بازگشت

تشكيل حكومت ديني


توجه به كلام نورانى على(عليه السلام) درباره مسئوليت امام و نيز تأمل در نامه امام حسين(عليه السلام)به اهل كوفه، جاى شبهه اى باقى نمى گذارد كه امام با تشكيل حكومت دينى مى تواند اين اهداف را اجرا كند. زيرا امر به معروف و نهى از منكر، احياى سنت رسول، و اقامه حدود، و تقسيم بيت المال، و اقامه قسط و عمل به كتاب، يعنى اجراى احكام است، و در جايى كه حاكميت با طاغوت است و دست هاى امام معصوم(عليه السلام) بسته، چگونه امام مى تواند اين اهداف را در جامعه پياده كند؟!



امام در خطبه سوم نهج البلاغه ـ شقشقيه ـ تصريح مى كنند:



«من محور و مركز حكومت هستم، آن طور كه مفتول آهنى مركز سنگ آسيا است، و اين سنگ تنها با وجود اين محور، به حركت در مى آيد. حكومت و خلافت، حق من است و ديگران با تبانى و رشوه آن را غصب كردند و به همديگر پاس دادند و آن چه را از رسول، به من ارث رسيده بود، غارت كردند».



بهتر است توضيح كامل خطبه را به پس از ذكر اشكالى كه مطرح شده، واگذاريم تا هم شبهه جواب داده شود، و هم حق خطبه بهتر ادا گردد.



در پنجاه سال اخير كه حركت هاى بنياد گراى اسلامى ـ بعد از دوران طولانى خمود و بى خبرى و حاكميت استعمار بر كشورهاى اسلامى ـ شكل گرفته، و با انقلاب مشروطه و حركت هاى «اخوان المسلمين» و پيروزى انقلاب اسلامى به اوج خود رسيده است، اين باور، كه دين داعيه حكومت دارد و محدود به يك سلسله احكام فردى نيست، و نمى شود دنيا را از آخرت تفكيك كرد، قوت گرفت و معلوم شد مذهب، مذهب حداكثرى است كه براى تمام شئون آدمى برنامه دارد، و بحث ولايت فقيه و اختيارات او و طريقه انتخاب او ـ كه تقريباً نُه نظريه را به خود اختصاص داده ـ در مباحث فقهى و كلامى به طور جدى مطرح شد.



در برابر اين سيل خروشان و پيوند دين و حكومت، دو حركت به موازات هم به وجود آمد حركتى قهرآميز، توسط قدرت هاى مسلط جهانى كه براى خاموش كردن نور برخاسته از مشرق، از امكانات مالى و تسليحاتى و تبليغاتى استفاده كردند. آن ها آزادى و دمكراسى و حقوق بشر را كه مدّعى آن بودند، با به وجود آوردن اسرائيل و كودتاى الجزاير و ايجاد حكومت لائيك تركيه، زير پا گذاشتند. وبابرپايى جنگ عراق و ايران، و بحران خليج فارس و بپا كردن حكومت مصر به عنوان مهم ترين مركز علمى جهان تسنن، اين آيه شريفه را مصداق دادند:



(ولا يَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دينِكُمْ)( [11] ).



«وآنان پيوسته با شما مى جنگند تا شما را از دينتان برگردانند».



آن چه براى آنان مهم بود از بين رفتن انسان هاى شرقى نبود، زيرا آن ها به «اومانيسم» و انسان محورى معتقد بودند مهم از بين رفتن دين است كه تنها مانع نظم نوين جهانى و يكى شدن آدم ها است. اگر آن ها جنگ مستقيم را شروع نكردند، هرگز از فتنه گرى و مشغول كردن آدمى به شبهات كوتاهى و گمراه كردن او ننمودند. به همين جهت قرآن مى فرمايد:



(وَالْفِتْنَةُ اَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ)( [12] ).



«فتنه از قتل بزرگتر است»



حركت دوم، حركت خودى بود كه با طرح مذهبِ حداقل و دنيوى نبودن دين و محدود دانستن آن، شروع شد تا جايى كه براى طرد ولايت فقيه، به طرح دينى نبودن حكومت پيامبر و على(عليهما السلام) پرداختند، و اين كه هيچ كدام از انبياء و ائمه حكومت را حق خود نمى دانستند، و براى رسيدن به حكومت تلاشى نداشتند، و مؤمنان را تشويق به تشكيل حكومت دينى نمى كردند. اين طرح توسط كتاب حكمت و حكومت، دكتر مهدى حائرى و سخنرانى مهندس مهدى بازرگان، به نقل از مجله كيان( [13] )، و كتاب الاسلام و اصول الحكم تأليف على عبد الرزاق، و انديشه هاى صاحب نظريه قبض و بسط و جريان دگر انديشان، در ايران مطرح شد و در واقع حركت دوم بهترين وسيله، براى حركت اول شد، كه حركت نوپاى دين را توسط مدّعيان دين دارى از بين ببرند و چندان هزينه اى را هم براى اين مهم، نپردازند.



مهندس بازرگان، سال ها براى نزديك كردن دين به علم وعلمى نشان دادن دين تلاش كرده بود، تا شايد انسان امروزى كه مقهور علم شده، دين را موافق علم بيابد وبدان روى آورد ـ مانند برخوردهاى آمارى، نه اصولى وطبق موازين او ـ بازرگان با اين كه عمرى را در راه مبارزه و سياست سپرى كرده بود، چون به حكومت رسيد وبا مشكلات متعدد در مرحله اجرا، مواجه شد، به جاى پيدا كردن نقطه ضعف ها و حل مشكلات به پاك كردن صورت مسأله روى آورد و به طور كلى منكر حكومت دينى رسول و ائمه گرديد، با اين كه ايشان در سال 1341، در يك سخنرانى به نقش سياسى ائمه(عليهم السلام)پرداخته، مى گويد:



«از نظر شيعه، ائمه ما بنا به تصور متداول دو دسته بودند دسته بركناران از خلافت و حكومت و سياست، و دسته واردين در سياست. از امام چهارم تا يازدهم را در حساب دسته اول مى آوريم و زندگى سه امام اول را، هر يك به وجه خاصى توأم با امر حكومت و سياست مى دانيم.



سراسر زندگى حضرت امير(عليه السلام) بعد از اسلام آوردن چه در شب مبيت( [14] ) و در مأموريت هايى كه رسول اكرم مى دادند و در غزوات، و چه در خانه نشينى، و بالاخره دوره پنج سال خلافت، يكسره آغشته به مبارزات اجتماعى و جنگى و سياسى به مقياس زمان بوده است. و حضرت امام حسن(عليه السلام)به خلافت رسيد و صلح كرد. حضرت سيدالشهداء(عليه السلام) كه رأساً و شديداً در مركز ميدان مبارزه سياسى قرار گرفت و شهيد شد.



ولى حقيقت اين است كه ائمه دسته اول نيز به هيچ وجه بركنار از امر امت و به اصطلاح امروزى بركنار از سياست، نبودند. بر كنار زده شده بودند، ولى خود را بر كنار نمى گرفتند ... اين همه تهديد و تعقيب و حبس و كشتار امامان و امامزادگان و شيعيان براى چه بود؟ جز براى خلافت و سلطنت و حكومت يعنى سياست؟ با افراد بى طرف و بى كار و بى مال كه كسى كارى ندارد»( [15] ).



بازرگان بعد از يك دوره 30 ساله مبارزه و پس از تشكيل حكومت ولى فقيه، با روى كرد مشكلات و هجوم شبهات، اين چنين صورت مسأله را پاك مى كند و در سخنرانى سال 1371 مى گويد:



«نه خلافت به معناى حكومت به دست او (على(عليه السلام)) افتاد، و نه او براى قبضه كردن قدرت تلاش و تقاضايى كرد... همين قدر اين فرصت به دست آمد كه على(عليه السلام) مجموعه اى از حكومت مردمى شورايى را كه همان حكومت اسلامى يا حكومتِ الله است، نشان داد و خوشبختانه به عنوان سند تاريخى خطبه ها و نامه هاى فراوان از او به يادگار مانده است كه جامع ترين آن ها عهد نامه مالك اشتر ... فرمانى است مفصّل و جامعه شناسانه با دستور العمل ها و درس هاى فراوان در آيين مُلك دارى و مردم دارى و خدمت گذارى، و با تفكيكِ كامل دين از سياست.



...(حضرت رضا(عليه السلام)) ولايتعهدى را بنا به مصالحى فقط به صورت ظاهرى قبول مى كند. در صورتى كه اگر امامت او همچون نبوّت جدّش ملازمه قطعى ـ يا ارگانيك و الهى ـ با حكومت و در دست گرفتن قدرت مى داشت، آن را قبلا اعلام و اجرا مى كرد.



...امام جعفر صادق(عليه السلام) وقتى نامه ابو مسلم خراسانى،... را دريافت مى دارد كه از او براى در دست گرفتن خلافت، دعوت و تقاضاى بيعت نموده بود، جوابى كه امام به نامه رسان مى دهد، سوزاندن آن روى شلعه چراغ است»( [16] ).



در ادامه آن، مهندس مهدى بازرگان مى گويد:



«جنگ و شهادت يا قيام و نهضت امام حسين(عليه السلام)... نشانى از اين حقيقت مى داد كه خلافت و حكومت از ديدگاه امام و اسلام، نه از آنِ يزيد و خلفاست، نه از آنِ خودشان و نه از آن خدا، بلكه از آنِ امّت به انتخاب خودشان است»( [17] ).



