بازگشت

پيش درآمد


پيش درآمد



تاريخ گواه صادقى بر اين حقيقت است كه آدمى از ديروزش گذشته است و از امروز و حالش نيز مى گذرد و به آينده اش مى انديشد و دغدغه آن را دارد و ذهن موّاجش با طوفان پرسش هاى بنيادى درباره آينده درگير است.



انسان به كجا رهسپار است؟ آينده او را چه كسى رقم مى زند؟ جوامع، ملتها و تمدنها در آينده چه سرنوشتى پيدا مى كنند؟ آيا همديگر را نابود مى كنند؟



آيا قدرت و ملت و تمدنى غالب مى شود و همه را تحت سيطره خود به زنجير مى كشد؟ آن تمدن پيروز كدام تمدن است؟ آيا همه در صلح و صفا در كنار هم زندگى مى كنند؟ سرعت پيشرفت علم و تكنولوژى و مدرنيته و پست مدرنيته، بشر را به كدام سو مى كشاند؟



اينها پرسش هايى است كه انسانِ در اوجِ رفاهِ امروز را، در بن بست درّه فردا گرفتار نموده است، و اين پرسش ها است كه پرداختن به آنها و بحث از آنها و پاسخ به آنها، در قالب تئورى ها و فرضيه هاى متعدد و متفاوت و گاهى متناقض، پر رونق ترين و جذّاب ترين مباحث انسانِ امروز را، به خود اختصاص داده است، و اينكه سال دو هزار و يك، سال گفتگوى تمدن ها ناميده مى شود به انگيزه خروج از اين بن بست و جواب به اين پرسش ها است، تا شايد اين درياى مواج و طوفانى فروكش كند و آدمى با اطمينان به آينده، خواب خوشى در امروزش داشته باشد.



به حق عصر جديد، عصر انتظار است و همه انسان ها در مواقف و مشاهد گوناگون از مناظر متفاوتى با دو انگيزه مختلف، به آينده بشريّت چشم دوخته اند كسانى كه در انتظار آينده بهتر با رهايى از وضع موجود هستند، و آنان كه در اين انتظار، تثبيتِ وضعِ موجود را خواهانند.



به طور مشخص نظريه ها و فرضيه هايى را كه در پى پاسخگويى به انتظارِ انسانِ عصرِ انتظار هستند، مى توان اينگونه برشمرد:



1 ـ نظريه كمونيسم يا كمون نهايى: اين نظريه كه كارل ماركس آن را ارائه كرده، بر اساس جبر تاريخ و تحوّل در ابزارِ توليد و مناسبات توليدى، مراحل تاريخ بشريت را به پنج دوره تقسيم مى كند.



1 ـ كمون اوليه و دوره اشتراك اوليه



2 ـ دوره برده دارى



3 ـ دوره فئوداليسم



4 ـ دوره سرمايه دارى



5 ـ دوره سوسياليسم



دوره كمونيسم و كمون نهايى هنگامى است كه انسان با نفى هر طبقه بندى و تغايرى و با اشتراك مالكيت در ابزار توليد، تاريخ خود را به پايان بَرَد، و آن مرحله، دوره رهايى از هر تبعيض و ظلم و ستمى خواهد بود و برابرى و برادرى و عدالت با نفى مالكيت خصوصى و تبديل «مَن ها» به «ما» گسترده و فراگير مى شود.



2 ـ حاكميت دموكراسى ليبرال: با شكست كمونيسم در تئورى و عمل، اين نظريه مطرح شده كه پايان تاريخ را كمون نهايى ماركس تشكيل نمى دهد، بلكه آن پايگاه تاريخى كه بشر به آن خواهد رسيد در همين نظام دمكراسى ليبرال غرب تبلور يافته است، و هيچ دگرگونى تاريخى پيش رونده ديگرى امكان وقوع ندارد.( [1] )



3 ـ نظريه برخورد و رويارويى تمدنّها و پيروزى تمدن دموكراسى ليبرال غرب يا همزيستى مسالمت آميز تمدّنها. اين دو نظريه (2 و 3) وعده اى است به حفظ وضع موجود در جهان غرب و فراگيرى آن در سطح همه انسانها.( [2] )



4 ـ موج سوم: نظريه اى است كه توسط «الوين تافلر» در دهه اخير مطرح شده است. او معتقد است كه بشريت از موج اول ـ يعنى نظام كشاورزى ـ عبور كرده است و از موج دوم يعنى نظام صنعتى در حال عبور مى باشد، و آينده بشريت را موج سوم تشكيل مى دهد كه در آن نظام فراصنعتى و حاكميت الكترونيك، همه محصولات سياسى، فرهنگى، اقتصادى و خانوادگىِ جامعه صنعتى را فرو مى ريزد، و توده ها را از بن بست جنگ و فقر و نابودى محيط زيست و از هم پاشيدگى خانواده ها در تمدن صنعتى رهايى مى دهد.



