بازگشت

نيك شهر افلاطوني


در طول تاريخ ، هر يك از انديشه وران از دريچه اى خاص مدينه فاضله را مورد ارزيابى قرار داده اند اين مساءله بيشتر به اشكال خاص نابسامانى در جامعه آنان و ديدگاه ويژه آنان نسبت به مركز ثقل مشكلات باز مى گردد. ديدگاه افلاطون نسبت به جامعه مطلوب عمدتا ديدگاهى سياسى است . او، نابسامانيهاى جامعه را از اين ديدگاه باز مى نگرد و براى رفع آنها نيز، تدابيرى در همين راستا مى انديشد. بد نيست بدانيم ، او در تمدنى مى زيست كه اشكال متنوعى از حكومت و كشوردارى را تجربه كرده و ناكامى نظامهاى سياسى موجود در تاءمين سعادت جوامع انسانى را به خوبى مى ديد. اين ناكامى تا حدودى زيربناى فكرى او در طراحى و پى ريزى نظام سياسى مطلوب و به تعبير ديگر در مهندسى مدينه فاضله را پايه گزارى كرد. پيش از بررسى رؤ ياى مدينه فاضله از ديدگاه افلاطون توضيح مختصرى درباره نظامهاى سياسى عصر وى لازم به نظر مى رسد.

در تمدن يونان آن عصر با چهار نوع حكومت و نظام سياسى ، در بخشهاى مختلف آن سرزمين روبه رو مى شويم كه وى از آنها در كتاب ((جمهورى )) با نامهاى ((تيمارش )) (ياتيموكراسى ))، اليگارشى ، دمكراسى و تورانى ياد مى كند. افلاطون ، هيچ يك از نظامهاى سياسى ياد شده را به عنوان نظام سياس مطلوب نمى پسنديد و بر تمامى آنها خرده مى گرفت . (اگر چه پاره اى از آنها از ويژگيهايى نزديك به نظام ايده آل وى برخوردار بودند.)

حكومت تيمارش (يا تيموكراسى ) نظام سياسى جامعه اسپارت به شمار مى رفت كه مى توان گفت ، آميزه اى از پادشاهى موروثى ، انتخابات عمومى و شوراى ريش سفيدان بود. در عين حال ، نظام سياسى ياد شده يك نظام طبقاتى بود كه در آن دو گروه عمده مى زيستند: نخست سپاهيان اسپارت بودند كه طبقه حاكم جامعه را تشكيل مى دادند و دسته دوم كه اكثريت جامعه را مى پوشاندند قومى به نام ((هلوت )) بودند. هلوتها كشاورزانى بودند كه از هر گوه حق اجتماعى محروم بودند و از طرف اسپارتها مورد بهره كشى و آزار و شكنجه قرار مى گرفتند. سپاهيان اسپارت كه گروه اقليت جامعه را تشكلى مى دادند، جنگجويانى ورزيده بودند كه از همان كودكى تحت مراقبت و پرورش ويژه قرار مى گرفتند تا بتوانند براى آينده از پردازش مناسبى برخوردار باشند. آنان در بزرگى نيز در كليه مسائل زندگى حتى در امور زناشويى از انضباطى سخت پيروى مى كردند از اندوختن زر و سيم و از پرداختن به هر نوع تجمل در زندگى ممنوع بودند و به طول كلى به گونه اى تربيت مى يافتند كه از تعلقات شخصى فارغ و مصالح اجتماعى را بر مصالح فردى خويش ترجيح دهند.

در نظر افلاطون نظام سياسى مزبور، داراى نقاط مثبت و منفى فراوانى بود. وى به نظام طبقاتى و همين طور شيوه هاى تربيت و پرورش طبقه حاكم در اين نظام تا دود زيادى به ديده ستايش و تاءييد نگاه مى كرد، ولى بر بسيارى از ويژگيهاى آن نيز ايراداتى مهم وارد مى ساخت وى معتقد بود كه در چنين نظامى ، فلاسفه جايگاهى ندارند آنچه بيشتر مورد اعتناست سلحشورى و جنگجويى است ، اما به خردمندى و حكمت وقعى نهاده نمى شود. در اين نظام صاحبان قدرت كه از حكمت و فضيلت دور بوده اند به تدريج گرفتار حرص فزون طلبى تكاثر اموال به صورت مخفى و جاه طلبى مى گردند وى همچنين اسپارتها را به دليل آزار و شكنجه و بهره كشى از طبقه فرو دست سخت مورد نكوهش قرار مى داد، ولى هرگز نظام طبقاتى جامعه آنان را مورد انتقاد قرار نمى داد بلكه همان طور كه در آينده خواهيم ديد خود وى به نوعى نظام طبقاتى در مدينه فاظله قابل قايل بود.