...مسلّم است كه اگر امام حسن(عليه السلام) خلافت را مِلك شخصى و مأموريت الهى يا نبوى مى دانست به خود اجازه نمى داد آن را به ديگرى صلح كند. همان طور كه رسول اكرم نبوت و رسالت الهى را در معرض صلح و معامله قرار نمى داد و هيچ يك از امامان ما امامت خود را به مدّعى واگذار نمى كردند. از نظر امام حسن(عليه السلام)، خلافت به معناى حكومت و مباشرت امور امّت، از آنِ مردم بود»( [18] ).



بازرگان در ادامه مى گويد:



«حضرت رسول و امامان و بزرگان دين، مانند هر انسان و بندگان مؤمن و برجستگان امّت، علاوه بر وظايف رسالت و امامت، معلم و مصلح و موظف به خدمت و اَعمال صالح بودند و مى بايست به مصداق (...لَكُمْ فى رَسُولِ اللهِ اُسوَةٌ حَسَنَةٌ)( [19] ) الگو و نمونه باشند. بنابر اين در كنار وظايف نبوّت و سوق دادن به خدا و آخرت، هرجا كه عهده دار كارى براى زندگى شخصى يا عمومى شده اند، به اصلاح و آموزش مردم و به دعوت به خير يا امر به معروف و نهى از منكر نيز پرداخته و به عنوان «انسان مسلمان» و خداپرست با ايمان، به خدمت و تربيت هم نوعان مبادرت مى كرده اند. تعليماتى كه از اين نظرها داده اند در عين ارزنده و ممتاز بودن جزء دين و شريعت حساب نمى شود و مشمول (اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْىٌ يُوحى)نمى گردد»( [20] ).



خلاصه كلام ايشان اين است كه سياست و حكومت، جزء دين و اهداف انبياء و ائمه نيست، هرچند كه اين ها با حكومت و سياست مخالفتى ندارند. و اگر مردم آن ها را انتخاب كنند، مى پذيرند. آن ها با شور و بر اساس آيه:



(وَ اَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ)( [21] )



«وكارشان به صورت مشورت در ميان آن ها است»



حكومت را اداره مى كنند و مى گويند:



اگر دولت و حكومت حق، دين ساز و انسان ساز نيست، انسان دين دار و خداپرست واقعى، دولت حق ساز هست( [22] ).



دكتر حائرى به طور تفصيل در كتاب حكمت و حكومت مى گويد:



«...آيين كشور دارى نه جزئى از نبوت است و نه در ماهيت امامت كه همه دانايى است، مدخليت دارد»( [23] ).



«خداوند عمل بيعت مردم را پس از انجام اين گزينش مردمى مورد توشيح و رضامندى قرار داده است و در قرآن فرموده است: (لَقَدْ رَضِىَ اللهُ عَنِ الْمُؤْمِنينَ اِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ)( [24] ) زيرا صريح اين آيه شريفه بر اين نكته دلالت دارد كه بيعت به فرمان و ابتكار الهى نبوده، اما پس از انجام آن مورد رضايت و خشنودى پروردگار واقع شده است»( [25] ).



دكتر حائرى در جايى ديگر مى گويد:



«هيچ گاه ولايت به معناى سياستمدارى نيامده است»( [26] ).



امامت هم گون با نبوت، حضور در محضر علم عنايى ربوبى، به جهانِ قانون مندِ الهى است. و ولايت هم، به معناى همين حضور و احاطه بر اين نظام احسن، تشريع است... ديگر چگونه مى توان باور نمود كه برخى از مقامات روحانيت شيعه، اصرار مىورزند كه ولايت را... كه جز به معناى امامت نيست ـ از همگونى با مقام نبوت تنزل داده، و در امور كشوردارى و قدرت طلبى، به رهبرى سياسى تفسير كنند. آن هم نوع سياست و حاكميتى كه هرگز خدا براى پيامبر خود نخواسته است( [27] ). و به او مى فرمايد: (فَذَكِّرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِر)( [28] ) اين روايت همان كلام حضرت امير(عليه السلام)است كه مى فرمايد: «و لابدّ لكلّ قوم من امير، بر او فاجر» و اين فرمايش صراحت بر جدايى دين از سياست دارد»( [29] ).



وى در باره آيه شريف: (اَلنَّبِىُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)( [30] )مى گويد: اولى صيغه افعل التفضيل است و در صورت تزاحم ميان اولويت خود مردم بر صغار و مجانين مسلماً پيامبر اكرم اولويت دارد. به علاوه (النَّبِيُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنيِنَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)، نه «عَلى انفسهم» مگر در هنگام جهاد»( [31] ).



دكتر حائرى در مورد آيه شريفه:



(اَطيعُوا اللهَ وَ اَطيعُوا الرَّسُولَ وَ اُولِى الاَْمْرِ مِنْكُمْ)( [32] )



مى گويد:



«اولى الامر در اين جا از قبيل ذكر عام بعد از خاص است و اطاعت، اطاعت ارشادى است و ممكن است مقصود از اولى الامر كسانى باشند كه از اوامر و نواهى خدا آگاهى دارند و چون اينان از احكام واقعى شريعت به خاطر عصمت آگاهى دارند، پيروى از آن ها واجب. اما نه به دليل ولايت امر بلكه به دليل كشف حقيقت. و هر كس چه امام و چه پيامبر و چه هر شخص ديگرى كه از احكام واقعى خدا آگاه باشد، عقلا از او اطاعت كنند و حاصل اولى الامر در اين جا به معناى ولىّ امر نيست، بلكه به معناى هر كسى است كه آگاهى بر شريعت دارد و وجوب اطاعت وجوب عقلى است نه شرعى، و الاّ تسلسل لازم مى آيد»( [33] ).



نقل گفتار اين دو شخصيت، براى روشن شدن مقصود آن دو لازم مى نمود، تاجواب نوشتار آن دو، تير در تاريكى نباشد و حق بحث به نحو كامل ادا گردد.



در نقد اين سخن ـ نفى حكومت دينى و جدايى دين از سياست و موظف نبودن نبى و ولىّ به تشكيل حكومت ـ بايد گفت: در اين كتاب بارها تكرار كرديم كه براستى فلسفه وجودى امام و حجّت چيست؟ و نياز آدمى به حجّت در چه مرحله اى است؟ و انسان در چه شرايطى نيازمند به دين، وحى و امام است؟ و جايگاه وحى در زندگى آدمى كجا است؟ و دنيا و آخرت چه نحوه ارتباطى با هم دارند؟



اين ها سؤالاتى است كه پاسخ صحيح به آن، موضع ما را روشن، و مخالفان را آگاه خواهد كرد. هر چند قبل از اين به جواب عقلى و نقلى آن ها پرداخته شد، ولى به طور اختصار بايد گفت:



انسان با تأمل در خويش و مقايسه خود با ديگر موجودات، به وجود استعدادها و تواناييهاى گسترده خود، چون عقل وتفكّر واحساس و... پى مى برد. واز مقايسه اين داراييها با دنياى اطرافش به اين نتيجه مى رسد كه از دنيا بزرگتر است و دنيا برايش به منزله رحم براى طفل نُه ماهه است، وبه تعبير حضرت على(عليه السلام) براى دنياى محدود خلق نشده است (ما خلقت للدنيا) وعوالم ديگرى پيش رو دارد.



او با اين ادراكاتِ بلا واسطه و حضورى، مى يابد كه كيست، واز كجا آمده، وبه كجا بايد برود، وبا انديشه در محدوديت غريزه وعقل وتجربه وفلسفه و عرفان بشرى و وسعت وجودى خويش وطولانى بودن راه بين مبدء ومقصد، وجهلش نسبت به آنچه كه در پيمودن اين مسير لازم است، احتياج خود را به راهنمايى و دستگيرى وحى مى يايد. از اين رو قرآن مى فرمايد: كسانى به كتاب و وحى و قرآن روى مى آورند، و به آن ايمان پيدا مى كنند، كه قبل از اين خود را درك كرده باشند و به آخرت و استمرار حيات خود ايمان داشته باشند:



(وَالَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ يُؤْمِنُونَ بِهِ)( [34] )



«و كسانى كه به آخرت ايمان مى آورند، به قرآن نيز ايمان مى آورند».



اين سخنى بلند وارجمند است كه تو وقتى به وحى احساس نياز مى كنى و بدان عشق مىورزى كه خود را باور كرده باشى و بدانى كه فقط براى اين دنيا خلق نشده اى. طرف مقابل آن را هم، قرآن مى فرمايد:



(اَلَّذينَ خَسِرُوا اَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ)( [35] )



«خودباختگان و كسانى كه سرمايه هاى وجود خويش را از دست داده و گرفتار خسران شدند، ايمان نمى آورند».



وقتى به سرمايه هاى وجودى ات آگاهى پيدا نكردى، و آن ها را در دنيا محدود كردى و سوزاندى، به غيب و عالَم ماوراى شهود گرايشى پيدا نخواهى كرد.