تافلر در پايان نامه تخيّلى، خطاب به بنيان گذاران جامعه صنعتى چنين مى نويسد:



«... اما اكنون مرگ اين نظام فرا رسيده و بايد جاى خود را به نظامى نوين بدهد»( [3] ).



5 ـ نظريه اديان: اديان به طور مشترك بشريت را به ظهور مصلحى كه انسان را از وضع موجود رهايى دهد، بشارت مى دهند، هرچند در شخص و شخصيت او اختلاف نظر دارند.



آنچه مشترك بين اين نظريه هاى متفاوت و متعارض ـ اعم از نظريه هاى به ظاهر علمى و نظريه هاى دينى ـ مى باشد، اين است كه همه معتقد و معترف به جهت دار بودن تاريخ بشرى هستند واينكه همه انسانها به سوى آينده و پايان تاريخ خويش در حركتند.( [4] )



آنچه در اين نوشتار آمده، گوشه اى از تبيين نظريه اسلام به خصوص شيعه، در پاسخ به اين انتظار از نگاه حضرت على (عليه السلام)است، اميرالمؤمنين (عليه السلام)انسانى است كه در همه دلها علو دارد و عظمت او و نگاهش محدود به فرقه و مذهب و دين خاصّى نيست، چنان كه شافعى ـ رئيس يك فرقه از اهل سنّت ـ مى گويد:



ومات الشّافعي ليس يدري***علىّ ربّه ام ربّه الله



و جرجى زيدان مسيحى، او را «صوت العدالة الانسانية» مى نامد و... ، و در اعتقاد ما هستى به نگاه او پابرجاست، و آنچه در شعر نايد، وصف اوست.



توجه به اين انتظار يكى از محورى ترين مباحث نهج البلاغه است كه على(عليه السلام) به هر بهانه اى به آن مى پردازد چه در طرح مسأله به عنوان يك نياز و چه در پاسخ مسأله جهت هدايت به آن.



زيرا اميرالمؤمنين(عليه السلام) تداوم صراط مستقيم رسولان و پيامبران الهى است، و به تعبير قرآن كريم «لسان صدق» پدر انبياء، ابراهيم است كه اصلى ترين مسئوليتش نشان دادن آينده اين صراط و راه مستقيم است، تا انسان ها در بيراهه ها و بن بست ها و محدوديت ها خود را «گُم» نكنند و در جهالت و ضلالت و ظلمت اسير و سرگردان نشوند و در برابر آينده اى كه فردا از راه مى رسد «حجّت» را بر خود تمام ببينند.



اين رسالتِ حضرت على(عليه السلام) است تا نهضت انبياء عقيم نماند و توده ها در برابر آفريدگار خويش عذرى و حجّتى و توجيهى نداشته باشند:



(لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ)( [5] ).



اميرالمؤمنين(عليه السلام) بايد به توده ها بفهماند:



1 ـ نسل هاى آينده چون گذشتگان، نيازمند هادى و حجّت هستند.



2 ـ پروردگار انسان ها، هرگز آنها را بدون حجّت و هادى رها نمى كند.



3 ـ اين سلسله هاديان و حجج الهى چه كسانى هستند؟



4 ـ آخرين «هادى» و «حجّت» كه آينده بشريت را رقم مى زند، كيست؟



5 ـ اين آينده اى كه همگان انتظار آن را دارند كِى سر مى رسد و چگونه تاريخ كاروان بشرى، پايان مى پذيرد؟



ما نيز با الهام از كلام نورانى امام على(عليه السلام)، تا آنجا كه به ميزان شكرمان و رفع حجاب هاى درونى توانسته ايم دلمان را با صيقل دادن و زنگار زدودن، پذيراى تابش نور آن كلام گردانيم، در حل اين مسأله كوشيده ايم و «بضاعت مزجات» خود را بر عزيز مصر عرضه داشته ايم، تا از تصدّق و تفضّل و اكرام آن آسمان كرم، «كيل» و «ظرف» وجودمان را سرشار نماييم.



