بازگشت

معجزاتي چند از حضرتش در زمان غيبت صغري


در جستجوى حق

دانشورى به نام ((ابوسعيد غانم )) در سرزمين كشمير مى زيست و نزد پادشاه كشمير قرب و منزلتى داشت . او يكى از چهل تن بود كه همگان اهل دانش و بينش بودند و تورات و انجيل را خوانده و از زبور داود بهره برده بودند.

پادشاه كشمير براى آنها احترامى بسزا قائل بود و مردم كشمير نيز چنين بودند.

روزى كه ايشان گرد يكديگر نشسته بودند، سخن از حضرت محمد صلى الله عليه و آله به ميان آمد.

چون نام آن حضرت را در كتابهاى خودشان ديده و خوانده بودند، خواستند بدانند كه حضرتش ظهور كرده يا نه . تصميمشان بر اين شد كه غانم را بفرستند تا از ظهور آن حضرت آگاه شود كه آيا محقق شده يا خير.

غانم ، خاك كشمير را پست سر مى گذارد و به سوى كابل روانه مى گردد.

توشه راهى و اندوخته اى نيز با خود بر مى دارد. راهزنان وى را در راه دستگير مى كنند و آنچه كه همراه داشته ، از او مى گيرند و مى برند.

ولى غانم دست از مقصد خود بر نمى دارد و خود را به كابل مى رساند. سپس از كابل به سوى بلخ روانه مى شود. در آنجا با امير بلخ كه مسلمان بوده روبرو مى شود و داستان خود را براى امير مى گويد.

امير، تنى از چند از فقيهان و دانشوران كشور را مى خواند و از ايشان مى خواهد كه اسلام را بر غانم عرضه دارند.

در ملاقاتى كه ميان غانم و دانشوران بلخ رخ مى دهد، غانم از ايشان مى پرسد:

محمد كيست ، و آيا ظهور كرده است ؟

جوابش چنين بود: او پيغمبر ما و فرزند عبدالله است و حضرتش ظهور كرده ، ولى اكنون از دنيا رفته است .

غانم مى پرسد: خليفه اش كيست ؟ مى گويند: ابوبكر.

غانم از نسب ابوبكر مى پرسد. مى گويند: از قريش است .

غانم مى گويد: اين محمدى كه شما مى گوييد، پيغمبر نيست . چون محمدى كه در كتابهاى ما از پيامبريش خبر داده اند، كسى است كه خليفه اش پسر عمويش است . و شوهر دختر اوست و پدر فرزندان او.

آنها به امير بلخ گزارش مى دهند كه اين مرد از شرك بيرون شده ، ولى كافر گرديده ، بفرما تا گردنش را بزنند.

غانم كه خود مسيحى بوده ، از اين سخن نمى هراسد و به آنها مى گويد: من مشرك نيستم و دين دارم و از آن دست بر نمى دارم مگر آن كه براى من ثابت كنيد كه دين من باطل است و دين حق را به من نشان دهيد تا من بپذيرم .

امير بلخ كه مرد پخته اى بوده ، دانشورى را به نام ((حسين بن اسكيب )) طلب مى كند و به او مى گويد: غانم را هدايت كن و دين حق را به وى بياموز.

ابن اسكيب مى گويد: فقيهانى كه در پيرامون تو هستند بفرما تا با وى مناظره كنند و حقيقت را برايش اثبات كنند.

امير مى گويد: سخن همان است كه گفتم ؛ شما بايستى اين وظيفه را انجام دهيد.

در تنهايى با او سخن بگو و در سخن ، نرمش به كار بر.

ابن اسكيب ، اطاعت مى كند و غانم را به كنارى مى كشد و با وى به سخن مى پردازد.

غانم از او مى پرسد: محمد كيست ؟

ابن اسكيب مى گويد: محمد، همان كسى است كه آنها به تو گفتند، ولى آنچه من مى گويم ، اين است كه خليفه اى كه خودش تعيين كرده ، پسر عمويش على بن ابى طالب است و همو شوى دختر محمد، به نام فاطمه ، است و پدر فرزندان محمد، حسن و حسين است .

سرانجام ، غانم به دست ابن اسكيب مسلمان مى شود و ايمان مى آورد و به يگانگى خدا و پيامبرى رسول خدا صلى الله عليه و آله شهادت مى دهد.

سپس نزد امير بلخ مى رود و او را از اسلام خود آگاه مى كند.

امير او را به ابن اسكيب مى سپارد كه احكام دين را به وى بياموزد.

او هم چنين مى كند و غانم را بر احكام اسلام آگاه مى كند.

وقتى غانم از ابن اسكيب مى پرسد: خليفه محمد كه از دنيا برود، خليفه اى ديگر به جايش مى نشيند. اكنون خليفه على كيست ؟

ابن اسكيب مى گويد: حسن ، و پس از حسن ، حسين و سپس يكايك امامان را براى غانم نام مى برد تا به حضرت امام حسن عسكرى مى رسد. سپس به وى مى گويد: تو بايستى بروى و از خليفه حضرت عسكرى جستجو كنى .

غانم از بلخ بيرون مى شود و راه بغداد را پيش مى گيرد تا بدان شهر مى رسد.

چند روزى در بغداد مى ماند و نمى داند چگونه به مقصد برسد. ولى مقصد به سراغش مى آيد، چه وقت ؟ وقتى كه در لب رود به وضو گرفتن مشغول بوده و با خود مى گفته : براى چه از بلخ بيرون شدم و به بغداد رسيدم و سرگردان گشتم ؟ ناگهان مى شنود كه كسى وى را به نام مى خواند و مى گويد:

برخيز و به خدمت مولايت شرفياب شو.

غانم ، تعجب مى كند و با خود مى گويد: اين مرد از كجا مرا شناخت و نام مرا از كجا مى داند و از كه شنيد و چگونه مرا پيدا كرد و اين پيام را به من رسانيد؟

فرصت را غنيمت شمرده ، همراه پيام آور روانه شد. از كوى و گذرى چند گذشتند، تا به خانه اى رسيدند كه داراى باغچه اى بود و سعادت شرفيابى خليفه حضرت عسكرى عليه السّلام نصيبش گرديد و حضرتش را نشسته ديد. چشم آن حضرت كه بر غانم افتاد، به زبان هندى با وى سخن آغاز كرد و نام وى را برد. پس يكايك چهل دانشمند كشميرى را نام برد.

سپس فرمود: ((مى خواهى امسال با اهل قم به حج بروى ؟)) غانم عرض كرد: آرى .

فرمود: ((امسال حج مكن و به خراسان برگرد و سال نو به حج برو و كيسه اى زر به وى عنايت فرمود و گفت : اين مبلغ را خرج خود قرار بده و در بغداد به خانه فلانى برو و از آنچه كه ديدى با وى سخن مگو)).

غانم ، اطاعت كرد و به خراسان برگشت و سال نو به زيارت حج مشرف گرديد. (337)