تشرفات شيفتگان
در ين بخش حكيات كساني از نظرتان مي گذرد كه به ديدار حضرتش نائل گشته و شيفته جمال دلربي آن امام(عج) بزرگوار شده اند اما در حين حضور، يشان را نشناخته اند و بعد از رفتن آن حضرت متوجه ين فوز عظيم شده اند.
1. تشرفات يت الله العظمي نجفي مرعشي(ره)
2. منزلت و مقام مرجعيت تقليد
3. دستور حضرت به خواندن دعي « اللهم عرفني نفسك..... »
4. تشرف حاج محمد علي فشندي تهراني
5. شيعيان ما، به اندازه آب خوردني، ما را نمي خواهند....
6. تشرف شيخ طه نجف(ره) از مراجع تقليد
7. تشرف در روز عاشوري حسيني
8. بيان فضائل امام علي(ع)
9. ما بي صاحب نيستيم!
10. اثبات حقانيت شيعه
11. ارزش گريه بر امام حسين(ع)!
12. عافيت، ازدواج، فقر!
13. قضيه ببر وحشي در تهران
14. پشتيباني و حميت حضرت از مراجع تقليد
15. توجه حضرت به ادعيه مأثوره
16. دستگيري حضرت از مضطرين
17. عمامه سبز رنگ!
18. تشرف حاج سيد عزيزالله تهراني
19. دعي نجات از شر دشمنان
1. تشرفات يت الله العظمي نجفي مرعشي(ره)
در كتاب شيفتگان ، جناب حاج آقي زاهدي از كتاب قبسات در شرح زندگي مرحوم يت الله العظمي نجفي مرعشي(ره) سه حكيت در رابطه با تشرف ين مرجع بزرگ به خدمت حضرت ولي عصر ارواحنا الفداء كه نكات جالبي را دارا است؛ نقل فرموده اند به شرح زير:
الف: تشرف در مسجد سهله
در يام تحصيل علوم ديني و فقه اهل بيت عليهم السلام در نجف اشرف، شوق زياد جهت ديدار جمال موليمان بقية الله الاعظم عجل الله فرجه الشريف داشتم، با خود عهد كردم كه چهل شب چهارشنبه پياده به مسجد سهله بروم؛ به ين نيت كه جمال آقا صاحب الامر عليه السلام را زيارت و به ين فوز بزرگ نائل شوم.
تا 35 يا 36 شب چهارشنبه ادامه دادم، تصادفاً در ين شب، رفتنم از نجف تأخير افتاد و هوا ابري و باراني بود. نزديك مسجد سهله خندقي بود، هنگامي كه به آنجا رسيدم بر اثر تاريكي شب وحشت و ترس وجود مرا فراگرفت مخصوصاً از زيادي قطاع الطريق و دزدها؛ ناگهان صدي پيي را از دنبال سر شنيدم كه ببيشتر موجب ترس و وحشتم گرديد.
برگشتم به عقب، سيد عربي را با لباس اهل باديه ديدم، نزديك من آمد و با زبان فصيح گفت: « ي سيد! سلام عليكم »
ترس و وحشت به كلي از وجودم رفت و اطمينان و سكون نفس پيدا كردم و تعجب آور بود كه چگونه ين شخص در تاريكي شديد، متوجه سيادت من شد و در آن حال من از ين مطلب غافل بودم.
به هر حال سخن مي گفتيم و مي رفتيم از من سوال كرد:
« كجا قصد داري؟ »
گفتم: « مسجد سهله »
فرمود: « به چه جهت؟ »
گفتم: « به قصد تشرف زيارت ولي عصر عليه السلام ».
مقداري كه رفتيم به مسجد زيد بن صوحان ( مسجد كوچكي است نزديك مسجد سهله ) رسيديم، داخل مسجد شده و نماز خوانديم و بعد از دعيي كه سيد خواند كه كأنّ با او ديوار و سنگها آن دعا را مي خواندند، احساس انقلابي عجيب در خود نمودم كه از وصف آن عاجزم.
بعد از دعا سيد فرمود:
« سيد تو گرسنه ي، چه خوبست شام بخوري ».
پس سفره ي را كه زير عبا داشت بيرون آورده و در آن مثل ينكه سه قرص نان و دو يا سه خيار سبز تازه بود. مثل ينكه تازه از باغ چيده و آن وقت چهله زمستان، و سرمي زننده ي بود و من متوجه ين معنا نشدم كه ين آقا ين خيار تازه سبز را در ين فصل زمستان از كجا آورده؟
طبق دستور آقا، شام خوردم.
سپس فرمود: « بلند شو تا به مسجد سهله برويم »
داخل مسجد شديم آقا مشغول اعمال وارده در مقامات شد و من هم به متابعت آن حضرت انجام وظيفه مي كردم و بدون اختيار نماز مغرب و عشا را به آقا اقتدا كردم و متوجه نبودم كه ين آقا كيست.
بعد از آنكه اعمال تمام شد، آن بزرگوار فرمود:
« ي سيد يا مثل ديگران بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد كوفه مي روي يا در همين جا مي ماني؟ »
گفتم: « مي مانم ».
در وسط مسجد در مقام امام صادق عليه السلام نشستم به يشان گفتم: « يا چي يا قهوه يا دخانيات ميل داري آماده كنم؟ »
در جواب، كلام جامعي را فرمود:
« ين امور از فضول زندگيست و ما از ين فضول دوريم. »
ين كلام در اعماق وجودم اثر گذاشت به نحوي كه هرگاه يادم مي يد اركان وجودم مي لرزد.
به هر حال مجلس نزديك دو ساعت طول كشيد و در ين مدت مطالبي رد و بدل شد كه به بعض آنها اشاره مي كنم.
1. در رابطه با استخاره سخن به ميان آمد، سيد عرب فرمود:
« ي سيد با تسبيح به چه نحو استخاره مي كني؟ »
گفتم: « سه مرتبه صلوات مي فرستم و سه مرتبه مي گويم « استخيرالله برحمته خيرة في عافيه » پس قبضه ي از تسبيح را گرفته و مي شمارم، اگر دو تا ماند بد است و اگر يكي ماند خوب است. »
فرمود:
« بري ين استخاره، باقي مانده ي است كه به شما نرسيده و آن ين است كه هرگاه يكي باقي ماند فوراً حكم به خوبي استخاره نكنيد؛ بلكه توقف كنيد و دوباره بر ترك عمل استخاره كنيد اگر زوج آمد كشف مي شود كه استخاره اول خوب است اما اگر يكي آمد كشف مي شود كه استخاره اول ميانه است. »
به حسب قواعد علميه مي بيست دليل بخواهم و آقا جواب دهد به جي دقيق و باريكي رسيديم پس به مجرد ين قول تسليم و منقاد شدم و در عين حال متوجه نيستم كه ين آقا كيست.
2. از جمله مطالب در ين جلسه، تأكيد سيد عرب بر تلاوت و قرائت ين سوره ها بعد از نمازهي واجب بود:
« بعد از نماز صبح سوره يس، بعد از نماز ظهر سوره عمّ، بعد از نماز عصر سوره نوح، بعد از مغرب سوره الواقعه و بعد از نماز عشاء سوره ملك. »
3. ديگر ينكه تأكيد فرمودند، بر دو ركعت نماز بين مغرب و عشاء كه در ركعت اول بعد از حمد هر سوره ي خواستي مي خواني و در ركعت دوم بعد از حمد سوره واقعه را مي خواني و فرمود: كفيت مي كند ين از خواندن سوره واقعه بعد از نماز مغرب، چنانكه گذشت.
4. تأكيد فرمود كه:
« بعد از نمازهي پنجگانه ين دعا را بخوان. »
« اللهم سّرحني عن الهموم والغموم و وحشة الصدر و وسوسة الشيطان برحمتك يا ارحم الراحمين ».
5. و ديگر تأكيد بر خواندن ين دعا بعد از ذكر ركوع در نمازهي يوميه خصوصاً ركعت آخر.
« اللّهم صل علي محمّد و آل محمّد و ترحّم علي عجزنا و أغثنا بحقهم. »
6. در تعريف و تمجيد از كتاب شريف شريع الاسلام مرحوم محقق علامه حلي فرمود:
« تمام آن مطابق با واقع است مگر كمي از مسائل آن. »
7. تأكيد بر خواندن قرآن و هديه كردن ثواب آن، بري شيعياني كه وارثاني ندارند، و يا دارند ولكن يادي از آنها نمي كنند.
8. تحت الحنك را از زير حنك دور دادن و سر آن را در عمامه قرار دادن. چنانكه علمي عرب به همين نحو عمل مي كنند و فرمود: در شرع ين چنين رسيده است.
9. تأكيد بر زيارت سيدالشهداء عليه السلام.
10. دعا در حق من و فرمود: « قرار دهد خدا تو را از خدمتگزاران شرع. »
11. پرسيدم: « نمي دانم يا عاقبت كارم خير است و يا من نزد صاحب شرع مقدس روسفيدم؟ »
فرمود: « عاقبت تو خير و سعيت مشكور و روسفيدي ».
گفتم: « نمي دانم يا پدر و مادر و اساتيد و ذوي الحقوق از من راضي هستند يا نه؟»
فرمود: « تمام آنها از تو راضي اند و درباره ات دعا مي كنند ».
استدعي دعا كردم بري خودم كه موفق باشم بري تاليف و تصنيف.
دعا فرمودند.
در ينجا مطالب ديگري است كه مجال تفصيل و بيان آن نيست.
پس خواستم كه از مسجد بيرون روم به خاطر حاجتي، آمدم نزد حوض كه در وسط راه قبل از خارج شدن از مسجد قرار دارد.
به ذهنم رسيد چه شبي بود و ين سيد عرب كيست كه ين همه بافضيلت است؟ شيد همان مقصود و معشوقم باشد تا به ذهنم ين معني خطور كرد، مضطرب برگشتم و آن آقا را نديدم و كسي هم در مسجد نبود.
يقين پيدا كردم كه آقا را زيارت كردم و غافل بودم، مشغول گريه شدم و همچون ديوانه اطراف مسجد گردش مي كردم، تا صبح شد چون عاشقي كه بعد از وصال مبتلا به هجران شود.
ين بود اجمالي از تفصيل كه هر وقت آن شب يادم مي يد، بهت زده مي شوم. »
ب: تشرف در حرم عسكريين(ع)
در زيارت عسكريين عليهما السلام و در جاده طرف حرم سيد محمد، راه را گم كردم و در اثر تشنگي و گرسنگي زياد و وزش باد، در قلب الاسد از زندگي ميوس شدم غش كرده به حالت صرع و بيهوشي روي زمين افتادم ناگهان چشم باز كرده ديدم سرم در دامن شخص بزرگواري است پس به من آب خوش گواري داد كه مثلش را از شيريني و گواريي در مدت عمر نچشيده بودم.
بعد از سيراب كردنم سفره اش را باز كرد و در ميان سفره دو يا سه عدد نان بود، خوردم.
سپس ين شخص كه به شكل عرب بود فرمود:
« سيد در ين نهر برو و بدن را شستشو نما. »
گفتم: « برادر، ينجا نهري نيست، نزديك بود از تشنگي بميرم، شما مرا نجات داديد. »
آن مرد عرب فرمود:
« ين آب گوارا است »؛
با گفته او نگاه كردم ديدم نهر آب باصفيي است.
تعجب كردم و با خود گفتم: « ين نهر نزديك من بود و من نزديك بود از تشنگي بميرم ». به هر حال فرمود:
« ي سيد اراده كجا داري؟».
گفتم: « حرم مطهر سيد محمد عليه السلام ».
فرمود: « ين حرم سيد محمد است ».
نگاه كردم در زير بقعه سيد محمد قرار داريم و حال آنكه من در « جادسيه »
( قادسيه) گم شده بودم و مسافت زيادي بين آنجا و بقعه سيد محمد عليه السلام است.
باري از فوائد آنچناني كه از مذاكره با آن عرب در ين فرصت نصيبم شد ينهاست:
تأكيد و سفارش بر تلاوت قران شريف، و انكار شديد بر كسي كه قائل به تحريف قرآن است؛ حتي نفرين فرمود بر افرادي كه احاديث تحريف را قرار داده اند.
تأكيد بر نهادن عقيقي كه اسماء مقدسه چهارده معصوم ـ عليهم السلام ـ بر آن نقش بسته و نوشته شده زير زبان ميت.
و نيز سفارش فرمودند:
بر احترام پدر و مادر، زنده باشند يا مرده، و تأكيد بر زيارت بقاع مشرفه ائمه ـ عليهم السلام ـ و اولاد آنها و تعظيم و تكريمشان.
و سفارش فرمود:
بر احترام ذريه سادات
و به من فرمود:
« قدر خود را به خاطر انتسابت به اهلبيت عليهم السلام بدان و شكر ين نعمت را كه موجب سعادت و افتخار زياد است به جي آور. »
و نيز سفارش فرمود:
« بر خواندن قرآن و نماز شب. »
و فرمود:
« ي سيد! تأسف بر اهل علمي كه عقيده شان انتساب به ما است ولكن ين اعمال را ادامه نمي دهند. »
و سفارش فرمود:
« بر تسبيح فاطمه زهرا سلام الله عليها و بر زيارت سيدالشهداء عليه السلام از دور و نزديك و زيارت اولاد ائمه عليهم السلام و صالحين و علما و تأكيد بر حفظ خطبه شقشقيه اميرالمؤمنين عليه السلام و خطبه عليا مخدره زينب كبري عليها السلام در مجلس يزيد لعنه الله عليه و ديگر سفارشات و فوائد. »
به ذهنم خطور نكرده كه ين آقا كيست مگر وقتي از مد نظرم غيب شد. »
ج: در سرداب مقدس
در اقامتم در سامراء شبهيي را در سرداب مقدس بيتوته كردم؛ آن هم شبهي زمستاني. در يكي از شبها آخر شب، صدي پيي شنيدم با ين كه درب سرداب بسته بود و قفل بود، ترسيدم؛
زيرا عده ي از دشمنان اهلبيت عليهم السلام به دنبال كشتن من بودند. شمعي كه همراه داشتم نيز خاموش شده بود.
