بازگشت

44- تشرف سيد عبداللّه قزويني در مسجد سهله


آقا ميرزا هادى سلمه اللّه تعالى از سيد جليل نبيل سيد عبداللّه قزوينى نقل فرمود: در سـال 1327, بـا اهـل و عـيـال به عتبات مشرف گشتيم .

روز سه شنبه به مسجد كوفه مشرف شديم .

رفقا خواستند به نجف اشرف بروند, ولى من گفتم : خوب است شب چهارشنبه براى اعمال به مسجدسهله برويم و روز چهارشنبه به نجف اشرف مشرف شويم .

قبول كردند.

به خادم گفتيم او هم رفت و شانزده الاغ براى همه رفقا كرايه كرد.

رفـقا گفتند: ما شب در اين بيابان حركت نمى كنيم , ولى بالاخره اجرت همه مالها راداده و با سه نفر زن كه همراه داشتيم سوار و به سمت مسجد سهله حركت كرديم , درحالى كه الاغهاى يدكى هم همراه ما بود.

در مـسـجـدسهله نماز مغرب و عشاء را به جماعت خوانديم و مشغول دعا و گريه شديم , يك باره مـتوجه شديم كه ساعت از هشت هم گذشته است .

ترس زيادى بر من عارض شد كه چگونه با سه زن , بـه تـنـهـايى , با مكارى ((107)) عرب و غريب , در اين شب تاريك به كوفه برگرديم .

آن سال , همان سالى بود كه شخصى بنام عطيه بر حكومت عراق ياغى شده بود و راهزنى مى كرد.

با نهايت اضطراب , قلبا متوسل به ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف گرديده , روى نياز ودل پـر سوز به سوى آن مهر عالم افروز نموديم , ناگهان چون چشم به مقام حضرت مهدى (ع ) كه در وسـط مسجد است , انداختيم , آن مقام را روشن تر از طور كليم اللّه يافتيم .

به آن جا رفتيم و ديديم سـيـد بزرگوارى با كمال مهابت و وقار و نهايت جلال وبزرگى در محراب عبادت نشسته است .

پـيـش رفـتيم و دست مبارك آن سرور راگرفتيم و بوسيديم .

من خواستم دستشان را بر پيشانى خـويش بگذارم كه حضرت دست خود را كشيدند و نگذاشتند.

در اين هنگام من هم مشغول دعا و زيـارت شدم ووقتى به نام حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مى رسيدم و سلام مى كردم ,ايشان جواب مى فرمودند: و عليكم السلام .

از ايـن مـطـلـب بـرآشفته شدم كه من به امام سلام مى كنم و اين آقا جواب مى دهد,يعنى چه ؟ از طرفى آن مقام شريف از روشنايى كه داشت , گويا صد چراغ و قنديل درآن آويزان كرده بودند.

در ايـن جـا آن سيد بزرگوار روى مبارك به مانمودند و فرمودند: با اطمينان دعابخوانيد.

به اكبر كبابيان سفارش كرده ام شما را به مسجد كوفه برساند و برگردد.

شماآنها را هم شام بدهيد.

چون اين سخن را شنيدم با ايشان مانوس شدم و از ايشان التماس دعا كردم و سه حاجت خواستم : اول وسـعـت رزق و رفـع تنگدستى .

دوم اين كه , محل دفن من , خاك كربلا باشد.

اين دو را قبول فرمودند.

سوم فرزند صالحى خواستم .

ايشان قسم يادكردند كه اين امر به دست ما نيست .

ساكت شدم و نگفتم كه شما از خدا بخواهيد, چون در اول جوانى زن پدرى داشتم ودختر خوبى از او در خانه بود.

من از آن دختر خواستگارى كردم , ولى آنها او را به من نمى دادند, بلكه مى خواستند بـه شخص ثروتمندى بدهند.

من در بالاى سر امام ثامن (ع ) دعا كردم كه فقط اين دختر را به من بـدهـنـد و ديـگر از خدا اولاد نمى خواهم .