حكومت اليگارشى ، حكومت ثروتمندان ، متنفذين و توانگران بر جامعه بود كه اقليت را تشكيل مى دادند. اين نوع نظام سياسى نيز از طرف افلاطون متهم بود كه به ستمگرى و فروپاشى نظام اجتماع مى انجامد. نظام سياسى ديگر دمكراسى بود كه نقطه نظرات افلاطون در اين رابطه بسيار حايز اهميت است نظام دمكراسى بر خلاف محبوبيت آن در عصر حاضر و حتى در تمدن يونان از منفورترين انواع حكومت در نزد افلاطون به شمار مى آمد از ياد نمى بريم كه وى اعدام استاد و مراد خويش ‍ سقراط را محصول همين دمكراسى كو يونانى مى دانست و به طور كلى معتقد بود كه اين نوع نظام سياسى در نهايت زمينه ساز حكومت ستمگر (تورانى ) است .

انتقادات عمده افلاطون بر نظام دمكراسى چنين است : به عقيده او توده مردم كه در دمكراسى واقعى (يعنى دمكراسى مستقيم ) بر سرنوشت خود مسلط هستند قدرت انديشه و قضاوت در رابطه با زندگى صحيح را ندارند و بالطبع در مراحل حساس و سرنوشت ساز تصميماتى بر اساس ‍ هوى و هوس و احساسات و عواطف خويش خواهند گرفت كسانى نيز كه به عنوان برگزيدگان جامعه عده دار اتخاذ تصميمات مهم مى گردند به منظور حفظ منافع شخصى خود بويژه حراست از موقعيت و محبوبيت خويش سعى خواهند كرد تصميماتى در راه خوشنود كردن توده ها و ارضاى هوى و هوسهاى آنان اتخاذ كنند هر چند كه آن تصميمات انتخاب هايى خلاف حق و حقيقت و پارسايى و حتى بر خلاف مصالح حقيقى جامعه باشد. آزاديهايى نيز كه ظاهرا دموكراسى براى جامعه به ارمغان مى آورد در نهايت به از هم گسيختن روابط اجتماعى و اشاعه هرج و مرج فكرى و اجتماعى خواهد انجاميد كه ثمره آن حكومت استبدادى (تورانى ) است .

نظام تورانى (ستمگرى ) نيز ظالمانه ترين نوع حكومتى بود كه مى توانست تحقق يابد و اشكالهاى افلاطون بر آن همتاى اشكالهايى است كه ديگران بر اين نظام وارد ساخته اند.

به طور كلى ، آنچه كه افلاطون در انتقاد از نظامهاى سياسى موجود مى گويد، نشان مى دهد كه به هيچ وجه يك تفكر انسان مدارانه ، در معناى جديد آن ، بر قضاوتهاى او حاكميت ندارد. بويژه انتقادات وى نسبت به نظام دمكراسى ، كه از محصولات تفكر ((انسانگرايانه )) در عصر جديد است ،

به روشنى حكايتگر اين قضيه است كه انسان به عنوان فرد و يك اتم آن گونه كه در عصر جديد مورد توجه و تكيه قرار مى گيرد، در ديدگاه وى جايگاهى ندارد. او انسانهاى را به دلى پيروى از هوى و هوس و احساسات و عواطف كه جريان طبيعى تفكر و زندگى آنان است شايسته قضاوت و داورى صحيح حتى در سرنوشت خويش نمى داند همان انسانى كه با همين احساسات و عواطف و غرايز و خودخواهى ، در تمدن حاضر در صحنه هاى مختلف سياست اجتماع ، اقتصاد و... باور مى شود و مدار قرار مى گيرد. همه چيز براى او خواسته مى شود به او سپرده مى شود و در او استحاله مى گردد.

آرى به همين دليل است كه انتقادات افلاطون را، انسان مداران عصر دمكراسى بر نمى تابند و بر او خرده گيريهاى بسيار گزنده و سخت مى كنند.