اين نوشته كه حاصل اين الهام و كرم و فضل است، در «يك مقدمه» و «سه فصل» شكل گرفته است. مقدمه، پيش درآمدى بر معناى لغوى و اصطلاحى حجّت و مقصود از آن است.



در فصل اول به نياز انسان به حجّت و به پيوستگى و استمرار حجّت هاى الهى بر اساس شواهد عقلى و نقلى، پرداخته شده و در پايان اين فصل از خاتميّت رسالت و فلسفه آن گفتگو شده است.



در فصل دوم از حجّت هاى بعد از رسول خاتم، از ويژگى ها و صفات آنها، از ايل و تبار و عدد آنها، و از رسالت و مسئوليت آنها، سخن به ميان آمده است.



در فصل سوم از آخرين حجّت خداوند و از كسى كه با او پايان تاريخ بشرى رقم مى خورَد و طومار هزاران ساله زندگى انسان در روى زمين بعد از او درهم پيچيده مى شود، از ويژگى ها، ياران، زمينه ها، اقدامات، برخوردها و... او گفتگو مى شود، تا با پايان اين سه فصل «نياز به حجّت و پيوستگى حجّت ها» و «حجّت هاى بعد از خاتم انبياء» و «آخرين حجّت حق بر زمين»، قلم به كسانى سپرده شود كه «درد دين» دارند و «سوز خدمت»، و «دغدغه آزادى بشريت» و در «انتظار افق روشن آينده» و «طلوع صبح رهايى» لحظه اى درنگ ندارند و خود را در زمره كسانى مى دانند كه:



«يوطّئون للمهدى سلطانه»



اين نوشته هرچند بر محور كلام قرآن ناطق، حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب(عليهما السلام) مى چرخد، اما هرگز از قرآن صامت و ثقل اكبر بى نياز نيست، آن طور كه قرآن صامت بدون على(عليه السلام) و ثقل اصغر، صامت است.



به اين جهت، در آغاز هر بحث، به اين حبل و ريسمان چنگ زده ايم و از نور آن اقتباس نموده ايم، و در مواردى، براى اينكه بر قرآن ظلمى نكرده باشيم و شرمنده نگاه رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) نباشيم و براى توضيح و تبيين آيه، اشاره گذرايى به كل سوره نموده ايم و همين سِير را در نهج البلاغه داشته ايم و بر خواننده است تا با اين سِير همراه شود و به مطالعه سوره يا خطبه بپردازد، آنگاه در آيه و عبارت مورد بحث، تأمل و دقت نمايد تا از اين خوان قرآن صامت و ناطق، همراه زيادى هدايت، سيراب برخيزد.







اللّهمّ ليّن قلوبنا لولىّ امرك



سيد عبدالمجيد فلسفيان



تابستان 1378

پاورقي

[1] اين نظريه توسط فرانسيس فوكو ياما ـ ژاپنى الاصل و مقيم امريكا ـ ابتدا در مقاله اى تحت عنوان «فرجام تاريخ» در مجله منافع ملى امريكا نگاشته شد و سپس در كتاب پايان تاريخ و آخرين انسان به طور مبسوط بيان شد.



آن مقاله در مجله سياست خارجى (شماره 2 و 3) ترجمه گرديد و دكتر غنى نژاد كتاب مذكور را به صورت خلاصه و فشرده به فارسى برگردانده كه در مجله اطلاعات سياسى ـ اقتصادى، شماره 44 و 63، چاپ شده است.



اين نظريه ريشه در تفكّر هگل دارد كه قائل به دوران تاريخى و در نهايت فرجام تاريخ براى بشر بود و ماركس تحت تأثير همين نگاه، قائل به كمون نهايى در پايان تاريخ شد و اضمحلال نظريه ماركسيستى در حوزه فكر و عمل وبى رقيب ماندن دموكراسى ليبرال در صحنه بين المللى، فوكوياما را واداشت كه بگويد: ماركس به بيراهه رفته وپايان تاريخ انسان را حكومت ليبرال دموكراسى تشكيل مى دهد. ايشان ابتدا سؤالى را مطرح نموده ومى گويد: آيا در پايان قرن بيستم، سخن گفتن دوباره از نوعى تاريخ منسجم وجهت دار بشرى كه در نهايت بخش اعظم بشريت را به دموكراسى ليبرال رهنمود خواهد ساخت، معنايى دارد يا نه؟



در جواب مى گويد: پاسخى كه من به آن رسيده ام به دو دليل جداگانه پاسخى مثبت است. يكى از اين دو دليل با اقتصاد ارتباط دارد و ديگرى با آنچه پيكار براى شناسائى ناميده ام.