ناگاه صدي دلربيي شنيدم كه سلام داد به ين نحو:
« سلام عليكم يا سيد »
و نام مرا برد.
جواب داده گفتم: شما كيستيد؟.
فرمود: « يكي از بني اعمام تو ».
گفتم: « درب بسته بود از كجا آمدي؟ »
فرمود: « خداوند بر هر چيزي قدرت دارد. »
پرسيدم: « اهل كجييد؟»
فرمود: « حجاز».
سپس سيد حجازي فرمود: « به چه جهت آمده ي ينجا در ين وقت شب؟ »
گفتم: « به جهت حاجتهيي ».
فرمود: « برآورده شد ».
سپس سفارش فرمود:
« بر نماز جماعت و مطالعه در فقه و حديث و تفسير و تاكيد فرمود در صله رحم و رعيت حقوق استاد و معلمين و نيز سفارش فرمود به مطالعه و حفظ نهج البلاغه و حفظ دعاهي صحيفه سجاديه. »
از يشان خواستم درباره من دعا فرميد دست بلند كرده به ين نحو دعيم كرد:
« خديا به حق پيغمبر و آل او، موفق كن ين سيد را بري خدمت شرع و بچشان بر او شيريني مناجاتت را و قرار بده دوستي او را در دلهي مردم و حفظ كن او را از شر و كيد شياطين، مخصوصاً حسد ».
در بين گفتارش فرمود:
« با من تربت سيدالشهداء عليه السلام است، تربت اصل كه با چيزي مخلوط نشده است »
پس چند مثقالي كرامت فرمود و هميشه مقداري از آن نزد من بود. چنانكه انگشتري عقيق نيز عطا فرمود كه هميشه با من هست و آثار بزرگي را از ينها مشاهده كردم. بعد از ين آن سيد حجازي از نظرم غيب شد.
يشان ( يت الله مرعشي ) فرموده بودند: « ين حكيات را از من نقل نكنيد مگر بعد از مرگم ».
د. نامه حضرت بري يت الله مرعشي نجفي ( ره )
يكي از مومنين ( در حضور حاج آقا افشار ، مدير يكي از بخشهي بيمارستان يت الله گلپيگاني ) نقل مي كند :
آقيي به نام «سيد حسن» مشهور به شوشتريان كه از آشنيان يكي از علمي معروف قم است، هر چند وقت يكبار، يكي دو روز از تهران به قم، منزل ين عالم مي يد.
قبل از انقلاب، يك روزي آن عالم معروف به من فرمودند :
آقي سيد حسن با والده و خانواده اش به اصفهان بري صله رحم رفته بود. در موقع بازگشت از اصفهان نزديكيهي قم، سيدي را مي بينند كنار جاده، راه مي رود، والده سيد حسن مي گويد:
« سيد حسن! ين آقا سيد را سوار كن، اگر قم مي رود برسانش. »
سيد حسن به مادر مي گويد: « نامحرم است و باعث زحمت شماهاست. »
مادرش مي گويد:
« جلو سوارش كن، ما عقب ماشين مي نشينيم، حجابمان را هم حفظ مي كنيم. »
سيد حسن، نزديك سيد مي رسد و نگه مي دارد و از سيد مي خواهد كه سوار شود، سيد مي فرميد:
« من در ين نزديكيها دهي است به آنجا مي روم. »
سيد حسن مي گويد: « اشكالي ندارد، هر كجا خواستيد پياده شويد. »
باز آقا سيد مي فرميد:
« شما برويد! »
سيد حسن اصرار مي كند، با اصرار سيد حسن، آقا سيد سوار مي شود و مي فرميد:
« تقاضي مؤمن را نبيد رد كرد. »
اما وقتي سوار شدند، بوي عطر مخصوصي فضي ماشين را پر كرد كه تا آن موقع چنين بوي خوشي را استشمام نكرده بودند.
سيد حسن گويد: آمديم تا نزديك جاده خاكي، سيد فرمود:
« نگه دار! ينجا مي روم. »
ماشين توقف كرد، سيد دست كرد و پاكتي را به من داد و فرمود:
« ين پاكت را به سيد شهاب الدين مرعشي مي دهي. »
پاكت را گرفتم، به قم، منزل آن عالم آمدم و به يشان گفتم:
« جريان ين شد و سيد نامه ي دادند بري سيد شهاب الدين، شما يشان را مي شناسيد؟ »
آقا فرمودند: « آري! مقصود همين يت الله العظمي نجفي مرعشي است. »
سيد حسن مي گويد: « من اسم يشان را تا آن وقت نمي دانستم. »
آقا نامه را مي گيرد و باز مي كند، ببيند نامه از كيست و چه نوشته؟ وقتي نامه را باز مي كند، مطلبي را نمي تواند بخواند و فقط خطهيي را درهم و برهم مي بيند، و با دقت زياد، مي بيند پيين نامه با خط سبز نوشته شده است: « المهدي ».
نامه را در پاكت مي گذارد و به سيد حسن مي گويد:
« صبح زود قبل از نماز، يه الله نجفي، در محراب مسجد بالاسر، نشسته، برو و نامه را به يشان بده. »
سيد حسن، صبح قبل از اذان مي يد بالا سر و مي بيند آقي نجفي در محراب نشسته، عبا را به سر كشيده و مشغول ذكر است، سلام مي كند و نامه را به يشان مي دهد.
يت الله نجفي مي فرميند: « چرا خيانت كردي؟ »
مي گويد: « من خيانت نكردم. »
آقي حاج افشار مي نويسد:
من هر روز عصر و شب به منزل آن عالم مي رفتم و هر روز ساعت 6 صبح، به محضر يت الله العظمي نجفي مرعشي جهت گرفتن فشار خون و دادن داروهي لازم، مي رفتم.
عصر آن روز كه به منزل آن عالم رفتم، ين جريان را شرح دادند و از من خواستند صبح كه به منزل يت الله نجفي مي روم از يشان سؤال كنم كه در نامه چه نوشته بودند؟
صبح كه به محضر يشان رسيدم، پس از انجام كار، عرض كردم:
« آقا! از من خواسته اند تا از شما بپرسم در آن نامه چه نوشته بودند؟ »
يت الله نجفي حرفهيي را پيش كشيدند كه مرا از آن سؤال منصرف نموده و جواب ندادند، من هم اصرار نكردم.
عصر كه خدمت آن عالم رسيدم، پرسيدند: « جواب آوردي؟ »
گفتم: « نه! آقا مرا به جي ديگر و مطلب ديگر حواله نموده و خلاصه جواب نفرمودند. »
آن عالم گفتند: « فردا كه مي روي بپرس و حتماً جوابي بياور. »
باز صبح كه به محضر يت الله نجفي مشرف شدم، بعد از برنامه هي دارو و فشار خون همان جمله را پرسيدم، باز آقا مطلب ديگري را پيش كشيده و موضوعي را پرسش نمودند و مرا از آن سؤال بازداشتند.
عصر كه خدمت آن عالم رسيدم، منتظر جواب بودند، لكن به يشان گفتم:
« امروز هم موفق نشدم. »
تأكيد كردند كه:
« فردا وقتي رفتي، يشان را قسم بده و بپرس كه در نامه چه نوشته شده بود. »
صبح روز سوم كه رفتم و از آقا خواستم كه:
« آقا! در آن نامه ي كه حضرت صاحب الامر(عليه السلام) نوشته و امضاء فرمودند، چه نوشته شده بود؟ »
آقا فرمودند:
« به آقي ... بگو: ديدي خطش هفت رنگ بود. »
عصر آمدم و همين مطلب را به آن عالم گفتم.
يشان گفتند: « فردا صبح كه مي خواهي منزل يشان بروي بيا تا با هم برويم، شيد به خود من بگويند. »
فردا صبح با هم رفتيم و آن عالم بزرگوار شروع كردند به زبان عربي با آقي نجفي صحبت كردن، قريب يك ساعت صحبت كردند و وقتي بيرون آمديم پرسيدم:
« جواب دادند؟ »
يشان گفت: « همان جوابي را كه به شما گفتند، به من هم دادند، يعني فرمودند: ديدي خطش هفت رنگ بود. »
تاريخ نقل داستان 20/4/73
2. منزلت و مقام مرجعيت تقليد
جناب حاج احمد قاضي زاهدي در كتاب شيفتگان حضرت مهدي(عج) از قول حجت الاسلام سيد محمد مهدي مرتضوي لنگرودي كه از علما و نويسندگان مشهورند، مي نويسند:
« يك روز يت الله اراكي، بري ديدن مرحوم يت الله والد ( پدر آقي حاج سيد محمد مهدي مرتضوي لنگرودي ) به منزل ما آمدند پس از اداء مراسم ديدار، يت الله اراكي يت الله والد را مخاطب قرار داده و گفتند :
« شما كه از برداشت ما در نجف اشرف نسبت به يت الله سيد ابوالحسن اصفهاني تا اندازه ي بااطلاع بوديد و مي دانستيد كه ما مروج يشان نبوديم؛ بلكه در مجامع علما و فضلا نسبت به يشان چنين مي گفتيم كه ما از يت الله اصفهاني آنقدر كمتر نيستيم كه ترويج مرجعيت يشان نمائيم ».
يت الله والد، يشان را تصديق نمود و چنين گفتند: « آري، شما چنين ادعيي مي كرديد، ولي در واقع به مراتب از يشان كمتر بوديد. حتي مي توانم بگويم قابل مقيسه با يشان نبوديد ».
يت الله اراكي گفتند:
« به هر حال امروز مي خواهم عظمت و شخصيت يت الله اصفهاني را بري شما بيان نميم ».
بعد به سخنان خود چنين ادامه دادند:
« يك روز در نجف اشرف مشهور شد كه يك نفر مرتاض هندي كه از راه حق، رياضت كشيده و به مقاماتي رسيده، به نجف اشرف آمده است. فضلا و علما و محصلين به ديدار او مي رفتند؛ از جمله من هم به ديدار وي رفتم و به مرتاض گفتم:
يا در مدت رياضت خود، ختمي يا ذكري به دست آورده يد كه بشود به وسيله آن، به خدمت آقا امام زمان روحي له الفدا رسيد؟!
وي در جواب گفت: آري من يك ختم مجرب دارم. من از وي دستور آن ختم مجرب را گرفتم؛ دستور ختم چنين بود:
« بيد با طهارت بدن و لباس، در بياباني رفت و نقطه ي را انتخاب نمود كه محل رفت و آمد نباشد؛ بعد با حالت وضو رو به قبله نشست و خطي دور خود كشيد و مشغول ختمي شد؛ پس از انجام ختم، هر كس كه به نزد بجا آورنده ختم آمد، همان آقا امام زمان روحي له الفداء است ».
يت الله اراكي فرمود:
« من به بيابان سهله رفتم و طبق دستور، ختم را انجام دادم، همين كه ختم تمام شد سيدي را ديدم كه داري عمامه سبزي بود، به من فرمود: چه حاجتي داري؟
من فوراً در جواب گفتم: به شما حاجتي نيست.
سيد فرمود: شما ما را خواستيد كه به ينجا بيييم.
من گفتم: شما اشتباه مي كنيد من شما را نخواستم.
سيد فرمود: ما هرگز اشتباه نمي كنيم. حتماً شما ما را خواسته يد كه به ينجا آمده يم و گرنه ما در اقطار دنيا كساني را داريم كه در انتظار ما بسر مي برند. ولي چون شما زودتر، ين درخواست را كرده يد، اول به ديدار شما آمده يم؛ تا حاجت شما را برآورده، آنگاه به جي ديگر برويم.
گفتم: ي آقا سيد، من هر چه فكر مي كنم، با شما كاري ندارم شما مي توانيد به نزد آن كساني كه شما را مي خواهند برويد، من در انتظار شخصي بزرگ بسر مي برم.
سيد لبخندي بر لبانش نقش بست و از كنار من دور شد؛ چند قدمي بيش دور نشده بود كه ين مطلب در خاطرم خطور كرد كه نكند ين همان آقا امام زمان روحي له الفداء باشد؛
به خود گفتم: شيخ عبدالنبي! مگر آن مرتاض نگفت، جيي را اختيار كن كه محل عبور و مرور اشخاص نباشد؛ هر كس را ديدي، همان آقا امام زمان(عج) است و تو بعد از انجام ختم كسي را غير از ين سيد نديدي. حتماً ين سيد، امام زمان عليه السلام است.
فوراً بدنبالش روان شدم ولي هر چه تلاش كردم به او نرسيدم؛ ناچار عبا را تا كردم و در زير بغل قرار دادم و نعلين را به دست گرفتم و با پي برهنه، دوان دوان در پي سيد مي رفتم ولي به او نمي رسيدم، هر چند سيد آهسته راه مي رفت.
در ين صورت يقين كردم آن سيد بزرگوار، اقا امام زمان روحي له الفداء است.
چون زياد دويدم، خسته شدم استراحت كردم؛ ولي چشم من به سيد دوخته شده بود و مراقب بودم كه سيد به كدام يك از كوخهي عربي وارد مي شود تا من هم بعد از مقداري استراحت به همان كوخ بروم.
از دور ديدم به يكي از كوخهي عربي وارد شدند؛ بعد از مدت كوتاهي، به سوي آن كوخ روان شدم.
پس از مدتي راه پيميي به آن كوخ رسيدم. درب كوخ را زدم؛ شخصي آمد و گفت: چه كار داريد؟
گفتم: سيد را مي خواهم.
گفت: ديدار سيد نياز به اذن دخول دارد، صبر كن بروم و از بري شما اذن دخول بگيرم. وي رفت و پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا اذن دخول دادند.
وارد كوخ شدم؛ ديدم همان سيد بر روي تخت محقري نشسته؛ سلام كردم و جواب شنيدم.
فرمود: بيييد و بر روي تخت بنشينيد
اطاعت كردم و بر روي تخت روبروي سيد نشستم. پس از تعارفات، مسائل مشكلي داشتم خواستم يك به يك از آقا سؤال كنم؛ هر چه فكر كردم يكي از آن مسائل مشكل به يادم نيامد.
پس از گذشت مدتي فكر، سر بلند كردم؛ آقا را در حال انتظار ديده، خجالت كشيدم و با شرمندگي تمام عرض كردم: آقا اجازه مرخصي مي فرمييد.