پس از احساس نياز به وحى و ثقل اكبر، به ترجمان و مفسر آن، يعنى پيامبر وامام(عليهم السلام)نيازدارى، تاگمراه نشوى، و از صراط خارج نگردى، كه اين دو باهم مانع كفر وگمراهى مى باشند، چنانكه خداوند مى فرمايد:



(وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَاَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللهِ وَ فيكُمْ رَسُولُهُ)( [36] )



«وچگونه كفر مىورزيد، با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود وپيامبر او ميان شماست؟»



آيات و رسول و بعد از او امام، توأمند و باهم مانع ضلالت ابدى خلق خواهند شد. بنابراين انسان كه در بهترين شكل خلق شده و در آغاز راه قرار گرفته، تا بعد از درنور ديدن عوالِم، به ملاقات پروردگارش بار يابد، در اين راه، به صراط، راهنما و روش رفتن ـ دين ـ نيازمند است، تا پيامبر وكتاب وامام، خدا را به او معرفى كنند و انتظار خدا و دين را از انسان، به او گوشزد نمايند، تا آدمى نگويد:



(رَبَّنا لَوْلا أَرْسَلْتَ اِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ وَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ)



«پروردگارا! چرا فرستاده اى به سوى ما نفرستادى تا از آيات و احكام تو پيروى كنيم و از مؤمنان باشيم».



اين امام بايد داراى علم وعصمت باشد وآگاه وآزاد، تا با جهل خود، بشر را گمراه نگرداند وبا تعلق و وابستگى هايش، انسان را به اسارت نكشاند. اين جا است كه عقل وجوب اطاعت را براى چنين امامى ثابت مى داند.



انسان از نظر عقل حق ندارد در مقابل چنين امامى، ديگرى را انتخاب كند، البته او مختار است، ولى در صورت اختيار ديگرى، فعل حرامى انجام داده است. اين انسان حق ندارد مفضول را بر افضل برگزيند. از اين رو است كه خداوند امر به اطاعت خود و رسول و چنين امامى، به عنوان اولى الامر دارد و اين امر، ارشاد به حكم حق است و وجوب شرعى دارد. وچون اطلاق دارد وقيد نخورده است، تمام جوانب حيات آدمى را در بر مى گيرد. پس آيا مى شود اطاعت خدا و رسول را مقيد به امور فردى انسان كرد و گفت: خداوند فقط در اين محدوده اطاعت مى شود و تنها اين مقدار عمل براى رسيدن به صراط حق وپايان راه لازم است؟!



آيا مى توان گفت: امور سياسى و حكومتى جزء اوامر و نواهى خداوند نيست؟ آيا اين، غير از شرك چيز ديگرى است كه بگويى من در اين حوزه فقط خدا را راه مى دهم و در حوزه هاى ديگر به عقل و شورا بسنده مى كنم؟ آيا از اين حركات و روابط اجتماعى و سياسى، در آخرت سؤال نمى شود و اين ها عقاب و ثوابى ندارد، تا از حوزه شرع خارج باشد؟ آيا اين همه نهى از اعتماد بر ظَلَمه وستم گران و پذيرش ولايت شيطان و طاغوت، خارج از مباحث سياسى است؟



(لا تَتَّخِذُوا عَدُوّى وَ عَدُوَّكُمْ اَوْلِياءَ)( [37] )



«دشمن من ودشمن خودتان را سرپرست وسرور و دوست مگيريد»



يهود وصهيونيست ها، دشمن خدا ومؤمنان مى باشند، ولى امروز آنها بر جهان حكومت دارند، آيا اين حاكميت من را به قيام نمى خواند؟ درست است، كه من حق دارم انتخاب كنم، ولى آيا تكليفى بر عهده من نيست؟



انسان براى هر حركت و سكونش حكمى را مى طلبد و ضابطه اى مى خواهد، تا از راه خارج نشود و دچار خسران نگردد. الگو وسرمشق او ابراهيم است كه مى گويد:



(اِنَّ صَلاتى وَ نُسُكى وَ مَحْياىَ وَ مَماتى للهِِ رَبِّ الْعالَمينَ)( [38] )



«در حقيقت، نماز من و ساير عبادات من و زندگى و مرگ من، براى خدا، پروردگار جهانيان است.»



مرگ و حيات آدمى متعلق به خدا است و حيات آدمى اختصاص به حيات فردى او ندارد.



از اين رو است كه خداوند بدون قيد و به صورت مطلق فرموده است:



(اَلنَّبِىُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)( [39] )



«پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر و ]نزديكتر [است.»



چون نبى از من به خودم آگاه تر و مهربان تر است، بر من ولايت دارد. او ـ طبق آيه شريفه ـ بر تمام مؤمنان ولايت دارد، نه اين كه تنها بر سفيهان و محجوران، پس به چه دليل برخى همچون آقاى حائرى، ولايت نبى بر مؤمنان را، به ولايت بر محجوران تفسير كرده اند؟ آيا اين تفسير به رأى نيست؟ ايشان چگونه گفته اند: بايد به جاى «مِن»، «عَلى» باشد، تا ولايت بر مؤمنان ثابت شود؟ ظاهراً ايشان قواعد ادبى را فراموش كرده اند كه «افعل تفضيل» در صورت عدم اضافه و نبود «الف و لام» با «مِن» استعمال مى شود، و اين آيه نه تنها ولايت و حكومت بر جمع، كه ولايت بر فرد را نيز مى رساند. فرد بر خودش ولايت دارد و حاكم سكنات و حركات خويش است، ولى رسول چون از او آگاه تر و مهربان تر است، ولايتش برتر از ولايت خود فرد مؤمن است. اين ولايت به طور مطلق است، نه به هنگام تزاحم. همچنان كه ولايت بر همه مؤمنان است، نه بر محجوران و سفيهان.



اين حد فاصل بين ولايت معصوم و ولايت غير معصوم و فقيه است يعنى چون فقيه و غير معصوم بر اندازه وجودى وارزشها وشرايط خاص شخص واقف نيست، بر او ولايت ندارد. از اين رو فقيه نمى تواند به شخصى بگويد: اين كار را بكن، يا اين كار را ترك كن، يا مثلاً با فلان كس ازدواج كن. ولى از آن جا كه فقيه به شرع از ديگران آگاه تر است، با فرض مخالف بودن با هوس، و مطيع امر معصوم و مولا بودن، در حوزه حكم وحكومت، ولايت دارد و واجب است از او اطاعت كرد.



به بيان ديگر انسان قبل از حجّت و ارسال رُسل، در ضلالت و بدون اختلاف، در امت واحدى زندگى مى كرد. ولى با بعثت انبياء همراه با بينات، كتاب و ميزان، انسان ها دعوت شدند تا با آگاهى از دو راه هدايت و ضلالت، يكى را انتخاب كنند.



در برابر دعوت كتاب و رسول، انسان ها به چند دسته تقسيم شدند: گروهى به حق روى آوردند و مؤمن شدند، گروهى از حق بريدند و كافر شدند، گروهى مذبذب و بى هويت و منافق گشتند كه در نهايت با مخالفان جمع شدند، البته گروه چهارمى نيز بودند كه حق به آن ها نرسيد يعنى مستضعفان.



اين هدف انبياء بود تا براى انسان ها زمينه انتخاب فراهم شود، وهركسى كه هلاك مى شود با دليلى روشن هلاك گردد، و آن كس كه زنده مى شود و حيات مى يابد با آگاهى باشد:



(لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَة وَ يَحْيى مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَة)( [40] )



پس در برابر دعوت رسول هميشه دو گروه و دو جبهه شكل گرفته است گروهى مؤمن و گروهى كافر، واز آنجا كه كافران مانعى بر سر راه انبياء بوده وسعى مى كرده اند تا زمينه انتخاب را كه توسط رسول ايجاد شده، از بين ببرند، قهراً بين اين دو گروه اصطكاك وبرخورد پيدا مى شده و به تعبير قرآن جهاد، براى برداشتن مانع ها امرى ضرورى مى نموده است.



مؤمنان نيز در روابط خود نياز به قانون، برنامه، طرح و تقسيم قدرت دارند و رسول همه آنچه را كه لازم باشد، به آن ها مى دهد. پس اين جامعه كه رسول را انتخاب كردند، در حقيقت به دعوت رسول جواب داده اند، نه اين كه رسول را وكيل كرده باشند، واين اجابت، ولايت رسول را به دنبال دارد. آن طور كه كُفّار، شياطين را انتخاب كردند و به طاغوت روى آوردند و دعوت آن ها را اجابت كردند. مگر مى شود رسول به مؤمنان بگويد: برويد و خودتان حكومت تشكيل دهيد و هركس را، اگرچه از مشركان باشد به سرپرستى برگزينيد؟! مگر رسول و امام مى تواند جامعه را رها كند، و آن ها را به دست حوادث بسپارد؟ او كه وقتى از شهر خارج مى شود، كسى را بر مردم مى گمارد، آيا مى تواند به جامعه انسانى بى اعتنا باشد؟! اين است كه رسول و امام بدون تشكيل حكومت نمى توانند اهداف را پياده كنند، و انسان ها بدون ولايت معصوم، در ذلت غوطهور خواهند شد.



سير كلى سوره بقره را بنگريد كه چگونه با طرح هدايت كتاب، صف بندى انسان ها شروع مى شود و در ادامه به تفصيل از جريان بنى اسرائيل سخن مى رود، و آن گاه مباحث انفاق، جهاد، قتال، و حج مطرح مى شود، و با شكل يابى جامعه دينى احكام تشريع مى شود، و از روابط مؤمنان كه جامعه دينى را شكل داده اند، سخن به ميان مى آيد.



اين سير طبيعى است و بدون اين، مؤمنانى كه دعوت رسول را اجابت كرده اند، سرگردان خواهند شد. رسول نيامده است تا آدم ها را بر دوش كشد و تا دروازه بهشت ببرد. رسولان آمده اند تا انسان ها با آگاهى از قدر خويش، راه را انتخاب كنند و با پاى خود و پيروى از رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) ـ كه سرمشقى نيكو است ـ به حق راه يابند، و اين معناى:



(فَذَكِّرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِر)( [41] )



«پس تذكر ده كه تو تنها تذكّر دهنده اى، تسلّطى بر آنها ندارى كه بر ايمان مجبورشان كنى».