توجه به علوم طبيعى جديد و تأثير آن بر جوامع بشرى وهمسان سازى جوامع، شروع خوبى براى نشان دادن تاريخ عام انسانهاست كه در ابتداى قرن بيستم مطرح شده، لكن به جهت رويدادهاى ناپسند اين قرن پرونده آن بسته شد.



البته هرچند علوم طبيعى نو، ما را به آستانه سرزمين موعود دموكراسى ليبرال هدايت مى كند، ولى به اين سرزمين نمى رساند.



منطق علوم طبيعى جديد در واقع تفسيرى اقتصادى از دگرگونى تاريخى است، دگرگونى كه بر خلاف تفسير ماركس به سرمايه دارى مى انجامد.



امّا اين دليل به تنهايى كافى نيست، چرا كه بشر تنها حيوان اقتصادى نيست تا به همين تفسير اكتفا شود. بشر علاوه بر نيازهاى مادى و حيوانى، خواهان شناخته شدن است و ميل دارد به عنوان يك انسان با كرامت، شناخته شود.



براى ارضاى خواسته هاى مادى به تكنولوژى واقتصاد بازار آزاد نياز دارد و براى رسيدن به شناسائى توسط ديگر انسان ها به آزادى نياز دارد كه هر دو در نظام دمكرات ليبرال تبلور يافته و هيچ آرايش ديگرى از نهادهاى اجتماعى نمى توانند به شكل بهترى اين تمنا را پاسخ گويند. بنابراين هيچ دگرگونى تاريخى پيش رونده ديگرى امكان وقوع ندارد.



در نقد اين نظريه بايد گفت: هنوز آقاى فوكوياما لذّت نظريه پايان تاريخ خود را نچشيده بود كه حوادث خارجى آن را، در كامش تلخ نمودند ونظام تك قطبى و نظم نوين جهانى وحاكميت دموكراسى ليبرال جاى خود را به نظريه برخورد تمدّنها داد و جهان سال 2001 به استقبال گفتگوى تمدّنها و جهان چند صدايى شتافت وگفته شد كه شكست كمونيسم به معناى پيروزى نظام غرب نيست. زيرا چه بسا اين نظام با ظهور تمدّنهاى ديگر و بحرانهاى درونى خويش شاهد اضمحلال زودرس خود باشد. كه آدمى تنها دو آرزوى مادى و آزادى ندارد تا باعث شود كه گمشده خود را در نظام ليبرال دمكرات ببيند و به آن بسنده كند، عدالت، اخلاق، معنويت وامنيت روانى آرزوهاى ديرينه همين انسان است كه نظام دموكرات ليبرال نه تنها آنها را برآورده نساخته، بلكه خود تهديد كننده اصلى آنها مى باشد.



برخورد تمدّنها ناشى از رفتار و برخورد تحقيرآميزى است كه غرب با ديگران دارد ورفاه و آزادى كه غرب منادى آن است تا جايى است كه انسان غربى از او بهره مند شود وگر نه الجزاير، مصر، افغانستان، فلسطين، و... همه انسان هستند وخواستار آزادى و برابرى و آنچه مانع رسيدن اين جوامع به اين آرمانهاست تمدّن غربى است.



و مهمتر اين كه اقتصاد و بازار آزاد و رفاه ماديى مطلوب است كه از يك طرف همه از امكانات برابر برخوردار باشند و از طرف ديگر مواد اوليه به وفور در اختيار همگان باشد واكنون كه بر اثر رشد بى رويه جهان صنعتى و تخريب محيط زيست، ذخائر ارضى رو به اتمام مى باشد، چه تضمينى است كه انسان غربى فاقد اخلاق ومعنويت در شرايط بحران و فقدان منابع به مساوات وبرابرى تن دهد آن طور كه امروزه نيز حاضر به رعايت مساوات با جهان سوم در هيچ زمينه اى نيست.



