مهد عليا
شهر قسطنطنيه را آذين بستند و قصر پادشاه روم را چراغان كردند. نوازندگان به دف و نى چنگ زدند و رامشگران به پايكوبى پرداختند. مهمان با جامه هايى آراسته و پيراسته در مجلس شركت كردند تا افتخار شركت در عروسى نور چشم قيصر را داشته باشند و بزرگترين مهمانى قرن را با چشم خود بينند. شماره مهمانان به چهار هزار تن مى رسيد.
تختى بزرگ جواهر نشان از خزانه بيرون كشيدند و در مجلس نهادند، تا عروس و داماد بر آن بنشينند و مهمانان آن دور را ببينند.
تخت ، مرصع بود و چهل پايه داشت و از ذخاير گرانبهاى سلطنتى روم به شمار مى رفت .
عروس ، دختر پسر قيصر و نواده اش است و نور چشم قيصر و عزيزترين فرد نزد اوست . داماد برادرزداه قيصر است و عروسى ، خانوادگى است و بيگانگان در آن راه ندارند.
مجلس در زير آسمان در فضايى بزرگ تشكيل شده لاله ها و شمعها روشن و نور افشانى مى كنند. اسقفان و كشيشان مذهب مسيح در زمره مهمانان قرار دارند. صليبهاى بسيار در گرداگرد تخت قرار داده شده تا عروس و داماد و مجلسيان را از گزند حوادث دور نگاه دارند. مجلس ، رنگ قداست داشت و از عظمت بى نظيرى بر خوردار بود.
سرور و شادكامى از سر و روى قيصر پادشاه روم مى باريد و شب خوشى بود و همگان خوش بودند و از شركت در اين شادى ، بر خود مى باليدند.
ناگهان ، اوضاع دگرگون شد، زمين لرزيدن گرفت ، ستونهايى كه لاله ها بدانها آويخته شده ، خم شد. چلچراغها بر زمين افتادند. لاله شكسته شد و شمعها خاموش گرديد. ظلمت و تاريكى ، مجلس را فرا گرفت ، ترس و رعب بر مجلسيان چيره گرديد و زن و مرد به هم ريخته بودند. كس كس را نمى شناخت ، همگى ، پناهى مى جستند و نمى يافتند. ماءموران و خدمتكاران در پى چاره بودند و هر چه بيشتر مى جستند، كمتر مى يافتند. ناله و فرياد مهمانان را مى شنيدند، ولى در اثر تاريكى و ريخته شدن لاله شكسته ها و شمعها بر زمين ، نمى توانستند به كمك آنان بشتابند. فضا از گريه و ضجه بانوان پر شده بود و استغاثه آنها بر جايى نمى رسيد و قيصر، بهت زده در گوشه اى افتاده بود.
اى ((بشر))، تو از تبار و نژاد انصار هستى كه ولايت ما در دلهاى شما جا داشته و دارد و از پدران ، به فرزندان به ميراث رسيده و مى رسد. شما زادگان انصار، مورد اعتماد و وثوق اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و هستيد. مى خواهم تو را به رازى آگاه سازم تا براى تو فضيلتى باشد و موجب افتخار تو در ميان شيعيان گردد. اين نامه را كه به زبان رومى نوشته شده بگير و اين كيسه زر را، كه در آن 200 دنيار زر قرار دارد، به خود به بغداد ببر. وقتى كه به بغداد رسيدى در ميان روز به كنار رود فرات برو؛
جايى كه قايقهاى اسيران جنگى و فروشندگان بردگان و كنيزان قرار دارند و فرستادگان دولتمردان بنى عباس و سردارانشان ، براى خريد برده ، آن جا را احاطه كرده اند. گروهى از جوانمردان به همين مقصود نيز در آن جا به سر مى برند.
تو در ميان بازرگانان برده فروش ، مردى را به نام عمربن يزيد پيدا كن كه كنيزكانى را در معرض فروش قرار داده است . در ميان آنها، كنيزكى است كه دو جامه حرير بر تن دارد و از گشادن رويش براى خريداران امتناع مى كند و نمى گذارد مردى پيكرش را لمس كند و هر كس كه طالب خريد وى مى شود با دقت او را مى نگرد سپس به خريد خود رضايت نمى دهد.
برده فروش در خشم مى شود و او را مى آزارد.كنيزك ناله سر مى دهد و به زبان رومى مى گويد: واى بر من كه پرده من دريده شد!
مردى از خريداران از عفت و شرف اين كنيزك خوشش مى آيد و به عمر برده فروش مى گويد: من اين را به سيصد دينار مى خرم . و فروشنده رضايت مى دهد. ولى كنيزك رضايت نمى دهد! و با زبان عربى به خريدار مى گويد: بيخود پولت را تلف مكن ، اگر تو درزى سليمان پيغمبر باشى و بر تخت سليمان نشسته باشى ، من به تو رغبت نخواهم كرد!