فرمود: بفرمييد.
از كوخ خارج شدم؛ همينكه چند قدم راه رفتم، يك به يك مسائل مشكل به يادم آمد. گفتم: من ين همه زحمت كشيدم تا به ينجا رسيدم و نتوانستم از آقا استفاده ي بنميم؛ بيد پررويي كرد و دوباره درب كوخ را زد و به خدمت آقا رسيده مسائل مشكل را سؤال نميم.
درب كوخ را زدم دوباره همان شخص آمد.
به او گفتم: مي خواهم دوباره خدمت آقا برسم. وي گفت: آقا نيست.
گفتم: دروغ نگو، من بري كلاشي نيامده ام، مسائل مشكلي دارم، مي خواهم به وسيله پرسش از آقا حل شود.
وي گفت: چگونه نسبت دروغ به من مي دهي؟ استغفار كن! من اگر قصد دروغ كنم هرگز جيم در ينجا نخواهد بود.
ولي بدان، ين آقا مانند آقيان ديگر نيست؛ ين امام والامقام در ين مدت بيست سال كه افتخار نوكري او را دارم، بري يك مرتبه زحمت درب باز كردن را به من نداده است؛ گاهي از درب بسته وارد مي شود. گاهي از ديوار وارد مي شود. گاهي سقف شكافته مي شود و وارد ين كوخ مي شود، گاهي مشاهده مي كنم بر روي تخت نشسته و مشغول عبادت و يا ذكر گفتن است و گاهي مشاهده مي نميم كه نيست ولي صدي مباركش به گوش مي رسد وگاهي ابداً در كوخ نيست گاهي پس از گذشت چند لحظه باز مشاهده مي كنم كه بر روي تخت مي باشد؛ گاهي مدت سه روز طول مي كشد و تشريف فرما نمي شوند؛ گاهي چهل روز، گاهي ده روز، گاهي چند روز پي در پي در ين كوخ تشريف دارند، كار ين آقي بزرگوار غير ديگران است.
گفتم: معذرت مي خواهم، از ين نسبتي كه دادم استغفار مي كنم. اميد است كه مرا ببخشيد. گفت: بخشيدم. گفتم: يا راهي داريد بري حل مسائل مشكل من؟
گفت: آري هر وقت آقا امام زمان(عج) در ينجا تشريف ندارند، فوراً در جي يشان نيب خاصش ظاهر مي گردد و بري حل جميع مشكلات آمادگي دارد. گفتم: مي شود به خدمت نيب خاصش رسيد؟
گفت: آري. وارد كوخ شدم، ديدم بر جي آقا امام زمان عليه السلام يت الله العظمي آقا سيد ابوالحسن اصفهاني نشسته است.
سلام كردم، جواب شنيدم. بعد با لبخند و با لهجه اصفهاني فرمود:
حالت چطور است؟ گفتم: الحمدلله.
بعد مسائل خود را يكي پس از ديگري مطرح مي كردم، همينكه هر مساله ي را مطرح مي كردم، فوراً بدون تأمل جواب مسئله را با نشانه مي داد و مي گفت: ين جواب را صاحب جواهر در فلان صفحه، از كتاب جواهر داده است و فلان جواب را در كتاب حدائق، فلان صفحه صاحب حدائق داده است و جواب ين مسئله را صاحب رياض در فلان صفحه از رياض داده است و ... جوابها تمام حل كننده و تحقيق شده و قانع كننده بود.
پس از حل جميع مسائل مشكل، دستش را بوسيدم از خدمتش مرخص شدم. همينكه بيرون آمدم با خود گفتم:
يا ين آقا سيد ابوالحسن اصفهاني بود يا شخصي ديگر به شكل و قيافه يشان بود؟
مردد بودم؛ بعد با خود گفتم: ترديد شما وقتي زائل مي شود كه به نجف بروي و به خانه سيد وارد شوي و همان مسائل را مطرح كني؛ اگر همان جوابها را از سيد بدون كم و زياد شنيدي، در ين صورت يقين خواهي كرد كه آن سيد، همان آقا سيد ابوالحسن اصفهاني است، و اگر به آن نحو جواب نشنيدي، و يا جوابها را طور ديگر شنيدي، آن سيد غير يت الله سيد ابوالحسن است.
به نجف كه وارد شدم يكسره به منزل يت الله سيد ابوالحسن رفتم و به اطاق مخصوص يشان وارد شدم؛ سلام كردم، جواب شنيدم. با حالت خنده همان طور كه در كوخ لبخند زد و با لهجه اصفهاني فرمود حالت چطور است؟
من هم جواب دادم. بعد مسائل به همان نحو مطرح شد و سيد به همان صورت جواب دادند؛ بدون كم و زياد.
بعد فرمودند: حالا يقين كردي و از حالت ترديد بيرون آمدي؟
گفتم: ي آقي بزرگوار! آري. بعد دست مباركش را بوسيدم و همينكه خواستم از خدمتش مرخص شوم به من فرمود:
« راضي نيستم در حال حيات و زندگيم ين جريان را بري كسي نقل كني؛ بعد از مردنم مانعي ندارد ».
3. دستور حضرت به خواندن دعي « اللهم عرفني نفسك..... »
حاج غلام عباس حيدري دستجردي، داستان تشرفش را به محضر امام عصر عليه السلام چنين نقل مي كند :
« ... موضوعي را كه شرح مي دهم، مربوط به تابستان سال 1345 است كه بري زيارت حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام به مشهد مشرف شده بودم.
عصر روز جمعه ي بود كه در مسجد بالا سر حضرت نشسته، مشغول دعا بودم كه يكدفعه دستي از بالي سرم پيين آمد و كتاب مفاتيح را از دستم گرفت؛ دعيي را از مفاتيح به من نشان دادند و فرمودند:
ين دعا را بخوان. من كتاب را گرفتم و دعيي را كه قبلاً مي خواندم، شروع كردم مجدداً همان را خواندم.
ديدم بري مرتبه دوم، همان دست پيين آمد و كتاب را گرفت و دعيي را كه قبلاً فرموده بود دستور به خواندن داد من باز هم كتاب را گرفتم و همان دعي قبلي خود را پيدا كردم و مشغول خواندن شدم.
دفعه سوم كتاب را از دست من گرفتند و همان دعي مخصوصي را كه دو نوبت قبل فرموده بودند؛ به نحو اكيد دستور خواندن دادند.
در ين حالت يك دفعه به خود آمدم كه ين چه دعيي است كه سه نوبت ين سيد كه بالي سر من يستاده است؛ امر به خواندن مي كند؟
نگاه كردم: ديدم دعا در غيبت امام زمان ارواحنا له الفداء مي باشد. سر بلند كردم تا از او تشكر كنم، كسي را نديدم. به خود گفتم:
وي بر من كه امام خود را ديدم و نشناختم.
( « اللهم عرّفني نفسك..... » رجوع شود به مفاتيح الجنان. )
4. تشرف حاج محمد علي فشندي تهراني
آقي قاضي در كتاب شيفتگان نقل كرده اند:
« آنچه را كه اكنون مي خوانيد داستاني است، كه در سال 1354 به يك واسطه شنيدم؛ كه شخص مذكور در نزد عده ي از علما در صفائيه قم نقل كرده، و خوشبختانه در روز 16 ذي الحجه الحرام سال 1400 هجري قمري خود شخصاً در صحن مقدس «فاطمه معصومه» سلام الله عليها او را زيارت و آثار صدق و دوستي اهل بيت(ع) از سيميش مشهود و ضمن داستانهي زيادي از شرفيابي اش خدمت امام زمان ارواحنا فداه همين داستان را نيز پرسيدم و برخي از نكات ديگر داستان را نيز بريم تعريف فرمود.
ينك اصل ماجراكه راستي شگفت انگيز و اميد بخش است و مي فهماند كه در ين زمانها نيز افرادي ليق آن هستند كه ينچنين مورد توجه حضرت مهدي عليه السلام باشند.
« سال اولي كه به مكه مشرف شدم از خدا خواستم 20 سفر به مكه بييم تا بلكه امام زمان عليه السلام را هم زيارت كنم. بعد از سفر بيستم نيز، خداوند منت نهاد و سفرهي ديگر هم به زيارت خانه خدا موفق شدم.
ظاهراً سال 1353 بود بود به عنوان كمكي كاروان از تهران رفته بودم، شب هشتم از مكه آمدم بري عرفات تا مقدمات كار را فراهم كنم كه فردا شب وقتي حاجي ها همه بيد در عرفات باشند از جهت چادر و وضع منزل نگران نباشند.
شرطه ي آمد و گفت: آقا چرا الان آمدي؟ كسي نيست.
گفتم: بري ين جهت كه مقدمات كار را آماده كرده باشم.
گفت: پس امشب بيد خواب نروي. گفتم: چرا؟ گفت: به خاطر آن كه ممكن است دزدي بييد و دستبرد بزند.
گفتم: باشد. و بعد از رفتن شرطه، تصميم گرفتم، شب را نخوابم. بري نافله شب و دعاها وضو گرفته، مشغول نافله شدم.
بعد از نماز شب، حالي پيدا كردم و در همين حال بود كه شخصي آمد درب چادر و بعد از سلام وارد شد و نام مرا برد من از جا بلند شدم پتويي چند لا كرده زير پي آقا افكندم.
او نشست و فرمود:
چيي درست كن
گفتم: اتفاقاً تمام اسباب چيي حاضر است ولي چي خشك از مكه نياورده ام و فراموش كرده ام.
فرمود: شما آب روي چراغ بگذار تا من چيي بياورم.
از ميان چادر بيرون رفت و من هم آب را روي چراغ گذاشتم. طولي نكشيد كه برگشت و يك بسته چي در حدود 80 الي صد گرم به دست من داد.
چيي را دم كردم پيش رويش گذاردم، خورد و فرمود: خودت هم بخور، من هم خوردم؛ اتفاقاً عطش هم داشتم چيي لذت خوبي بري من داشت.
بعد فرمود: غذا چه داري؟ عرض كردم: نان.
فرمود: نان خورش چه داري؟ گفتم: پنير.
فرمود: من پنير نمي خواهم. عرض كردم: ماست هم از يران آورده ام. فرمود: بياور.
گفتم: ين كه از خود من نيست مال تمام اهل كاروان است. فرمود:
« ما سهم خود را مي خوريم. دو سه لقمه خورد. »
در ين وقت چهار جوان صبيح كه موهي پشت لبشان تازه سبز شده بود، جلوي چادر آمدند با خود گفتم: نكند ينها دزد باشند. اما ديدم سلام كردند و آن شخص جواب داد. خاطرم جمع شد.
سپس نشستند و آن آقا فرمود: شما هم چند لقمه بخوريد. آنها هم خوردند.
سپس آقا به آنها فرمود: شما برويد. خداحافظي كردند و رفتند.
ولي خود آقا ماند و در حالي كه نگاه به من داشت سه بار فرمود: خوشا به حالت حاج محمد علي. گريه راه گلويم را گرفت. گفتم: از چه جهت؟
فرمود: « چون امشب كسي در ين بيابان بري بيتوته نمي يد، ين شبي است كه جدم امام حسين عليه السلام در ين بيابان آمده. »
بعد فرمود: دلت مي خواهد نماز و دعي مخصوص كه از جدم هست بخواني؟
گفتم: آري.
فرمود: برخيز غسل كن و وضو بگير.
عرض كردم: هوا طوري نيست كه من با آب سرد بتوانم غسل كنم.
فرمود: من بيرون مي روم تو آب را گرم كن و غسل نما.
او بيرون رفت، من هم بدون ينكه توجه داشته باشم چه مي كنم و ين كيست، وسيله غسل را فراهم كرده و غسل نمودم و وضو گرفتم ؛ ديدم آقا برگشت.
فرمود: حاج محمد علي غسل كردي و وضو ساختي؟
گفتم: بلي.
فرمود: دو ركعت نماز بجا بياور، بعد از حمد 11 مرتبه سوره « قل هو الله » بخوان و ين نماز امام حسين (عليه السلام) در ين مكان است.
بعد از نماز شروع كرد، دعيي خواند كه يك ربع الي بيست دقيقه طول كشيد ولي هنگام قرائت اشك مانند ناودان از چشم مباركش جريان داشت.
هر جمله دعا را كه مي خواند در ذهن من مي ماند و حفظم مي شد. ديدم دعي خوبي است مضامين عالي دارد و من با ينكه دعا زياد مي خواندم و با كتب دعا آشنا بودم به مانند ين دعا برخورد نكرده بودم لهذا در فكرم خطور كرد و تصميم گرفتم فردا بري روحاني كاروان بگويم بنويسد؛ ليكن تا ين فكر در ذهنم آمد آقا از فكر من خبر دار شد برگشت و فرمود:
« ين خيال را از دل بيرون كن؛ زيرا ين دعا در هيچ كتابي نوشته نشده و مخصوص امام عليه السلام است و از ياد تو مي رود. »
بعد از تمام شدن دعا نشستم و عرض كردم: آقا يا توحيد من خوب است كه مي گويم: ين درخت و گياه و زمين و همه ينها را خدا آفريده؟
فرمود: خوب است و بيشتر از ين از تو انتظار نمي رود.
عرض كردم: يا من دوست اهل بيت(ع) هستم؟
فرمود: آري و تا آخر هم هستيد و اگر آخر كار شيطانها فريب دهند آل محمد(ص) به فرياد مي رسند.
عرض كردم: يا امام زمان در ين بيابان تشريف مي آورند؟
فرمود: امام الان در چادر نشسته.
با ين كه حضرت به صراحت فرمود، اما من متوجه نشدم. و به ذهنم رسيد، كه:
« يعني امام در چادر مخصوص به خودش نشسته ».
بعد گفتم: يا فردا امام با حاجيها در عرفات مي يد؟ فرمود: آري.
گفتم: كجاست؟ فرمود: در « جبل الرحمه » است.
عرض كردم: اگر رفقا بروند مي بينند؟
فرمود: مي بينند ولي نمي شناسند.
گفتم: يا فردا شب امام در چادرهي حجاج مي يد و نظر دارد؟
فرمود: در چادر شما چون فردا شب مصيبت عمويم حضرت ابوالفضل(ع) خوانده مي شود امام مي يد.
