بازگشت

تو را با ندبه مي خوانم


تو را با ندبه مي خوانم

احمد راهدار

تو را مي خواهم و مي خوانم؛ تو مي آيي و آمدنت دور نيست. اين مژده را در بيابان يأس از نهان دلم گرفته ام كه تو مي آيي و آمدنت مثل شعر ناگهاني است و چونان سبزه، زمرّد زمين. مثل اشك، هزاران عاطفه داري و چونان تحويل سال، هزار خنده و ديدار. فانوس ها را به كوچه ها آورده ام و در آبگينه هاشان آتش ريخته ام تا در صبح استقبال، كسي دل مرده نباشد. هرچند مي دانم كه تو در راهي و با خود يك اقيانوس آب مي آوري، به اندازه اي كه همه تشنگان تاريخ را سيراب كني. حديث گل و بلبل و شمع و پروانه را كه كهنه ردائي نخ نما بودند رها كرده ام و حديث ندبه تو را به زمزمه نشسته ام كه هميشه تازه است و هر روزِ مرا جمعه مي كند؛ جمعه اي به ساحت انتظار.



تو را مي خواهم و مي خوانم؛ زيرا مي دانم كه اسب آرزويم، تنها در چمن زار ظهور تو چابك خواهد بود، زيرا با تو از تيرگي هاي شبهاي غيبت، از هميشه جور و از فريب سراب هاي روزگار، راحت تر از همه سخن مي گويم؛ مولاي من! كاش لايق بودم تا وجود فراتر از اقيانوست را ببوسم و شميم مست تر از گلت را ببويم. كاش كبوتري سبك بال در كهكشان مهر و عشق تو بودم و چكاوكي آشيانه بسته در آلاچيق كويت. هنوز در انتظارت نشسته ام. مي دانم كه مي آيي و تمامي پرستوهاي مهاجر را در ييلاق كويت ساكن مي كني. مي دانم كه آغاز تمامي سلام ها و پايان تمامي خداحافظي ها خواهي بود. هنوز در انتظارت نشسته ام و هر صبح و شام چشمان منتظرم را به عطر گل نيلوفر مي آرايم. اي عصاره وجود! كاش حائل ضخيم فراق دريده مي گشت و غم هجرانت به سر مي آمد. آنگاه وصال، رنگين ترين قصه آمالم با آهنگ سلام خوانده مي شد. اما دريغ كه عرصه انتظار تقدير من شده است و مرا جز انتظار راهي نيست! انتظاري طاقت فرسا، كه گنجينه سرخين سينه ام را صندوقچه اي گرد و غبار گرفته و تازيانه خورده از اظلام زمانه، كرده است. و در حالي اين چنين، آيا داروي مرحم گذاري به غير از ندبه مرا التيام مي بخشد؟ آه! ندبه، ندبه چيست كه اين گونه آرام بخش است؟



ندبه، زبان راز و رمز عاشقان حضرت بقيةالله الاعظم است كه هر صبح جمعه به هزاران اميد گويا مي شود و با كلام قدسي اش بر دل خستگان طريق عشق، هزار لاله اميد كه هر كدام به نوعي بوي وصال مي دهد؛ مي كارد. و چنين است كه در ندبه، سرور و شادي از دل حزن و اندوه به پا مي خيزد. وگرنه چگونه ممكن است كه از «مغيّب لم يخل منا» به «سبيل فتلقي» رهنمون مي گرديم و از «احار فيك» به «ترانا نريك» واصل مي شويم؟



مگر نه اين است كه فلسفه «فليبك الباكون»، «فنقرّ عينا» مي باشد و شرط «ننتفع من عذب ماءك»، «فقد طال الصدي»؟ مگر نه اين است كه مأموريم تا در جرگه «وليصرخ الصارخون» و «يضج الضاجون» درآييم و با چشماني كه مصداق «قذيت عين» هستند به انتظار صاحب «لواء النصر» بنشينيم اگرچه ندانيم كه در كجاست؟؛ «ابرضوي او غيرها ام ذي طوي»؟



ندبه ناله شيدايي منتظران نور است كه در فراق گمشده تاريخ بلند است. و كدام عاشق است كه با ناله هاي شيدايي و راز و رموز طريقت عشق بيگانه باشد؟ هيچ نمي بيني كه سالكان اين طريقت را به طلية ناله محك زنند و به شدت شيدايي رتبه دهند؟ پس هان كه در ندبه، جز راز نجويي و جز به شيدايي زمزمه اش نكني.



ندبه قصه تركنازي قلندران عشق است كه در غم فراق قافله سالار اين طريقت با آهنگ غم خوانده مي شود. هيچ قلندر ديده اي كه شادي اش را غير اشكِ ياد آن حضرت غايب از نظر رقم زند؟!



پس زنهار! كه از اين قافله عقب نماني. بيا تا طوفان آهي گرديم و بر ابر باران زاي ندبه سوار گرديم و همراه باران هاي اشك بر چمن زار انتظار فرود آييم، باشد كه در صبح صادق فَرَج، اولين شاهدان طلوع آن شمس الشموس ولايت گرديم. وه كه چه ديدني است آنگاه كه شكست فضاحت بارِ سايه تيره و سرد مه فراق را نظاره گر باشيم و پيروزي غرورآفرين پرتوهاي خورشيدِ آخرين وصال را به تماشا بنشينيم.