اين قضيه در خاطرم بود, لذا مانع از تكرار درخواست و اصرار گرديدم .

عيالم پيش آمد و سه حاجت خواست : يكى وسعت رزق .

ديگرى آن كه به دست من به خاك سپرده شود و قبل از من از دنيا برود.

سوم آن كه در مشهد مقدس يا كربلاى معلى مدفون شود.

هـمـه را اجـابـت فرمودند و همان طور هم شد.

ايشان در مشهد مقدس فوت كرد وخودم او را به خاك سپردم .

زن ديگرى كه همراه ما بود, پيش آمد و عرض حاجت كرد و سه مطلب خواست : يكى شفاى مريضى كه داشت .

ايشان فرمودند: جدم موسى بن جعفر (ع ) شفا عطا خواهدفرمود.

دوم : ثروت و اعتبار براى فرزند.

سوم : طول عمر براى خودش .

هـمه را اجابت و قبول فرمودند و همان طور هم شد, يعنى مريض در كاظمين شفايافت و خودش هم نود و پنج سال عمر كرد.

من (ميرزا هادى ) از سيد عبداللّه قزوينى پرسيدم : چند سال است كه آن زن فوت كرده ؟ گفت : تقريبا پنج سال .

معلوم شد بيشتر از بيست سال بعد از قضيه باقى مانده و عمركرده است و فـعـلا پـسرش از تجار ثروتمند است و اسم آن تاجر را هم برد, ولى حقيرنام او را در خاطرم ضب ط نكرده ام .

سيد گفت : بعد از دعا و زيارت وقتى از مقام حضرت مهدى (ع ) به بيرون پا نهاديم ,همسرم به من گفت : دانستى اين سيد بزرگوار كه بود و او را شناختى ؟ گفتم : نه .

گفت : حضرت حجت (ع ) بود.

از شـدت تعجب رو برگرداندم , ديدم جز يك فانوس كه آويزان است از آن انوارى كه به انداره صد چـراغ بود, اثرى نيست .

تاريكى و ظلمت عالم را فرا گرفته بود و از آن سيد بزرگوار خبرى نبود.

دانستم آن روشناييها از اثر چهره نورانى آن سرور بوده است .

وقـتـى بـه كنار مسجد آمدم , جوانى نزد من آمد و گفت : هر وقت آماده شديد ما شما را به مسجد كوفه مى رسانيم .

گفتم : تو كه هستى ؟ گفت : من اكبر بهارى .

خيلى وحشت كردم و دلم تنگ شد, چون خيال كردم مى گويد اكبر بهايى .

گفتم : چه مى گويى ؟ بهايى يعنى چه ؟ گـفـت : من در همدان در محله كبابيان سكونت دارم و از روستاى بهار كه يكى ازنواحى همدان است , مى باشم و حضرت مستطاب , عالم سالك آقا ميرزا محمدبهارى از اهل آن جا است .

ايشان را شناختم و با او مانوس شدم .

گفتم : آن سيد بزرگوار را شناختى ؟ گـفت : نشناختم , ولى ديدم خيلى جليل القدر است و به من امر فرمود كه شما را به مسجد كوفه برسانم .

از مهابت ايشان نتوانستم حرفى بزنم و فورا قبول كردم .

گفتم : آن سرور حضرت صاحب الامر (ع ) بود و علايم آن را گفتم .

آن جوان به وجد آمد و وقتى خواستيم مراجعت كنيم , خود و رفقايش كه چهار نفربودند, پياده در ركـاب ما براه افتادند و با آن كه حدود دوازده الاغ خالى داشتيم و كرايه همه را هم داده بوديم در عين حال هيچ كدام سوار نشدند و پروانه وار در ركاب ما ازشوق امر امام (ع ) راه مى رفتند.

وقتى به مسجد كوفه رسيديم , به دستور امام (ع ) غذا را حاضر و به همه آنها شام داديم