پس از انتقاد از نظامهاى سياسى موجود، چگونگى راهبرد افلاطون به ساختار مدينه فاضله خويش نيز، در همين راستا بسيار حايز اهميت و نكته آموز است . آنچه جالب توجه است اين است كه افلاطون اين نابسامانيها را مى بيند ولى در متن آن به انسان آن گونه كه بايد حضورش ‍ لمس گردد، توجه ندارد و به نظر مى رسد كه دغدغه او در ترسيم مدينه فاضله بيشتر، گره گشايى از يك مشكل فلسفى است تا يك معضل انسانى . تحليل و راهبرد او در اين قضيه چنين است .

نظامهاى سياسى مزبور هيچ يك ، يك نظام پايدار و با ثبات نيست . اين مساءله وى را به فك فرو مى برد. او كه پيش از آن در نظريه ((مثل )) خويش به اين نتيجه رسيده بود كه حقيقت لزوما داراى ويژگى ثبات و كليت است از بى ثباتى وضع موجود در چارچوب فلسفه خويش يك نتيجه كاملا معقول مى گيرد. نظامهاى سياسى موجود با توجه به بى ثباتى آنها هيچ يك نمى تواند نظام سياسى ايده آل بوده و جامعه تحت سلطه خويش را به سامان و صلاح راهنمون كند براى رسيدن به جامعه مطلوب بايد در انديشه يك نظام سياسى باثبات بود و او بر خود مى داند كه فيلسوفانه به طراحى آن نظام و در نتيجه مهندسى مدينه فاضله بپردازد يعنى ، يك جامعه باثبات ، متناسب با ايده هاى مثل گونه خويش .

سازمان و بافتى كه او به چنين شهرى مى دهد بدين گونه است :

نيك شهرى طبقاتى كه از دو گروه عمده تشكلى يافته است : طبقه پاسداران و توده مردم . پاسداران خود از دو طبقه فراهم گشته اند: فرمانروايان و ياوران . آنان جنگ آورانى كار آزموده و مجرب هستند و از استعداد و فضيلت ذاتى ، نسبت به توده مردم برخوردارند. وى طبيعت و سرشت آنان را به طلا و نقره و طبيعت توده مردم را به آهن و برنج تشبيه مى نمايى (در همين جا نيز اختلاف تفكر او با انديشه تساوى انسانها و به تعبير ديگر، ((اتم وار انگاشتن )) انسانها در عصر جديد به روشنى ملاحظه مى گردد.))

فرمانروايان ، مسؤ وليت اداره كشور و اتخاذ تصميمات نهايى را بر عهده دارند و ياوران بازوى اجرايى آنان در انجام آن ، تصميمات هستند. به عقيده افلاطون ، كسانى كه شايستگى ذاتى حضور در طبقه پاسداران را دارند بايد از همان اوان جوانى تحت تربيت و مراقبت ويژه قرار گيرند تا به تدريج بتوانند در سنين بالاتر، با توجه به استعداد و آموخته ها و تواناييهاى خويش در شمار ياوران و با فضيلت ترين آنان ، به مقام فرمانروايى در آيند. آنان براى ور بودن از هر نوع انگيزه شخصى در كارها از يك نوع زندگى اشتراكى برخوردارند اشتراك در زندگى خانوادگى و دارايى تا از هر نوع احساس مالكيت خصوصى كه سر منشاء مفاسد اجتماعى است ، فارغ و در امان باشند. پس از اين افلاطون به ايراد عقيده معروف خويش مى پردازد. آن عقيده كه محور اساسى در تاءسيس مدينه فاضله را تشكيل مى دهد. عبارت است از حكومت فيلسوفان و حكيمان بر جامعه

به اعتقاد وى ، از ميان طبقه پاسداران تنها كسى كه به مقام درك حقايق (يعنى مثل ) رسيده است مى تواند عهده دار مسؤ وليت فرمانروايى گردد و او كسى است كه حقايق و مصالح توده مردم را به واسطه اتصال با عالم حقيقت بهتر از خود آنان تشخيص مى دهد و تصميمات او به حقيقت و درستى نزديك تر است . آن گونه كه وى در ((جمهورى )) مى نگارد گرفتارى و نابسامانيهاى بشر، محصول نظامهاى سياسى آشفته است و اين مشكلات پايان نمى يابد، مگر اين كه فيلسوفان شهريار و يا شهرياران فيلسوف گردند و اين مطلب مغز تفكر او در تاءسيس مدينه فاضله است .

