بازگشت

33- تشرف حاج ملا علي محمد كتابفروش در وادي السلام


حاج ملا على محمد كتابفروش , كه تقوى و تقدس او بر اهل نجف پوشيده نيست ,فرمود: در زمانهاى گذشته به مرض تب لازم مبتلا شدم كه مدتى به طول انجاميد.

در آخر,كار به جايى رسيد كه قواى من ضعيف شد و طبيب من , كه سيدالفقهاء والمجتهدين آقاى حاج سيد على شوشترى بود, - گرچه شغل ايشان طبابت نبود و غير از مرحوم شيخ انصارى (ره ) كس ديگرى را مـعـالـجـه نـمى نمود - از من نااميد شد, ولى به خاطرتسلى خاطر من , بعضى از داروها را به من مى داد تا وقتى كه از دست من راحت شود.

اتـفـاقـا روزى يكى از رفقا نزد من آمد و گفت : برخيز به وادى السلام برويم .

گفتم :مى بينى من قدرت بر حركت ندارم , چطور مى توانم به وادى السلام بيايم ؟ اصـرار كـرد, تـا آن كـه مرا به همراه خود به وادى السلام برد.

ناگاه مردى در لباس عربهامقابلم ظـاهـر گـرديـد كه با مهابت و جلالت رو به من مى آمد وقتى به من رسيد, دستهاى خود را دراز نمود و فرمود: بگير.

مـن بـا ادب تـمـام دست او را گرفتم ديدم به قدر پشت ناخن نان بود.

آن را به من داد و ازنظرم غـايـب شد.

من قدرى راه رفتم , نان را بوسيدم و به دهان خود گذاشتم و آن راخوردم .

همين كه آن ذره نان به درون من رسيد, دل مرده ام زنده شد خفگى و دلتنگى از من رفت و زندگى تازه اى به من بخشيد.

همين طور هم حزن و اندوه از من زايل شد و نشاط زيادى به روحم وارد گرديد.

هـيـچ شـك نـكـردم و يـقـيـن نمودم كه آن شخص قبله مقصود و ولى معبود حضرت ولى عصر ارواحـنـافـداه بود.

مسرور و شادمان به منزل خود برگشتم .

آن روز و شبش ديگر درخود اثرى از مرض نديدم .

صبح به عادت سابق نزد سيد جليل , جناب حاج سيد على , رفتم و دست خود را به اودادم تا نبضم را بگيرد.

همين كه دستم را گرفت و نبضم را ديد, تبسمى كرد و بر رويم خنديد و فرمود: چه كار كرده اى ؟ عـرض كردم : كارى نكرده ام .

فرمود: راست بگو و از من پنهان نكن .

وقتى زياد اصراركرد, جريان را عرض كردم .

فـرمـود: فهميدم كه نفس عيسى آل محمد (ع ) به تو رسيده است .

جانم را راحت كردى برخيز كه ديگر نياز به طبيب ندارى , زيرا الحمدللّه مرض از تن تو رفته و خوب شده اى .

حاج ملا على محمد كتابفروش (صاحب قضيه ) مى گويد: ديـگر آن شخصى را كه در وادى السلام ديده بودم نديدم , مگر روزى در حرم مطهراميرالمؤمنين (ع ) كـه چـشـمـم بـه جـمال نورانى ايشان روشن شد, بى تابانه به نزدحضرتش رفتم كه شرفياب محضرش شوم , اما از نظرم غايب شد و او را نديدم