بازگشت

شفاي بيماران




((محمد بن يوسف )) دچار بيمارى نواسير مى گردد. سراغ پزشكان مى رود و براى درمان ، مال بسيارى خرج مى كند، ولى سودى نمى دهد. سرانجام ، پزشكان ، عجز و ناتوانى خود را از درمان درد او اظهار مى دارند.

محمد، نامه اى به حضور مقدس ولى عصر عليه السّلام تقديم مى دارد و تقاضاى دعا براى شفا مى كند. در پاسخ نامه اش ، چنين آمده بود:

((خدا، جامه سلامتى را بر تو بپوشاند و در دنيا و آخرت تو را با ما قرار دهد)).

پس از رسيدن نامه ، شفا مى يابد و آسايش پيدا مى كند و پزشكى را كه از ياران بوده و از دردش آگاه بوده ، دعوت مى كند و محل شفا يافته را بدو نشان ميدهد.

پزشك مى گويد: ما براى اين درد، دارويى نمى شناختيم . (351)

((حليسى )) مى گويد: در سامرا مريض شدم و بيمارى ، سخت بود به طورى كه از زندگى نوميد گشتم و آماده مرگ گرديدم . بدون آن كه به حضرتش اطلاع دهم ، دو شاخه بنفشه براى من فرستاد و امر فرمود كه بخور، من خوردم و شفا يافتم و حمد خدا را به جا آوردم . و در نقل ديگر: شيشه اى از شربت بنفشه فرستاده شده بود. (352)

پسران ((عطوه )) به وجود مقدس حضرت مهدى عليه السّلام ايمان داشتند. ولى خود عطوه پدر آنها، با عقيده پسران مخالف بود؛ چون زيدى مذهب بود، و به پسرها مى گفت : من با شماها هم عقيده نمى شوم مگر آن كه امامتان مرا شفا دهد، و اين سخن را بارها مى گفت .

شبى ، پسران گرد هم نشسته بودند كه شنيدند پدر با صداى بلند آنان را صدا مى زند. بزودى نزد پدر شدند. پدر گفت : بدويد به امامتان برسيد.

پسران دويدند ولى به كسى نرسيدند و چيزى را نديدند: نزد پدر برگشتند و پدر، داستان خود را براى آنها چنين گفت :

من در اين غرفه تنها بودم و كسى نزد من نبود، ناگاه ديدم كسى داخل شد و مرا به نام خواند. پرسيدم شما كه هستيد؟

گفت : ((من صاحب و دوست فرزندان توام ، من آن كسم كه مى خواستى تو را شفا دهم )). سپس دستش را دراز كرد و نقطه زخم مرا فشارى داد و برفت .

من نگاه كردم . اثرى از زخم نديدم و بهبودى يافتم . (353)

((عيسى جوهرى )) به حج مى رود و بيمار مى گردد و به خوردن ماهى و خرما اشتها پيدا مى كند، ولى نمى يابد. خبر پيدا مى كند كه حضرت صاحب الزمان عليه السّلام در ((صاريا)) تشريف دارند. بدان جا مى رود و شرفياب مى شود و نماز عشا را با حضرتش ‍ مى خواند. آن گاه ، خادمى بدو مى گويد: داخل شو. عيسى ، داخل مى شود و خوانى گسترده مى بيند، خادم بدو مى گويد: بر سر سفره بنشين . مولاى من امر فرموده كه هر چه در اين بيمارى ميل دارى بخور. عيسى مى بيند كه ماهى بريانى در سفره نهاده شده كه بخار از آن بر مى خيزد و در كنار آن خرما و شير قرار دارد.

با خود مى گويد: بيمارى با ماهى و خرما و شير نمى سازد. خطاب حضرتش را مى شنود كه مى فرمايد: ((در كار ما شك مكن آيا تو سودمندها و زياندارها را بهتر از ما مى شناسى ؟!)).

عيسى از همه آنها مى خورد و از هر كدام كه بر مى دارد، جايش را خالى نمى بيند و آن غذا را بهترين و لذيذترين غذايى مى بيند كه در دنيا خورده است .

بسيار مى خورد تا از خوردن شرم مى كند. خطاب حضرتش را مى شنود: ((شرم مكن اينها از اطعمه بهشت هستند)).

عيسى به خوردن مشغول مى شود و آن قدر مى خورد تا مى گويد: مرا بس است .

سپس حضرت مى فرمايد: ((نزديك من بيا)).

عيسى با خود مى گويد: چگونه نزديك شوم كه دستم چركين و به غذا آلوده است .

مى شنود كه حضرت مى فرمايد: ((آنچه خوردى ، چربى و چركى ندارد)).

عيسى ، دستش را بو مى كند بويى بهتر از بوى مشك و كافور مى شنود. آن گاه نزديكمى شود. نورى ساطع مى شود كه چشمانش را خيره مى كند. (354) طىّ الارض

مردى از بنى اسد، كه از مردم همدان بوده ، به حج مى رود. هنگام بازگشت ، كاروان در بيابانى منزل مى كنند تا شب را به روز آوردند.

مرد، در انتهاى كاروان به خواب رفته بود. وقتى كه بيدار مى شود، كاروان را رفته مى بيند و اثرى از آن به جاى نمانده است .

اكنون به سخن خود او گوش مى دهيم :

من از جا برخاستم و بدون آن كه بدانم به كجا مى روم ، به راه افتادم . مقدارى كه طى طريق كردم ، خانه اى را ديدم كه دربانى بر در آن ايستاده است .

به سوى دربان رفتم ، تا مرا راهنمايى كند.

دربان ، مرا با خوشرويى استقبال كرد و مرا به درون خانه نزد خداوند خانه برد. چشم صاحب خانه كه بر من افتاد، مورد لطفم قرار داد و فرمود:

((مى دانى من كه هستم ؟)). گفتم : نه .

فرمود: ((من قائم آل محمد هستم . من آن كسى هستم كه در آخر الزمان ظهور خواهم كرد و جهان را پر از عدل و داد خواهم كرد؛ وقتى كه از ظلم و بيداد پر شده باشد)).

تا اين سخن را شنيدم ، به رو بر زمين افتادم و چهره ام را به خاك ساييدم .

فرمود: ((اين كار را نكن سرت را بلند كن )) من اطاعت كردم . سپس فرمود :((تو فلانى هستى ؟ و نام مرا بر زبان آورد. از شهرى هستى كه در دامن كوه قرار دارد و همدانش گويند؟)).

گفتم : آرى چنين است .

فرمود: ((مى خواهى نزد خانوده ات باز گردى ؟)).

گفتم : آرى .

حضرتش به خادم اشاره اى فرمود.

خادم ، دستم را گرفت و كيسه اى به من داد و چند قدم همراه من برداشت كه من تپه و ماهورها و درختانى و مناره مسجدى را ديدم .

پرسيد: اين شهر را مى شناسى ؟

گفتم : نزديك ما شهرى است به نام اسد آباد و اين بدان شهر مى ماند.

گفت : اين همان اسد آباد است برو به خوشى و سعادت . و ديگر او را نديدم . وقتى كه داخل اسد آباد شدم ، كيسه را باز كردم . ديدم محتوى چهل يا پنجاه دينار زر است .

پس به سوى همدانى رفتم و تا دينارها باقى بود روزگار خوشى داشتم .

همسفران او كه در حج بودند، پس خودشان ديدند، تعجب كردند.

فرزندان و خاندان او و بسيارى از كسان ، از سفر اين مرد هدايت يافتند. (355)