بعداً دو اسكناس صد ريالي سعودي به من داد و فرمود: يك عمل عمره بري پدرم بجي بياور.
گفتم: اسم پدر شما چيست؟ فرمود: حسن.
عرض كردم: اسم شما؟
فرمود : سيد مهدي.
قبول كردم آقا بلند شد برود. او را تا دم چادر بدرقه كردم. حضرت بري معانقه برگشت و با هم معانقه نموديم و خوب ياد دارم كه خال طرف راست صورتش را بوسيدم. سپس مقداري پول خرد سعودي به من داده فرمودند: برگرد. تا برگشتم، ديگر او را نديدم، ين طرف و آن طرف نظر كردم كسي را نيافتم.
داخل چادر شدم و مشغول فكر كه ين شخص كي بود. پس از مدتي فكر، با قرائن زياد مخصوصاً ينكه نام مرا برد و از نيت من خبر داد و نام پدرش و نام خودش را بيان فرمود، فهميدم امام زمان عليه السلام بوده، شروع كردم به گريه كردن.
يك وقت متوجه شدم شرطه آمده و مي گويد: مگر دزدها سر وقت تو آمدند؟ گفتم: نه. گفت پس چه شده؟
گفتم: مشغول مناجات با خديم. به هر حال به ياد آن حضرت تا صبح گريستم و فردا كه كاروان آمد قصه را بري روحاني كاروان گفتم. او هم به مردم گفت: متوجه باشيد كه ين كاروان مورد توجه امام عليه السلام است.
تمام مطالب را به روحاني كاروان گفتم، فقط فراموش كردم كه بگويم آقا فرموده فردا شب چون در چادر شما مصيبت عمويم خوانده مي شود مي يم.
شب شد اهل كاروان جلسه ي تشكيل دادند و ضمناً حالت توسل آن هم به محضر عباس عليه السلام بود.
ينجا بيان امام زمان عليه السلام يادم آمد؛ هر چه نگاه كردم آن حضرت را داخل چادر نديدم ناراحت شدم و با خود گفتم: خديا وعده امام حق است. بي اختيار از مجلس بيرون شدم. درب چادر همان آقا را ديدم. عرض ادب كرده مي خواستم اشاره كنم، مردم بييند، آن حضرت را ببينند، اما آقا اشاره كرد: حرف نزن.
به همان حال يستاده بود تا روضه تمام شد و ديگر حضرت را نديدم. داخل چادر شده جريان را تعريف نمودم. »
5. شيعيان ما، به اندازه آب خوردني، ما را نمي خواهند....
و نيز حاج محمد علي فشندي فرمود:
« در مسجد جمكران قم اعمال را بجا آورده و با همسرم مي آمدم. ديدم آقيي نوراني داخل صحن شده و قصد دارند طرف مسجد بروند.
گفتم: « ين سيد در ين هوي گرم تابستان از راه رسيده تشنه است ».
ظرف آبي به دست او دادم تا بنوشد؛ پس از آنكه ظرف آب را پس داد گفتم:
« آقا شما دعا كنيد و فرج امام زمان را از خدا بخواهيد تا امر فرجش نزديك گردد».
فرمود: « شيعيان ما به اندازه آب خوردني، ما را نمي خواهند، اگر بخواهند دعا مي كنند و فرج ما مي رسد ».
ين را فرمود و تا نگاه كردم آقا را نديدم. فهميدم وجود اقدس امام زمان عليه السلام را زيارت كردم و حضرتش امر به دعا نموده است ».
6. تشرف شيخ طه نجف(ره) از مراجع تقليد
آقي قاضي حكيت زير را به نقل از حجت الاسلام سيد صادق شيرازي در كتاب شيفتگان آورده اند:
« يكي از مؤمنين بريم از طرف سيد جعفر بحرالعلوم قصه ي به شرح ذيل نقل نمود:
يشان روزي در محضر آقي سيد حسين بحرالعلوم نوه يت الله سيد علي بحرالعلوم نويسنده كتاب برهان الفقه بوده اند.
سيد حسين بحرالعلوم در اتاقي نشسته و از ميهمانان و مراجعين استقبال مي نمود در ين بين يك مرتاض مسلمان هندي وارد شد وقتي كه ين مرتاض خودش را به آقي بحرالعلوم معرفي نمود چنين گفت: « من مي توانم هر سؤالي را كه از غيبيات داشته باشيد با قلم و كاغذ جواب گويم و از آنان نيز خبر دهم ».
در همان وقت سؤالاتي را مردم از او مي نمودند و او به وسيله حساب و رياضي
جواب مي داد.
در ين موقع آقي بحرالعلوم به آن مرتاض رو نموده و گفتند:
« سؤالي دارم كه گمان مي كنم نتواني آن را جواب دهي ».
مرتاض گفت: « آن سؤال چيست؟ »
يشان فرمودند: « ين سؤال خيلي سخت است و خارج از قدرت شما مي باشد ». مرتاض گفت: « هر چند كه سخت باشد من سعي مي كنم جواب آن را بيابم. سؤال چيست؟ ».
يشان فرمودند:
« حال كه شما اصرار مي كني بگو ببنيم، در ين لحظه مي توان مولا و آقيمان و كسي كه به وجودش، زمين آرامش و استقرار دارد و مردم به ميمنت او روزي مي خورند يعني حضرت حجت ابن الحسن المهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف را بيابيم؟ ».
مرتاض گفت:
« بله مي توانم به ين سؤال جواب بدهم ».
سپس شروع كرد به يافتن جواب از طريق محاسبات پيچيده رياضي. البته اول در جواب گفتن معطل نمود تا آنجا كه آقي بحر العلوم به او گفت:
« به شما نگفتم نمي توانيد جواب ين سؤال را بگوييد ».
مرتاض در جواب گفت: « كمي صبر كنيد شيد بتوانم جواب را بيابم ».
سپس بعد از مدتي مرتاض گفت:
« مسأله آنطوري كه شما فكر مي كنيد نيست، ولي من در فكرم كه شيخ طه نجف كيست؟ ».
يشان فرمودند: « شيخ محمد طه نجف يكي از مراجع تقليد معروف ما در نجف اشرف مي باشد ».
مرتاض گفت:
« آن كسي كه از او سؤال مي كرديد الان در منزل شيخ طه و در نزد يشان مي باشد ».
ينجا بود كه يشان و اطرافيانشان به سرعت به طرف منزل يت الله شيخ محمد طه نجف روانه گشتند.
در مسيري كه مي رفتند به يك سه راهي رسيدند كه يكي از ين راهها به طرف منزل شيخ محمد طه منتهي مي شد. وقتي كه ين گروه به سه راهي رسيدند از راهي كه به سوي منزل شيخ بود شخصي به شكل صحرانشينان عراقي، ولي داري وقار و سكينه ي خاص كه از صورتش هيبت و عزت نميان بود بيرون آمد.
خلاصه، به طرف منزل شيخ روان گشتيم. وقتي كه وارد منزل شديم هيچكس در آنجا نبود حتي آن كسي كه از مهمانها استقبال مي نمود و بري آنها آب و قهوه مي آورد ولي آن چيزي كه توجه همه را به خود جلب نمود همانا نشستن شيخ به صورت غمناك، در گوشه اتاقش بود.
در حالي كه قطرات اشك بر گونه اش سرازير بود، مرتب با خود زمزمه مي كرد و مي گفت:
« در دستم آمد ولي متوجه آن نشدم؛ وقتي متوجه او شدم از دستم بيرون رفت ».
در ين حالت بود كه تازه واردين خيلي تعجب كردند و بعد از سلام، علت گريه شيخ را پرسيدند. البته چون شيخ در اواخر عمر، بينيي خود را از دست داده بود متوجه آمدن آنها نشد؛ مگر بعد از ينكه به او سلام كردند شيخ بلند شد و به آنها خوش آمد گفت و در نزد آنها نشست و شروع نمود به بيان آن واقعه ي كه او را غمناك ساخته بود.
در حالي كه اشكهيش را پاك مي كرد، گفت:
« همه شما مي دانيد كه مردم بري سؤالات شرعي و قضاوتها و ديگر امورشان به من رجوع مي كنند و من به آنها فتوي مي دهم و ناراحتيهيشان را برطرف مي سازم و خمس و زكات گرفته و آنها را صرف مي كنم و همچنين متولي و قيم نصب كرده و مثل ينگونه امور را انجام مي دهم.
البته ين قبيل امور را با دلائل اجتهادي پاسخ مي دهم تا موافق با شرع مقدس باشد. تا ينكه ين فكر به ذهنم رسيد كه يا من در فتوي ها و قضاوتها راه درست را پيموده ام و يا اعمال من در نزد پروردگار و پيامبر و ائمه اطهار(ع) مورد قبول واقع گشته است يا خير؟
تقريباً سه سال قبل بود كه در مورد ين قضيه به وسيله موليم اميرالمؤمنين عليه السلام و از يشان با التماس درخواست نمودم كه به من بفهمانند يا من در اعمالم مرتكب خطا ( ولو تقصير نباشد ) شده ام يا خير؟
وقتي كه اصرار و توسل من زياد شد، چند شب قبل در عالم رؤيا حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را زيارت كردم.
يشان فرمودند: « آن چيزي را كه از من طلب كردي به زودي به دست فرزندم مهدي آورده مي شود ».
لذا من هم چند روزي در انتظار قدوم حبيبم صبر كردم و هر لحظه منتظر بودم تا جوابي بشنوم و گمان نمي كردم كه به ين زودي او را دريافته و بشناسم؛ ولي امروز كمي قبل از آمدن شما، خانه از مهمانان خالي گشت و ديگر كسي از مراجعين در منزل نبود؛ حتي خادم هم بري خريدن بعضي از لوازم منزل بيرون رفته بود در ين هنگام يك نفر وارد اتاق شد كه لهجه اش دلالت مي كرد بر ينكه او از عشير عراقي مي باشد.
بعد از سلام، مسأله ي را از من پرسيد، من هم جوابش را گفتم. ولي او بر ين جواب اشكال علمي وارد نمود؛ و من سعي كردم كه به ين اشكال پاسخ دهم، ولي آن شخص دوباره اشكال علمي ديگر گرفت و من شروع كردم كه به ين اشكال هم جواب گويم، ولي او اشكال علمي ديگري گرفت تا آنكه در ذهنم افكار متناقضي در مورد ين مرد و فضلش به جريان افتاد كه چطور ممكن است يك مرد عشيري ينقدر به مسائل علمي آگاهي داشته باشد. ولي غفلتي عميق بر سراسر ذهنم خيمه زده بود و فراموش كرده بودم كه من در انتظار چه كسي هستم و چه حاجتي دارم؟
و ين فراموشي ادامه داشت، تا ينكه آن مرد، دستي به شانه ام زد و گفت:
« انت مرضي عندنا »
يعني: « تو در نزد ما مورد رضيت قرار داري ».
در ين مورد شگفتي ام بيشتر شد كه چطور ممكن است يك مرد باديه نشين ين جمله را به يك مرجع تقليد بگويد؟
سپس بعد از بيرون رفتن او ناگهان به خود آمده و آرزويم را به ياد آوردم كه به دنبال چه چيزي مي گشتم و از خداوند و پيامبر اكرم و ائمه طاهرين عليهم السلام چه حاجتي داشتم.
و حال آنكه ين مرد از حاجتم خبر داد به ين جمله « انت مرضي عندنا » . متوجه شدم كه او همان كسي است كه به دنبالش مي گردم و عمر خودم را بري خدمتش صرف كرده ام لكن به او متوجه نشدم تا ينكه از دستم رفت و حالا بر حالم تأسف مي خورم كه چطور او به نزدم آمد و در دستم قرار گرفت ولي متوجه اش نبودم تا ينكه از نور ديدگانش استفاده كنم و زماني متوجه شدم كه او از نزدم بيرون رفته بود و يا بري مثل من سزاوار نيست گريه و زاري كند؟
در ين هنگام سيد بحرالعلوم به شيخ گفت:
« حضرت يت الله ما هم به همين جهت نزد شما آمديم ».
در ين حالت همگي به ين فكر رسيدند كه شيد آن مردي كه داري هيبت و وقار بود و او را نزديك منزل يشان ديدند همانا او سيد و آقا و موليمان حضرت صاحب الامر حجة بن الحسن المهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف بوده است. »
7. تشرف در روز عاشوري حسيني
« مرحوم حاج سيد محمد تقي مشيري كه افتخار مصاهبت مرحوم يت الله سيد علي مجتهد سيستاني را داشتند در علم جفر مهارت و اطلاعي كامل داشت و مجهولاتي را به وسيله آن معلوم و گمشده هيي را پيدا مي نمود.
وي نقل مي كرد:
زماني مبتلا به كسالت پا درد شدم به طوري كه راه رفتن بريم مشكل بود و هر چه توانستم، معالجه كردم، بهتر نشد، تا جيي كه گاهي مرا به دوش كشيده و مي بردند و اغلب با كمك عصا به زحمت راه مي رفتم. چاره آن را منحصر به تشرف خدمت حضرت ولي عصر عجل الله فرجه الشريف ديدم و راه تشرف را از طريق جفر يافته بودم.
پس حساب كردم چه وقت آن حضرت به زيارت جدش حضرت رضا عليه السلام مشرف مي شود؟ معلوم كرد، در روز عاشورا موقع ظهر.
باز حساب كردم با چه لباسي و با چند نفر؟ معلوم كرد با لباس اعراب و سه نفر رفيق. و ين حساب من در ذي القعده بود. انتظار كشيدم تا ذي القعده تمام شد و ذي الحجه گذشت و محرم فرا رسيده و روز عاشورا شد.
پس غسل زيارت كرده و به زحمت فراوان مشرف شده و زيارت مخصوص و جامعه و عاشورا را خوانده و در مقابل درب پيش روي، كه ورود آن حضرت را آن حساب، از آنجا تعيين كرده بود نشسته و انتظار ظهر را مي كشيدم تا ينكه موقع زوال ظهر شد.
