بازگشت

رؤيائي سرنوشت ساز




درآن شب خوابي شگفت ديدم كه سرنوشت مرا تغيير داد:

در خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون و گروهي از حواريّون در كاخ پدر بزرگم گرد آمده اند و منبري از نور در آن نصب شده است كه در شكوه و عظمت سر بر آسمان مي سايد.

اين منبر را درست در نقطه اي گذاشته بودند كه پدربزرگم تختش را در آنجا قرار داده بود.

در آن هنگام حضرت محمّد - صلّي اللَّه عليه وآله - با وصيّ وداماد خود - امير مؤمنان - و گروهي از فرزندانش وارد شدند.

حضرت مسيح پيش رفت و حضرت محمّد - صلّي آللَّه عليه وآله - را در آغوش كشيد.

آنگاه رسول اكرم به حضرت مسيح فرمود: « اي روح اللَّه ! من آمده ام كه از وصيّ تو « شمعون » دخترش « مليكه » را خواستگاري كنم. و با دست خود به سوي: « ابو محمّد » پسر نويسنده اين نامه اشاره فرمود.

حضرت عيسي عليه السّلام به سوي شمعون نگريست و فرمود: « اي شمعون، شرف و فضيلت به سوي تو روي آورده است، خاندان خود را با خاندان آل محمّد پيوند بزن ». شمعون گفت: « اطاعت مي كنم ».

در آن هنگام رسول اكرم - صلّي اللَّه عليه وآله - بر فراز منبر تشريف بردند، خطبه اي فرمودند و مرا به هسمري فرزند خويش در آوردند.

حضرت عيسي، حواريون و فرزندان رسولخدا گواهان عقد بودند.

هنگامي كه از اين رؤياي طلائي بيدار شدم، ترسيدم كه اگر خواب را با پدر و پدربزرگم در ميان بگذارم مرا بكشند، و لذا آن را پوشيده داشتم و براي آنان بازگو نكردم. ولي سينه ام چنان از محبت «ابو محمّد» آكنده شد كه ديگر ميل خوراك را از دست دادم، و به همين سبب سخت بيمار و رنجور شدم.

در شهرهاي روم هيچ پزشكي باقي نماند جز اينكه پدربزرگم براي معالجه من فرا خواند ولي نتيجه نداشت.

چون پدربزرگم از معالجه من مأيوس شد، از روي شفقت به من گفت: « اي نور ديده ام، آيا خواهش و آرزوئي در دل داري؟ كه در اين دنيا براي تو فراهم كنم؟ ».

گفتم: « پدر جان! درهاي گشايش را به روي خود بسته مي بينم، ولي اگر فرمان دهي كه از دست و پاي اسيران مسلمان كه در زندان تو هستند بند و زنجير بردارند و از شكنجه آنان دست نگهدارند و بر آنان منت نهاده فرمان آزادي آنها را صادر كني، اميدوارم كه حضرت مسيح و مادرش حضرت مريم سلامتي را به من ارزاني دارند ».

چون پدربزرگم خواسته ام را برآورد تلاش كردم كه خود را سالم تر نشان دهم،و اندكي خوراك تناول كردم، پدربزرگم خوشحال شد و محبت بيشتري در مورد اسيران مبذول داشت.

دوّمين رؤيا

پس از گذشت چهارده شب از خواب نخستين، در عالم رؤيا ديدم كه سرور زنان دو جهان حضرت فاطمه - سلام اللَّه عليها - در حالي كه حضرت مريم و هزار تن از خدمتكاران بهشتي ايشان را همراهي مي كردند، به ديدار من تشريف فرما شدند.

حضرت مريم به من فرمود: « اين بانوي دو جهان، و مادر شوهرت ابو محمّد است ».

من به دامن حضرت فاطمه - سلام اللَّه عليها - آويختم و گريستم، و از اين كه ابو محمّد به ديدار من نمي آيد شكوه كردم.

حضرت فاطمه - سلام اللَّه عليها - فرمود: « تا هنگامي كه تو مشرك هستي پسرم ابو محمّد به ديدار تو نخواهد آمد، اين خواهرم مريم دخت عمران است كه از آئين تو به پيشگاه حضرت احديت بيزاري مي جويد. اكنون اگر خواهان خشنودي خدا و مسيح و مريم هستي، و اشتياق ديدار ابو محمّد را داري، بگو: اشهد ان لا اله الاّ اللَّه، و اشهد انّ محمّداً رسول اللَّه ».

چون اين دو گواهي را به زبان راندم، حضرت فاطمه - سلام اللَّه عليها - مرا به سينه خود چسبانيد و مرا دلشاد ساخت و فرمود: « از حالا انتظار ديدار ابو محمّد را داشته باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد».

بيدار شدم و در انتظار ديدار ابو محمّد ثانيه شماري مي كردم و با خود مي گفتم: « وه چقدر اشتياق ديدار ابو محمّد را دارم ».

- اين جمله ترجمه: « واشَوْقاهُ اِلي لِقاءِ اَبي مُحَمَّدٍ » است كه از نسخه هاي كمال الدين و غيبت طوسي افتاده، و ما آن را از « دلائل الامامه » ص 266 و « منتخب الأنوار المضيئه » ص 58 آورديم.

شب بعد او را در خواب ديدم و به محضرشان عرض كردم: « اي حبيب من، پس از آنكه در دلم جاي گرفتي و دلم آكنده از مهر تو شد و در اين راه جانم در معرض تلف قرار گرفت، بر من جفا كردي و اين مدّت به ديدار من نيامدي ».

فرمود: « تأخير من در ديدار تو به سبب شرك تو بود و اكنون كه به راستي اسلام آوردي، همه شب به ديدار تو خواهم آمد، تا روزي كه خداوند در بيداري ما را به يكديگر برساند »

از آن شب تاكنون هيچ شبي مرا از ديدار خود محروم نساخته است.

شاهزاده و اسارت!

بشر مي گويد: به او گفتم: پس چگونه اسير شدي؟! گفت:

در يكي از شبها « ابو محمّد » در خواب به من فرمود: « در همين ايّام - فلان روز - پدربزرگت لشكري به جنگ مسلمانان گسيل مي دارد، خود نيز از پي لشكريان روان مي شود، تو هم به طور ناشناس و در لباس خدمتكاران همراه ديگر زنها از فلان راه به آنها بپيوند ».

من فرمان او را اطاعت كردم، ناگاه پيشتازان مسلمانان بر ما تاختند، من هم اسير شدم، بدون اينكه كسي تاكنون متوجه شده باشد كه من نوه قيصر امپراطور روم هستم. جز تو، كه اكنون خودم برايت بازگو كردم.

كسي كه من در سهم او قرار گرفتيم، چون از نام من پرسيد، نام خود را از او مكتوم داشتم و گفتم: « نرگس »، گفت: آري از نامهاي كنيزان است.

بشر مي گويد: به او گفتم: عجيب است كه شما رومي هستيد و اين چنين به لهجه عربي سخن مي گوئيد!

گفت: « آري پدربزرگم از شدّت علاقه اي كه به تعليم و تربيت من داشت، و مايل بود كه آداب ملل و اقوام را ياد بگيرم، به يكي از بانواني كه مترجم او بود دستور داد كه هر روز بامدادان و شامگاهان به پيش من بيايد و به من عربي بياموزد. و بدين گونه زبان عربي را فرا گرفتم و زبانم به آن گويا شد.