((گفتم ، اى گلاوكن عزيزم ! مفاسدى كه شهرها را تباه مى كند، بلكه به عقيده من به طور كلى مفاسد نوع بشر، هرگز نقصان نخواهد يافت ، مگر آن كه در شهرها، فلاسفه پادشاه شوند،يا آنان كه هم اكنون عنوان پادشاهى و سلطنت دارند، به راستى و جدا در سلك فلاسفه در آيند و نيروى سياسى ، با حكمت تواءما در فرد واحد جمع شود .))

پس به طور خلاصه ، بافت و سازمان مدينه فاضله افلاطونى چنين است : فيلسوف ، به عنوان فرمانروا در راءس هرم تصميم گيرى قرار دارد. طبقه حاكم ، طبقه با فضيلت تر و به يك معنى اشراف جامعه اند كه تفاوت گوهرى با ساير طبقات جامعه دارند و براى بهتر اداره كردن جامعه در يك نظام اشتراكى به سر مى برند و از همان نخست ، تحت مراقبتهاى ويژه قرار مى گيرند. (برخى مورخان در بيان اختلاف نظام اشتراكى حاكم بر مدينه فاضله افلاطونى با ساير نظامهاى اشتراكى ، از آن تعبير به ((كمونيسم اشرافى )) مى كنند .)

در هر حال ، رويكرد و برداشت او از جامعه مطلوب و آرمان شهر، يك نوع قراءت سياسى - فلسفى نسبت به اين قضيه است و همچون نظريه مثل وى ، از جنبه هاى تخيلى و رؤ ياگونه مابعدالطبيعى برخوردار است . خود وى نيز، به تخيلى بودن آن اذعان دارد و در كتاب ((جمهورى )) چنين مى گويد:

((چه بسا مدينه فاضله هرگز تحقق نيابد بلكه به صورت نمونه اى در آسمان باشد تا آرزومندان بتوانند آن را ببينند و ماننده آن را در دلهاى خود بنياد نهند .))

حتى او خيلى مهم نمى داند كه چنين جامعه اى به وجود بيايد يا نيايد:

((... اين كه چنين حكومتى وجود خارجى داشته يا در آينده وجود پيدا خواهد كرد و يا نه ، داراى اهميت نيست ... (مهم آن است كه مرد حكيم ) تنها از اصول يك چنين حكومت پيروى خواهد كرد و لاغير .))

در واقع ، وى تمام نظامهاى سياسى ديگر را مردود مى دانست ، به دليل اين كه هيچ يك از آنها با فلسفه و طبع حكيمانه سازگار نيست .

مى بينيم كه دغدغه او، يك دغدغه انسانى نيست ، بلكه يك نوع دلواپسى فلسفى است . براى انديشه ورانى چون او، مدينه فاضله يك معماى فلسفى - سياسى است كه در آن كنجكاويهاى خويش را ارضا مى كنند و قطعات مختلف پازل تفكر را در جايگاه هاى مخصوص آن مى نهند و اكنون در چنين بحثى ، جايگاه سياسى يك فيلسوف مفقود شده است و آن را بايد يافت ، بنابراين مدينه فاضله اى را ترسيم مى كنيم ، تا اين جايگاه گمشده يافت شود.

((فيلسوف ، مى تواند به تحصيل معرفتى نايل گردد كه نتيجه اش قادر كردن اوست به طرح منشورها و قوانين اساسى كشور، بر پايه اصول عقلانى . از اين قرار ديگر لزومى نخواهد داشت كه نوع بشر در انتظار صدقه الهى بنشيند، تا شرايطى كه در آن تحصيل فضيلت امكان پذير باشد به وجود آيد. فقط لازم است كه فلاسفه بر اريكه قدرت تكيه زنند و بعد از آن ، بنا كردن يك دولت خوب و منطبق با موازين عقلى ، كارى دشوار نيست .))

