گزارش نور
گزارش دقيق و مستند از حوادث شگفت در امپراطوري روم، و مسافرت پرماجراي ملكه دو سرا، از كرانه هاي درياي مرمره تا ساحل سامره را در ضمن حديثي مورد اعتماد و استناد، از زبان آن خاتون دو جهان مي شنويم:
شيخ صدوق در كمال الدين، شيخ طوسي در غيبت، طبري در دلائل الامامه، ابن شهرآشوب در مناقب، نيلي در منتخب، ابن فتال نيشابوري در روضه، شيخ حّر عاملي در اثبات الهداة، سيدهاشم بحراني در حلية الابرار و علاّمه مجلسي در بحار، مشروح اين گزارش را از بشر بن سليمان، از اصحاب امام هادي عليه السّلام روايت كرده اند، كه ما متن كامل گزارش را از دو سند نخستين، كمال الّدين و غيبت ترجمه و نقل مي كنيم :
بشر بن سليمان نخّاس، از نسل « ابوايّوب انصاري » كه از اصحاب و ارادتمندان امام هادي و امام عسكري - عليهما السّلام - بود و به خريد و فروش غلام و كنيز اشتغال داشت مي گويد:
سرور من ابوالحسن، حضرت هادي عليه السّلام، احكام مربوط به خريد و فروش بردگان را به من آموخته بود، من نيز معمولاً بدون اجازه ايشان خريد و فروش نمي كردم، و از موارد شبهه اجتناب مي كردم. كم كم در اين زمينه شناخت من كامل شد و موارد حلال را از موارد شبهه ناك شناختم.
شبي در سامرا در خانه ام، كه در نزديكي منزل امام هادي عليه السّلام قرار داشت، نشسته بودم، پاسي از شب گذشته بود كه درِ خانه ام كوبيده شد. شتابان به سوي درِ خانه رفتم و در را گشودم، «كافور» خادم و فرستاده امام هادي عليه السّلام بود كه مرا به حضور ايشان فراخواند.
لباس پوشيده به خدمت آن حضرت شتافتم، چون وارد خانه شدم ديدم كه با فرزند بزرگوارش امام حسن عسكري - عليه السّلام - مشغول گفتگو است، و خواهرش حكيمه پشت پرده قرار داشت.
همين كه نشستم فرمود: « اي بشر تو از اعقاب انصار هستي، محبت و دوستي ما همواره در دلهاي شما پايدار بود، و هر نسلي از شما محبت و مودّت ما را از نسل پيشين به ارث برده است. و اينك من مي خواهم رازي را با تو در ميان بگذارم و ترا دنبال كاري بفرستم، و از اين طريق با فضيلت ويژه اي ترا گرامي بدارم، كه در اين فضيلت گوي سبقت را از همه شيعيان ببري ».
آنگاه نامه ظريفي را به زبان رومي و به خط رومي نوشت و مهر خويش را بر آن زد. سپس چنته زردي را بيرون آورد كه در آن 220 دينار بود. نامه و چنته را به من داد و فرمود:
اينها را بگير و به سوي بغداد عزيمت كن و پيش از ظهر فلان روز در گذرگاه « فرات » حضور پيدا كن.
- آقاي قزويني به جاي « فرات » : « صَراة » تعبير نموده ( الامام المهدي ص 120 ) و آن نام دو رودخانه در بغداد بود [ معجم البلدان، ج 3 ص 399 ].
هنگامي كه قايقهاي حامل بردگان رسيد و كنيزان پياده شدند، گروه بسياري از خريداران را مشاهده مي كني كه از طرف فرماندهان عباسّي دور آنها را گرفته اند، در آن ميان تعداد اندكي نيز از جوانان عرب را مي بيني كه به قصد خريد حضور يافته اند.
تو در آن روز از دور مواظب برده فروشي به نام: « عَمْر بن يزيد » باش، تا هنگامي كه كنيزي را با اين خصوصيّات، در حالي كه - در كمال الدين و نسخ چاپي غيبت طوسي « عمر » ثبت شده، ولي در دلائل الامامه و نسخ خطي غيبت طوسي « عَمْرو » آمده است .
دو جامه حرير تازه، خوشرنگ و درشت بافت بر تن دارد، براي فروش عرضه كند.