خريدار، منصرف مى شود و عمر برده فروشى ناراحت و متحير مى گردد و به كنيزك مى گويد: چاره اى نيست من بايستى تو را بفروشم . كنيزك مى گويد: شتاب مكن مرا به خريدارى بفروش كه قلب من بدو ميل كند و به امانت و ديانتش اطمينان كنم و به يقين چنين خريدارى خواهد رسيد.
((اى بشر)) تو مى روى نزد عمر برده فروش و مى گويى من خريدار اين كنيزك هستم و نزد من نامه اى است از شريفى از شرفا. نامه را بگير و به كنيزك بده ، اگر رضايت داد، من او را براى آن مرد شريف مى خرم چون من وكيل او براى خريد كنيزكى هستم )).
در اين جا سخن حضرت امام هادى عليه السّلام به پايان مى رسد.
بشر، از شهر سامره به بغداد، راهى مى شود و در آن شهر، خود را به بازار برده فروشان مى رساند و از كنيزك مورد نظر جستجو مى كند و همان طور كه حضرت امام هادى عليه السّلام فرموده بودند، كنيزك را در ميان بردگان عمربن يزيد برده فروش مى يابد و با او درباره خريد آن كنيزك به سخن مى پردازد و نامه را به وى مى دهد كه به كنيزك برساند. نامه كه به دست كنيزك مى رسد، نظرى بر آن مى افكند. گريه را سر مى دهد و به عمر مى گويد: مرا به همين مرد بفروش و اگر مرا بدو نفروشى ، به خدا قسم خودكشى خواهم كرد. عمر خشنود مى گردد و با بشر در بهاى كنيزك سخن مى گويد.
پس از چك و چانه زدن ، به دويست دينار رضايت مى دهد. بشر دويست دينارى كه در كيسه زر بوده به وى مى دهد و كنيزك را تحويل مى گيرد و كنيزك را شاد و خندان همراه خود، به منزلش در بغداد مى برد.
كنيزك رومى كه از دست برده فروش نجات مى يابد و خود را در منزل بشر در بغداد در آسايش مى بيند، نامه را دگر باره مى خواند و مى بوسد و بر ديده مى نهد و به رخ مى كشد و بدان تبرك مى جويد و بر پيكرش مى مالد.
بشر كه ناظر اين منظره بود، تعجب مى كند و در شگفت مى شود و مى گويد: نامه اى را كه نويسنده اش را نمى شناسى ، چگونه مى بوسى ؟!
كنيزك مى گويد: نويسنده را مى شناسم ، تو مرا نمى شناسى . اكنون خود را به تو مى شناسانم :
من ((مليكه )) دختر ((يشوعا))، پسر پادشاه روم هستم . مادر از نوادگان حواريين حضرت مسيح است كه با ((شمعون صفا)) وصى حضرت مسيح نسبت دارد.
جد من مى خواست مرا به برادرزاده اش بدهد؛ وقتى كه من سيزده ساله بودم .
مجلسى بسيار مجلل بر پا كرد. سيصد تن از كشيشان و راهبان و از نوادگان حواريين دعوت كرد و هفتصد تن از بزرگان و رجال كشور و جمعى از سرداران سپاه و خوانين مملكت و سران عشاير كه مجموعا چهار هزار تن مى شدند. تختى جواهر نشان از خزانه بيرون آوردند و در فضاى كاخ سلطنتى روى چهل پايه قرار دادند و گرداگرد تخت ، مقر صليبها بود كه صليبها را در آن جا نهادند.
وقتى كه داماد، كه برادرزاده قيصر بود، قدم به بالاى تخت گذارد، اسقفان به احترام او از جا بر خاستند و اوراق انجيل را باز كردند و خواندن آغاز كردند.
به ناگاه صليبها بر زمين ريخت و ستونهاى چراغها بشكست و چراغها و لاله ها بيفتاد و ريز ريز شد و داماد، كه بر روى تخت رفته بود، غش كرد و از تخت بر زمين افتاد. رنگ از رخ اسقفان و كشيشان پريد. لرزه بر اندام مجلسيان افتاد. بزرگ كشيشان به جدم قيصر رو كرده گفت :
اين حادثه شوم است و نشان زوال دين مسيح و مذهب ملكانى است كه مذهب ماست . قيصر نيز اين حادثه را به فال بد گرفت و پنداشت كه از نحوست داماد است و خواست داماد را عوض كند.
فرمان داد ستونها را راست و درست كنيد. صليبها را برداشته بر جاى خود نهيد و برادر اين جوان سرنگون شده را بياوريد تا دخترم را به او بدهم و سعد اين بردار، نحس آن برادر را بر طرف سازد.