البته افلاطون ، از نكات و آرمانهاى ديگرى نيز، چون آرمان عدالت و اعتدال در مدينه فاضله سخن مى گويد و اين مقوله در سرتاسر كتاب جمهورى ، به عنوان ركن و محور اساسى در بافت انديشه و همينطور در سازمان مدينه فاضله وى به چشم مى خورد، ليكن باز هم با يك صبغه فلسفى و سياسى نسبت به اين گونه قضايا. به اعتقاد وى :

((اعتدال مدينه ، عبارت است از تبعيت لازم و مقتضى فرمانبرداران از فرمانروايان . عدالت مدينه در اين است كه هر كس ، بدون دخالت در كار ديگران ، مواظب و متوجه كار خود باشد. همان گونه كه فرد، وقتى عادل است كه تمام عناصر نفس او به نحو شايسته و هماهنگ كار ويژه خود را انجام دهند و پايين تر نسبت به بالاتر تبعيت لازم را داشته باشد، همين طور مدينه وقتى عادل يا درستكار است كه تمام طبقات و افرادى از آنها تركيب و تاءليف شده است وظايف مربوط به خود را به طريقى شايسته و صحيح انجام دهند .))

و ما در تمام طول تاريخ تمدن يونان و پس از آن ، تا ابتداى عصر جديد، با يك چنين نگرشى مواجه هستيم . ارسطو نيز كه به ترسيم جامعه مطلوب مى پردازد، دقيقا، همين رويكرد را دارد، يعنى ، يك نوع قراءت فلسفى سياسى نسبت به مدينه فاضله . وى در ابتداى امر، اذعان مى دارد كه نظام سياسى براى بهبود وضعيت اجتماع و رفع نابسامانيها تاءسيس ‍ مى گردد.

((هدف جامعه سياسى ، نه تنها زيستن ، بلكه بهزيستن است ... .))

بنابراين ، سعادت انسان محور و غايت جامعه سياسى است . اما او تفسيرى خاص از سعادت در ذهن دارد. به اعتقاد وى ، سعادت در كاربرد فضيلت است و فضيلت را در دانايى و اعتدال بايد جست به همين دليل ، انديشه مركزى او نسبت به مدينه فاضله ، حول محور دانايى و اعتدال مى گردد، همان ايده هايى كه در مابعدالطبيعة و اخلاق خويش آنها را پذيرفته و بر آنها تاءكيد كرده بود. به همين دليل در هرم سياسى جامعه مطلوب ، بايد كسى يا كسانى در راءس قرار گيرند كه از فضيلت و دانايى افزون ترى برخوردارند. اين فضايل اگر در يك شخصى جمع آيد، حكومت پادشاهى (مونارشى ) كه بهترين نوع نظامهاى سياسى مطلوب است ، پديد خواهد آمد و اگر در گروهى ، نوع حكومت مطلوب ، نظام آريستوكراسى ، يا همان حكومت اشراف و بوالفضولان خواهد بود. البته چون دانايى ، تنها ملاك فضيلت به شمار نمى آيد، بلكه اعتدال و ميانه روى نيز از شاخصه هاى اصلى است (بلكه از اهميت بيشترى برخوردار است ) ارسطو ترجيح مى دهد كه قاعده و دستور العمل مطلقى در ارتباط با بهترين شيوه زندگى و نظام سياسى جامعه ارائه ندهد، بلكه ضابطه اى كشسان و قابل انطباق با شرايط مختلف پيش روى ما قرار مى دهد. او مى گويد:

((معيار ما، در تعيين بهترين سازمان حكومت و بهترين شيوه زندگى براى اكثريت كشورها و مردمان ، نه فضائلى است كه از دسترس عوام به دور باشد، نه ترتيبى است كه فقط در پرتو استعدادهاى طبيعى و به دستيارى ثروت حاصل آيد و نه شيوه حكومتى است كه كمال مطلوب ما برآورد، بلكه فقط آنچنان روش زندگى و حكومتى است كه بيشتر مردمان و كشورها را آسان ياب و پذيرفتنى باشد... سعادت راستين در آن است كه آدمى ، آسوده از هرگونه قيدوبند، با فضيلت زيست كند و فضيلت نيز در ميانه روى است . از اين جا بر مى آيد بهترين گونه زندگى آن است كه بر پايه ميانه روى و در حدى باشد كه همه كس بتواند به آن برسد، همين معيار بايد درباره خوبى و بدى يك حكومت و سازمان آن درست باشد؛ زيرا سازمان حكومت هر كشور نماينده شيوه زندگى آن است .))

به همين دليل ارسطو، در جامعه اى كه افراد طبقه متوسط افزون بر ساير طبقات باشند، حكومت طبقه متوسط را بهترين نوع حكومتها مى داند، زيرا وجود آنان در بدنه تصميم گيرى ضامن تعادل ، ثبات و بقاى جامعه و گسترش سعادت همگانى است .

