بازگشت

38- تشرف حاج سيد علي بجستاني


آقاى ميرزا هادى بجستانى فرمود: بـعد از تشرف مرحوم ميرزاى شيرازى به مكه معظمه , در سال بعد, پدرم - مرحوم آقاى حاج سيد عـلـى بجستانى - مشرف شد و چون در تطهير و وضو بسيار محتاطبود, در سفرها خصوصا در راه مكه به ايشان سخت مى گذشت به طورى كه نمازهاى پنجگانه را با وضوى صبح بجا مى آورد.

در يـكى از منازل , بر سر بركه اى نشست و آفتابه بزرگى را پر از آب كرد, اما ديد كه سوراخ شده و آبـش هـدر مى رود.

اندوهى بر ايشان عارض شد.

به دقت نظر كرد وسوراخ آفتابه را ديد.

همان جا نـشـسـت و در اندوه و حيرت فرو رفت .

ناگهان از طرف ديگر بركه , جوانى در لباس اعراب رو به ايشان كرد و با نهايت مهربانى و شيرين زبانى فرمود: مير سيد على اشبيك ؟ (تو را چه مى شود) اين لـفـظ (لفظ مير), اسمى عجمى بود كه هيچ كس از اهل نجف ايشان را به اين نام نمى شناخت .

جز اشخاصى كه همشهرى هاى ايشان و يا از بستگان بودند.

بـالاخـره بـه مجرد تكلم آن جوان , پدرم با ايشان مانوس شد, كه معمولا اگر كس ديگرى صحبت مى كرد, به خاطر آن اندوهى كه براى سوراخ شدن آفتابه و نداشتن ظرفى براى تطهير و وضو با او تندى مى كرد.

ظـاهرا دو سه مرتبه آن جوان لطف فرموده از حال پدرم پرسش نمودند و ايشان هم جواب دادند و نيز در حق ايشان دعا فرمودند.

پدرم فرمود: من از نام و مسكن و احوال ايشان سؤال نمودم و همان طور كه ايشان مرحمت فرموده و از من سؤال كرده بودند, پرسيدم : نام شما چيست ؟ فرمودند:عبداللّه .

پرسيدم : اهل كجاييد؟ فرمودند: حرم اللّه .

پرسيدم : شغل شما چيست ؟ فرمودند: طاعة اللّه .

و همين طور چند مطلب را با قافيه فرمودند, تا آن كه سؤال كردند: چرا مهمومى ؟ بيان حال نمودم , يعنى احتياج زياد خودم و كمبود آب و سوراخى آفتابه را گفتم .

فرمودند: آفتابه سـوراخ نـيـسـت .

عـرض كـردم : خـودم به دقت نگاه كردم و سوراخ راديده ام و الان آب آن خالى مى شود.

فـرمـودنـد: نـه , دوباره ملاحظه كن .

چون مشغول نگاه كردن شدم آن سوراخ را در آفتابه نديدم .

مـتـعـجـب شدم و در آن حالت حيرت , به خود آمدم كه او كه بود و چه شد؟ وملتفت شدم كه آن بـزرگوار امام (ع ) بوده اند.

آفتابه را بر زمين زدم و سر و سينه زنان راه بيابان را پيش گرفتم .

چند نفر از رفقا و علماء كه همراه ما بودند مرا نصيحت كردندو حقير را برگرداندند