فرمان اطاعت شد. دگر باره ، مجلسى ديگر آراسته گرديد. هنگامى كه تازه داماد مى خواست بر تخت قدم گذارد، آن حادثه شوم و خطرناك تجديد گرديد و مهمانان هر يك از گوشه اى فرار كرده و پراكنده شدند و جدم قيصر در غم و اندوه فرو رفت و برخاست و به درون قصر شد و فرمود: پرده ها را بكشيد. فرمان اطاعت شد و خاموشى و تاريكى بر قرار گرديد.
شما از اين داستان ، به اضطراب و ناراحتى من پى ببريد و از افكار و خيالاتى كه در مغز من در اثر اين حادثه راه يافت ، اطلاع پيدا كنيد.
ولى جريانى رخ داد كه آسايش روحى مرا به بهترين وضع تاءمين كرد. چيزى نگذشت كه شبى حضرت مسيح را در خواب ديدم كه با ((شمعون )) و چند تن از حواريين به قصر جدم قيصر، قدم گذارده اند و منبرى به جاى تخت جدم نهاده شده كه با آسمان برابرى مى كند. در اين هنگام ، حضرت محمد را ديدم كه همراه چند تن از فرزندان و جوانمردان وارد مجلس شدند.
مسيح به احترام از جا بر خاست و با آن حضرت و با آن حضرت معانقه كرد. سپس حضرت محمد به حضرت مسيح چنين گفت :
يا روح الله ! من آمده ام كه از وصى تو ((شمعون ))، دخترش ((مليكه )) را براى اين پسرم ((ابو محمد)) خواستگارى كنم و به ((ابو محمد)) نويسنده اين نامه اشاره كرد. مسيح نظرى به شمعون انداخت و گفت :
شرف به تو رو كرده رحم خود را با رحم رسول خدا پيوند بده .
شمعون عرض كرد: اطاعت مى كنم .
حضرت محمد صلى الله عليه و آله بر منبر شد و خطبه اى انشا فرمود و مرا به فرزندش ابومحمد تزويج كرد و مسيح بدان شهادت داد و فرزندان محمد و حواريون نيز، بدان شهادت دادند.
از خواب كه بيدار شدم ، نمى توانستم اين خواب را براى پدرم و جدم حكايت كنم ، بلكه از حكايتش مى ترسيدم ، ترس از كشته شدن .
خواب را در دل نگه داشتم و لب فرو بستم ، ولى سينه ام از مهر ابومحمد آكنده بود. خود را به درد فراق مبتلا مى ديدم و چاره اى نداشتم . كم كم از خورد و خوراك افتادم . ضعف سراپاى مرا فرا گرفت . روز به روز كاسته تر مى شدم و بيمارى من شدت پيدا مى كرد. بسيار لاغر شدم و در بستر بيمارى افتادم . جدم براى درمان من به تكاپو افتاد و در سرزمين روم پزشكى نماند كه براى من احضارش نكند و درمان درد مرا نخواسته باشد و داروى بيمارى مرا نپرسيده باشد.
هنگامى كه از بهبودى من نوميد گرديد به من گفت :
نور چشم من ! آيا چيزى دلت مى خواهد كه در اين دنيا وجود داشته باشد تا براى تو بياورم ؟
گفتم :اى پدر بزرگ مى بينى كه درهاى گشايش و رحمت به روى من بسته شده . اگر فرمانى صادر كنى كه شكنجه را از اسراى مسلمانان بردارند، غلها و زنجيرهاى آنها را باز كنند و از زندان آزادشان سازند اميد است كه مسيح و مادرش به من شفا دهند.
جدم چنان كرد و اسيران اسلام آزاد شدند من هم اظهار بهبودى كردم و كمى غذا خوردم و جدم خشنود گرديد و تصميم گرفت كه اسيران مسلمان را با ديده احترام نگرد و عزيز و محترم شمارد.
شبى چند از اين كار گذشت كه من حضرت سيدة النساء را در خواب ديدم كه با حضرت مريم به عيادت من آمدند و چند حوريه بهشتى در خدمتش بود.
مريم رو به من كرده گفت : اين بانو سيدة النساء، مادر همسر تو ابومحمد است . من دست به دامن سيدة النساء زدم و از ابومحمد شكايت كردم و گفتم سراغى از من نمى گيرد و مرا به فراق مبتلا كرده است .
سيدة النساء فرمود: پسرم ابومحمد، مادامى كه تو به مذهب نصرانيت پابند هستى و براى خدا شريك قرار مى دهى ، به ديدار تو نخواهد آمد. اين خواهرم مريم است و در حضور او از اين دين دست بردار تا رضاى خداى عزوجل و رضاى مسيح و رضاى مريم را به دست آورى و ابومحمد به زيارت تو بيايد. پس بگوى :
اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله . من هم گفتم .
