چرا خاتميت؟
و چرا انقطاع وحى و چرا قطع رابطه عالم غيب و شهود؟
و چرا محروم شدن بشر از اين چشمه حيات؟
و چرا يتيم شدن او از داشتن چنين پدر وحيانى؟ و چرا...؟!
مهم پاسخ به اين چراهاست:
1 ـ آيا از آن جهت است كه بشر به دوران افول استعدادهايش رسيده، ديگر تحمل وحى را ندارد و لياقت و شايستگى چنين پيوندى را با عالم غيب دارا نيست؟
2 ـ يا از آن جهت است كه ديگر فردى از افراد انسان استعداد پيامبر شدن را ندارد و مادر گيتى توان زائيدن چنين فرزندى را از دست داده؟ هرچند جامعه به آن حد از بى ظرفيتى و بى لياقتى نرسيده باشد؟
3 ـ يا از جهت تأثير ناپذيرى انسان از وحى و بى اثر بودن آن در زندگى انسان است كه بود و نبود آن براى انسان امروزى مساوى است و انسان با عصيان و طغيانش به وحى پشت پا زده است.
4 ـ چون پيامبر خود انسان كاملى است و از او كامل تر كسى نيست، پس نبوت به او ختم مى شود كه عرفاء به اين وجه تمسك مى جويند.( [45] ).
5 ـ و يا از جهت كامياب شدن وحى در رسيدن به اهدافش ـ كه هدايت انسان ها است ـ مى باشد و با تحقق اهداف و حصول مطلوب، ديگر نزول وحى تحصيل حاصل وبى فايده است.
6 ـ يا از جهت استغناى بشر از وحى است، زيرا وحى متعلق به دوران قبل از بلوغ عقلى و علمى انسان، و دوران بت پرستى او بود و اكنون كه انسان با رشد عقلى و گسترش علوم و اوج گيرى عرفان به دوران صنعتى و فراصنعتى دست يافته، خود با عقل گرائى و عقلانيت، پاسخگوى نيازهاى خويش است واز وحى مستغنى است.
و يا جهت ديگرى دارد كه بايد خودِ وحى پاسخگوى آن باشد كه چرا شروع و نزول وحى و چرا ختم و قطع آن؟
شايد بتوان گفت كه پاسخ اول تا سوم گوينده اى ندارد و تنها به عنوان احتمال مطرح مى باشد، چرا كه واقعيت خارجى سير تحول انسان ها و جوامع، خلاف آن را نشان مى دهد و بشر شاهد تحول فكرى و عقلى و تكامل همه جانبه خود مى باشد و همين تحول سريع و تكامل شتابان، كسانى را در حوزه دين وادار به طرح پاسخ پنجم و ششم نموده است.
اين دو پاسخ كه در استغناى از وحى خلاصه مى شود با همان توضيحاتى كه گذشت و خواهد آمد در كتاب «احياء تفكر دينى» اقبال ريشه دارد و در مقاله «ريشه در آب است» ريشه دارتر شده است و قبلاً مرحوم مطهرى در كتاب خاتميت، آن را نقد و بررسى كرده است.
در مقاله نامبرده مى خوانيم:
«...نكته مهم معناى استغناست و همه سخن در گرو دقت در اين دقيقه است. دو معنا و دو نوع استغنا متصور است: استغناى محمود و استغناى مذموم. حسن و قبح اين دو استغنا در گرو نوع نسبتى است كه ميان طرفين طالب و مطلوب برقرار مى شود. توضيح اينكه حصول پاره اى از نسبت ها از اصل براى نفى آنهاست و به عبارت ديگر، پاره اى از نسبتها هستند كه به نفى خود بدل مى شوند. رابطه طبيب و بيمار را در نظر آوريد يك سو بيمار غير طبيب داريم و ديگر سو طبيب غير بيمار. اگر نسبت ميان آن دو مشفقانه نباشد، طبيب در راسختر كردن و تثبيت اين نسبت خواهد كوشيد، يعنى استخوان را لاى زخم و بيمار را هميشه بيمار نگاه خواهد داشت. امّا اگر عنصر شفقت در ميان باشد، همه مساعى طبيب معطوف علاج و بهبود بيمار خواهد شد كه عين نفى نسبت اول و حصول استغناى بيمار از طبيب است... رابطه معلم و شاگرد نيز چنين است ايجاد نسبت معلّمى و شاگردى اصولا براى آن است كه معلم آن قدر به شاگرد بياموزد تا او را به سطح خود برساند به نحوى كه از آن پس، شاگرد بتواند از معلم استغنا پيشه كند...
