سرگذشت حيرت انگيز نرجس خاتون
من « مليكه » دختر « يشوعا » پسر قيصر رومم، و مادرم از تبار حواريّون است و نسب من از طرف مادر به « شمعون » وصيّ حضرت مسيح - عليه السّلام - مي رسد.
من اكنون ترا از يك حادثه ي وحشت انگيز و شگفت آور آگاه مي سازم:
هنگامي كه سيزده بهار از عمر من گذشت، پدر بزرگم قيصر تصميم گرفت كه مرا به عقد برادر زاده خود در آورد.
سيصد تن از اعقاب حواريّون كه همگي كشيش و راهب بودند گرد آورد، و هفتصد تن از ديگر كشيشان كه از اهميت ويژه اي برخوردار بودند فراخواند، آنگاه چهار هزار نفر از فرماندهان سپاه و اميران لشكرها و سرپرستان عشاير دعوت كرد و از مال ويژه خود تختي مرصّع و مزيّن به انواع جواهرات بياراست و آن را در حيات كاخ و بر فراز چهل پايه قرار داد.
اجتماعي نافرجام
چون برادر زاده اش بر فراز آن تخت قرار گرفت و صليبها را در گرداگرد او بگردانيدند، واسقفها به حال تعظيم برخاستند و اوراق اناجيل را بگشودند، و مهيا شدند كه مراسم ازدواج را به جاي آورند، ناگهان همه صليبها سرنگون شدند، پايه هاي تخت به لرزه در آمد و فرو ريخت، آن جوان كه برفراز تخت قرار داشت مدهوش بر زمين افتاد.
رنگ كشيشان پريد و لرزه براندامشان افتاد، واسقف اعظمشان به پدر بزرگم گفت:
« پادشاها : ما را در مورد اين حوادث نافرجام و نحوست بار كه پيش در آمد نابودي آئين مسيحيت و شيوه امپراطوري است معذور بدار».
پدر بزرگم كه شديداً از اين پيشامد ناگوار افسرده بود و آن را به فال بد زده بود،به كشيشان گفت:
«اين پايه را استوار سازيد و اين صليبها را يكبار ديگر بر پا داريد، آنگاه ديگر برادر اين داماد نگون بخت را فرا خوانيد، تا اين دختر را به ازدواج او درآورم، تا اين نحوست با فرخندگي او بر طرف شود».
بار ديگر كه مجلس بياراستند و فرمان او را به كار بستند نظير همان حوادث وحشتناك به وقوع پيوست، همه وحشت زده پراكنده شدند، و پدر بزرگم افسرده و دل مرده برخاست و به حرمسرا رفت و پرده ها را بياويخت.