خواهي ديد آن كنيز اجازه نمي دهد كه هيچ خريداري نقاب از چهره اش بازگيرد، يا جامه از تنش كنار زند، و يا اندامش را لمس كند.
در آن هنگام برده فروش در صدد آزار او بر مي آيد و او سخني به زبان رومي مي گويد و فرياد بر مي آورد. معناي سخنان او اينست كه از حال خود شكوه مي كند و از كشف حجابش بر حذر مي دارد.
در اين هنگام يكي از خريداران خواهد گفت: « من اين كنيز را به سيصد دينار مي خرم، زيرا عفّت و پاكدامني او موجب رغبت شديد من شده است ».
و آن كنيز به زبان عربي به او خواهد گفت: « اگر در جامه حضرت سليمان و برفراز تخت شاهي ظاهر شوي، من رغبتي به تو نخواهم داشت، و لذا مالت را بيهوده خرج نكن » .
برده فروش به آن كنيز خواهد گفت: « چاره چيست ؟ ناگزير ترا بايد فروخت ». كنيز در پاسخ مي گويد: « اينهمه شتاب براي چيست؟ بايد خريداري باشد كه دل من به سوي او كشش پيدا كند و به صداقت و امانت او اعتماد كنم ».
در اين هنگام تو برخيز و پيش عمروبن يزيد برده فروش برو، و به او بگو: « من نامه دلگرم كننده اي را از يكي از اشراف همراه دارم، كه آن را به زبان رومي و به خط رومي نوشته، و در آن كرم و وفا و خرد و سخاي خود را منعكس نموده است، اين نامه را به او بده تا آن را مطالعه كند و اخلاق و رفتار نويسنده اش را در لابلاي سطور آن جستجو نمايد، اگر به نويسنده آن تمايل پيدا كرد و تو نيز مايل بودي، من از طرف نويسنده نامه وكالت دارم كه او را از تو ابتياع كنم ».
بشربن سليمان مي گويد، من همه دستورات سرور خودم امام هادي عليه السّلام را به طور كامل انجام دادم، همين كه آن كنيز در نامه نگريست به شدت گريست و به « عمروبن يزيد » گفت :
« بايد مرا به نويسنده اين نامه بفروشي ». و سوگند ياد كرد كه اگر از فروختن او به صاحب نامه خود داري كني در معرض تلف قرار خواهد گرفت.
آنگاه من در مورد قيمت كنيز با برده فروش وارد مذاكره شدم و سرانجام به همان مبلغي كه مولايم در چنته همراه من فرستاده بود به توافق رسيديم.
آنگاه آن بانو را در حاليكه شاداب و خندان بود از او تحويل گرفتم و به خانه اي كه در بغداد مي رفتم بردم.
آن بانو از شدت خوشحالي آرام نداشت، نامه امام هادي عليه السّلام را بيرون آورد، آن را مي بوسيد و بر صورت خود مي نهاد و دست بر آن مي كشيد.
با شگفتي به او گفتم: « نامه اي را مي بوسي كه صاحبش را نمي شناسي ؟!! ».
آن بانو پاسخ داد: اي عاجز و ناتوان از شناخت مقام اولاد پيامبران، خوب گوش كن و به گفتارم دل بسپار تا به حقيقت راه يابي:
سرگذشت حيرت انگيز نرجس خاتون
من « مليكه » دختر « يشوعا » پسر قيصر رومم، و مادرم از تبار حواريّون است و نسب من از طرف مادر به « شمعون » وصيّ حضرت مسيح - عليه السّلام - مي رسد.
من اكنون ترا از يك حادثه ي وحشت انگيز و شگفت آور آگاه مي سازم:
هنگامي كه سيزده بهار از عمر من گذشت، پدر بزرگم قيصر تصميم گرفت كه مرا به عقد برادر زاده خود در آورد.
سيصد تن از اعقاب حواريّون كه همگي كشيش و راهب بودند گرد آورد، و هفتصد تن از ديگر كشيشان كه از اهميت ويژه اي برخوردار بودند فراخواند، آنگاه چهار هزار نفر از فرماندهان سپاه و اميران لشكرها و سرپرستان عشاير دعوت كرد و از مال ويژه خود تختي مرصّع و مزيّن به انواع جواهرات بياراست و آن را در حيات كاخ و بر فراز چهل پايه قرار داد.