اما استغناى قبيح و مذموم از بُن چيز ديگر است و آن، پا در راه حقّ و حقيقت ننهادن و به معلم و طبيب و مربى اعتنا نكردن و از محضر آنها در عين جهل و بيمارى و فقر بهره نبردن است. برعكس استغناى نخست كه نه تنها مذموم نيست، بلكه بسيار ممدوح و نيكو است...
در تعاليم دينى رابطه نبى و امت به رابطه معلم و شاگرد، مربى و متربى، و نيز رابطه طبيب و بيمار تعبير و تصوير شده است...
حال در مقام داورى در باب جوامع كنونى، بايد به تفكيك اين دو استغناء بينديشيم و ببينيم در جامعه جديد، استغناى بشر جديد از مكتب انبيا به كدام دليل است؟ آيا از اين روست كه تعليمات انبيا چندان در ذهن و ضمير آدميان راسخ شده كه در حكم بديهيات درآمده اند و بى آنكه ولايتى معنوى بطلبند، مقبول مى افتند و بشر جديد در دل اين تعليمات به دنيا مى آيد و با آنها زندگى مى كند و در فضاى آنها تنفس مى كند؟ و يا از آن روست كه در عين تهيدستى و جهل و از سر عناد و الحاد و معارضت با حق به آنها بى التفاتى و بى مهرى مى كند؟ اگر دومى باشد، لاجرم بايد انگشت افسوس به دندان حسرت گزيد و بر شكست انبيا اشك تأسف باريد، لكن حق اين است كه چنين نيست.
كسانى از جمله مرحوم اقبال لاهورى در باب خاتميت سخنانى گفته اند كه از كلام آنها چنين استشمام مى گردد كه از خاتميت همين معنا و نسبت را دريافته اند...
بيان اقبال را اگر به قالب ديگرى بريزيم، اين خواهد بود كه غرض از ايجاد رابطه نبى و امّت، نفى اين رابطه است. يعنى ايده آل اين است كه مردم رفته رفته از تذكار نبى مستغنى گردند همچنان كه بيماران رفته رفته از طبيب و كودكان رفته رفته از نظارت والدين مستغنى مى شوند»( [46] ).
اين نظريه اين چنين خلاصه مى شود كه اولا جوامع بشرى هدايت شده اند و در نتيجه انبياء كامياب و موفق بوده اند، ثانياً اين جوامع با اين وجهه هدايت و بهره مندى، از انبياء مستغنى شده اند و اين استغناء نيز ممدوح و محمود است.
در پاسخ بايد گفت: چنين نيست كه براى اثبات كاميابى پيامبران بگوييم كه جامعه بشرى بايد هدايت شده باشد، در غير اين صورت انبياء شكسته خورده هستند. زيرا كاميابى پيامبران در ابلاغ دعوت و فراهم كردن زمينه انتخاب انسان است كه انسان بتواند خير يا شرّ، خوبى يا بدى، يكى را انتخاب كند، و اگر همه انسان ها بدى و شرّ را برگزينند و ناپاك شوند باز همچنان انبياء كامياب هستند چرا كه هدايت ارائه طريق است و نشان دادن راه:
(اِنّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ اِمّا شاكِراً وَاِمّا كَفُوراً)( [47] )
«ما راه را بدو نموديم يا سپاسگزار خواهد بود ويا ناسپاسگزار»
(وَهَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ)( [48] )
«و هر دو راه ]خير و شرّ[ را بدو نموديم»
كه منظور دو راه خير و شر است و اين هدف انبياء است نه وصول به مطلوب، و بردن و كشاندن انسان ها به بهشت اين است كه ما نوح را كامياب مى دانيم و لوط را ظفرمند، و صالح و هود را موفق هرچند قوم آنها به ورطه هلاكت سقوط كردند و همگى نابود شدند.
بلى! اگر بعد از طرح دعوت و ارائه طريق، گروهى به رسولان اقبال كردند و ايمان آوردند، رسولان وظيفه بالاترى نسبت به آنها خواهند داشت، و ولايت آنها را به عهده خواهند گرفت و اين سخن ديگرى است. خلاصه پشت كردن همه انسان ها به دعوت پيامبران و ناپاك شدنِ همه آنها، علامت شكست انبياء نيست. آن طور كه سر تسليم فرود آوردن در برابر اوامر انبياء نيز دليل كاميابى آنها نيست، كه كاميابى انبياء در فراهم كردن زمينه انتخاب براى انسان ها خلاصه مى شود
من آنچه شرط بلاغ است با تو مى گويم***تو خواه از سخنم پندگير خواه ملال
انسان بعد از اين روشنايى و بينات يا به راه مى آيد و شاكر مى شود و يا چشم مى پوشد و كافر مى گردد يا مذبذب مى شود و مردد مى گردد و بى هويت و منافق، و در نهايت به كفر منتهى مى شود و يا جزء گروه چهارم مى شود كه توفيق دريافت پيام دعوت را ندارد و به او خبرى نمى رسد كه مستضعف است ودوزخ از او دور است.