[2] ـ اين نظريه را ساموئل هانتينگتون استاد كرسى حكومت و رئيس مؤسسه مطالعات استراتژيك دانشگاه هاروارد امريكا مطرح كرده، و در فصلنامه فارين ـ افرز (Foreign - Affairs) به چاپ رسيده است و در ماهنامه اطلاعات سياسى ـ اقتصادى، شماره 70 ـ 69، توسط آقاى مجتبى اميرى ترجمه شده است، كه خلاصه نظريه فوق چنين است:



ايشان در ابتدا بعد از نفى نظريه هاى ديگران درباره آينده جهان مى گويد: بشر تاكنون دوره هاى مختلف درگيريها را به خود ديده است:



دوره اول: جنگ پادشاهان ومستبدان جهت گسترش سرزمين تحت حكومت خود.



دوره دوم: جنگ ميان كشورها ـ ملتها كه منجر به جنگ جهانى اول گرديد.



دوره سوم: جنگ ميان ايدئولوژى ها، يعنى جنگ كمونيستها با ليبرال دمكراسى موسوم به جنگ سرد دو بلوك شرق و غرب.



با شكست كمونيسم و فروپاشى شوروى جنگ سرد پايان يافت و اكنون سياست جهانى به مرحله جديدى وارد شده است ودوره چهارم تاريخ بشر آغاز مى شود و فرضيه او اين است كه منبع اصلى برخورد در جهان نوين اساساً نه ايدئولوژى است ونه اقتصاد، بلكه شكافهاى عميق ميان افراد بشر است وبرترين منبع برخورد، ماهيت فرهنگى خواهد داشت... و درگيرى هاى اصلى در صحنه سياست جهانى بين ملتها وگروهها با تمدنهاى مختلف رخ خواهد داد و رويارويى تمدنها بر سياست جهانى سايه خواهد افكند و خطوط گسل (مرزهاى تلاقى بين تمدنها) ميان تمدنها، در آينده خطوط نبرد خواهد بود.



برخورد تمدنها آخرين مرحله از سير تكاملى برخورد در جهان نو را تشكيل خواهد داد.



در ادامه تمدن را تعريف و تمدنهاى موجود را بر مى شمارد، تمدن بالاترين گروه بندى فرهنگى مردم وگسترده ترين سطح هويّت فرهنگى است كه انسانها از آن برخوردارند.



«توين بى» جامعه شناس معروف، در كتاب بررسى تاريخ (21) تمدن را شناسائى كرده كه(6) تمدّن از آنها در جهان معاصر موجودند.



هويت تمدنى به طور روزافزون در آينده اهميّت خواهد يافت و جهان تا اندازه زيادى بر اثر كنش و واكنش بين هفت يا هشت تمدّن بزرگ شكل خواهد گرفت كه اين تمدّنها عبارتند از: 1 ـ تمدن غربى 2 ـ تمدن كنفوسيوس 3 ـ تمدن ژاپنى 4 ـ تمدن اسلامى 5 ـ تمدّن هندو 6 ـ تمدّن اسلاوى ـ ارتدكسى 7 ـ تمدّن آمريكاى لاتين 8 ـ احتمالاً تمدّن آفريقايى وجنگ جهانى بعدى در صورت وقوع، جنگى بين تمدّنها خواهد بود. و كانون درگيرى در آينده بسيار نزديك بين تمدّن غرب (تمدّن مسيحى) و تمدّن اسلامى ـ كنفوسيوسى (تمدّن چين) خواهد بود.



در پايان مقاله مى نويسد: در آينده قابل پيش بينى، هيچ تمدّن جهان شمولى وجود نخواهد داشت، بلكه دنيايى خواهد بود با تمدنهاى گوناگون كه هريك از آنها ناگزير است همزيستى با ديگران را بياموزد.



اين نظريه كه حاوى توصيه هاى نويسنده به غرب جهت آمادگى براى برخورد با تمدنهاى ديگر بالاخص با تمدّن اسلامى ـ كنفوسيوسى وحفظ برترى بر آنها و اتخاذ استراتژى هماهنگ است، در مواردى انتقادهاى بسيار تندى را در جهان برانگيخته است كه خلاصه تعدادى از اين نقدها در شماره 74 ـ 73 مجله اطلاعات سياسى ـ اقتصادى همراه با جواب نويسنده درج شده است. اين نظريه با همه آثار مخرّبى كه مى تواند به جاى بگذارد و عرصه را بر ساير انسانها در تمدّنهاى ديگر تنگ نمايد، نكات ارزنده اى را گوشزد مى كند:



الف: جهان آينده هرگز جهان تك قطبى وحاكميت مطلق غرب نيست و نفس نظريه خط بطلانى بر نظريه دمكراسى ليبرال فوكوياما است.



