بازگشت

صفات حجج


امام(عليه السلام) بعد از بيان تعداد ائمه(عليهم السلام) و جايگاه و نقش آنان، به ويژگى هاى آن ها اشاره دارد، كه در فصل دوم از آن ها سخن رفت.



1 ـ آن ها صاحب علم هستند، آن هم علم همراه با حقيقت و بصيرت و اين علوم، يكجا و به صورت گسترده آن ها را احاطه مى كند.



2 ـ امامان هم نشين با روح اليقين، عالى ترين روحى كه خداوند به مقرّبان خود عطا كرده، هستند.



امام(عليه السلام) در روايتى روح را پنج نوع مى شمارد: روح القدس، روح الايمان، روح الحياة، روح الشهوة و روح القوة( [3] ).



مقصود از روح اليقين همان روح القدس است كه مختصّ پيامبران و جانشينان آن ها است.



امام در اين روايت اشاره دارد كه اين روح، مختص «السابقون السابقون»، كه انبياء و ائمه باشند، هست.



3 ـ امامان، مونس حق و گريزان از باطل هستند. آن چه اهل جهالت از آن وحشت دارند كه علم و معرفت و حق است، آن ها دوست دارند. آنان جام معرفت حق را يك جا سركشيده، غرق در ملكوت آسمان و زمين هستند.



حضرت در نهج البلاغه به اباذر مى فرمايد:



«لا يؤنسنّك الاّ الحق و لا يوحشنّك الاّ الباطل»( [4] ).



«جز حقّ تو را مونسى نباشد و چيزى جز باطل تو را به وحشت نيفكند».



4 ـ سبك بار و بى تعلّق و بى تكلّف هستند و آنچه را اهل رفاه و ناز پروردگان، سخت ودشوار مى شمارند و تحمّل آن را ندارند، اينان بر خود آسان ساخته اند.



5 ـ مصاحبت آن ها با دنيا جسمانى است. تنها بابدن و تن با دنيا ارتباط دارند. آن ها در اين دنيا راه مى روند، و از هواى آن استنشاق مى كنند، ولى هيچ گونه تعلق روحى به آن ندارند. ارواح آن ها به محلّ اَعلى و قرب حق تعلّق دارد، و تعلّقشان تنها به خداوند سبحان است.



كسانى كه صفات ياد شده را دارا هستند، جانشينان خداوند و خليفة الله هستند. اين ها بايد اداره امور را به عهده گيرند و بر مردم حكومت كنند، و خواست خداوند را در زمين تحقق دهند و زمين را از شرك و ظلم و ستم پاك كنند و از توحيد و قسط و عدل پر نمايند.



راستى! كسانى كه بر انكار حكومت دينى حتى از جانب معصوم پافشارى كرده اند، اين عبارت روشن حضرت را چگونه توجيه مى كنند؟ آيا خليفه را غير از حاكم مى دانند؟ يا خدايى كه آن ها باور دارند، خدايى در حدّ يك دوست است كه مى شود به او كارى نداشت و او هم كارى به ما نداشته باشد.



قرآن خدا را معرفى مى كند، و هر مسلمان به صورت واجب، روزانه هفده مرتبه در سوره حمد مى گويد: «او بخشنده و بخشايش گرى است كه مالكِ سرانجام و پايانِ حيات آدمى است» و انسان در نهايت سير خود عبد و مملوك خدايى مى گردد كه مالك او است.



بنابراين عبوديت او را گردن مى نهد و در سلوك خود ازاو استمداد مى جويد.



(اِيّاكَ نَعْبُدُ وَاِيّاكَ نَسْتَعينُ ...)( [5] )



«تو را مى پرستيم تنها وبس، بجز تو نجوييم يارى زكس».



خداى حىّ قيّومى كه بر بندگان خويش احاطه دارد.



كسانى كه از اين ويژگى ها برخوردارند، تنها كسانى هستند كه مى توانند به دين خدا دعوت كنند، زيرا از خود و آن چه غير از حق است، بريده اند و خداوند آن ها را به عنوان خليفه خود در زمين قرار داده، تا به اداره امور انسان ها بر اساس دين بپردازند، و روش زندگى بر اساس وحى را، در چگونه بودن و چگونه رفتن و چگونه مردن، به انسان ها بياموزند.



حجت هاى الهى چه ظاهر و مشهور باشند، چه خائف و ناشناخته، به دين دعوت مى كنند، آن جا كه يوسف ناشناخته چون برده اى به فروش مى رسد و به درگاه عزيز مصر راه پيدا مى كند، و سپس محكوم به زندان شده و دو جوان نيز با او وارد زندان مى شوند، و از يوسف تقاضاى تعبير خواب خود را مى كنند، يوسف قبل از تعبير خواب آن ها، فرصت را غنيمت شمرده، با معرفى خود كه بر دين پدرش ابراهيم(عليه السلام) است و از شرك بيزار، به جوانان به بهترين شيوه دعوت مى گويد: «اى دوستان من! آيا داشتن چند پروردگار بهتر است، يا خداى واحدى كه قهار و مهيمن است؟»



(ءَأَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ اَمِ اللهُ الْواحِدُ الْقَهّارُ... اِنِ الْحُكْمُ اِلاّ لِلّهِ...)( [6] )



«آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداى يگانه مقتدر؟... حكم فقط از آن خدا است».



او با طرح اين سؤال ـ كه جواب آن روشن است ـ جوانان را وادار به مقايسه بين اربابان ضعيف و رب واحد مقتدر مى كند، تا آن را كه بهتر است، انتخاب كنند.



و حجّت دوازدهم هر چند ناشناخته و غائب است، ولى از دعوت به دين و نقش خليفة اللّهى خود جدا نيست. حضرت على(عليه السلام) در خطبه اى كه صدوق آن را نقل مى كند، مى فرمايد:



«اللهم انّه لابد لارضك من حجة لك على خلقك يهديهم الى دينك و يعلمهم علمك...»



«بار الها! به حق گريزى نيست براى زمين تو كه حجتى بر خلق تو داشته باشد، تا خلق را به دينت راهنمايى نمايد و علم تو را به آن ها بياموزد»



حضرت به تقسيم حجّت اشاره دارند، و سپس به نقش حجّت مخفى و منتظر مى پردازد:



«...ان غاب عن الناس شخصه فى حال هدايتهم فان علمه و آدابه فى قلوب المؤمنين مثبتة فهم بها عاملون»( [7] )



«اگر شخص و جسم او در حال هدايت مردم از آن ها پنهان باشد، علم و آدابش در قلوب عاشقان حق پايدار است، و آن ها به آن علم و آداب پايبند هستند و به آن عمل مى كنند».

پاورقي





[3] ـ اصول كافى، ج 1، ص 327 و 328، باب 111، ح 1 ـ 3.



[4] ـ نهج البلاغه، خطبه 130.



[5] ـ حمد، 5.



[6] ـ يوسف: 39 و 40.



[7] ـ اكمال الدين و تمام النعمة، صدوق، ص 302، ح 11.