(وَاِذْ تَاَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لاََزيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ اِنَّ عَذابي لَشَديدٌ)( [49] )
اما اين سخن كه رمز و سرّ خاتميت را بايد در استغناى بشر از وحى جستجو كرد، جاى بسى تامل و درنگ دارد، واين پاسخ از چند جهت مخدوش و معيوب است:
1 ـ شما انسان امروز را با تكيه بر علم، تكنيك، صنعت و فراصنعت متكامل ومستغنى مى دانيد، امّا انسان ديروز ـ يعنى در فاصله خاتميت تا شروع رنسانس ـ چه تحولى را شاهد بوده تا بى نيازى خود را از وحى اعلان نمايد؟ و در اين برهه زمانى ـ كه نه پيامبرى بوده و نه صنعتى ـ انسان چه گناهى نموده كه مغضوب زمين و آسمان گرديده است؟ نه ستاره اى در آسمان درخشيد و نه از زمين آتشفشانى فوران كرد.
2 ـ اگر پيامبران صرفاً طبيب و مربى و معلم باشند، آيا جامعه امروز سلامت كاملِ خود را يافته و تربيت شده و به علم ما كان و ما يكون عالم گشته است كه ديگر نيازى به وحى نداشته باشد؟ قطعاً چنين چيزى محقّق نشده، چنانكه صاحب مقاله اقرار مى كند و مى گويد:
«...وضوح بيشتر سخن و مدعا، اين توهم و واهمه را زايل مى كند. فرض كنيم چنين باشد، ببينيم اين فرض چه اشكالى دارد؟ اگر همه مردم بر اثر مساعى انبيا خداپرست شوند و جامعه از عدالت لبريز شود و ياد مرگ و معاد دل آدميان را چنان پر كند كه ديگر به تذكار نبى محتاج نباشند (درست مثل جامعه اى كه در اثر مساعى طبيبان همه سالم باشند و بيم بيمار شدنشان نرود و به طبابت طبيب هم محتاج نشوند) حال، اين علامت شكست انبياست يا علامت توفيق آنان؟ آيا اين نهايت تأثير و نفوذ پيامبران را نشان نمى دهد كه مردم (آگاهانه و نا آگاهانه، مقلدانه و محققانه) ناديده از نبى تبعيت كنند و همان را انجام دهند كه نبى مى خواهد؟ اما مى دانيم كه چنين فرضى واقع نمى شود و اين ايده آل محقق نمى گردد، همچنان كه رابطه طبيب و بيمار، معلم و شاگرد نيز على العموم چنين است»( [50] ).
پس اكنون كه جامعه از سلامت كامل برخوردار نيست و آنچنان تربيت نشده و پيراسته نگرديده و هنوز طفوليت علمى خود را مى گذارند، همچنان محتاج است و مستغنى از وحى نمى باشد.
3 ـ پاسخ متقن آنطور كه در ابتداى اين نوشتار بيان شد، همان اضطرار انسان به وحى مى باشد كه چرا انسان به وحى روى مى آورد؟ آنگاه بايد در جامعه انسان امروزى ديد كه آيا آن عوامل و آن اضطرار رخت بربسته و انسان امروز ديگر آن انسانى نيست كه به وحى نيازمند و مضطر شده بود؟ اگر جواب منفى باشد و عوامل اضطرار به وحى همچنان انسان امروز را نيز در خود مى پيچد و حتى به عللى بايد گفت كه اين اضطرار به وحى بيشتر شده است چرا بايد طرح استغناى بشر از وحى را در افكند و محترمانه دين را بوسيده و بر طاقچه گذاشت و آن را بايگانى كرد و روزنه هاى منتهى به آن را بست؟!
اگر تو انسان را در هستى نه در جامعه، در عوالم نه در دنيا، نظاره كنى و او را در اين حوزه ببينى و به قدر و اندازه وجودى او وبه روابط پيچيده و استمرار او توجه داشته باشى، در مى يابى كه از دنيا بزرگتر است و از زندگى محدود به اين عالم فراتر، آنگاه شاهد نيازهاى او در اين وسعت مى شوى ودر مى يابى كه نه غريزه مَركب او، و نه عقل راهبر او، و نه عرفان كشتى امن او، مى تواند باشد بلكه تنها وحى پاسخگوى نيازهاى او خواهد بود، و وحى دارو نيست كه با مصرف آن بهبودى پيدا كنى بلكه آب حيات و هوائى براى استشمام است كه بدون آن زندگى و حيات ممكن نخواهد بود، و هرگز تو از او مستغنى نخواهى بود، و به شهادت سوره روم انسان در دو مرحله به دين روى مى آورد ونياز خود را به آن احساس مى كند.