ندبه پربهاترين هديه عاشقان فَرَج حضرت دوست است كه به كادوي اشك پيچيده گشته تا هر صبح جمعه در طبقي از اخلاص، هديه به قدوم مبارك معشوق گردد. و چنين است كه ندبه بي اشك را نخرند آن سان كه هديه بي كادو را. و به راستي چه چيزي بهتر از هديه، نياز ناز محبوب را برطرف مي كند و كدام معشوق است كه نياز نازش اشك باشد جز آن معشوق عالم هستي؟



ندبه نوحه فراق عاشق شيدايي است كه تقدير تاريخ او را سرگردان معشوق كرده است و راز ناله عاشق اينجاست كه سرگردان است ورنه عاشق آنجا كه به معشوق رسيده باشد، نه به اشك و ناله، بلكه به مستي و تغزل روي مي آورد و چنين است كه آنچه عاشق را مجنون مي كند فراق است و هجران، نه وصال و دامان.



اگرچه در دنيايي كه در آن عاشق مآبان هوشيار و مجانين بي خبر از عشق با راز و رمزهاي تصنعي تكلم مي كنند، ديگر فراق و وصال، حاملان راز و رمز تاريخ نخواهند بود. مگر شنيده شده است كه مركب عشق در وادي عقل چابك باشد؟ و يا شنيده شده است كه مجنوني جز در گلستان عشق به تغزل نشيند؟ هرگز! كه اگر چنين بود ديگر عاشقي را جنون، شرط اول نبود.



ندبه سرود آرام بخش دلدادگان دلبري است كه گوهر وجودش ميراث چندين هزار ساله انبياست و ندبه، حاوي تاريخ انبيا. از اينروست كه ندبه را در فراق آن ميراث دار انبيا مي خوانند. و وقتي تاريخ انبيا، تاريخ مظلومان است و ندبه، غم نامه آن تاريخ، چرا به آخرين مظلوم تاريخ تعلق نگيرد؟



ندبه ابر پر آب رحمت لايزال حضرت منّان است كه در آسمان ولايت سينه گسترده است تا بر چمنزار اهل ولا ببارد. مگر لاله هاي ايمان اين گونه شكوفه دهند. و اگر ابرهاي ندبه و كميل و عاشورا و توسل و... نبودند، بذر كدامين گل ايمان در زمين تفتيده و خشكيده عصيان و گناه جوانه مي زد؟



ندبه آبشار زلال شفا و شفاعت است كه از سرچشمه قدسي وحي مي جوشد تا تشنگان تاريخ را كه گرفتار برهوت فراق اند، سيراب كند. و كاش هلاكت شوندگان عطش، مي دانستند كه سرچشمه بقا كجاست! و آب حيات در كجا مي جوشد. كاش مي دانستند كه ريشه هستي در كدامين خاك، جاودانه مي ماند و شاخه هايش بر كدامين وادي سايه مي گستراند.



مولاي من! سال هاست كه كاسه هاي صبرمان لبريز شده است و آتشفشان دل مان فعّال. سحاب چشم مان جز خون نمي بارد و در دشت دل مان جز خار غم نمي رويد. امواج خون در درياي ديده مان مي غرد و ساحل پلك مان را مي فرسايد. لب هاي مان از فرط عطش ترك خورده اند و گوش هاي مان از كثرت ناله ها كر شده اند. زبان هاي مان از شدّت ترس لكنت گرفته اند و صداهاي مان در حنجره ها خفه شده اند.



درياي آرزوي مان خشكيده است و كوه اميدمان ريزش كرده است. ناله هاي مان گوش فلك را كر كرده و ضجه هاي مان در دل سنگ ها نفوذ كرده است. بزرگان مان خاك نشين شده اند و جوانان مان در دام پيري گرفتار شده اند. شادي هاي مان لباس غم به تن كرده اند و غم هاي مان ريشه دار شده اند.



مرغان حق گرفتار چنگال كركس زمانه شده اند و بوم هاي شوم صفت، بر آسمان چيره شده اند. طوفان هاي سرخ و سياه حوادث بي رحمانه بر گل ها مي وزند و شقايق هاي لطيف را پرپر مي كنند. سيمرغ يأس قهرمان كابوس شب هاي عمرمان شده است. كوهنوردان صبور از فتح قله اميد نااميد شده اند. قابيليان يورش برده اند و هابيليان را سنگري جز انتظار نيست. شب پره ها به ميدان آمده اند و چكاوك ها به لانه ها پناه برده اند. روزگار قرعه قدرت را به نام روبهان انداخته و شيران را تبعيد و خانه نشين كرده است. گردباد حوادث بر آلاچيق حيات مان وزيدن گرفته و هستي مان را چونان پَري تا مرز خلأ عدم بالا برده است.