اجتماعي نافرجام
چون برادر زاده اش بر فراز آن تخت قرار گرفت و صليبها را در گرداگرد او بگردانيدند، واسقفها به حال تعظيم برخاستند و اوراق اناجيل را بگشودند، و مهيا شدند كه مراسم ازدواج را به جاي آورند، ناگهان همه صليبها سرنگون شدند، پايه هاي تخت به لرزه در آمد و فرو ريخت، آن جوان كه برفراز تخت قرار داشت مدهوش بر زمين افتاد.
رنگ كشيشان پريد و لرزه براندامشان افتاد، واسقف اعظمشان به پدر بزرگم گفت:
« پادشاها : ما را در مورد اين حوادث نافرجام و نحوست بار كه پيش در آمد نابودي آئين مسيحيت و شيوه امپراطوري است معذور بدار».
پدر بزرگم كه شديداً از اين پيشامد ناگوار افسرده بود و آن را به فال بد زده بود،به كشيشان گفت:
«اين پايه را استوار سازيد و اين صليبها را يكبار ديگر بر پا داريد، آنگاه ديگر برادر اين داماد نگون بخت را فرا خوانيد، تا اين دختر را به ازدواج او درآورم، تا اين نحوست با فرخندگي او بر طرف شود».
بار ديگر كه مجلس بياراستند و فرمان او را به كار بستند نظير همان حوادث وحشتناك به وقوع پيوست، همه وحشت زده پراكنده شدند، و پدر بزرگم افسرده و دل مرده برخاست و به حرمسرا رفت و پرده ها را بياويخت.
رؤيائي سرنوشت ساز
درآن شب خوابي شگفت ديدم كه سرنوشت مرا تغيير داد:
در خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون و گروهي از حواريّون در كاخ پدر بزرگم گرد آمده اند و منبري از نور در آن نصب شده است كه در شكوه و عظمت سر بر آسمان مي سايد.
اين منبر را درست در نقطه اي گذاشته بودند كه پدربزرگم تختش را در آنجا قرار داده بود.
در آن هنگام حضرت محمّد - صلّي اللَّه عليه وآله - با وصيّ وداماد خود - امير مؤمنان - و گروهي از فرزندانش وارد شدند.
حضرت مسيح پيش رفت و حضرت محمّد - صلّي آللَّه عليه وآله - را در آغوش كشيد.
آنگاه رسول اكرم به حضرت مسيح فرمود: « اي روح اللَّه ! من آمده ام كه از وصيّ تو « شمعون » دخترش « مليكه » را خواستگاري كنم. و با دست خود به سوي: « ابو محمّد » پسر نويسنده اين نامه اشاره فرمود.
حضرت عيسي عليه السّلام به سوي شمعون نگريست و فرمود: « اي شمعون، شرف و فضيلت به سوي تو روي آورده است، خاندان خود را با خاندان آل محمّد پيوند بزن ». شمعون گفت: « اطاعت مي كنم ».
در آن هنگام رسول اكرم - صلّي اللَّه عليه وآله - بر فراز منبر تشريف بردند، خطبه اي فرمودند و مرا به هسمري فرزند خويش در آوردند.
حضرت عيسي، حواريون و فرزندان رسولخدا گواهان عقد بودند.
هنگامي كه از اين رؤياي طلائي بيدار شدم، ترسيدم كه اگر خواب را با پدر و پدربزرگم در ميان بگذارم مرا بكشند، و لذا آن را پوشيده داشتم و براي آنان بازگو نكردم. ولي سينه ام چنان از محبت «ابو محمّد» آكنده شد كه ديگر ميل خوراك را از دست دادم، و به همين سبب سخت بيمار و رنجور شدم.
در شهرهاي روم هيچ پزشكي باقي نماند جز اينكه پدربزرگم براي معالجه من فرا خواند ولي نتيجه نداشت.
چون پدربزرگم از معالجه من مأيوس شد، از روي شفقت به من گفت: « اي نور ديده ام، آيا خواهش و آرزوئي در دل داري؟ كه در اين دنيا براي تو فراهم كنم؟ ».
