغذى را از آن بيرون آورد و وصيتنامه خود را با دست خود نوشت .

سپيده دم روز چهلم ، پير بزرگ آذربايجان ، ((جناب ابومحمد قاسم بن علاء)) از دنيا رفت . دوست خيبرى او كه از مرگش آگاه شد، با سر و پاى برهنه جنازه او را تشييع كرد و فرياد مى زد: وا سيداه ! كه در نظر دگران شگفت انگيز بود و از او مى پرسيدند: چرا با خود چنين مى كنى ؟! مى گفت : خاموش باشيد، من چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد و دست از باطل كشيد و حق را اختيار كرد و شيعه گرديد و بسيارى از مزارع خود را وقف حضرت كرد.

بدن پير آذربايجان را غسل دادند و در پيراهن حضرت هادى كفن كردند و جامه هايى را كه از سوى حضرت حجت برايش رسيده بود، بر او پوشانيدند و دفن كردند.

قاسم ، متصدى مزارعى بود كه پدرش وقف حضرت صاحب الاءمر كرده بود.

(388)

((قاسم بن علاء)) برايش چند پسر آمد. نامه اى حضور آقا عرض كرد و تقاضاى دعا براى ماندن پسران كرد. جوابى نيامد.

پسران ، همگى مردند. سپس پسرى برايش آمد كه او را ((حسن )) ناميد و در نامه اى تقاضاى دعا براى ماندن او كرد.

پاسخ نامه اش چنين بود: ((اين پسر براى تو مى ماند)) و چنان شد. (389)

((ابو على بغدادى )) مى گويد: در بخارا بودم . كسى به من ده دانه شمش زر داد و گفت : وقتى كه به بغداد رسيدى ، به ((حسين بن روح )) تسليم كن تا خدمت حضرت تقديم دارد.

من به سفر پرداختم و از رودآمو كه مى گذشتم ، شمشى از آنها گم شد و من نفهميدم . به بغداد كه رسيدم ، شمشها را شمردم و يكى را گمشده ديدم . شمشى خريدم و آن را كشيدم و به آنها افزودم و به خدمت جناب ((حسين )) رسيدم و عرضه داشتم .

حسين ، چنين گفت : شمشى كه خودت خريده اى بردار و بدان اشاره كرد. سپس گفت : شمشى كه گم كرده بودى به ما رسيد و آن اين است و به من نشان داد.

من نگاه كردم ، ديدم درست همان شمشى است كه هنگام گذشتن از آمويه گم شد. (390)

((سعدى اشعرى )) مى گويد: مردى ، هداياى گوناگونى از كسانى در انبانى نهاده بود كه هر كدام در كيسه اى قرار داشتند و آن را به خدمت آن حضرت برد. هنگامى كه شرفياب شد و انبان را گشود و كيسه ها را در آورد، حضرتش ، فرستنده هر كيسه اى را نام برد و از آنچه در آن كيسه بود، خبر داد و پيش از آن كه بپرسد، مسائلى را كه منظورش بود، پاسخ داد. (391)

بانويى ، امانتى گرانبها به ((ابن ابى روح )) مى سپارد كه برود و به خدمت آن حضرت تقديم دارد و مسائلى چند بر او عرضه مى دارد كه هنگام شرفيابى ، آنها را بپرسد.

((ابن ابى روح )) به سامره مى رسد و پيش از آن كه از ورود خود به نماينده آن حضرت اطلاع دهد، نامه اى به دستش مى رسد كه در آن نوشته شده بود:

((ابن ابى روح ! عاتكه دخت ديرانى ، كيسه اى نزد تو امانت گذارده كه به ما برسانى .

تو امانتدار خوبى بودى ، كيسه را باز نكردى و گمان مى كنى كه در آن هزار درهم است .

اشتباه است ، در كيسه هزار درهم ، به ضميمه پنجاه دينار و سه دانه مرواريد، موجود است . به نظرش ، مرواريدها ده دينار مى ارزند، ولى بيشتر ارزش دارند. مرواريدها را بده به بانو فلانه خادمه ما كه آنها را به او بخشيديم و بقيه مال را به ((حاجز)) بده . و كرايه مراجعت تا منزل را، از ((حاجز)) بگير.

ده دينارى كه در عروسى ((عاتكه ))، مادر او قرض كرده و ((عاتكه )) اظهار مى دارد كه نمى داند صاحب آن كيست ، چنين نيست ، عاتكه مى داند كه طلبكار، زنى است به نام ((كلثم )) دخت ((احمد)) كه ناصبى است . ولى ((عاتكه )) نمى خواهد به او بپردازد و خوش دارد ميان برادران ما تقسيم كند و اجازه مى خواهد. ((عاتكه )) مجاز است كه ميان برادران بينوايش ، تقسيم كند.

((ابن ابى روح ))! مبادا به امامت جعفر برگردى و دوستش بدارى !

به خانه ات كه رسيدى ، دشمنت مرده است و مال و اهلش نصيب تو مى گردد)).

((ابن ابى روح )) اطاعت مى كند. مرواريدها را به بانو فلانه و بيت المال را به حاجز مى رساند. هنگامى كه به شهر خود باز مى گردد، دشمن خود را مرده مى بيند و از مال و اهلش نصيب مى برد. (392)