است.



رسول راه و مبدأ و مقصد و چگونه رفتن را نشان مى دهد، و انسان ها مى توانند، اجابت كنند يا نپذيرند. رسول به اجبار نمى تواند همه را به بهشت ببرد. پس آدمى در سلوك خود، چه سلوك فردى و چه جمعى، و نيز از ابتدا تا انتهاى راه كه بر آن واقف نيست، به انسانى نياز دارد كه از دو ويژگى آگاهى بر تمام راه و آزادى از همه كششها برخوردار است. وچون بشر قادر به شناخت چنين انسانى نيست، بايد خداوند او را نصب كند و به مردم نشان دهد، و از مردم اطاعت و فرمانبرى آن ها را بخواهد. از اين رو است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)در غدير خم با تكيه بر اين كه:



(الَنَّبِيُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)( [42] )



است، على(عليه السلام) را به ولايت و امامت جامعه انسانى نصب مى كند. اين حق على(عليه السلام)است و سير زندگى او نشان مى دهد كه چگونه و تا چه اندازه براى به دست آوردن حقّ خود كوشيد، و چه خون دل ها خورد و ناله ها سر داد، و آن طور كه مهندس بازرگان مى گويد ـ كه براى قبضه كردن قدرت، تلاش و تقاضايى نكرد ـ نيست. سراسر خطبه شقشقيه تقاضا و فرياد على(عليه السلام) است.



امام صادق(عليه السلام) به شخصى مى فرمايد:



«اگر به تعداد اين گوسفندان ـ كه هفده عدد بيشتر نبودند ـ يار داشتم، ساكت نمى نشستم».



همين نكته، سرّ پاره كردن نامه ابو مسلم خراسانى است كه آقاى بازرگان از آن استفاده كرده كه لابد امام خواستار حكومت نيست. با فراهم شدن شرايط و نيرو، حكومت حق امام است. سوزاندن نامه ابو مسلم حركتى سياسى بود، تا نامه به دست دشمن نرسد.



بنابر اين انسان با پذيرش ولايت معصوم واطاعت از او، در تمام جوانب حيات فردى واجتماعى خود، با معصوم پيوند مى خورد و امام نيز در تمام مراحل سلوك جمعى و فردى، جلودار او است. منطقى نيست كه بگوييم: انسان در حوزه فردى، امام را لازم دارد، ولى در حوزه جمعى، مستقل از معصوم است تا مهندس بازرگان بگويد: حكومت نبى و على در حيطه وحى نيست و آيه:



(وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْىٌ يُوحى)( [43] )



بر آن منطبق نيست! آيا اين استحسانى بيش نيست و اختصاص «ما ينطق» به عبادت ها و امور فردى امرى ذوقى نمى باشد؟ چه شاهدى بر اين اختصاص هست؟ رسولى كه در حوزه جمع، از وحى نگويد و از هوس بگويد، چگونه مورد اعتماد است؟! چه بسا در همان محدوده فردى نيز، ناطق به وحى نباشد! اگر بگوييد: در امور اجتماعى بر اساس آيه (وَشاوِرْهُمْ فِي الاَْمْرِ)( [44] )رسول مشورت مى كند، پس نظر جمع لحاظ مى شود، نه نظر رسول، بايد گفت: آيه در ادامه مى گويد: (فَاِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ)( [45] ) و نمى گويد: «فاذا عزمتم فتوكّلوا»! اين نشان مى دهد كه مشورت جمع آورى اطلاعات است، نه جمع آورى آرا و اين طور هم نيست كه دستور مشورت براى تفنن و تشويق مؤمنان باشد، كه ايشان از فقهاى مخالف مشروطيت نقل مى كند( [46] ).



رسول همراه با شخصيت دادن به انسان ها، اطلاعات آن ها را جمع آورى مى كند، آن گاه تصميم مى گيرد نه اين كه همه با هم تصميم بگيرند. از همين جا معلوم مى شود كه آن حكايتِ تاريخى ـ كه نقل مى شود، در آغاز جنگ اُحُد پيامبر با اصحاب مشورت كرد كه در شهر بجنگيم يا در بيرون از شهر، و رسول نظرش ماندن بود و جوانان رفتن، در نتيجه رسول رأى آن ها را پذيرفت ـ واقعيتى ندارد و رأى هيچ كسى بر رأى رسول مقدم نيست. على(عليه السلام)در نهج البلاغه فرمود:



«و الله ما غزى قوم قط فى عقر دارهم الا ذَلّوا»( [47] ).



«به خدا قسم! هر قومى در خانه خود مورد هجوم قرار گيرد ذليل مى شود».



اين حديث مى گويد: رسول هرگز در خانه خود نجنگيد و بناى بر جنگيدن هم نداشت. در حقيقت جنگيدن در خارج از شهر رأى رسول بود، نه ديگران لذا بايد ديد آن ها كه اين قصه را ساخته و پرداخته اند، چه غرضى داشته اند.



مشورت حضرت براى رفع عذر است، تا فردا دهن ها در برابر رسول باز نشود و اعتراض ها از ناحيه مغرضان بلند نشود، كه چرا با ما مشورت نشد؟ اساساً مشورت، به همه مسئوليت دادن است، نه مطيع رأى آنها بودن.



وقتى انسان وحى را برگزيد، فقط آن را در زندگى خود به كار مى گيرد و تنها به عبوديت آن برمى خيزد. او ولايت و زعامت امام را مى پذيرد، زيرا خود از ديدن تمام راه و جوانب آن ناتوان است و كشش ها و خواهش هاى نفسانى مانع آزادى او است. او اسير تعلّق هاى خود، در همه زمينه هاى فردى و اجتماعى و سياسى است، و حتى با زندگى در عصر اتم، نمى داند عمل او ـ هر چند جزئى ـ چه اثرى در عوالمى كه در پيش دارد، خواهد گذاشت. او نمى داند چگونه زندگى كند تا ياد بگيرد كه چگونه بميرد و چگونه در سراى آخرت پاسخ گوى حركت هاى دنيا باشد. اين است كه خداوند انسان ها را توبيخ مى كند كه:



(اَمْ لِلاِْنْسانِ ما تَمَنّى فَلِلّهِ الاْخِرَةُ وَ الاُْولى)( [48] ).



دنيا و آخرت، ابتدا و انتها از آن خداوند است و آرزوهاى انسان در اراده خداوند تأثيرى ندارد. اين كه انسان خود راهش را انتخاب كند، آن گاه آخرت را به شفاعت واسطه ها به دست آورد، يا بگويد: آن طور كه اين جا مكرّم بودم، آن جا نيز از كرامت برخوردارم چنين نيست و تفسير آيه آن طور كه مهندس بازرگان گفته ـ كه انسان در فاصله آخرت و دنيا مختصر آزادى و فرصت تصميم گيرى دارد ـ درست به نظر نمى رسد.



دنيا و آخرت هر دو مراحلى از سلوك انسان هستند، با اين تفاوت كه دنيا براى آدمى منزلِ نزديك است و آخرت براى او منزل دور. نه دنيا پست است كه انبياء و ائمه را از حكومت در آن پاك بدانيم و نه آخرت به معناى سراى ديگر است، تا آن را در تناقض و حداقل متفاوت با دنيا بدانيم، بلكه دنيا، پس از دنياى رَحِم، دومين منزل آدمى است و آدمى بايد در دنيا آنچه را كه ره توشه او در اين سير و سلوك دور و دراز است، بردارد، و بهترين توشه ها تقوا است «خير الزاد التقوى».



تقوا به معناى اطاعت و عمل به اوامر و نواهى شرع و خارج نشدن از صراط وحكومت خداوند است.



به تعبير على(عليه السلام) از حكومت الله نمى شود خارج شد، و آدمى نمى تواند منهاى خداوند براى خود محدوده اى را مشخص كند. تفاوت مؤمن با غير مؤمن در اين است كه مؤمن دنيا را منزل مى داند، نه مقصد، و در هستى ابدى خود را مى بيند، نه در دنيا ولى غير مؤمن دنيا را مقصد مى داند و زندگى هفتاد ساله را نهايت حيات خود مى شمارد. به طور طبيعى اين دو انسان دو گونه، برنامه ريزى را مى طلبند آن كس كه راهى را شروع كرده كه بعد از هفتاد سال پايان مى پذيرد، مقدارى توشه و امكانات مى خواهد. ولى انسانى كه تا بى نهايت راه در پيش دارد، نمى تواند به امكانات انسانِ محدودِ دنيايى اكتفا كند. پس اين انسان طرح، مديريت و برنامه ريزى كاملا متفاوتى را مى خواهد، كه مهم تر از همه داشتن راهبرى است، كه او را تا مرگ و حتى پس از آن هدايت كند.



دو هدف متضاد و مختلف، دو رهبر متفاوت و دو برنامه ريزى جدا از هم را مى طلبد. جامعه مؤمن و معتقد به استمرار خويش، رهبر فاسد نمى خواهد، و جامعه محدود به هفتاد سال دنيا، به دين و رهبر دينى نياز ندارد و انسانى را مى خواهد كه پاى بند اصول دنيوى باشد و تابع هيچ دينى نباشد و جلوى خود و جامعه اش را باز بگذارد، زيرا:



(بَلْ يُريدُ الاِْنْسانُ لِيَفْجُرَ اَمامَهُ)( [49] )



«بلكه انسان مى خواهد ]آزاد باشد[ و در تمام عمر گناه كند.»