ديدم چهار نفر شخصي نوراني شبيه به هم به يك قيافه و يك لباس وارد شده و هر كدام به يك طرفي رفته و مشغول زيارت شدند و من يكي از آنها را كه مجذوب او شده بودم و يقين داشتم كه حضرت صاحب الزمان عجل الله فرجه الشريف است تعقيب نمودم.
او در مسجد بالا سر مشغول نماز شد و من در مقابلش نشستم، تا سلام نمازش را داد و من خواستم عرض ارادت و حاجت كنم، آن جناب مهلت نداده برق آسا پس از سلام نماز برخاست و نماز ديگر را شروع كرد.
من با خود گفتم: اگر تا شب هم بنشينم نماز خواهد خواند. پس دقت مي كنم كه تا سلام نماز را گفت بلادرنگ من هم به آن حضرت سلام مي كنم. وقتي جواب مرا داد، عرض حاجت مي كنم ولي در ين مرتبه هنوز سلام نداده بود كه يكي از آن سه نفر كه در حرم مطهر بودند آمدند وگفت:
« يا خضر تعال راح المهدي: ي خضر بيا كه حضرت مهدي عليه السلام رفت. »
آن شخص كه من يقين داشتم كه حضرت صاحب (ع) است ولي حضرت ، خضر نبي بود، فوراً حركت كرد و به آن سه نفر ديگر ملحق و از حرم بيرون رفتند و من در عقب سر آنها مي دويدم كه شيد آنها را درك كنم و به خدمت حضرت ولي عصر عجل الله فرجه برسم.
ولي ممكن نشد و مي ديدم آنان را كه از دار السياده خارج و در ميان انبوه و ازدحام مردم كه در صحن مطهر مشغول به عزاداري بودند از نظرم غيب شدند و من سر از پا نشناخته از صحن به بست بالا رفته و بار به صحن آمده و از بست پيين خارج شدم ولي اثري از آنها نيافتم و شيد يك ساعت و يا بيشتر از ين طرف به آن طرف مي دويدم و نگاه مي كردم شيد بار ديگر هم آنها را ببينم ولي دولت مستعجل بود.
ديگر به آن فيض نرسيدم و ناگاه متوجه خودم شدم كه قبل از ين، عاجز از راه رفتن عادي بودم ولي اكنون مدتي است مي دوم و پيم درد نمي كند و از بركت توجه و عنيت آن بزرگوار شفا يافته است. »
8. بيان فضائل امام علي(ع)
عالم جليل، شيخ ابوالقاسم محمد بن ابي القاسم حاسمي با يكي از علمي اهل سنت به نام رفيع الدين حسين، رفاقتي قديمي داشت؛ به طوري كه در اموال، شريك و اكثر اوقات حتي در سفر با هم بودند و هيچيك مذهب و عقيده خود را از ديگري مخفي نمي كرد و گاهي به شوخي يكديگر را ناصبي و رافضي مي گفتند؛ اما در ين مدت بين آنها بحث مذهبي نشده بود.
تا آن كه اتفاقاً در مسجد شهر همدان، كه آن را مسجد عتيق مي گفتند، بحث مذهبي ميان ين دو پيش آمد. در اثني صحبت، رفيع الدين فلان و فلان را بر اميرالمؤمنين عليه السلام برتري داد.
ابوالقاسم، رفيع الدين را رد كرد و حضرت علي عليه السلام را بر فلان و فلان برتري داد. او بري مذهب خود به يات و احاديث بسياري استدلال كرد و مقامات و كرامات و معجزات بسياري را كه از اميرالمؤمنين عليه السلام صادر شده است، ذكر نمود؛ ولي رفيع الدين، مطلب را عكس نمود و بري برتري فلان ، به مصاحبت او با پيامبر صلي الله عليه و آله در غار استدلال كرد و همچنين گفت: فلاني از بين مهاجرين و انصار ين وي?گيها را داشت كه: اولاً پيامبر اكرم صلي الله و عليه و آله داماد او بود؛ ثانياً خليفه و امام مسلمانان شد. و باز ادامه داد و گفت: دو حديث از پيغمبر صلي الله و عليه و اله در شأن ... صادر شده است: يكي آن كه، تو به منزله پيراهن مني الي آخر. دوم ين كه، پيروي كنيد دو نفري را كه بعد از من هستند، ... و ... را (! )
ابوالقاسم حاسمي بعد از شنيدن ين سخنان گفت: به چه دليل ... را برتري مي دهي بر سيد اوصيا و سند اوليا و حامل لوا ( صاحب پرچم هديت) و امام انس و جن و تقسيم كننده جهنم و بهشت و حال آن كه تو مي داني يشان صديق اكبر ( راستگوي بزرگ ) و فاروق ازهر ( جداكننده حق از باطل ) است و برادر رسول خدا صلي الله عليه و آله و همسر حضرت زهرا عليها السلام مي باشد.
و نيز مي داني كه هنگام هجرت رسول خدا صلي الله عليه و آله به سوي مدينه، اميرالمؤمنين(ع) در جي يشان خوابيد. او با آن حضرت در حالات فقر و فشار شريك بود و رسول خدا صلي الله عليه و آله درب خانه صحابه به مسجد را بست، جز درب خانه آن جناب را و علي عليه السلام را بري شكستن بتهي كعبه بر كتف شريف خود گذاشت.
و پروردگار متعال او را با صديقه طاهره فاطمه زهرا عليها السلام در آسمانها تزويج فرمود، با عمرو بن عبدود جنگ كرد و خيبر را فتح نمود. به خدي تعالي به قدر چشم بهم زدني شرك نياورد به خلاف آن سه نفر. ( كه به تصريح خود اهل سنت دهها سال بت پرستي كرده اند.)
رسول خدا صلي الله عليه و آله، علي عليه السلام را به چهار نفر از پيامبران تشبيه نمود آن جا كه فرمود:
هر كه مي خواهد به آدم(ع) در عملش و نوح(ع) در حملش و موسي(ع) در شدتش و عيسي(ع) در زهدش نظر كند، به علي بن ابي طالب عليه السلام بنگرد.
با وجود ين همه فضيل و كمالات آشكار و با نسبتي كه با رسول خدا صلي الله عليه و آله داشت و همچنين با برگردانيدن آفتاب بري او، چطور برتري دادن ... بر علي عليه السلام جيز است؟
چون رفيع الدين ين صحبت را از ابوالقاسم شنيد، كه او علي عليه السلام را بر ... برتري مي دهد، دوستي اش با او سست شد و بعد از گفتگوي زياد به ابوالقاسم گفت: صبر مي كنيم؛ هر مردي كه به مسجد آمد آنچه را حكم كرد، چه به نفع مذهب من يا مذهب تو، همان را قبول مي كنيم.
چون ابوالقاسم عقيده اهل همدان را مي دانست؛ يعني مي دانست كه همه سني هستند، از ين شرط مي ترسيد؛ ولي به خاطر كثرت مجادله، شرط مذكور را قبول كرد و با كراهت راضي شد. بلافاصله بعد از شرط مذكور، جواني كه از رخسارش آثار جلالت و نجابت ظاهر بود و معلوم مي شد از سفر مي يد، داخل مسجد شد و در آن جا گشتي زد و نزد يشان آمد.
رفيع الدين با كمال سرعت و اضطراب از جا برخاست و بعد از سلام و تحيت، از آن جوان سؤال كرد كه واقعاً بگويد علي عليه السلام بالاتر است يا ... ؟
جوان بدون معطلي ين دو شعر را فرمود:
متي اقل مولي افضل منهما اكن للذي فضّلته متنقّصا
الم تر انّ السيف يزري بحده مقالك هذا السيف احدي من العصا
ترجمه: هرگاه بخواهم در مقيسه بين موليم علي(ع) و آن دو نفر بگويم:
موليم از آنها بافضيلت تر است، ين جاست كه منزلت او را پيين آورده ام.
يا نمي بيني اگر بگويي، شمشير از عصا برنده تر است، شمشير با برندگي اش تو را به خاطر ين مقيسه سرزنش خواهد كرد.
وقتي جوان از خواندن ين دو بيت فارغ شد، ابوالقاسم و رفيع الدين از فصاحت و بلاغتش تعجب كردند؛ لذا بري ين كه از حالات او بيشتر جويا شوند، از او خواستند كه با يشان صحبت كند؛ اما ناگهان از پيش چشمانشان غيب شد و ديگر او را نديدند.
رفيع الدين چون ين امر عجيب و غريب را مشاهده كرد، مذهب باطل خود را ترك گفت و مذهب حق اثني عشري را پذيرفت.
9. ما بي صاحب نيستيم !
آقي شيخ حيدرعلي مدرس اصفهاني فرمود:
« يكي از مواقعي كه من به حضور مقدس حضرت بقية الله ارواحنا فداه ( يا يكي از اصحابشان ) مشرف شدم و يشان را نشناختم، سالي بود كه اصفهان بسيار سرد شد و نزديك پنجاه روز آفتاب ديده نمي شد و مدام برف مي باريد. سرما بحدي شد كه نهرهي جاري يخ بسته بود.
آن وقتها من در مدرسه باقريه حجره داشتم و حجره ام روي نهر واقع شده بود. مقابل حجره مثل كوه، برف و يخ جمع شده بود. از زيادي يخ و شدت سرما، راه تردد از روستاها به شهر قطع شده و طلاب روستيي فوق العاده در مضيقه و سختي بودند.
روزي پدرم، با كمال سختي به شهر آمد تا بنده را به سِدِه ( محلي در اطراف اصفهان ) نزد خودشان ببرد؛ چون وسيل آسيش در آن جا فراهم بود.
اتفاقاً سرمي هوا و بارش برف بيشتر شد و مانع از رفتن گرديد و به دست آوردن خاكهِ ذغال هم بري اشخاصي كه قبلاً تهيه نكرده بودند، مشكل و بلكه غيرممكن بود. از قضا نيمه شبي، نفت چراغ تمام و كرسي سرد شد.
مدرسه هم از طلاب خالي بود؛ حتي خادم، اول شب در مدرسه را بست و به خانه اش رفت. فقط يك طلبه طرف ديگر مدرسه در حجره اش خوابيده بود لذا پدرم شروع به تندي كرد كه چقدر ما و خودت را به زحمت انداخته ي. فعلاً كه درس و مباحثه ي در كار نيست، چرا در مدرسه مانده ي و به منزل نمي يي تا ما و خودت را به ين سختي نيندازي؟
من جوابي غير از سكوت و راز دل با خدا گفتن نداشتم. از شدت سرما خواب از چشم ما رفته و تقريباً شب هم از نيمه گذشته بود.
ناگاه صدي در مدرسه بلند شد و كسي محكم در را مي كوبيد. اعتنيي نكرديم. باز به شدت در زد.
ما با ين حساب كه اگر از زير لحاف و پوستين بيرون بيييم ديگر گرم نمي شويم، از جواب دادن خودداري مي كرديم. اما ين بار چنان در را كوبيد كه تمام مدرسه به حركت درآمد.
خودم را مجبور ديدم كه در را باز كنم. برخاستم و وقتي در حجره را باز كردم، ديدم به قدري برف آمده كه از لبه ديواره يوان بالاتر رفته است؛ به طوري كه وقتي پا را در برف مي گذاشتيم تا زانو يا بالاتر فرو مي رفت.
به هر زحمتي بود، خود را به دهليز (دالان) مدرسه رسانيده و گفتم: كيستي؟ ين وقت شب كسي در مدرسه نيست. ديدم كسي مرا به اسم و مشخصات صدا زد و گفت: شما را مي خواهم.
بدنم لرزيد و با خود گفتم: ين وقت شب و ميهمان آشنا، آن هم كسي كه مرا از پشت در بشناسد، باعث خجالت است. در فكر عذري بودم كه بري او بتراشم، شيد برود و رفع مزاحمت و خجالت شود. گفتم: خادم در را بسته و به خانه رفته است. من هم نمي توانم در را باز كنم.
گفت: بيا از سوراخ بالي در ين چاقو را بگير و از فلان محل باز كن.
فوق العاده تعجب كردم! چون ين رمز را غير از دو سه نفر از اهل مدرسه كسي نمي دانست.
چاقو را گرفته و در را باز كردم. ديدم چراغ برق جلوي مدرسه خاموش شده است، اگرچه اول شب آنرا روشن كرده بودند؛ در عين حال بيرون مدرسه روشن بود و من متوجه نبودم، خلاصه ين كه شخصي را ديدم در شكل راننده ها؛ يعني كلاه تيماجي گوشه داري بر سر و چيزي مثل عينك روي چشم گذاشته بود شال پشمي به دور گردن پيچيده و سينه اش را بسته بود كُليجه قهوه ي رنگي ( يك نوع لباس نيم تنه) كه داخل آن پشمي بود به تن كرده و دستكش چرمي در دست داشت. پاهي خود را هم با مچ پيچ محكم بسته بود.
{ به احتمال بسيار آن شخص از فرستادگان و مأموران حضرت مهدي(عج) باشند نه خود آن حضرت. }
سلامي كردم. يشان جواب سلام مرا بسيار خوب دادند. من دقت مي كردم كه از صدا، يشان را بشناسم و بفهمم كدام يك از آشنيان ما است كه از تمام خصوصيات حال ما و مدرسه بااطلاع مي باشد.
در ين لحظات دستشان را پيش آوردند ديدم از بند انگشت تا آخر دست، دو قراني هي جديد سكه ي چيده شده است كه آنها را در دست من گذاشتند و چاقويشان را گرفتند و فرمودند:
« فردا صبح خاكه بري شما مي آورم. اعتقاد شما بيد بيش از ينها باشد. به پدرتان بگوييد ين قدر غُرغُر نكن، ما بي صاحب نيستيم. »
ين جا ديگر بنده خوشحال شدم و تعارف را گرم گرفتم كه بفرمييد، پدرم تقصير ندارد؛ چون وسيل گرم كننده حتي نفت چراغ هم تمام شده است.
فرمودند: آن شمع گچي را كه بر طاقچه بالي صندوقخانه است، روشن كنيد.
عرض كردم: آقا ينها چه پولي است؟
فرمودند: مال شما است و خرج كنيد.