((پس ناچار، آن حكومتى را بايد از همه بهتر دانست كه از افراد همانند و برابر فراهم آمده باشد. مردم متوسط هميشه زندگى مطمئن ترى از ديگران دارند .))

و در همين جا از حكومت دمكراسى كه سمبل حكومت اكثريت تهى دست جامعه در نظر اوست و همين طور از حكومت اليگارشى كه سمبل حكومت اقليت توانگر و توانمند در جامعه است ، به يكسان انتقاد مى كند؛ زيرا هر يك از آنان به گونه اى برهم زننده تعادل و اعتدال در جامعه اند.

با دقت و تاءمل در اين فقره ، به خوبى مى يابيم كه نه در اين نگاه و نه در ديدگاه ياد شده از افلاطون ، در هيچ يك ، ردپايى از تفكرات انسان مدارانه قرون جديد مشاهده نمى شود.

قرينه ديگرى كه مؤ يد همين ادعاست ، ديدگاه نسبتا هم سنگ و مشترك اين دو فيلسوف ، نسبت به مساءله برده دارى است . ارسطو، رسما بخشهايى از كتاب ((سياست )) خويش را به دفاع ، توجيه و تفسير بندگى و برده دارى اختصاص داده است . افلاطون نيز، به طور كلى اساس نظام سياسى مدينه فاضله را بر تفاوت سرشت و گوهر انسانها پايه گذارى مى كند و بر اين باور است كه عده اى از مردم ، در طبيعت خويش فرودست آفريده شده اند و جنس وجودى آنها از آهن و برنج است و دسته ديگر كه سرشت آنان از طلا و نقره وجود يافته ، شايسته سرورى و فرمانروايى هستند و صلاح فرودستان است كه يوغ بندگى و پيروى از فرادستان را بر گردن آويزند. اينها همگى نشان از آن دارد كه در تفكر گذشتگان ، انسان به معناى جديد آن ، به هيچ وجه مطرح و مورد اعتنا نبوده است . پس از آن دوره ، يعنى با پديد آمدن دوره تسلط كليسا بر تفكر اروپا نيز، همين بى اعتنايى و غفلت استمرار و چهره اى دينى و مذهبى مى يابد؛ چرا كه در انديشه كليسايى مدار، همه چيز خداست و كليه امور در آينه وجود او نظاره مى شود. علم ، فلسفه ، الهيات ، اخلاق ، هنر و خلاصه همه چيز، جهت گيرى ((آن جهانى )) دارد، به خدا باز مى گردد و در او استحاله مى گردد. همه آنان متفقا بر اين اعتقاد بودند كه :

((سعادت مطلق و واقعى در اين جهان دست نمى دهد .))

((فقط در وجود خداوند است كه نيكوكارى و سعادت مطلق وجود دارد .))

((همه اخلاقيات عبارت است از هنر و علم مهيا ساختن آدمى براى نيل به اين سعادت نهايى و ابدى ... يعنى ديدن روى خدا... و عالى ترين وظيفه كليسا آن است كه مردمان را به سوى سر منزل رستگارى رهبرى كند .))

((شاخص ترين حقايق تاريخ ، گواهى مى دهد كه بشر با تمرد از فرمان الهى ، مرتكب گناهى شد نامحدود، و به همين سبب ، مستحق مجازاتى بى پايان . و اقنوم دوم ، يا فرزند خدا، با تجلى به صورت بشرى و تحمل بدنامى و رنج مرگ ، گنجينه اى از فيض نجاتبخش خود، به وجود آورد كه به بركت آن انسان مى تواند على رغم گناهكارى ذاتى ، رستگار شود.))

بنابراين ، كليسا نيز با طرح ((خدامدارى )) از شعاع توجه بر انسان بيشتر كاست و با گذاردن داغ گناهكارى ابدى بر پيشانى وى ، همچنان بر عقده هاى تاريخى وى افزود. در بخشهاى آينده ، به طور مختصر نشان خواهيم داد كه چگونه انسان در عصر جديد، از خواب ((خودناباورى )) برمى خيزد و چگونه در طول قرنها، به تدريج ، جايگاه خويش را در جدول هستى شناسى تغيير مى دهد، تا بتواند تمدنى بر محور ((انسانگرايى )) بنا نهد. اما پيش از آن مى خواهيم با تبيين انديشه مدينه فاضله از ديدگاه يكى از بزرگترين متفكران اسلامى ، تاءييد و تكمله اى بر تحليل پيشين داشته باشيم .