انسان فاجر كسى است كه نمى خواهد با سنت هاى هستى هماهنگ باشد و به اصول دينى وفادار نيست.



با ذكر كلام مخالفان ولايتِ معصوم در حكومت و كشوردارى، و توضيحى كه در فلسفه وجودى امام داديم، معلوم شد كه اگر امام حكومت نداشته باشد، ذلت و گم شدن انسانِ نيازمندِ به حجّت را به دنبال دارد.



اينك به كلام على(عليه السلام) در خطبه شقشقيه رجوع مى كنيم و وظيفه امام را از ديدگاه آن حضرت(عليه السلام) بررسى مى كنيم.



خطبه شقشقيه، سومين خطبه نهج البلاغه و از جمله خطبه هاى مشهورى است كه شكى در صحت استناد آن به حضرت نيست. با اين كه اين خطبه با سندهاى مختلف و در كتاب هاى متعدد قبل از جمع آورى نهج البلاغه نقل شده، ولى ذكر سخنى از «ابن ابى الحديد» در مورد سند خطبه، خالى از لطف نمى باشد.



او مى گويد: استادم «ابوالخير مصدق بن شبيب واسطى» براى من نقل كرد: اين خطبه را نزد «ابو محمد عبدالله بن احمد» معروف به «ابن خشّاب» خواندم. چون به اين سخن ابن عباس رسيدم كه فرموده بود: بر هيچ سخنى اين چنين كه بر قطع شدن اين كلام حضرت متأسف شدم، افسوس نخوردم، ابن خشاب گفت: اگر مى بودم و مى شنيدم ابن عباس چنين مى گويد، به او مى گفتم: آيا در دل پسر عمويت چيزى هم باقى مانده كه نگفته باشد كه چنين تأسف مى خورى؟ به خدا سوگند او از كسى فرو گذارى نكرده و هر چه در دل داشته گفته، فقط حرمت پيامبر را نگه داشته است.



مصدق مى گويد: به استاد گفتم: اين خطبه مجعول و ساختگى است؟



گفت: «به خدا قسم! هرگز. من به يقين مى دانم اين گفتار على است، همان گونه كه مى دانم تو مصدق پسر شبيب هستى».



گفتم: «بسيارى از مردم مى گويند: اين خطبه از كلام خود سيد رضى است».



گفت: «اين سخن و اين اسلوب چگونه مى تواند از سيد رضى و غير او باشد؟! ما به رسائل رضى آشنا هستيم و طريقه و هنر او را در نثر مى شناسيم. با همه ارزشى كه دارد، در قبال اين خطبه ارزشى ندارد. نه سركه است و نه شراب».



ابن خشاب مى گويد: «من اين خطبه را در كتاب هايى ديده ام كه دويست سال پيش از تولد سيد رضى تأليف شده است، و آن را با خط هايى كه نويسندگانش را مى شناسم و همگان از علما و اهل ادب هستند، ديده ام و آنان پيش از آن كه «نقيب ابو احمد» پدر سيد رضى متولد شود، مى زيسته اند»( [50] ).



ابن عباس مى گويد: «نزد حضرت از خلافت وكسانى كه خلافت را تصاحب كرده اند، سخن به ميان آمد. آن حضرت نفس بلندى كشيد و فرمود:



«اما والله لقد تقمّصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرّحى...».



«به خدا سوگند كه پسر ابى قحافه ]ابوبكر[ خلافت را با نيرنگ و زور به چنگ آورد، و او خوب مى داند كه جايگاه من از خلافت همانند مركز ومحورگاه از آسياب است»



حضرت تصريح به غاصبانه بودن خلافت ابوبكر دارد و اشاره اى به رأى و بيعت مردم ندارد.



ابوبكر لباس خلافت را به تن كرد در حالى كه مى داند جايگاه امام نسبت به خلافت، جايگاه مفتول آهنى است كه محور سنگ آسياب است.



حضرت تصريح به اين نكته دارد كه خلافت، بدون او مانند آسياب بدون محور است، كه هرگز نخواهد چرخيد. آن گاه حضرت به بيان نياز به امام مى پردازد.



امام در اوج رفعت و آگاهى است كه كسى را ياراى مقايسه با او نيست. او چون كوه بلند و افراشته است كه رودهاى دانش و كمال و حكمت، از آن سيل آسا بر خلق فرو مى ريزد، وتمام چاله ها وضعف ها را پر مى كند، وخلائى باقى نمى گذارد، و بلندى ها و پستى ها را يكسان مى كند، و مساوات و عدالت را به ارمغان مى آورد. از اين رو ديگرى به جاى او نمى تواند بنشيند واگر ديگرى جاى او را گرفت، حاصلش چيزى جز ظلمت و بيداد و تبعيض نيست.



از اين كلام حضرت، استفاده مى شود كه على(عليه السلام) حكومت را حق خود مى داند و ديگران را غاصب آن. حال اين سؤال پيش مى آيد كه چرا آن حضرت براى به دست آوردن خلافت اقدامى نكرد؟ با اين كه او اسد اللّه وشير عرب بود وهمو بود كه جبرئيل(عليه السلام)درباره اش فرمود: «لافتى إلاّ علي، لا سيف إلاّ ذو الفقار» وخود فرمود:



«اگر تمام عرب در برابرم بايستند، به آن ها پشت نخواهم كرد»( [51] ).



على(عليه السلام) كه مى گويد: حق گرفتنى است، نه دادنى چرا دست به شمشير نمى بَرَد؟ و چرا از فرو رفتن امّت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) در گرداب ضلالت ممانعت نمى كند؟ چرا از خود جنب و جوشى نشان نمى دهد، و در خانه نشسته است؟ تا جايى كه مهندس بازرگان كه خود را وامدار على(عليه السلام) مى داند، بگويد: نه، او براى قبضه كردن قدرت تلاش و تقاضايى كرد؟( [52] )



اين ها سؤالاتى است كه على خود جواب مى دهد. او مى گويد:



با اين كه حكومت حق من است و ديگران غاصب آن هستند، و در مقام والاى خويش هم تايى ندارم و براى نجات خلق هجوم سيل آسا دارم، بين خود و حكومت پرده اى آويختم و از آن كناره گيرى كردم «فَسَدَلتُ دُونَها ثوباً»، زيرا دو راه بيش تر نبود، كه بايد يكى را انتخاب كنم:



1 ـ يا بايد با غاصبان حكومت به جنگ درآيم و اعلام جهاد نموده، بر آن ها حمله ببرم، اما با چه امكانات و عُدّه و عِدّه اى؟! با دستى بريده و قدرتى از دست رفته و امكاناتى جدا شده؟! اين يك راه كه با دست خالى حملهور شوم و بدون يار و ياور خود را در صحنه كارزار ظاهر كنم.



شاهد بر تنهايى على(عليه السلام) كلامش در خطبه «طالوتيه» مى باشد كه فرموده است: اگر سى نفر داشتم( [53] ) و در كلام ديگر مى گويد: اگر ده نفر داشتم، حكومت را مى گرفتم( [54] ).



2 ـ با وجود ظلمت فراگيرى كه همه در آن نابينا خواهند شد، صبر وشكيبايى ورزم. ظلمت و سياهى كه چنان مردم را احاطه كرده كه خردسال را پير مى كند و بزرگسال را از پا در مى آورد و مؤمن تا دم مرگ به رنج و سختى دچار مى شود. زيرا مسئوليت مؤمن دو چندان مى شود كه بايد نورى برافروزد و چراغى در دل ظلمت روشن كند و لحظه اى از هدايت امت گرفتار در بند ظلمت، غافل نباشد و خون دل ها بخورد تا آن گاه كه به لقاى پروردگارش بار يابد.



على(عليه السلام) بر سر دو راهى، آن راهى را بر مى گزيند كه خير امت باشد، و صلاح دين به آن نزديك تر، و وصيت رسول خدا با آن يكى باشد. آن حضرت(عليه السلام) راه دوم را انتخاب مى كند و صبر پيشه مى كند، على(عليه السلام) براى حفظ وحدت اسلامى و اين كه شعار «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله» بر مناره هاى مسلمين به گوش برسد، حاضر به گذشت از حق خويش است. على(عليه السلام) چون هارون در امّت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) است با اين كه او را به استضعاف كشاندند و به قتل تهديدش كردند( [55] )، اقدامى نكرد، زيرا ترسيد متهم به تفرقه در بين امّت شود، قرآن از زبان هارون مى گويد:



(اِنّى خَشيتُ اَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنى اِسْرائيل)( [56] ).



«من ترسيدم بگويى: ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى»



از اين رو على(عليه السلام) صبر پيشه مى كند، در حالى كه به همه جوانب امر احاطه دارد، زيرا لازمه صبر احاطه است، آن طور كه خضر به موسى(عليهما السلام) مى گويد:



(وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِه خُبْراً...)( [57] ).



«و چگونه مى توانى بر چيزى كه به شناخت آن احاطه ندارى صبر كنى»



على(عليه السلام)، خار در چشم و استخوان در گلو صبر كرد. آن جا كه امت رسول نيرنگ مى خورد. و بصيرها وبصيرت را از آن ها مى گيرند، على(عليه السلام) خون گريه مى كند، كه ظلم بر جامعه انسانى، خارى در چشم على(عليه السلام) است كه جارى شدن خون را به همراه دارد.