گفتم: « پدر جان! درهاي گشايش را به روي خود بسته مي بينم، ولي اگر فرمان دهي كه از دست و پاي اسيران مسلمان كه در زندان تو هستند بند و زنجير بردارند و از شكنجه آنان دست نگهدارند و بر آنان منت نهاده فرمان آزادي آنها را صادر كني، اميدوارم كه حضرت مسيح و مادرش حضرت مريم سلامتي را به من ارزاني دارند ».
چون پدربزرگم خواسته ام را برآورد تلاش كردم كه خود را سالم تر نشان دهم،و اندكي خوراك تناول كردم، پدربزرگم خوشحال شد و محبت بيشتري در مورد اسيران مبذول داشت.
دوّمين رؤيا
پس از گذشت چهارده شب از خواب نخستين، در عالم رؤيا ديدم كه سرور زنان دو جهان حضرت فاطمه - سلام اللَّه عليها - در حالي كه حضرت مريم و هزار تن از خدمتكاران بهشتي ايشان را همراهي مي كردند، به ديدار من تشريف فرما شدند.
حضرت مريم به من فرمود: « اين بانوي دو جهان، و مادر شوهرت ابو محمّد است ».
من به دامن حضرت فاطمه - سلام اللَّه عليها - آويختم و گريستم، و از اين كه ابو محمّد به ديدار من نمي آيد شكوه كردم.
حضرت فاطمه - سلام اللَّه عليها - فرمود: « تا هنگامي كه تو مشرك هستي پسرم ابو محمّد به ديدار تو نخواهد آمد، اين خواهرم مريم دخت عمران است كه از آئين تو به پيشگاه حضرت احديت بيزاري مي جويد. اكنون اگر خواهان خشنودي خدا و مسيح و مريم هستي، و اشتياق ديدار ابو محمّد را داري، بگو: اشهد ان لا اله الاّ اللَّه، و اشهد انّ محمّداً رسول اللَّه ».
چون اين دو گواهي را به زبان راندم، حضرت فاطمه - سلام اللَّه عليها - مرا به سينه خود چسبانيد و مرا دلشاد ساخت و فرمود: « از حالا انتظار ديدار ابو محمّد را داشته باش، من او را به نزد تو خواهم فرستاد».
بيدار شدم و در انتظار ديدار ابو محمّد ثانيه شماري مي كردم و با خود مي گفتم: « وه چقدر اشتياق ديدار ابو محمّد را دارم ».
- اين جمله ترجمه: « واشَوْقاهُ اِلي لِقاءِ اَبي مُحَمَّدٍ » است كه از نسخه هاي كمال الدين و غيبت طوسي افتاده، و ما آن را از « دلائل الامامه » ص 266 و « منتخب الأنوار المضيئه » ص 58 آورديم.
شب بعد او را در خواب ديدم و به محضرشان عرض كردم: « اي حبيب من، پس از آنكه در دلم جاي گرفتي و دلم آكنده از مهر تو شد و در اين راه جانم در معرض تلف قرار گرفت، بر من جفا كردي و اين مدّت به ديدار من نيامدي ».
فرمود: « تأخير من در ديدار تو به سبب شرك تو بود و اكنون كه به راستي اسلام آوردي، همه شب به ديدار تو خواهم آمد، تا روزي كه خداوند در بيداري ما را به يكديگر برساند »
از آن شب تاكنون هيچ شبي مرا از ديدار خود محروم نساخته است.
شاهزاده و اسارت!
بشر مي گويد: به او گفتم: پس چگونه اسير شدي؟! گفت:
در يكي از شبها « ابو محمّد » در خواب به من فرمود: « در همين ايّام - فلان روز - پدربزرگت لشكري به جنگ مسلمانان گسيل مي دارد، خود نيز از پي لشكريان روان مي شود، تو هم به طور ناشناس و در لباس خدمتكاران همراه ديگر زنها از فلان راه به آنها بپيوند ».
من فرمان او را اطاعت كردم، ناگاه پيشتازان مسلمانان بر ما تاختند، من هم اسير شدم، بدون اينكه كسي تاكنون متوجه شده باشد كه من نوه قيصر امپراطور روم هستم. جز تو، كه اكنون خودم برايت بازگو كردم.
كسي كه من در سهم او قرار گرفتيم، چون از نام من پرسيد، نام خود را از او مكتوم داشتم و گفتم: « نرگس »، گفت: آري از نامهاي كنيزان است.