سيدة النساء مرا به سينه اش چسبانيد و آسايش روحى كاملى احساس كردم . سپس فرمود:
اكنون منتظر ديدار ابومحمد باش ، او را نزد تو مى فرستم .
از خواب بيدار شدم و دو جمله شهادت را بر زبان مى راندم و شوقم براى ديدار ابو محمد دو چندان شد؛ به طورى كه از شدت شوق مى ناليدم .
شب ديگر كه به خواب رفتم ، ابومحمد را ديدم كه نزد من آمده . شكوه را سردادم و گفتم : چرا با من جفا كردى با آن كه قلب من از مهر و محبت تو پر است ؟!
ابو محمد گفت : تو مشرك بودى ، من به سراغ تو نيامدم . اكنون كه يكتاپرست و موحد شدى ، به ديدار تو در شب مى آيم تا روزى كه در آشكار من و تو به هم برسيم . از آن شب ، ابو محمد ديدارش را از من نبريد.
((بشر)) كه قاصد قاصد هادى عليه السّلام و وكيل آن حضرت در خريد كنيزك بود، از ((مليكه )) پرسيد:
چه شد كه در ميان اسرا افتادى و به دست برده فروشان گرفتار شدى ؟
((مليكه )) پاسخ داد:
ابومحمد مرا راهنمايى كرده گفت :
جدت قيصر سپاهى براى جنگ با مسلمانان در فلان و روز گسيل مى دارد و خودش در پى سپاه مى رود. تو جامه خدمتگزاران به تن كن و خود را ناشناس بساز و در دنبال جدت با كنيزكان از فلان راه بيرون راه بيرون شو.
من هم چنان كردم و با آنها به دنبال جدم از همان راه روانه شدم . ناگاه گروهى از پيشقراولان لشكر اسلام بر ما تاختند و ما را اسير كردند و در ميان برده فروشان تقسيم كردند و من در بخش مرد پيرى افتادم كه مرا به دست عمر برده فروش داد.
عمر نام مرا پرسيد. من نام خود را نگفتم و گفتم : نام من نرگس است .
گفت : عجب است ، تو نام كنيزكان دارى !!
و تا روزى كه مرا ديدى و خريدى ، كسى مرا نشناخت و ندانست كه من فرزند قيصر پادشاه روم هستم ؛ آن هم فرزند عزيز و بسيار محبوب .
((بشر)) پرسيد: تو رومى هستى ؛ چگونه خوب عربى حرف مى زنى ؟!
((مليكه )) گفت : نياى من قيصر شوق فراوان داشت كه من ادب و دانش بياموزم . براى من آموزگارى از جنس زنان بياورد كه روزانه براى من رومى را به عربى ترجمه مى كرد و صبح و شام همراه من بود و زبان عربى را به من آموخت تا من زبان را آموختم و در آن قوى شدم .
((بشر)) بانو نرگس را از بغداد به سامره برد و به حضور مبارك حضرت هادى عليه السّلام رسيد و هديه گرانبها را به خدمتش تقديم داشت .
حضرت از بانو نرگس پرسيد: ((عزت اسلام و ذلت نصرانيت و شرف اهل بيت محمد صلى الله عليه و آله را كه خدا به تو نشان داد، چگونه يافتى ؟!)).
عرض كرد: چه بگويم كه خودت همه چيز را از من بهتر مى دانى .
حضرت هادى فرمود: ((يكى از دو چيز را مى خواهم به تو جايزه بدهم . كدام يك را بيشتر دوست مى دارى ؟ ده هزار درهم ، يا بشارتى كه براى تو شرف باشد)).
بانو عرضه داشت : بشارت مى خواهم .
حضرت فرمود: ((مژده باد تو را كه خدا فرزندى به تو عطا خواهد كرد كه مالك شرق و غرب عالم خواهد شد و زمين را از عدل و داد پر خواهد كرد؛ پس از آن كه از ظلم و جور پر شده باشد)).
بانو پرسيد: از كه و از چه كسى ؟
فرمود: ((از كسى كه رسول خدا تو را در آن شب و در آن ماه و در آن سال براى او خواستگارى كرد و مسيح تو را بدو تزويج كرد و او كه بود؟)).
عرض كرد: به پسرت ابومحمد.
حضرت پرسيد: ((آيا او را مى شناسى ؟)).
از زمانى كه به دست مادرش سيدة النساء مسلمان شدم ، هر شب به ديدار من مى آمد.
حضرت هادى ، بانو نرگس را به خواهرش بانو ((حكيمه )) سپرد و فرمود:
((اين است آن دختر)). حكيمه . نرگس را در بغل گرفت و خوشحال شد و او را نزد خود برد تا واجبات و مستحبات را بدو بياموزد، تا همسر ابومحمد و مادر حضرت مهدى گردد. (277)