اين ستم ها بر جامعه اى مى رود، كه بهترين و محبوب ترين مخلوق، پس از بيست و سه سال تلاش وتحمّل سخت ترين بلاها آن را شكل داد و بر حفظ آن وصيت ها كرد. اين ستم ها استخوانى است در گلوى على(عليه السلام) كه نمى تواند فرياد بزند، مبادا متّهم به تفرقه افكنى شود و نمى تواند بى اعتنا باشد، زيرا آنى در زندگى بى اعتنا نبوده است و حتى هدايت يك نفر را، بادنيا معاوضه نمى كند.



او با چشم خود مى بيند ميراثش به يغما مى رود و توطئه عظيمى به پا شده، و با چه حسابگرى ها و رندى ها مسير تاريخ عوض مى شود و اسلام وارونه مى گردد!



راستى آدم در ظاهر و دور از تيزبينى هاى سياسى و با دور بودن از منابع تاريخى و عدم پژوهش در تاريخ و جريانات صدر اسلام، شيعه را به تعصب متهم مى كند، ولى آن سه خليفه را چندان مغرض نمى بيند! اما وقتى باتفحص و تيزبينى، به فضاى آن زمان نزديك مى شود، مى بيند رندان سياسى سازمان سيا و صهيونيست، به گَرد آن ها نمى رسند، و آدم باور مى كند آنچه در قرن بيستم شاهد آن است، از جنايت ها و خباثت و آدم كشى ها، ريشه در سقيفه دارد و اين همه، ميوه درخت حنظله اى است كه بذر آن در سقيفه كاشته شد هر چند در همان جا نيز، رد پاى يهود به روشنى مشهود است و نقش مرموز آنها آشكار!( [58] ).



راستى! همين على(عليه السلام)، روزى در كنار رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) سر به آسمان عزت مى ساييد.



آن حضرت خودش مى فرمايد:



«من در كوچكى، بزرگان عرب را به خاك انداختم و اشراف قبيله هاى «ربيعه» و «مُضَر» را هلاك كردم. آيا جايگاه من را نسبت به رسول، از جهت خويشاوندى و منزلت و مرتبت مى دانيد؟ او سرپرستى مرا پذيرفت و من را در كودكى در دامن خود گذاشت و به سينه خود چسباند و در رختخوابش خواباند، چنانكه تن من به تن او مى ساييد وبوى خوش او به مشام من مى رسيد. لقمه را در دهنش مى جويد و آن را به من مى خوراند»( [59] ).



آيا آن علىِ زمان رسول(صلى الله عليه وآله وسلم)، امروز بايد اين چنين باشد، كه خار در چشم و استخوان در گلو، شاهد غارت آن چه باشد كه از محبوبش به او رسيده است؟! مانند «اعشى» شاعر عرب كه روزى در بارگاه سلطان در اوج رفاه بود و روز ديگر بر پشت شتر سوار و خانه به دوش، آواره بيابان ها!



آن گاه على(عليه السلام) از توطئه ها پرده برمى دارد و به معرفى آن سه خليفه مى پردازد، تا معلوم شود امت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) به چه كسانى مبتلا شده و چگونه اين جماعت، حساب شده حكومت را به همديگر پاس مى دهند! وبر اساس طرحهاى از پيش تعيين شده وقرارهاى قبلى، خلافت را بين خود رد وبدل مى كنند. تعبير حضرت به كلمه «ادلى» در دادن حكومت به دومى از اين آيه قرآن گرفته شده است:



(وَلاتَأْكُلُوا أُمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ وَتُدْلُوا بِها اِلَى الْحُكّامِ...)( [60] )



«واموالتان را ميان خودتان به ناروا مخوريد، و به عنوان رشوه قسمتى از آن را به قضات مدهيد...»



گويا قرار بوده كه عُمَر در «سقيفه» با ابوبكر بيعت كند، مشروط به اين كه ابوبكر بعد از خود، عمر را به خلافت برساند! اين نيز شنيدنى است كه وقتى ابوبكر در بستر مرگ وصيت مى كند تا براى خود جانشين تعيين كند، در هنگام بيان وصيت از هوش مى رود كاتب كه عثمان بوده، اسم عُمَر را مى نويسد. چون خليفه به هوش مى آيد، مى گويد: وصيت را قرائت كن. عثمان وصيّت را قرائت مى كند:



«بسم الله الرحمن الرحيم. اين عهد و وصيتى است كه عبدالله بن عثمان( [61] ) براى مسلمانان مى نويسد. اما بعد، همانا عُمَر بن خطاب را بر شما خليفه ساختم».



ابوبكر تكبير مى گويد و شادمان بيان مى دارد: ترسيدى اگر در حالت بى هوشى بميرم، مردم اختلاف كنند، از اين رو نام عُمَر را نوشتى؟



عثمان گفت: آرى! و ابوبكر او را دعا كرد( [62] ). آن گاه ابوبكر به عُمَر سفارش مى كند: «هيچ مصيبتى حتى مرگ من، تو را از كار اصلى باز ندارد. ديدى من هنگام رحلت پيامبر چگونه رفتار كردم( [63] ).



على(عليه السلام) در روز شورا به عبد الرحمن بن عوف ـ بعد از بيعت با عثمان ـ مى گويد:



«والله ما فعلتها إلا لأنك رجوت منه ما رجا صاحبكما من صاحبه دقّ الله بينكما عطر منشم»( [64] ).



«به خدا قسم! اين كار را نكردى، جز اين كه از عثمان آن اميد را داشتى كه دوست شما ـ عمر ـ از رفيق خود داشت. خداوند ميان شما، عطر منشم( [65] ) و زنگار نفاق برافشاند».



عمر در روز شورا خطاب به عثمان مى گويد:



«گويا خلافت براى تو آماده است و گويى هم اكنون مى بينم قريش به سبب محبتى كه به تو دارند، قلاده خلافت را بر گردنت خواهند افكند و تو بنى اميه و فرزندان ابو معيط را بر گردن مردم سوار خواهى كرد و در تقسيم غنائم و اموال، آنان را بر ديگران ترجيح خواهى داد...»( [66] ).



اين گزيده اى از جريان پيچيده صدر اسلام است. نقشه چنان حساب شده بود كه عبد الرحمن بن عوف نيز به عنوان خليفه چهارم برگزيده مى شود و بنى اميه بر ديگران رجحان پيدا مى كنند.



اميرالمؤمنين(عليه السلام) درباره خصوصيات خليفه دوم مى گويد:



«چون اسب چموشى است كه نمى شود آن را كنترل كرد و نمى شود رهايش نمود».



او مردى از سلاله غضب و خشونت و سراسر لغزش و اشتباه بود، و نتيجه حاكميت او چنين شد كه مردم مبتلاى به حركت در تاريكى، همراه با اضطراب وتشويش شوند. آن ها گرفتار نفاق شده، از حق فاصله گرفتند و در باطل فرو رفتند و سرنوشت جامعه اى كه به امام و هادى خود پشت نمايد و به طاغوت روى آورد چيزى جز اين نيست.



از طرح هاى حساب شده ديگرى كه براى كنار زدن على(عليه السلام) داشتند، شكستن على(عليه السلام) و تنزل دادن مقام و منزلت وى در سطح افرادى چون عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و عثمان بود. همان عثمانى كه على(عليه السلام) در وصف او مى گويد:



«كسى بود كه همّ او خوردن و دفع كردن بود و همّت او خلاصه مى شد در فاصله ميان مطبخ و مزبله».( [67] )



همسان قرار دادن على(عليه السلام) با ديگران، براى كوچك كردن و از چشم مردم انداختن او بود. در اين شورا دشمنان جديدى را چون طلحه و زبير ـ كه هرگز مقايسه خود با على(عليه السلام)در خاطرشان نمى گنجيد ـ به صحنه پيكار وارد كردند، تا اگر فردا عثمان نتوانست جريان را آن سان هدايت كند كه عبد الرحمن بن عوف بر مسند خلافت بنشيند، لااقل خلافت در كام على(عليه السلام)تلخ شود و مدعيان جديد خلافت، راه را بر على(عليه السلام) ببندند.



على(عليه السلام) اهداف شوم اين جماعت را مى شناسد و اعلام مى كند:



«متى اعترض الريب فيّ مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر»( [68] ).



«مگر من با اولين و بزرگ اين ها قابل مقايسه بودم كه اكنون با اين فرومايگان هم طراز شوم»؟!



راستى كدام جريان سياسى پيچيده امروز چنين طرح هايى در برنامه دارد، كه براى بيرون كردن رقيبى از صحنه، چنين منزلت معنوى او را تنزل دهند و بامحاصره اقتصادى و تهديد نيروهاى او، و گرفتن امكاناتش، او را خلع يد نمايند؟!



راستى اگر با على(عليه السلام) چنين برخورد نمى كردند و او را در انظار اين چنين خُرد نمى كردند، چگونه مى توانستند جنازه امام حسن(عليه السلام) را تيرباران كنند، و در كربلا سر مبارك حسين(عليه السلام)را به نيزه بزنند، و امام سجاد(عليه السلام) را به عنوان غير مسلمان اسير گردانند؟!



آن گاه حضرت از همراهى خود سخن مى گويد، تا در تاريخ متهم به تفرقه در جامعه تازه شكل گرفته اسلام نشود. او براى حفظ وحدت، بيست وپنج سال سكوت مى كند، ولى سكون ندارد، و از راه هاى مختلف و در هر پيش آمد و موقعيتى به حق غصب شده خويش و انحراف اسلام و شكستن حريم پيامبر اشاره مى كند. على(عليه السلام)، فاطمه(عليها السلام) تنها يادگار رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) را، سواره بر در خانه مهاجر و انصار مى برد، تا حجّت را بر آن ها تمام كند، و امروز اشخاصى منفعل از حوادثِ زمان و مبهوتِ افكار وارداتى غرب، نگويند: على(عليه السلام)خواستار حكومت نبود و ولايت و خلافت حق او نيست! نهايت على(عليه السلام) وكيل خوبى است كه به وكالتش عمل خواهد كرد و مردم به خواسته هايشان خواهند رسيد و على(عليه السلام) چون افراد معمولى ديگر آنچه مى گويد از باب (ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْيٌ يُوحى)( [69] ) نيست!