يكى در مرحله سير فكرى و سير در انفس و آيات الهى، بعد از مرحله تفكر و تعلّم و سماع و تعقل و شهود در مجموعه هستى و آيات و نشانه هاى متعدد انفسى و آفاقى، اين خطاب مى رسد:
(فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَةَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ)( [51] )
و مرحله ديگر كه انسان با تجربه ايسم هاى متعدد و مكاتب مختلف و حكومت هاى غير دينى كه نتيجه اى جز ظهور فساد در همين پهن دشت زمين ندارند، آهنگ دين مى كند و آن را مى خواهد. همان كششى كه در انسان امروز به «مهدويت» و «مصلح جهانى» احساس مى شود و همان تعبيرى كه در بعضى روايات آمده است:
«يملأ الارض قسطاً و عدلا كما ملئت ظلماً و جوراً»
كه در همين سوره بعد از طرح:
(ظَهَرَ الْفَسادُ في الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِي النّاسِ ... قُلْ سيرُوا فِي الاَْرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلُ كانَ اَكْثَرُهُمْ مُشْرِكينَ)( [52] )
اين چنين خطاب مى شود:
(فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ الْقَيِّمِ مِنْ قَبْلِ اَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللهِ يَوْمَئِذ يَصَّدَّعُون)( [53] )
البته تفصيل آيات در تفسير سوره روم نگاشته شده است.
در اين دو مرحله سير فكرى و برخورد تجربى، اين نياز و گرايش به دين در انسان شعلهور مى شود و تفاوت نمى كند كه انسانِ امروز باشد يا انسانِ ديروز، هرچند كه در مقطعى از زمان دست آوردهاى علمى، او را مغرور نمايد و از دين فاصله بگيرد. اما قرار گرفتن او در بن بست و زبانه كشيدن شعله هاى نياز، او را به صراط و سبيل و دين و وحى خواهد كشاند، و اين رويكرد به دين همان چيزى است كه در فرا تاريخ، فراگيرى و جهانى شدن آن را شاهد هستيم. و نمى توان انسان منبسط و مفتقر را مستغنى از وحى دانست، و همين نكته اى است كه صاحب مقاله در صفحه پانزده به آن تصريح مى كند:
«...و حتى اگر به ظاهر نسبت به انبيا بى اعتنايى و استغنا مى رود در عمق و باطن، ارتزاق و تغذيه از تعاليم آنان در كار است و جريان هاى به ظاهر الحادى و لائيك به واقع نه آتش در ريشه، بلكه در عود دين مى زنند و عطر آن را منتشرتر مى سازند».
و حركت هاى بنيادى صده و دهه اخير، در روى آوردن به دين و مذهب خود شاهد صدقى بر به بن بست رسيدن مكاتب غير الهى هستند اگرچه ممكن است اين حركت ها و انقلاب ها در مرحله رسيدن به حكومت، با ضعف مديريت و برنامه ريزى و فشار و محاصره استكبار، گرفتار مشكلاتى شوند و شايد در برهه اى سقوط كنند، يا منحرف شوند امّا خواست توده مردم جهت گيرى الهى و صالح عمل كردن حاكمان، تحت لواى دين است.
شبسترى كه خود از جمله كسانى است كه در به انزوا كشيدن دين مى كوشد، تحت عنوان مدرنيسم و وحى، چنين مى گويد:
«يك تحول عمده اين است كه در دهه هاى اخير بُعد سياسى ـ اجتماعى اسلام به شدت در ميان مسلمانان، برجسته شده است. امروز حركت هاى سياسى با انگيزه اسلامى از اين تفكر ناشى مى شود كه ايمان اسلامى را نمى توان از آثارى كه در همين حيات دنيوى مى گذرد جدا كرد و اسلام بايد آثار دنيوى خود را نشان دهد».( [54] )
بنابر اين طرح انسان در هستى، و وجود نيازهاى گسترده او، و محدود بودن غريزه، علم، عقل، عرفان و ناتوانى آنها در پاسخ به نيازهاى چنين انسانى، او را مضطر به وحى مى گرداند كه هرگز با داشتن چنين فقر وجودى، از وحى مستغنى نمى شود.
پاورقي
[45] ـ تفسير موضوعى، جوادى آملى، ج 8، ص 12، 13.
[46] ـ كيان، ش 29، ص 13، 14.
[47] ـ انسان: 3.
[48] ـ بلد: 10.
[49] ـ ابراهيم، 7.
[50] ـ كيان، ش 29، ص 14.
[51] ـ سوره روم، 30.
[52] ـ روم: 41 و 42.
[53] ـ روم: 43.
[54] ـ كيان، ش 29، ص 19.