بازگشت

37- تشرف شيخ علي اكبر روضه خوان


شيخ جليل فاضل , شيخ على اكبر روضه خوان فرمود: من دو مرتبه خدمت حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مشرف شدم .

مـرتـبـه اول , شبى در مسجد كوفه در مقام حضرت صادق (ع ) خسته شده بودم و ازشدت گريه پـوسـتى بر صورت انداخته و به ديوار مسجد سمت حرم حضرت مسلم (ع ) تكيه داده بودم .

ناگاه نـظـرانـداخـتم در آن دل شب چند قدم دورتر از مقام حضرت صادق (ع ) در فضاى مسجد, شبح شخص بزرگوارى ظاهر شد كه نور بر زمين افكنده و گويا چراغى در زير عبا دارد.

هر چه نظر را بـالاتـر بردم به همين شكل نورمى ديدم و گويا سرپوشى بر روى او گذارده اند كه وى را پوشانده اسـت , لـكـن روشـنى آن نيز نمايان مى نمود و همين طور تمام قامت ايشان كامل و به اين صورت مشخص بود.

از مـشاهده آن شبح , محو تماشا شدم و ابدا خيالى در ذهنم خطور نمى كرد.

نفهميدم كه آيا ايشان مشغول عبادتند يا فقط ايستاده اند؟ مـدتـى بـديـن منوال گذشت تا آن كه حركت كردند و از روبروى من به طرف پشت سرم رفتند, چـون بـرگـشتم كسى را نديدم .

برخاستم و به سمت صحن حضرت مسلم (ع )دويدم , اما اثرى از ايشان نديدم .

بلافاصله به سمت حرم جناب هانى (ره ) دويدم ,ولى باز اثرى نديدم .

دوباره به سمت مسجد مراجعت نمودم و از شدت ناله وافسوس از درون فرياد كشيدم .

والده از حجره بيرون آمد و به من فرمود: تو را چه مى شود؟ حكايت را براى ايشان بيان نمودم .

مـرتـبـه دوم , در حـرم مطهر حضرت ثامن الحجج (ع ) در طرف پايين پا, متحيرانه ايستاده بودم و انتظار جايى خالى را مى كشيدم ناگاه ديدم بزرگوارى عمامه سياهى برسر دارد و رداى عزت بر تن نموده و در نهايت جلالت و بزرگى و رشادت , از محل خود حركت فرمود و به من خطاب كرد كه : بيااين جا.

مـن , از اشـتـيـاقى كه به جاى خالى داشتم و اين كه مبادا كس ديگرى سبقت بگيرد و آن مكان را اشغال كند, متوجه آن بزرگوار نشدم و با آن كه از پهلوى من گذشت و شايدلباس آن سرور هم با مـن تماس گرفته باشد, در نهايت به ايشان التفات نكردم و اين تشرف را غنيمت نشمردم يعنى با خـود گـفتم خودم را به جاى خالى برسانم بعدا به آن بزرگوار نظر كنم .

همين كه در جاى خود قرار گرفتم , نظر كردم , ولى او را نديدم .

آن وقت متوجه شدم و با سرعت به دنبال آن سرور از اين طـرف بـه آن طـرف مـى دويدم وواله و حيران به اين و آن تنه مى زدم , اما اصلا و ابدا كسى را كه شـبـاهـت بـه آن سـرورداشـتـه بـاشـد, نـيـافـتـم و آن شب را به تحير و سرگردانى و نااميدى گذراندم