46- تشرف حاج شيخ علي محمد كركري
آقاى ملا عبدالرسول و شيخ عبداللّه كركرى نقل نمودند: حـاجـى شـيخ على محمد كركرى , چند سفر پياده با يك انبان آرد بر دوش , به حج مشرف شد.
در يـكى از سفرها به اصرار بعضى از دوستان به حجاج ترك و رفقايش ملحق شد و از راه جبل مشرف گرديد.
در يـكـى از مـنـازل , بنا شد سماور برنجى بزرگى را آتش كنند.
ايشان برخاست و آتش زيادى در سماور انداخت , ولى از آب ريختن فراموش كرده بود, چون قدرى گذشت , ناگهان اجزاء سماور از هم پاشيد و جدا شد.
غيرت تركى و تقدس حاج شيخ به جوش آمد كه سماور مردم در چنين راهى كـه ابـدا چـيزى پيدا نمى شود چرا اين طورشد؟ و بحدى حزنش شديد گشت كه از خود بى خود شـده , قـطعات سماور را جمع نمود و از خيمه بيرون آمد.
هر چه گفتند: كجا مى روى ؟ فايده اى نـداشـت .
از اول قـافـلـه حـجاج تا آخر قدم زد و به چند نفر از عربها كه سفيدگر بودند و مس را سفيدمى كردند, رسيد به ايشان گفت : سماور را درست كنيد.
گـفـتـنـد: كار ما نيست و ما ابزار لازم را نداريم .
مايوس گشت و متحير ماند.
ناگاه سيدعمامه سبزى پيدا شد و به ايشان فرمود: من سماور را درست مى كنم و يك قران اجرت مى گيرم .
تو برو و يك قران را بياور.
من سماور رادرست ميكنم و نزد اين عربها مى گذارم .
حـاج شـيـخ عـلى محمد سماور را تحويل داده و به سمت خيمه كه نزديك يك فرسخى بود, به راه افتاد و جريان را به رفقا اظهار داشت .
ايشان گفتند: يعنى چه ؟ اين جا كى پيدا مى شود كه سماور درست كند؟ بـالاخـره وفـتى شيخ بازگشت , سماور را در آن جا درست شده يافت و از آن سيد نشانى به دست نياورد.
از اعراب پرسيد آنها گفتند: ما سيدى را نديديم و از سماور شما هم خبر نداريم .
جـناب آقا ميرزا هادى فرمود: حاج شيخ از عباد و زهاد عصر خود و در غير لباس اهل علم , مشغول تـحـصـيـل بـود.
پـيـراهـن عـربى كرباس و نعلين عربى بحرينى و يك عمامه خرمايى رنگ بر سر مى پيچيد.
غالبا هر شب جمعه پياده از نجف اشرف به كربلامشرف مى شد.
روزها روزه مى گرفت و يـك وعـده غذايش , نان جو خشك و سركه بود.
بين ما, به واسطه ملا عبدالرسول , صداقت تام و رفـاقـت كاملى بود.
آن مرحوم درمدرسه صحن مطهر نجف اشرف مسكن داشت و در سفر آخرى كه پياده به حج مشرف شد به رحمت ايزدى پيوست