دنيا ظلمتكده اي بزرگ شده است. آدميان گرفتار باتلاق غفلت شده اند. در شهر علم، جهل فوران مي كند. چشمه هاي معرفت خشكيده است. رگ هاي غيرت و عفت بريده شده اند. عدالت محو شده است و بي عدالتي بيداد مي كند. رودهاي الحاد طغيان كرده است ولي سرزمين دين همچنان تشنه است. جنگ نابرابر ظلم عليه حق به پا شده است. مردمان سعادت را در مرداب هاي فساد و منجلاب هاي عصيان مي جويند. با انسان كُشي تجارت مي كنند و مقام مي گيرند. صلح را به صليب مي كشند و در آتش جنگ مي دمند.



قساوت در مرزهاي بي نهايت سير مي كند. بر اشك يتيمان مي خندند و بر آه بي نوايان طعنه مي زنند. دل هاي شكسته را به تمسخر مي گيرند و ناله هاي مظلومان را به زهرخند مي خرند. اخلاق را ذبح كرده اند و معنويت را مُثله نموده اند. حق جويان را به هِق هِق وادار كرده اند و حق را پايمال و لگدمال نموده اند. آواي غريبانه مظلومان از زندان ابوغريب به گوش مي رسد.



و ما بسان باديه نشينان آن سوي كوه قاف در برهوت فنا، ميان سراب هاي كاذب هروله كنان مي دويم و عطش روح مان را به ناچار با خون آبِ دل و شورآبِ ديده مان برطرف مي كنيم. آه! مگر اين خاموشي سرد و تنهايي تاريك باور شدني است؟! مگر اين زخم عميق غربت را مرحم صبر التيام مي بخشد؟! مگر اين سيل اشك را سدّ زمان تواند كه مهارش كند؟! مگر اين طوفان آه را كسي ياراي مقاومت دارد. آيا اين شب نوميدي را سحر اميدي خواهد رسيد؟! آيا بر اين مَه بنشسته بر دل، پرتو خورشيدي خواهد تابيد؟ آيا بي صبري انتظار قابل تحمل است؟! آيا كشتي طوفان زده دل روزي بر ساحل پرامن فَرَج پهلو خواهد گرفت؟ آيا تشنگي آب و گريه صبر، باور كردني است؟!



امّا مولاي من! هنوز هم در دل شب هاي تاريك يأس، در قعر درياي هولناك خون، بر فراز آسمان دودآلود زمانه، از درون ظلمتكده دنيا، از گوشه هاي نمين سياه چال هاي ظلم، از زير آوارهاي فقر، از كنار چشمه سارهاي مادي، از ميان انسان هاي بي دين... عده اي تو را مي طلبند و ذكر نام تو را زمزمه مي كنند. يعني كه اي يوسف اسلام، بيا كه چشمان يعقوب جهان كور شده است.



يابن ياسين! در سيناي عشق تو سينه ها چاك كرده و تن ها صف به صف آراسته ايم تا شاهدان نخستينِ قدوم مبارك تو باشيم. آري! سال هاست كه در پي يافتن وجود نازنينت خانه به دوشيم. آوارگي گرچه سنّت ديرين عشق است كه عاشق را چاره اي جز استمرار و احياءاش نيست، اما اي نازنين معشوق! هيچ شنيده اي كه معشوقي عاشقش را در دار هجران رها كند و در آتش خيال وصلش بسوزاند؟ هيچ شنيده اي كه عاشقي به جرم عشق، در دادگاه معشوقش محاكمه گردد؟! هيچ شنيده اي كه فُرقَت عاشق و معشوقي قرن ها به طول انجامد؟ پس اي مولاي من! «الي متي احار فيك»؟



مولاي من! بيا كه ديگر صبرم از جام وجود لبريز گشته و مرا بيش از اين توان نيست كه بتوانم اشك فراقت را در چاه چشمم به اسارت كشم. بيا كه گل هاي بوستانِ حياتِ ابناي آدم عليه السلام دستخوش شبيخون طوفان هاي خزان شده است. بيا كه همسنگران خداجو و عاشق پيشه ام يك يك شهيد ظلمت زمانه گشته اند. بيا و به انتظار پايان بخش و با حضورت به تار و پود خشكيده جان هامان طراوت و سرور را ارزاني دار.



مولاي من! دوست داشتم در فراسوي مرز حيات، توسن انديشه را به جولان در آورم، تو را معني كنم، غزلي همسانِ زيبايي هايت بسرايم و مثنوي مدحت را به لوح قلبم حك كنم و يا عظمت شأنت را در شاهنامه پهلوانان وادي نور بگنجانم. اما چه كنم كه در اين مهم، زبان قاصر است و الكن، و قلم، شكسته است و بي جوهر. ما انسان هاي هبوط كرده عصر مدرنيته كه از تابش انوار خورشيد وجودت محروميم و در حريم كويت نامحرم، در اين فرقت طاقت فرسا چه مي توانيم بگوييم جز اينكه: «اللهم انا نشكوا اليك فقد نبينا - صلواتك عليه و آله - و غيبة وليّنا و كثرة عدوّنا و قلّة عددنا و شدّة الفتن بنا و تظاهر الزمان علينا».