در بين صحبت كردن، متوجه شدم كه بري رفتن عجله دارند ضمناً زماني كه من با يشان حرف مي زدم، اصلاً سرما را احساس نمي كردم. خواستم در را ببندم، يادم آمد از نام شريفشان بپرسم؛ لذا در را گشودم ديدم آن روشنيي كه خصوصيات هر چيزي در آن ديده مي شد به تاريكي تبديل شده است؛ لذا به دنبال جي پاهي شريفش مي گشتم؛ چون كسيكه ين همه وقت، پشت در، روي ين برفها يستاده باشد، بيد آثار قدمش در برف ديده شود؛ ولي مثل ين كه برفها سنگ بود و رد پا و آمد و شدي در آنها نبود.
از ديدن آن شخص نااميد شدم و بار ديگر در را بستم و به حجره آمدم. ديدم ناراحتي پدرم بيشتر از قبل شده است و مي گفت: در ين هوي سرد كه زبان با لب و دهان يخ مي كند، با چه كسي صحبت مي كردي؟
اتفاقاً همين طور هم بود.
بعد از آمدن به اتاق در طاقچه ي كه فرموده بودند، دست بردم شمعي گچي را ديدم كه دو سال پيش آن جا گذاشته بودم و به كلي از يادم رفته بود. آن را آوردم و روشن كردم. پولها را هم روي كرسي ريختم و قصه را به پدرم گفتم. آن وقت حالي به من دست داد كه شرحش گفتني نيست.
طوري بود كه اصلاً احساس سرما نمي كردم و به همين منوال تا صبح بيدار بودم. آن وقت پدرم بري تحقيق پشت در مدرسه رفتند.
جي پي من بود؛ ولي اثري از جي پي آن حضرت نبود. هنوز مشغول تعقيب نماز صبح بوديم كه يكي از دوستان مقداري ذغال و خاكه بري طلاب مدرسه فرستاد كه تا پيان آن سردي و زمستان كافي بود. »
10. اثبات حقانيت شيعه
شهيد ثالث، قاضي نورالله شوشتري(ره) مي فرميد:
« بين اهل يمان معروف است كه يكي از علمي اهل سنت، كه در بعضي از فنون علمي، استاد علامه حلي(ره) است كتابي در رّد مذهب شيعه اماميه نوشت و در مجالس و محافل آن را بري مردم مي خواند و آنان را گمراه مي نمود، و از ترس آن كه مبادا كسي از علمي شيعه كتاب او را ردّ نميد، آن را به كسي نمي داد كه نسخه ي بردارد.
علامه حلي هميشه به دنبال راهي بود كه كتاب را به دست آورد و رّد كند. ناگزير رابطه استاد و شاگردي را وسيله قرار داد و از عالم سني درخواست نمود كه كتاب را به او امانت دهد.
آن شخص چون نمي خواست كه دست رد به سينه علامه حلي بزند، گفت: سوگند ياد كرده ام كه ين كتاب را بيشتر از يك شب پيش كسي نگذارم.
مرحوم علامه همان مدت را نيز غنيمت شمرد. كتاب را از او گرفت و به خانه برد كه در آن شب تا جيي كه مي تواند از آن نسخه بردارد. وقتي به نوشتن مشغول شد و شب به نيمه آن رسيد، خواب بر يشان غلبه نمود. همان لحظه حضرت صاحب الامر (عج) حاضر شدند و به او فرمودند:
« كتاب را به من واگذار و تو بخواب. »
علامه حلي خوابيد. وقتي از خواب بيدار شد، نسخه كتاب از كرامت و لطف حضرت صاحب الامر عليه السلام تمام شده بود.
البته ين قضيه را به صورتهي ديگري هم بيان كرده اند؛ از جمله در كتاب قصص العلماء ين طور آمده است كه:
« علامه حلي (ره) كتاب را توسط يكي از شاگردان خود كه نزد آن عالم مخالف درس مي خواند بري يك شب به عنوان عاريه به دست آورد و مشغول نسخه برداري از آن شد. همين كه نصف شب گذشت، علامه بي اختيار به خواب رفت و قلم از دستش افتاد.
وقتي صبح شد و وضع را چنين ديد اندوهناك گرديد؛ ولي وقتي كتاب را ملاحظه كرد، ديد تمامش نوشته و نسخه برداري شده است و در آخر آن نسخه ين جمله نوشته شده:
كتبه م ح م د بن الحسن العسكري صاحب الزمان ( ين نسخه را حجة بن الحسن العسكري صاحب الزمان عليه السلام نوشته است ).
علامه فهميد كه آن حضرت تشريف آورده اند و نسخه را به خط مبارك خود تمام نموده اند. »
11. ارزش گريه بر امام حسين(ع)!
سيد بحرالعلوم(ره) به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در بين راه راجع به ين مسأله، كه گريه بر امام حسين عليه السلام گناهان را مي آمرزد، فكر مي كرد. همان وقت متوجه شد كه شخص عربي سوار بر اسب به او رسيد و سلام كرد.
بعد پرسيد:
جناب سيد درباره چه چيز به فكر فرو رفته ي؟ اگر مسأله ي علمي است بفرمييد شيد من هم اهل باشم؟
سيد بحرالعلوم عرض كرد: در ين باره فكر مي كنم كه چطور مي شود خدي تعالي ين همه ثواب به زائرين و گريه كنندگان بر حضرت سيد الشهداء عليه السلام مي دهد؛ مثلاً در هر قدمي كه در راه زيارت بر مي دارند، ثواب يك حج و يك عمره در نامه عملشان نوشته مي شود و بري يك قطره اشك تمام گناهان صغيره و كبيره شان آمرزيده مي شود؟
آن سوار عرب فرمود: تعجب نكن!
من بري شما مثالي مي آورم تا مشكل حل شود.
سلطاني به همراه درباريان خود به شكار مي رفت. در شكارگاه از لشگريانش دور شد و به سختي فوق العاده ي افتاد و بسيار گرسنه شد.
خيمه ي را ديد و وارد آن خيمه شد. در آن سياه چادر، پيرزني را با پسرش ديد. آنان در گوشه خيمه عُنيره ي داشتند ( بز شيرده ) و از راه مصرف شير ين بز، زندگي خود را مي گرداندند.
وقتي سلطان وارد شد، او را نشناختند؛ ولي به خاطر پذيريي از مهمان، آن بز را سر بريده و كباب كردند؛ زيرا چيز ديگري بري پذيريي نداشتند. سلطان شب را همان جا خوابيد و روز بعد، از يشان جدا شد و به هر طوري كه بود خود را به درباريان رسانيد و جريان را بري اطرافيان نقل كرد.
در نهيت از يشان سؤال كرد: اگر من بخواهم پاداش ميهمان نوازي پيرزن و فرزندش را داده باشم، چه عملي بيد انجام بدهم؟
يكي از حضار گفت: به او صد گوسفند بدهيد.
ديگري كه از وزرا بود، گفت: صد گوسفند و صد اشرفي بدهيد.
يكي ديگر گفت: فلان مزرعه را به يشان بدهيد.
سلطان گفت: هر چه بدهم كم است؛ زيرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت، مقابله به مثل كرده ام. چون آنها هر چه را كه داشتند به من دادند.
من هم بيد هر چه را كه دارم به يشان بدهم تا سر به سر شود.
بعد سوار عرب به سيد فرمود:
حالا جناب بحرالعلوم، حضرت سيدالشهداء عليه السلام هر چه از مال و منال و اهل و عيال و پسر و دختر و خواهر و سر و پيكر داشت همه را در راه خدا داد پس اگر خداوند به زائرين و گريه كنندگان آن حضرت ين همه اجر و ثواب بدهد، نبيد تعجب نمود؛ چون خدا كه خدييش را نمي تواند به سيد الشهداء عليه السلام بدهد؛
پس هر كاري كه مي تواند، آن را انجام مي دهد؛ يعني با صرف نظر از مقامات عالي خود امام حسين (ع)، به زوار و گريه كنندگان آن حضرت، درجاتي عنيت مي كند. در عين حال ينها را جزي كامل بري فداكاري آن حضرت نمي داند.
چون شخص عرب ين مطالب را فرمود، از نظر سيد بحرالعلوم غيب شد. »
12. عافيت، ازدواج، فقر!
شيخ باقر كاظمي(ره) فرمود:
« در نجف شخصي به نام شيخ حسين آل رحيم زندگي مي كرد كه مردي پاك طينت و از مقدسين و مشغول به تحصيل علم بود. يشان به مرض سل مبتلا شد؛ به طوري كه با سرفه كردن از سينه اش اخلاط و خون خارج مي شد.
با همه ين احوال در نهيت فقر و پريشاني بود و غذي روز خود را هم نداشت. غالب اوقات نزد اعراب باديه نشين در حوالي نجف اشرف مي رفت تا مقداري غذا هر چند كه جو باشد بدست آورد.
با وجود ين دو مشكل، دلش به زني از اهل نجف تميل پيدا كرد؛ اما هر دفعه كه او را خواستگاري مي كرد، نزديكان زن به خاطر فقرش جواب مثبت به او نمي دادند و همين خود علت ديگري بود كه در همّ و غم شديدي قرار بگيرد.
مدتي گذشت و چون مرض و فقر و نااميدي از آن زن، كار را بر او مشكل كرده بود، تصميم گرفت عملي را كه در بين اهل نجف معروف است انجام دهد؛ يعني چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه برود و متوسل به حضرت بقية الله ارواحنا فداه بشود، تا به مقصد برسد.
شيخ حسين مي گويد: من چهل شب چهارشنبه بر ين عمل مواظبت كردم. شب چهارشنبه آخر شد. آن شب، تاريك و از شبهي زمستان بود. باد تندي مي وزيد و باران هم اندكي مي باريد.
من در دكه مسجد كه نزديك در است نشسته بودم، چون نمي شد داخل مسجد شوم؛ به خاطر خوني كه از سينه ام مي آمد و چيزي هم نداشتم كه اخلاط سينه ام را جمع كنم و انداختن آن هم كه در مسجد جيز نبود. از طرفي هم چيزي نداشتم كه سرما را از من دفع كند؛ لذا دلم تنگ و غم و اندوهم زياد گشت و دنيا پيش چشمم تاريك شد.
فكر مي كردم شبها تمام شد و امشب، شب آخر است؛ نه كسي را ديدم و نه چيزي بريم ظاهر شد. ين همه رنج و مشقت ديدم بار زحمت و ترس بر دوش كشيدم تا بتوانم چهل شب از نجف به مسجد كوفه بييم با همه ين زحمات، جز يأس و نا اميدي نتيجه ي نگرفتم.
در ين كار خود تفكر مي كردم در حالي كه در مسجد احدي نبود. از طرفي چون به خوردن قهوه عادت داشتم مقدار كمي با خودم از نجف آورده بودم و آتشي بري درست كردن قهوه روشن كرده بودم؛ ناگاه شخصي از سمت در اول مسجد متوجه من شد. از دور كه او را ديدم، ناراحت شدم و با خود گفتم: ين شخص، عربي از اهالي مسجد است و نزد من مي يد تا قهوه بخورد. اگر آمد خودم بي قهوه مي مانم و در ين شب تاريك هم و غصه ام زيادتر خواهد شد.
در ين فكر بودم كه به من رسيد و سلام كرد. نام مرا برد و مقابلم نشست. از ين كه اسم مرا مي دانست تعجب كردم! گمان كردم او از آنهيي است كه اطراف نجف هستند و من گاهي ميهمانشان مي شوم. از او سؤال كردم از كدام طيفه عرب هستي؟
گفت: از بعضي از آنهيم.
اسم هر كدام از طويف عرب را كه در اطراف نجف هستند بردم.
گفت: نه از آنها نيستم. در ين جا ناراحت شدم و از روي تمسخر گفتم: آري، تو از طري طره ي؟
( ين لفظ يك كلمه بي معني است. )
از سخن من تبسم كرد و گفت:
من از هر كجا باشم، بري تو چه اهميتي خواهد داشت؟
بعد فرمود: چه چيزي باعث شده كه به ين جا آمده ي؟
گفتم: سؤال كردن ين مسائل هم به تو سودي نمي رساند.
گفت: چه ضرري دارد كه مرا خبر دهي؟
از حُسن اخلاق و شيريني سخن او متعجب شدم و قلبم به او ميل شد و طوري شد كه هر قدر صحبت مي كرد، محبتم به او زيادتر مي شد؛ لذا يك سبيل ( يكي از دخانيات ) ساخته و به او دادم.
گفت: خودت بكش من نمي كشم.
بريش يك فنجان قهوه ريختم و به او دادم. گرفت و كمي از آن خورد و بعد فنجان را به من داد و گفت: تو آن را بخور.
فنجان را گرفتم و آن را خوردم و متوجه نشدم كه تمام آن را نخورده است. خلاصه طوري بود كه لحظه به لحظه محبتم به او زيادتر مي شد.
به او گفتم: ي برادر امشب خداوند تو را بري من فرستاد كه مونس من باشي. يا حاضري با هم كنار حضرت مسلم عليه السلام برويم و آن جا بنشينيم؟
گفت: حاضرم. حال جريان خودت را نقل كن.
گفتم: ي برادر، واقع مطلب را بري تو نقل مي كنم. از روزي كه خود را شناخته ام شديداً فقير و محتاجم و با ين حال چند سال است كه از سينه ام خون مي يد و علاجش را نمي دانم. از طرفي عيال هم ندارم و دلم به زني از اهل محله خودمان در نجف اشرف ميل شده است؛ ولي چون دستم از مال و ثروت خالي است گرفتنش بريم ميسر نمي شود.
ين آخوند ها مرا تشويق كردند و گفتند: بري حوائج خود متوجه حضرت صاحب الزمان عليه السلام بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد كوفه بيتوته كن؛ زيرا آن جناب را خواهي ديد و حاجتت را عنيت خواهد كرد و ين آخرين شب از شبهي چهارشنبه است و با وجود ين كه ين همه زحمت كشيدم اصلاً چيزي نديدم. ين است علت آمدنم به ين جا و حوائج من هم همينها است.
در ين جا در حالي كه غافل بودم، فرمود:
« سينه ات كه عافيت يافت؛ اما آن زن، پس به همين زودي او را خواهي گرفت، و اما فقرت، تا زمان مردن به حال خود باقي است. »
در عين حال من متوجه ين بيان و تفصيلات نشدم و به او گفتم: به طرف مزار جناب مسلم عليه السلام نرويم؟
گفت: برخيز.