ب: دين و مذهب به عنوان يك عامل قوى و نيرومند در صحنه بين الملل ايفاى نقش خواهد نمود وجهان رويكرد جديدى به دين و مذهب خواهد داشت و جدايى دين از سياست و عدم دخالت مذهب در حيات دنيوى انسانها، ممكن نخواهد بود.



ج ـ انسانها در آينده هويت خويش را باز خواهند يافت واز يوغ سلطه غرب رهايى خواهند يافت.



د ـ در نهايت غرب مجبور است تمدنهاى ديگر را به رسميت بشناسد و با آنها همزيستى مسالمت آميزى داشته باشد وبا آنها به گفتگو بنشيند.



البته به دو دليل احتمال درگيرى دو تمدّن مسيحى و اسلامى در آينده نزديك بسيار كم است، زيرا از يك طرف مسيحيّت حامل تجربه جنگهاى صليبى است و حاضر به تكرار اشتباه خود نيست و از طرف ديگر توجه مسلمين به قرآن آنها را بر اين نكته واقف مى كند كه دشمن اصلى آنها مسيحيّت نمى باشد و بحران آينده از درگيرى جامعه فاقد تمدّن ـ يعنى صهيونيزم ـ با ساير تمدّنها بالاخص اسلام شكل مى گيرد، همان كسانى كه عامل بحران قرن بيستم بوده اند و نتوانستند از آوارگى رهايى يابند و براى خود منطقه امنى را ايجاد نمايند.



[3] ـ موج سوم، الوين تافلر، ترجمه خوارزمى، ص 577، چ دوازدهم.



[4] ـ اديان ـ اعم از ابراهيمى و غير ابراهيمى و بالاتر توحيدى و غير توحيدى ـ پيروان خود را به آمدن مصلح جهانى در پايان تاريخ بشارت مى دهند. بودائيان چشم به راه بوداى پنجم نشسته اند، زرتشتيان سوشيانس را انتظار مى كشند، يهوديان منتظر مسيع (ماشيع)، و مسيحيان منتظر برگشتن حضرت عيسى(عليه السلام) مى باشند، وهندوها نيز از ظهور حاكم عادلى خبر مى دهند.



در كتاب مقدّس چنين آمده است: ونهالى از تنه يَسى (پدر داوود) بيرون آمده، شاخه اى از ريشه هايش خواهد شكفت و روح خدا بر او قرار خواهد گرفت ـ يعنى روح حكمت وفهم و روح مشورت و قوّت و روح معرفت و ترس خداوند... ـ مسكينان را به عدالت داورى خواهد كرد و به جهت مظلومان زمين به راستى حكم خواهد كرد... گرگ با بره سكونت خواهد كرد و پلنگ با بزغاله خواهد خوابيد...



جهان از معرفت خدا پر خواهد شد مثل آبهايى كه درياها را مى پوشاند. «كتاب اشعياء نبى: باب 11».



و در انجيل نيز آمده:



لهذا شما نيز حاضر باشيد زيرا در ساعتى كه گمان نبريد پسر انسان مى آيد. «45 انجيل متى، باب 24»



زيرا همچنانكه برق از مشرق ساطع شده تا به مغرب ظاهر مى شود ظهور پسر انسان نيز چنين خواهد شد. «27، همان باب 27»



حضرت عيسى(عليه السلام) در انجيل به پسر انسان كه كسى غير از خود آن حضرت است، بشارت مى دهد، هر آينه به شما مى گويم كه بعضى در اينجا حاضرند تا پسر انسان را نبينند در ملكوت خود مى آيد ذائقه موت را نخواهند چشيد.«انجيل متى، ب 16/28».



سفر دانيال



واز اين جمله استفاده مى شود كه آن فردى كه نمى ميرد تا پسر انسان را درك كند همان كس است كه در اعتقاد ما خود حضرت عيسى(عليه السلام) است كه با ظهور صاحب الامر«عج» در حضور او حاضر مى شود و مسيحيت، عيسى را پسر انسان نمى دانند.



[5] ـ سوره نساء، آيه 165.