على(عليه السلام) در خطبه «طالوتيه» از اشتباهات مردم و آثار شوم خلافت ديگران، سخن به ميان آورده، مى فرمايد:



«... و الذى فلق الحبة و برء النسمة لقد علمتم أنى صاحبكم و الذى به امرتم و انّى عالمكم و الذى بعلمه نجاتكم و وصى نبيكم و خيرة ربّكم و لسان نوركم و العالم بما يصلحكم، فعن قليل رويداً ينزل بكم ما وعدتم و ما نزل بالامم قبلكم وسيسألكم الله عزّوجلّ عن ائمتكم، معهم تحشرون و الى الله عزّوجلّ غداً تصيرون.



اما والله! لو كان لى عدّة اصحاب طالوت او عدة اهل بدر و هم اعدائكم لضربتكم بالسيف حتى تؤولوا الى الحقّ و تنيبوا للصدق»( [70] ).



امام مى فرمايد:



«...اگر من به اندازه اصحاب حضرت طالوت، يا اصحاب بدر نيرو داشتم، شما را ـ با شمشير ـ به حق برمى گرداندم».



آن حضرت بعد از ايراد خطبه از مسجد خارج شد و در بين راه به آغلى رسيد كه در آن سى گوسفند بود، امام فرمود:



«والله لو انّ لى رجالا ينصحون لله عزّوجلّ و لرسوله بعدد هذه الشياة لأزلتُ ابن أكلة الذّبّان عن ملكه»( [71] ).



«تنها اگر سى نفر ـ به اندازه اين گوسفندان ـ داشتم، با اين خصوصيت كه نصيحت گر مردم براى خدا و رسولش باشند، ابوبكر ـ پسر كسى كه در جاهليت به خوردن مگس شهرت داشت را از خلافت عزل مى كردم».



على(عليه السلام) بايد چه كار ديگر مى كرد، تا مهاجر و انصار از نيرنگى كه خوردند برگردند و نگويند:



«اى دختر رسول! اگر شوهر و پسر عمويت زودتر مى آمد ما با او بيعت مى كرديم، ولى اكنون دير شده و ما با آن مرد بيعت كرده ايم».



اگر بيعت و وكيل گرفتن يك تعهدى است كه بايد به آن ملزم بود، چرا على(عليه السلام) از مردم مى خواست بيعت با ديگرى را بشكنند و به او روى بياورند؟! على(عليه السلام) در ردّ بهانه آنها مى گويد:



«مگر مى شود چون ديگران جنازه رسول خدا را رها كرد و به سراغ شما آمد»؟!



على(عليه السلام) چه بايد مى گفت تا امروز او را خواهان حكومت بدانند و صاحب امر و ولىّ بر خلق خدا به شمار آورند، و او را تشنه وكالت قلمداد نكنند؟



على(عليه السلام) در بخش ديگر خطبه، به هجوم مردم همچون گله گوسفند به خانه خود اشاره دارد:



«هجوم چنان بود كه نزديك بود دو فرزندم ـ كه دو مرد كامل بودند ـ زير پا لگدمال شوند و ردايم پاره گردد».



اشاره شد كه على(عليه السلام) ابتدا دست رد به سينه آن ها مى زند و مى فرمايد:



«... وانا لكم وزيراً خير لكم منى اميراً»( [72] )



«... اگر ]در چنان حالى[ براى شما وزير و مشاور باشم بهتر از آن است كه امير باشم.»



زيرا اين امت نمى توانند عدالت على(عليه السلام) را تحمل كنند. دشمنان على(عليه السلام)چنان زمينه هاى حكومت او را بر باد دادند كه به رغم هجوم اين جمع كثير، على(عليه السلام) قادر به حكومت نيست، زيرا اهداف آن ها با اهداف على(عليه السلام) يكى نيست. على(عليه السلام) مى فرمايد:



«انّي اريدكم لله و انتم تريدونني لانفسكم»( [73] )



«من شما را براى خدا مى خواهم و شما مرا براى منافع خود مى خواهيد».



جامعه فاسد تحمل رهبر مصلح را ندارد.



على(عليه السلام) به عامل اصلى كه اسلام را به انحراف كشاند و سقيفه را شكل داد، تا در نتيجه بنى اميه حاكم شدند و انسان هاى قاسط و مارق و ناكث در جامعه شكل گرفتند، اشاره دارد. اين حركت ها نه از روى جهل بود تا معذور باشند، و نه از روى شفقت و دلسوزى براى جامعه، تا مأجور باشند. آن ها بقره را در قنوت مى خواندند و بارها آيه:



(تِلْكَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوّاً فِي الاَْرْضِ وَ لا فَساداً)( [74] )



«آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه در زمين خواستار برترى و فساد نيستند.»



را تلاوت كرده بودند و مى دانستند كسى كه برترى جويى كند، بوى بهشت را نخواهد چشيد، و روى بهشت را نخواهد ديد. پس علّت چه بود؟ چگونه اين جماعت به قوم بنى اسراييل تبديل شدند؟ آن ها كمر به قتل ولى خدا بستند و براى هميشه اهل بيت رسول(عليهم السلام) را از حاكميت منع كردند، و جامعه انسانى را از هدايت آن ها محروم ساختند.



علّت دنيا گرايى و زيبايى آن و در نتيجه گمراه شدن و دنيا را بر خدا و آخرت برگزيدن بود. على(عليه السلام) در جاى ديگر مى فرمايد:



«... من عظُمت الدنيا فى عينه و كبر موقعها من قلبه آثرها على الله تعالى فانقطع اليها و صار عبداً لها»( [75] ).



«كسى كه دنيا در نظرش بزرگ آيد ودر دلش مقام وموقعيتى رفيع يابد، دنيا را بر خداى تعالى برگزيند، و همواره به دنيا پردازد وبنده آن گردد.»



آن جا كه جلوه دنيا، تو را برُبايد و گندم رى تو را خوش آيد و حكومت مصر بزرگ ترين آرزوى تو باشد، در كشتن ولىّ خدا بر ديگران سبقت مى گيرى و از محو آيتِ حق لذت مى برى.



همين دنيا كه ديگران آن را مُنتهاى آرزويشان گرفتند و آن را بر خدا ترجيح دادند، در چشم على(عليه السلام) از آب بينى بز، بى ارزش تر و از كفش پاره پينه زده، بى مقدارتر است.



اما چرا على(عليه السلام) به رغم اين همه بى ارزشى حكومت دنيوى، اين چنين به خود مى پيچد و لحظه اى پس از وفات رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) آرام نمى گيرد، و ناموس خدا ـ فاطمه(عليها السلام) ـ را بر در خانه مهاجر و انصار مى برد؟! تا جايى كه ديگران به او بگويند:



«انّك على هذا الامر يابن ابى طالب لحريص»( [76] ).



چرا او را متهم به حريص بودن در امر حكومت مى كنند؟!



على(عليه السلام) حكومت را تكليفى مى داند كه خداوند از او خواسته، و حكومت را حق خود و جزئى از امامت مى داند. او آيه:



(فَاسْتَقِمْ كَما اُمِرْتَ وَمَنْ تابَ مَعَكَ)( [77] )



«پس همان گونه كه دستور يافته اى ايستادگى كن، و هر كه باتو توبه كرده نيز چنين كند.»



را خطاب به خود مى داند. على(عليه السلام) حكومت را مى خواهد تا دنيا، مانع بزرگ عبوديت را خوار و ذليل كند، و اهل دنيا را از سر راه امت بردارد. على(عليه السلام)به كسى كه او را حريص به حكومت مى خواند، جواب مى دهد:



«بل أنتم واللّه لأحرص وابعد و أنا اخصّ واقرب و انّما طلبت حقاً لي و انتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه»( [78] )



«به خدا سوگند! شما بدان آزمندتريد، با آن كه از رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم) دورتريد و من از شما به خلافت مخصوص ترم وبه او نزديكتر. من حقّى را طلبيدم كه از آنِ من بود، وشما ميان من و حقّ من حائل شديد و مرا از آن منع كرديد».



آن گاه حضرت مى فرمايد:



«وقتى اين جواب را دادم و حجّت اقامه شد، مبهوت ماندند و ندانستند چه جوابى بدهند».



به اميد اين كه ديگران اين حجت ها را ببينند و بصيرت پيدا كنند و از حيرت به در آيند.



امام در ادامه مى فرمايند:



«اللهم اني استعديك على قريش و من اعانهم فانهم قطعوا رحمي و صغّروا عظيم منزلتي و اجمعوا على منازعتي امراً هو لي»( [79] ).



«بارخدايا! مى خواهم كه مرا در برابر قريش و آنان كه قريش را يارى مى كنند، يارى فرمايى. آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند و منزلت مرا خُرد شمردند و براى نبرد با من، در امرى كه از آنِ من بود، دست به دست هم دادند».



وقتى عمر، اميرالمؤمنين(عليه السلام) را وادار به بيعت با ابوبكر كرد، آن حضرت(عليه السلام)فرياد زد: «انا عبدالله و اخو رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم)». عمر گفت: اما عبدالله، درست و اما برادر رسول خدا، خير».