برخاستم و يشان جلوي من به راه افتاد.
وقتي وارد مسجد شديم. گفت: يا دو ركعت نماز تحيت مسجد را نخوانيم؟
گفتم: چرا.
او نزديك شاخص (سنگي كه ميان مسجد است) و من پشت سرش با فاصله ي يستادم. تكبيره الاحرام را گفتم و مشغول خواندن سوره حمد شدم ناگاه قرائت فاتحه او را شنيدم به طوري كه هرگز از احدي چنين قرائتي را نشنيده بودم.
از حسن قرائتش با خود گفتم: شيد او حضرت صاحب الزمان عليه السلام باشد و كلماتي شنيدم كه به ين مطلب گواهي مي داد. تا ين فكر در ذهنم افتاد به سوي او نظري انداختم؛ اما در حالي كه آن جناب مشغول نماز بود، ديدم نور عظيمي حضرتش را احاطه نمود، به طوري كه مانع شد كه من شخص شريفش را تشخيص دهم.
همه ينها وقتي بود كه من مشغول نماز بودم و قرائت حضرت را مي شنيدم و بدنم مي لرزيد؛ اما از بيم يشان نتوانستم نماز را قطع كنم؛ ولي به هر صورتي كه بود نماز را تمام كردم. نور حضرت از زمين به طرف بالا مي رفت.
مشغول گريه و زاري و عذر خواهي از بي ادبي كه در مسجد با يشان داشتم، شدم و عرض كردم: آقي من، وعده شما راست است. مرا وعده داديد كه با هم به قبر مسلم عليه السلام برويم. ين جا ديدم كه نور متوجه سمت قبر مسلم عليه السلام شد. م
ن هم به دنبالش به راه افتادم تا آن كه وارد حرم حضرت مسلم عليه السلام گرديد و توقف كرد و پيوسته به همين حالت بود و من مشغول گريه و ندبه بودم تا آن كه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد.
صبح، متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمودند: اما سينه ات كه شفا يافت، و ديدم سينه ام سالم و ابداً سرفه نمي كنم. يك هفته هم طول نكشيد كه اسباب ازدواج با آن دختر من حيث لا احتسب ( از جيي كه گمان نداشتم ) فراهم شد و فقر هم به حال خود باقي است؛ همان طوري كه آن جناب فرمودند. والحمدلله. »
13. قضيه ببر وحشي در تهران
حاج ملا محمد جعفر تهراني (ره) نقل نمودند:
« در زمان طفوليت كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بودم، به همراه پدر بزرگوارم در مدرسه دارالشفا كه از مدارس معروف تهران است مشغول تحصيل بودم. اتفاقاً روزي مرحوم ابوي، مرا بري آوردن آتش از خارج مدرسه به بازار فرستاد.
وقتي از در مدرسه خارج شدم، جمعيت زيادي را مشاهده كردم كه ديره وار در آن جا يستاده و نشسته بودند. معلوم شد شخصي ببري را در غل و زنجير كرده و ميان آن جمعيت آورده است و آن شلوغي بري تماشي ببر است؛ اما از شدت مهابت آن حيوان، گويا كسي جرأت نگاه كردن به او را ندارد و اگر كسي قصد نزديك شدن به آن حيوان را مي كرد، طوري به طرف او مي آمد كه اگر زنجير به دست زنجير دارها نبود، فوراً او را به عالم برزخ هديت مي كرد؛ لذا او را در طرفي نگه داشته و جمعيت اطراف او يستاده بودند.
با همه ين احتياطها حيوان چنان غرش داشت كه گاهي مردم از وحشت روي يكديگر مي ريختند. ناگهان در ين بين، سواري پيدا شد كه مردم از مشاهده جلالت او حيوان را فراموش كردند. حتي آن حيوان هم از مشاهده سوار، ساكن و ساكت شد تا ين كه در ميان جمعيت آمد و به طرف ببر رفت.
وقتي نزديك ببر رسيد، دست ملاطفت بر سر و رو و پشت حيوان كشيد. آن زبان بسته در كمال خشوع سر به پي آن شخص گذاشت و مانند بچه گربه خود را به آن شخص مي ماليد.
مرد به آرامي و آهسته گويا با حيوان مكالمه و سؤال و جوابي مي كرد. بعد هم خيلي آرام فرمود:
« خدا شما را هديت كند ين حيوان چه كرده كه او را گرفته و حبس و زنجير كرده يد؟ »
حاضرين گويا همگي مبهوت شده باشند به طوري كه نه كسي قدرت بر حركت داشت و نه مي توانست حرفي بزند. خود ببرداران هم كه سر زنجير را در دست داشتند، مبهوت يستاده بودند و حتي در ين مدت هيچ كس با ديگري صحبت نمي كرد، تا ين كه آن شخص به طرف مركب خود برگشت و سوار شد و رفت.
مردم كه گويا تا ين لحظه از خود بي خود شده بودند با رفتن او به خود آمدند همهمه ميان آن جمع بلند شد كه ين سوار چه كسي بود؟ از كجا آمد و به كجا رفت؟ از زنجيرداران پرسيدند كه يا او را مي شناسيد؟
گفتند: ما هم مثل شما او را نشناختيم و حيران مانديم؛ به طوري كه گويا در وجود ما تصرفي نمود و حواس ما كار نمي كرد؛ ولي همين قدر مي دانيم كه از نوع بشر نبود؛ و الا مثل ديگران جرأت نزديك شدن به ين حيوان را نداشت و حيوان هم با او ين طور رفتار نمي كرد.
حاج ملا محمد جعفر تهراني مي فرميد:
در ين جا، مردم را به همين حال گذاشتم و آتشي از بازار به دست آورده و به مدرسه آمدم. پدرم علت تأخير را از من پرسيد.
من هم واقعه را خدمت يشان عرض كردم و مقداري از شميل آن سوار را بيان نمودم. فرمود:
ين شخص با ين وصف و حالت و رفتار كه مي گوييد بقيه آل اطهار و حجت پروردگار، حضرت صاحب الزمان عليه السلام مي باشد.
همان وقت برخاستند و به خارج مدرسه آمدند و از باقي مانده جمعيت، قضيه را پرسيدند. وقتي يقين به وقوع آن حادثه پيدا كردند، آرزو مي كردند: ي كاش من هم حاضر بودم؛ زيرا آن شخص قطعاً همان بزرگوار بوده و نبيد در آن شك پيدا نمود. »
14. پشتيباني و حميت حضرت از مراجع تقليد
در زمان شيخ مفيد(ره) { حدود قرن 5 } شخصي از روستيي به خدمت يشان رسيد و سؤال كرد:
« زني حامله فوت كرده و حملش زنده است؛ يا بيد شكم زن را شكافت و طفل را بيرون آورد يا ين كه به همان حالت او را دفن كنيم؟
شيخ فرمود: با همان حمل زن را دفن كنيد.
آن مرد برگشت؛ ولي متوجه شد سواري از پشت سر مي تازد و مي يد. وقتي نزديك او رسيد، گفت:
ي مرد، شيخ مفيد مي گويد: شكم آن زن را شكافته و طفل را بيرون آوريد، بعد او را دفن كنيد.
مرد روستيي همين كار را كرد.
پس از مدتي ماجري آن سوار را بري شيخ نقل كردند. يشان فرمود:
من كسي را نفرستاده بودم. معلوم است كه آن شخص حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالي فرجه الشريف بوده اند. حال كه ما در احكام شرعي اشتباه مي كنيم، همان بهتر كه ديگر فتوا ندهيم؛ لذا در خانه خود را بست و بيرون نيامد.
اما از ناحيه مقدسه حضرت صاحب الامر عليه السلام، توقيعي ( نامه ي ) بري شيخ صادر شد كه:
« بر شما است فتوا دادن و بر ما است كه نگذاريم شما در خطا واقع شويد. »
با صدور ين توقيع، شيخ مفيد بار ديگر به مسند فتوا نشست. »
15. توجه حضرت به ادعيه مأثوره
حاج ميرزا حسن امين الواعظين فرمود:
« حدود سال 1343، به زيارت عتبات مشرف شدم و هميشه بين حرمهي مقدس و مسجد كوفه و سهله در تردد بودم و مقصد نهيي و مهمترين حاجات من در ين مكانها تشرف به خدمت حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف بود.
ضمن ين كه عادت من، چه در گذشته و چه حال، ين بود كه روزهي جمعه بعد از غسل و ادي نماز ظهر و عصر تا بعد از نماز مغرب و عشاء بري انجام مستحبات، در حرم مطهر مي ماندم و بعد از نماز مغرب و عشاء از حرم خارج مي شدم.
روز جمعه ي به حرم مطهر جوادين عليهما السلام در كاظمين مشرف شدم و بالي سر حضرت جواد عليه السلام نشسته و مشغول قرائت قرآن شدم تا وقت دعي سمات كه ساعت آخر روز جمعه است، بشود. ازدحام جمعيت زياد و جا تنگ شد و ربع ساعت بيشتر به مغرب نمانده بود با عجله مشغول به خواندن دعي سمات شدم.
ناگاه در كنار خود مرد زيبيي را، كه عمامه سفيد و محاسن سياهي داشت، ديدم. لباس يشان متوسط و قامت و محاسن ميانه ي داشتند و بر گونه راستشان خالي بود نزد من نشسته و به دعا خواندنم گوش مي دادند گاهي غلطهي مرا نيز تذكر مي دادند و از جمله ين كه من خواندم:
و اذا دعيت بها علي العسر لليسر تيسرت.
فرمود: چرا فعل را مؤنث مي خواني و حال آن كه فاعل مؤنث نيست؛
يعني روي قاعده بيستي ين طور خوانده مي شد: واذا دعيت به علي العسر لليسر تيسر.
گفتم: به خاطر رعيت مجانست با ماقبل و مابعد كه مؤنث اند؛ چون افعال در آنها مؤنث هستند.
فرمود: ين مطلب غلط است.
بعد فرمود: مقصود من يراد گرفتن به تو نبود؛ خواستم ين مطلب را بداني؛ چون تو از اهل علمي و بيد دقت بيشتري داشته باشي.
از يشان تشكر نمودم و آن جناب از جي خود برخاستند و رفتند.
همان وقت به قلبم خطور كرد كه ببينم ين شخص با ين اوصاف كيست و چگونه در جي به ين تنگي نزد من نشست؛ چون جا به طوري كم بود كه حتي در موقع نشستن جي خود من هم تنگ شده بود چه رسد به ين كه يك نفر ديگر كنارم بييد؛ لذا دعا را رها كردم و به دنبال او رفتم تا تفحص كنم كه يشان كيست.
با تلاش زيادي جستجو نمودم؛ ولي يشان را نيافتم بعد هم بقيه دعا را با تأسف و اشكهي جاري خواندم و هر وقت آن قضيه به يادم مي آمد آه مي كشيدم تا آن كه به وطن برگشتم و جريان را فراموش نمودم.
بعد از حدود سه سال، شبي در عالم رؤيا ديدم كه در حرم مطهر كاظمين عليهما السلام مشرفم و حضرت جواد عليه السلام نشسته اند. آن حضرت گندمگون بودند و من از يشان مسائل مشكل را سؤال مي نمودم، كه آنها را الان فراموش كرده ام. از جمله عريضم ين بود كه من دائماً در مشاهد مشرفه از خدي تعالي و شما و اجدادتان خواسته ام كه مرا به زيارت حضرت ولي عصر عليه السلام مشرف گردانيد؛ اما دعي من تاكنون مستجاب نشده است.
فرمودند: ين طور نيست تو آن حضرت را در سفر اولت به مشاهد مشرفه، دو مرتبه ديده ي يك بار در راه سامرا و مرتبه ديگر در حرم كاظمين وقتي كه بالي سر نشسته بودي و دعي سمات مي خواندي؛ آن شخصي كه نزد تو نشسته بود و اشكالي بر تو وارد كرد؛ يعني در فقره؛ و اذا دعيت بها علي العسر لليسر تيسرت به تو فرمود: چرا فعل را مؤنث مي خواني و حال آن كه فاعل آن مؤنث نيست؛ آن شخص امام زمانت بود.
در ين هنگام من از خواب بيدار شدم. »
16. دستگيري حضرت از مضطرّين
آقي ملا عبدالرسول و شيخ عبدالله كركري نقل نمودند:
« حاجي شيخ علي محمد كركري، چند سفر پياده با يك انبان آرد بر دوش، به حج مشرف شد. در يكي از سفرها به اصرار بعضي از دوستان به حجاج ترك و رفقيش ملحق شد و از راه جبل مسيري در آن حوالي مشرف گرديد.
در يكي از منازل، بنا شد سماور برنجي بزرگي را آتش كنند. يشان برخاست و آتش زيادي در سماور انداخت؛ ولي فراموش كرده بود آب در آن بريزد؛ چون قدري گذشت، ناگهان اجزي سماور از هم پاشيد و جدا شد.
غيرت تركي و تقدس حاج شيخ به جوش آمد كه سماور مردم در چنين راهي كه ابداً چيزي پيدا نمي شود چرا ين طور شد؟ و بحدي حزنش شديد گشت كه از خود بي خود شده، قطعات سماور را جمع نمود و از خيمه بيرون آمد. هر چه گفتند: كجا مي روي؟ فيده ي نداشت.
از اول قافله حجاج تا آخر قدم زد و به چند نفر از عربها كه سفيدگر بودند و مس را سفيد مي كردند، رسيد به يشان به آنها گفت: سماور را درست كنيد.
گفتند: كار ما نيست و ما ابزار لازم را نداريم. ميوس گشت و متحير ماند.
ناگاه سيد عمامه سبزي پيدا شد و به يشان فرمود:
« من سماور را درست مي كنم و يك قران اجرت مي گيرم. تو برو و يك قران را بياور. من سماور را درست ميكنم و نزد ين عربها مي گذارم. »
حاج شيخ علي محمد سماور را تحويل داده و به سمت خيمه كه نزديك يك فرسخي بود، به راه افتاد و جريان را به رفقا اظهار داشت. يشان گفتند: يعني چه؟ ين جا كي پيدا مي شود كه سماور درست كند؟
بالاخره وقتي شيخ بازگشت، سماور را در آن درست شده يافت و از آن سيد نشاني به دست نياورد. از اعراب پرسيد آنها گفتند: ما سيدي را نديديم و از سماور شما هم خبر نداريم.
