1 ـ امام زمان(ع) به صابوني اجازه ديدار نداد
مردى صالح و خيرانديش در بصره عطّارى مى كرد وى داستان عجيبى دارد كه از زبان خودش خاطرنشان مى گردد:
عطّار مى گويد: در مغازه نشسته بودم كه دو نفر براى خريد سدر و كافور به در دكان من آمدند از گفتار و سيماى آنان دريافتم كه اهل بصره نيستند و از شخصيتهاى بزرگوار مى باشند
(اَثرُ النِّجابَةِ ساطِعُ الْبُرْهانِ)
از حال و ديار آنان پرسيدم آنها كتمان كردند، من هر چه اصرار مى نمودم آنان نيز اصرار به پاسخ ندادن مى كردند.
آخرالامر آن دو نفر را قسم به حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) دادم كه خود را معرفى كنند چون ديدند من دست بردار نيستم گفتند ما از ملازمان و چاكران درگاه حضرت ولى عصر حجة بن الحسن العسكرى(عج) هستيم، شخصى از نوكران آن درگاه با عظمت از دنيا رفته است صاحب آن ناحيه ما را مأمور كرد كه از تو سدر و كافور خريدارى كنيم.
فهميدم كه اينان از ياران آن حضرت هستند بى اختيار به دست و پاى آنها افتادم و تضرّع و زارى كردم كه حتماً بايد مرا به آن حضرت برسانيد.
ياران حضرت گفتند مشرف شدن به حضور آن سرور منوط به اجازه ايشان است!
عطار گفت: مرا نزديك آن حضرت ببريد اگر اجازه داد زهى سعادت و گرنه هيچ؟!
آنان از اقدام به اين كار خوددارى كردند ولى چون من با كمال پافشارى دست بردار نبودم آنگاه به من رحم كرده و منّت گذاشتند و درخواست مرا اجابت نمودند.
بسيار خوشحال شدم با شتاب تمام سدر و كافور را به آنها داده، درب مغازه را بستم و به دنبال آنها روانه شدم تا به ساحل درياى عمان رسيديم.
آن دو نفر بدون احتياج به كشتى روى آب روانه شدند من ترسيدم كه غرق شوم و حيران ايستادم، آنان متوجّه شدند وگفتند: مترس! خدا را به حضرت مهدى(عج) قسم بده و رهسپار شو!
من چنين كردم و بر روى آب مانند زمين خشك به دنبال آنها رفتم.
در وسطهاى دريا بوديم، ديدم ابرها به هم درآمده و هوا صورت بارانى گرفت و شروع به باريدن كرد، اتّفاقاً من همان روز صابون ريخته بودم و بر پشت بام مغازه به خاطر آنكه به وسيله تابش آفتاب خشك شود گذارده بودم همين كه باران را ديدم خيال صابونها را نمودم و پريشان خاطر شدم، به محض اين خيال مادى ناگهان پاهايم در آب فرو رفت و به كمك هنر شناورى به دست و پا و تضرّع افتادم آن دو نفر به من توجه كرده و عجز و ذلّت مرا مشاهده نمودند فوراً به عقب برگشته دست مرا گرفتند و از آب بيرون كشيدند و گفتند: اين پيشآمد، اثر آن خاطره صابون بود، بار ديگر خدا را به حضرت مهدى(عج) قسم ده تا تو را در آب حفظ كند، من نيز استغاثه نموده و چنين كردم مثل اول روى آب با آنان رهسپار شدم، وقتى كه به ساحل رسيديم، خيمه چادرى را ديدم كه همانند «شجره طور» نور از آن ساطع بود و آن فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند: تمام مقصود در ميان همين پرده است.
با هم به راه خود ادامه داديم تا نزديك چادر رسيديم يكى از همراهان پيشتر رفت تا براى من اجازه ورود بگيرد.
چادر را خوب ديدم و صداى آن بزرگوار را مى شنيدم ولى وجود نازنينش را نمى ديدم، آن شخص درباره مشرّف شدن من از حضور مباركش خواستار اجازه شد، آن جناب فرمود:
«رُدّوُهُ فَاِنَّهُ رَجُلٌ صابُونِىٌّ
به او اجازه ندهيد و او را در عداد خدمه اين درگاه ملك پاسبان نشمريد، زيرا او مردى صابون دوست و مادّى است.»
يعنى او هنوز دل از تعلّقات دنياى دَنِى خالى نكرده و لياقت حضور در اين درگاه را ندارد.
عطّار ادامه مى دهد: چون چنين شنيدم، نااميد گشتم و دندان طمع از ديدار آن حضرت كشيدم و دانستم كه، وقتى ممكن است به زيارت آن جناب برسم كه دلم را از آلودگى هاى مادّى و معنوى زدوده و صاف گردانم.( [2] )
پاورقي
[2] ـ دارالسّلام عراقى، ص 172 با توضيحاتى از نگارنده.