آن ها منزلت امام(عليه السلام) را با هم طراز كردن او با اعضاى شورا، كوچك كردند و در منازعه امر خلافت او، با هم جمع شدند و هم پيمان گشتند و گفتند: اگر حكومت به على برسد، در خاندان هاشم خواهد ماند، ولى با خلافت ديگران، همه كس از آن بهره مند خواهند شد.



خداوند از علما عهد گرفته است هرگز در برابر شكم بارگى ظالم و گرسنگى مظلوم، ساكت و بى اعتنا نباشند. و چه كسى عالم تر از على(عليه السلام) و چه انسانى آگاه تر و مهربان تر از او است؟



اما قيام و به دست گرفتن حكومت و خلافت شرايطى دارد، كه بايد فراهم شود. وقتى حجّت تمام مى شود كه مردم به امام روى بياورند، و دست كم در حدّ اصحاب بدر و ياران طالوت باشند. سى تا مرد كه خدا و رسول را بر ديگران برگزيده باشند و با انگيزه خدايى به نُصح و اصلاح جامعه روى بياورند. در اين شرايط، امام خلافت را به دست مى گيرد و حكومت دينى را بر اساس عهد الهى و جهت اداى تكليف و تماميت حجّت شرعى، شكل مى دهد.



اين حكومت، نه جداى از وحى است، و نه معصوم وكيل مردم است. اين حكومت امرى دنيوى نيست، تا معصوم از آن پيراسته باشد. حكومت، حق امام است و مردم ملزم به پيروى از «اولى الامر» مى باشند. اولى الامر، صاحبان ولايت و حكومت، در همه امور زندگى انسان ـ از ابتداى دنيا تا انتهاى آخرت ـ هستند. هرگز اولى الامر به معناى آگاهان علمى نيست و در جايى به اين معنا استعمال نشده است، آن طور كه نويسنده كتاب حكمت و حكومت گفته است.



مانند قريش نباشيم كه در جواب على(عليه السلام) گفتند:



«ثم قالوا الا ان فى الحق ان تأخذه و فى الحق ان تتركه»( [80] ).



«سپس در جايى گفتند حقّ آن است كه آن ]خلافت [را بستانى، و در جاى ديگر گفتند حقّ آن است كه آن ]خلافت [را واگذارى».



در پايان به مناظره اى كه بين حضرت على(عليه السلام) و «اشعث» صورت گرفته است، اشاره مى كنيم، تا بدانيم خلافت جزئى از امامت و حق مسلّم على(عليه السلام)بود، و رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بر آن تأكيد داشتند و از مردم خواستند دعوتش را اجابت كنند و حضرت على(عليه السلام) را ولىّ امر خود قرار دهند. اشعث به حضرت على(عليه السلام)مى گويد: از لحظه اى كه وارد كوفه شده اى، به طور مستمر اين كلام را تكرار مى كنى!



«و الله اني لاولى الناس بالناس وما زلتُ مظلوماً منذ قبض رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم)».



«به خدا سوگند! من سزاوارترين مردم به ]ولايت و خلافت [آنهايم و پس از رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)پيوسته مظلوم بودم.»



پس چرا وقتى خليفه اول و دوم حكومت را به دست گرفتند، در مقابل آن چه كه از تو گرفته و غصب كردند، شمشير نزدى؟



اميرالمؤمنين(عليه السلام) به اشعث فرمود:



«بشنو، تنها چيزى كه من را از شمشير زدن منع كرد، پيمانى بود كه با رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)بستم رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) به من گفت: امت من به تو نيرنگ مى زنند و عهد من را مى شكنند، در حالى كه تو براى من به منزله هارون براى موسى هستى. به رسول خدا گفتم: وقتى چنين است، تو چه سفارشى به من دارى؟ رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:



«ان وجدت اعواناً فبادر اليهم و جاهدهم و ان لم تجد اعواناً فكفّ يدك واحقُن دمك حتى تلحق بى مظلوماً».



«اگر يارانى پيدا كردى، به جهاد با آنان شتاب كن و اگر يارى نيافتى، دست نگه دار وخونت را حفظ كن، تا با مظلوميت به من ملحق شوى»



بعد از وفات رسول و دفن آن حضرت(صلى الله عليه وآله وسلم) و پس از جمع آورى قرآن، دست فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) را گرفته و اطراف اهل بدر و انصار و مهاجر چرخيدم و حقّم را به آن ها گوشزد كردم. هيچ كس از آن ها جز سلمان، مقداد، ابوذر و عمّار دعوتم را اجابت نكرد. و آنان كه از اهل بيتم مانند بازوى من بر دين خدا بودند، همه رفته بودند. من ماندم و عباس و عقيل، دو پناهنده و آميخته به حيات جاهليت»( [81] ).

پاورقي





[11] ـ بقره، 217.



[12] ـ بقره، 217.



[13] ـ شماره 28.



[14] ـ شبى كه حضرت على(عليه السلام)، در بستر پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) خوابيدند، تا مشركان متوجه خارج شدن پيامبر از مكه نگردند.



[15] ـ مرز ميان دين و علوم اجتماعى، تهران، شركت سهامى انتشار، ص 12 ـ 13. به نقل از مجله حكومت اسلامى، ش 1، ص 128 .



[16] ـ كيان، ش 28، ص 50.



[17] ـ كيان، ش 28، ص 50.



[18] ـ كيان، ش 28، ص 50.



[19] ـ احزاب، 21.



[20] ـ كيان، ش 28، ص 55.



[21] ـ شورى، 38.



[22] ـ كيان، ش 28، ص 57.



[23] ـ حكمت و حكومت، ص 170 ، ص 99 . (به نقل از مجله حكومت اسلامى، ش 1، ص 99.



[24] ـ فتح، 18.



[25] ـ حكمت و حكومت، ص 167. (به نقل از مجله حكومت اسلامى، ش 1، ص 100)



[26] ـ مجله حكومت اسلامى، ش 3، ص 190.



[27] ـ مدرك پيشين.



[28] ـ غاشيه، 22 ـ 21.



[29] ـ مجله حكومت اسلامى، ش 2، ص 230.



[30] ـ احزاب، 6.



[31] ـ مجله حكومت اسلامى، ش 2، ص 225.



[32] ـ سوره نساء، آيه 59.



[33] ـ مجله حكومت اسلامى، ش 2، ص 225 ـ 226.



[34] - انعام، 92.



[35] ـ انعام، 12.



[36] ـ آل عمران، 101.



[37] ـ ممتحنه، 1.



[38] ـ انعام، 162.



[39] ـ احزاب، 6.



[40] ـ انفال، 42.



[41] ـ غاشيه، 21 و 22.



[42] ـ احزاب، 6 (پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است).



[43] ـ نجم، 2 ـ 3. (واز سر هوس سخن نمى گويد، اين سخن به جز وحيى كه وحى مى شود نيست.)



[44] ـ آل عمران، 159.



[45] ـ مدرك پيشين.



[46] ـ كيان، ش 28، ص 58.



[47] ـ نهج البلاغه، خطبه 27.



[48] ـ نجم: 25 ـ 24.



[49] ـ قيامت، 5.



[50] ـ شرح ابن ابى الحديد، ج 1 ، ص 205 .



[51] ـ نهج البلاغه، نامه 45.



[52] ـ كيان، ش 28، ص 50.



[53] ـ ارشاد مفيد، ص 25، چاپ اعلمى بيروت.



[54] ـ مدرك پيشين، ص 129.



[55] ـ على(عليه السلام) به هنگامى كه تحت فشار قرار گرفت تا بيعت كند و پس از آن كه به قبر رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) پناهنده شد، فرمود: (ان القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني). اين قوم، مرا ناتوان يافتند وچيزى نمانده بود كه مرا بكشند، اعراف، 150.



[56] ـ طه، 94.



[57] ـ كهف، 68.



[58] ـ تدوين القرآن، على كورانى، ص 410، چاپ دار القرآن قم.



[59] ـ خطبه 192، (خطبه قاصعه).



[60] ـ بقره، 188.



[61] ـ پيامبر بعد از اسلام آوردن ابوبكر اسم او را عبدالله گذاشت.



[62] ـ شرح ابن ابى الحديد، ج1، ص 165.



[63] ـ مدرك پيشين، ص 166.



[64] ـ مدرك پيشين، ص188.



[65] ـ «منشم» نام زنى بود كه قبايل «خزاعه» و «جرهم» هرگاه جنگ مى كردند از عطر او استفاده مى كردند، و آن ضرب المثل نحوست و شومى است.



[66] ـ شرح ابن ابى الحديد، ج 1 ، ص 186.



[67] - نهج البلاغه، خطبه سوم.



[68] ـ نهج البلاغه، خطبه سوم ]شقشقيه[.



[69] ـ نجم، 4 ـ 3.



[70] ـ روضه كافى، ص32 بحار الانوار، ج28، ص241.



[71] ـ روضه كافى، ص33 بحار الانوار، ج28، ص241.



[72] ـ نهج البلاغه، خطبه 92.



[73] ـ نهج البلاغه، خطبه 136.



[74] ـ قصص، 83.



[75] ـ نهج البلاغه، خطبه 160.



[76] ـ نهج البلاغه، خطبه 172.



[77] ـ هود: 112.



[78] ـ نهج البلاغه، خطبه 172.



[79] ـ مدرك پيشين.



[80] ـ نهج البلاغه، ادامه خطبه 172.



[81] ـ احتجاج طبرسى ، ج 1 ، ص 449 ، انتشارات اسوه.