جناب آقا ميرزا هادي فرمود: حاج شيخ از عباد و زهاد عصر خود و در غير لباس اهل علم، مشغول تحصيل بود. پيراهن عربي كرباس و نعلين عربي بحريني و يك عمامه خرميي رنگ بر سر مي پيچيد. غالباً هر شب جمعه پياده از نجف اشرف به كربلا مشرف مي شد.
روزها روزه مي گرفت و يك وعده غذيش، نان جو خشك و سركه بود. بين ما، به واسطه ملا عبدالرسول، صداقت تام و رفاقت كاملي بود. آن مرحوم در مدرسه صحن مطهر نجف اشرف مسكن داشت و در سفر آخري كه پياده به حج مشرف شد به رحمت يزدي پيوست. »
17. عمامه سبز رنگ!
سيد جليلي از اهل اصفهان، مدتي به ساحت مقدس آقا امام حسين عليه السلام متوسل گرديده بود و تقاضي تشرف به حضور مبارك آن حضرت يا محضر مقدس حضرت ولي عصر ارواحنا الفداه را مي نمود.
تا آن كه در شب جمعه ي طاقتش تمام شد و به حرم مطهر امام حسين عليه السلام وارد شد و در پيش روي مبارك، شالي را يك سر به گردن و يك سر به ضريح بست و تا نزديك صبح به گريه و زاري مشغول بود و عرض مي كرد كه امشب حتماً حاجت مرا بدهيد.
نزديك صبح شد و مردم دوباره به حرم مي آمدند.آن سيد ديد، زمان گذشت؛ لذا نااميد شد و از جا برخاست و عمامه خود را از سر برداشت و بالي ضريح مقدس پرتاب نمود و گفت: ين سيادت هم مال شما؛ حال كه مرا نااميد كرديد من هم رفتم ! .
و از حرم مطهر بيرون آمد. در ميان يوان سيد بزرگواري به او رسيد و فرمود:
« بيا به زيارت حضرت عباس عليه السلام برويم. »
به مجرد شنيدن ين فرميش، همه اوقات تلخي خود را فراموش كرده و با چشم و گوش خود، مجذوب يشان گرديد. با هم از كفشداري طرف قبله، كفش خود را گرفتند و روانه شدند. در بين راه مشغول به صحبت شدند و سيد بزرگوار فرمودند: چه حاجتي داشتي؟
عرض كرد: حاجتم ين بود كه خدمت حضرت سيد الشهداء عليه السلام برسم.
فرمودند: در ين زمان ين امر ممكن نيست.
عرض كرد: پس مي خواهم به خدمت حضرت صاحب الامر عليه السلام برسم. فرمودند: ين ممكن است.
سيد بعد از آن، مطالب ديگري هم پرسيد و از آن بزرگوار جواب شنيد. نزديك بازار داماد كه در اطراف صحن مقدس است، فرمودند: سرت برهنه است.
عرض كرد: عمامه ام را روي ضريح انداختم.
در همان وقت دكان بزازي طرف راست بازار ديده مي شد. سيد بزرگوار به صاحب دكان فرمود: چند زرع عمامه سبز به ين سيد بده.
صاحب مغازه توپ پارچه سبزي آورد و عمامه به من داد و من آن را بر سر بستم سپس از در پيش رو، كه سمت چپ داخل است، به زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشرف شديم و نماز زيارت و بقيه اعمال را بجا آورديم.
سيد بزرگوار فرمود: دوباره به حرم حضرت سيد الشهداء عليه السلام مشرف شويم.
آمديم و باز از همان كفشداري داخل شديم و مشغول زيارت بوديم كه صدي اذان بلند شد. سيد بزرگوار در سمت بالي سر مقدس فرمود:
آقا سيد ابوالحسن ( اصفهاني ) نماز مي خواند، برو با او نماز بخوان.
من از گوشه بالي سر آمدم و در صف اول يا دوم ( ترديد از مؤلف است ) يستادم؛ ولي خود آن سرور در جلوي صف كناري يستادند و آقا سيد ابوالحسن نزديك به يشان بود گويا او امامت آقا سيد ابوالحسن اصفهاني را دارد.
مشغول نماز صبح شديم. در بين نماز آن جناب را مي ديدم كه فردي نماز مي خواند.
با خود گفتم يعني چه؟ چرا به من فرمود با آقا سيد ابوالحسن نماز بخوان و خودش فرادا جلوي آقا سيد ابوالحسن يستاده و نماز مي خواند؟ در ين فكر بودم و نماز مي خواندم تا نمازم تمام شد. گفتم بروم تحقيق كنم كه ين سيد بزرگوار كيست؟
نگاه كردم ولي آن جناب را در جلوي خود نديدم. سراسيمه ين طرف نظر انداختم؛ يشان را نديدم. دور ضريح مقدس دويدم كسي را نديدم. گفتم بروم به كفشداري بپرسم. آمدم از كفشدار پرسيدم.
گفت: يشان الآن بيرون رفت. گفتم: يشان را شناختي؟
گفت: نه شخص غريبي بود.
دويدم و گفتم نزد دكان بزازي بروم تا از او بپرسم. به بازار آمدم؛ ولي با كمال تعجب ديدم همه مغازه ها بسته و هنوز هوا تاريك است.
از ين دكان به آن دكان مي رفتم، ديدم همه بسته اند و ابداً دكاني باز نيست. به همين ترتيب تا صحن حضرت عباس عليه السلام رفتم و باز برگشتم گفتم شيد آن مغازه باز بوده و من از آن گذشته ام. تا صحن سيد الشهداء عليه السلام آمدم؛ ولي ابداً اثري نديدم. فهميدم من به شرف حضور مقدس نور عالم امكان رسيده ام؛ ولي نفهميده ام.
بعد از دو سه روز، خدام حرم عمامه سياه سيد را از روي ضريح پيين آوردند.
( من، ناقل قضيه از صاحب تشرف ) تبركاً يك قطعه از عمامه سبز سيد را گرفتم و با تربت امام حسين عليه السلام هميشه در تحت الحنك خود داشتم؛ ولي متأسفانه چند روز است كه مفقود شده است. »
18. تشرف حاج سيد عزيزالله تهراني
حاج سيد عزيز الله تهراني بري فرزندش نقل كرد:
« يامي كه در نجف اشرف بودم، مشغول به جهاد اكبر و رياضتهي شرعي از قبيل روزه و نماز و ادعيه و غيره بودم. يك بار چند روزي بري زيارت مخصوصه امام حسين عليه السلام در عيد فطر، به كربلي معلي مشرف شدم و در مدرسه صدر در حجره بعضي از رفقا منزل نمودم.
غالباً در كربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضي از اوقات بري استراحت به حجره مي آمدم. در آن حجره بعضي از رفقا و زوار هم بودند. آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف اشرف سؤال نمودند.
گفتم: من قصد مراجعت ندارم و امسال مي خواهم پياده به حج مشرف شوم و ين مطلب را در زير گنبد مقدس سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام از خدا خواسته ام و اميد اجابت آن را دارم.
همه رفقا و زوار حاضر در حجره از روي تمسخر و استهزا گفتند: از بس رياضت كشيده ي مغزت عيب كرده است. چطور پياده به حج رفتن بري تو بي زاد و توشه و مركب و وجود ضعف مزاج، ممكن است؟
و خلاصه مرا بسيار استهزا نمودند بحدي كه سينه ام تنگ شد و از حجره محزون و اندوهناك خارج شدم به طوري كه شعوري بريم باقي نمانده بود. با همان حال وارد حرم مطهر شده، زيارت مختصري كردم و متوجه سمت بالي سر مقدس شدم و در آن جيي كه هميشه مي نشستم، نشستم و با حزن تمام متوسل به سيدالشهداء عليه السلام شدم.
ناگاه دستي بر كتف من گذاشته شد؛ وقتي رو برگرداندم، ديدم مردي است و به نظر مي رسيد كه از اعراب باشد؛ اما با من به فارسي تكلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت: مي خواهي پياده به حج مشرف شوي؟
گفتم: بلي.
گفت: من هم اراده حج دارم يا با من مي يي؟
گفتم: بلي.
گفت: پس مقداري نان خشك كه يك هفته ات را كفيت كند، مهيا كن و آفتابه آبي بياور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همين جا بيا و زيارت وداع كن تا جهت انجام حج به راه بيفتيم.
گفتم: سمعاً و طاعهً. از حرم مطهر خارج شدم و مقدار كمي گندم گرفتم و به يكي از زنهي فاميل دادم كه نان بپزد. رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت كردند.
چون روز موعد شد، وسائلم را برداشته به حرم مطهر مشرف شدم و زيارت وداع نمودم.
آن مرد در همان وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحن مقدس و از شهر كربلا بيرون رفتيم و تقريباً يك ساعت راه پيموديم. در بين راه نه او با من صحبت مي كرد، و نه من به او چيزي مي گفتم تا به بركه آبي رسيديم.
يشان خطي كشيد و گفت: ين خط، قبله است و ين هم كه آب است ين جا بمان، غذا بخور و نماز بخوان همين كه عصر شد، مي يم.
بعد از من جدا شد و ديگر او را نديدم.
غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم. عصر، يشان عصر آمد و گفت: برخيز برويم.
برخاستم و ساعتي با او رفتم باز به آب ديگري رسيديم دوباره خطي كشيد و گفت: ين خط قبله است و ين آب است شب را ين جا مي ماني و من صبح نزد تو مي يم.
او به من بعضي از اوراد را تعليم داد و خود برگشت. شب را به آرامش در آن جا ماندم. صبح كه شد و آفتاب طلوع كرد، آمد و گفت: برخيز برويم.
به مقدار روز اول رفتيم باز به آب ديگري رسيديم و باز خط قبله را كشيد و گفت: من عصر مي يم.
عصر كه شد، مثل روز اول آمد و به همان شكل مي رفتيم و به همين ترتيب هر صبح و عصر مي آمد و مسير را طي مي نموديم اما طوري بود كه احساس خستگي از راه رفتن نمي كرديم چون خيلي راه نمي رفتيم تا خسته شويم. هفت روز به ين منوال گذشت.
صبح روز هفتم گفت: ين جا بري احرام، مثل من غسل كن و احرامت را بپوش و مثل من تلبيه ( جمله لبيك اللهم لبيك...) بگو.
من هم حسب الامر يشان اعمال را بجا آوردم. آنگاه كمي كه رفتيم، ناگاه صديي شنيديم مثل صديي كه در بين كوهها يجاد مي شود.
سؤال كردم: ين صدا چيست؟
گفت: از ين كوه كه بالا رفتي، شهري را مي بيني داخل آن شهر شو.
ين را گفت و از نزد من رفت. من هم تنها بالي كوه رفتم و شهر عظيمي را ديدم. از كوه فرود آمده و داخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسيدم: ين كجا است؟
گفتند: ين جا مكه معظمه است. آن وقت متوجه حال خود شده و از خواب غفلت بيدار شدم و دانستم كه به خاطر نشناختن آن مرد، فيض عظيمي از من فوت شده است؛ لذا پشيمان شدم؛ اما پشيماني سودي نداشت.
دهه دوم و سوم شوال و تمام ماه ذي القعده و يامي از ذي الحجه را در مكه بودم؛ تا ين كه حجاج رسيدند. همراه آنها عموزاده من، حاج سيد خليل پسر حاج سيد اسدالله تهراني بود، كه با عده ي از حجاج تهران از راه شام آمده بودند و يشان تشرفم را به حج خبر نداشت همين كه يكديگر را ديديم، مرا با خود نگه داشت و مخارجم را هم داد و در راه مراجعت كجاوه ي بري من گرفت و بعد از حج مرا از راه جبل ( مسيري در آن حوالي ) تا نجف اشرف و از نجف تا تهران همراه خود برد. »
19. دعي نجات از شر دشمنان
جناب شيخ محمد تربتي، كه از علمي اخلاق و شاگردان علامه ميرزا حبيب الله رشتي (ره) بود، فرمود:
يكي از شاگردان متدينم كه سيد و از اهل تربت است گفت:
« در سفري كه با يكي از طلاب بودم و از زيارت عتبات عاليات از راه خانقين به دنبال قافله و پياده، رو به قصر شيرين مي رفتيم، از شدت عطش و خستگي، از راه رفتن عاجز شديم در عين حال هر دو نفرمان با زحمت زياد خود را به قافله رسانديم؛ اما ديديم دزدها كاروان ما را غارت كرده و اموالشان را دزديده اند و بعضي مجروح در بيابان افتاده اند. محملها را هم شكسته و روي زمين انداخته بودند.
من و رفيقم به كناري رفتيم و در نهيت ترس از تپه ي بالا آمديم. ناگاه ديديم سيد جليلي با ما است.
بعد از سلام و تحيت، هفت دانه خرمي زاهدي به من داد و فرمود:
چهار دانه از آنها را خودت بخور و سه تي آن را به رفيقت بده.
وقتي خرماها را خورديم، بلافاصله عطش ما رفع شد. بعد يشان فرمود:
ين دعا را بري نجات و حفظ از شر دزدها بخوانيد:
« اللهم اني اخافك و اخاف مّمن يخافك و اعوذ بك ممن ليخافك:
خديا بدرستي كه من از تو مي ترسم و از هر كس كه از تو مي ترسد، در هراسم و از كسي كه از تو نمي ترسد، به تو پناه مي برم. »
مقدار كمي كه با آن سيد راه رفتيم، اشاره كرد و فرمود:
ين منزل است.
وقتي نظر كرديم، منزل را پيين آن تپه ديديم وارد شديم و به خواب عميقي فرو رفتيم؛ چون خيلي خسته شده بوديم و متوجه آنچه بري ما اتفاق افتاده بود، نشديم.
بعد از بيدار شدن، جريان را دريافته و بري ما معلوم شد كه آن شخص حضرت بقية الله ارواحنا فداه بوده است. »
منبع : سيت صالين