بشر مي گويد: به او گفتم: عجيب است كه شما رومي هستيد و اين چنين به لهجه عربي سخن مي گوئيد!
گفت: « آري پدربزرگم از شدّت علاقه اي كه به تعليم و تربيت من داشت، و مايل بود كه آداب ملل و اقوام را ياد بگيرم، به يكي از بانواني كه مترجم او بود دستور داد كه هر روز بامدادان و شامگاهان به پيش من بيايد و به من عربي بياموزد. و بدين گونه زبان عربي را فرا گرفتم و زبانم به آن گويا شد.
دختر قيصر در دودمان پيمبر
بشر مي گويد: چون او را به سامرا و حضور مولايم ابوالحسن امام هادي عليه السّلام بردم، آن حضرت به او فرمود: « عزّت اسلام، ذلّت مسيحيت، و شرف خاندان عصمت و طهارت را چگونه يافتي؟ » عرض كرد: « اي پسر رسولخدا، چيزي را كه شما از من به آن آگاهتر هستيد چگونه براي شما وصف كنم؟ ».
امام هادي عليه السّلام فرمود: « مي خواهم به تو پاداشي بدهم، آيا ده هزار دينار طلا براي تو خوشتر است يا مژده اي كه در آن شرف جاودانه است؟ ».
عرضه داشت: « مژده فرزند براي من ».
فرمود:« اَبْشِري بِوَلَدٍ يَمْلِكُ الدُّنْيا شَرْقاً وَ غَرْباً، وَ يَمْلا َُ الْأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلاً، كَما مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً »:
« مژده باد تو را به فرزندي كه خاور و باختر گيتي را به ملك خويش در آورد و جهان را از عدل وداد آكنده سازد، پس از آنكه از ظلم و ستم آكنده باشد ».
- غيبت طوسي، ص 128، كمال الدّين، ج 2 ص 423، دلائل الامامه،ص 267 و مناقب ابن شهرآشوب، ج 4 ص 441.
نرجس خاتون پرسيد: « پدر اين مولود فرخنده كيست؟ ».
فرمود: « همان كه پيامبر اكرم - صلّي اللَّه عليه و آله - در فلان شب از فلان ماه از فلان سال - رومي - ترا براي او خواستگاري كرد ».
پرسيد: از حضرت مسيح و وصيّ او؟
فرمود: آري، حضرت مسيح و وصيّ او ترا به عقد چه كسي در آوردند؟
عرضه داشت: « فرزند گرامي شما ابو محمّد عليه السّلام ».
فرمود: او را مي شناسي؟
گفت: « چگونه نشناسم در حالي كه از شبي كه به دست بانوي بانوان جهان ( حضرت زهرا سلام اللَّه عليها ) به شرف اسلام مشرف شده ام، شبي نگذشته كه به ديدار من نيامده باشد ».
مليكه در مكتب حكيمه
در آن هنگام حضرت هادي عليه السّلام به خدمتكار خود «كافور» فرمودند: « خواهرم حكيمه را فرا خوان ».
هنگامي كه حكيمه به محضر امام هادي عليه السّلام شرفياب شد به او فرمود:
« هاهيه »: يعني « اين همان بانوي معهود است ».
حكيمه خاتون مدتي بس طولاني او را در آغوش كشيد و ابراز شادماني فرمود.
آنگاه امام هادي عليه السّلام فرمود: « اي دختر رسولخدا، او را به خانه خود ببر، فرائض ديني و سنن اسلامي را به او بياموز، كه او همسر ابو محمّد، و مادر حضرت قائم - عجلّ اللَّه تعالي فرجه الشريف - مي باشد ».
- غيبت طوسي، ص 124 - 128، كمال الدين صدوق،ج 2 ص 417 - 423، دلائل الامامه، ص 262 - 267، مناقب ابن شهرآشوب، ج 4 ص 440 - 441، روضة الواعظين، ج 1 ص 252 - 255، اثباة الهداة ج 3 ص 363 - 365 و 408 - 409، بحار الانوار، ج 51 ص 6 - 10، حلية الابرار ج 2 ص 515 و منتخب الانوار المضيئه ص 51 - 60.
* * *