23- تشرف سيد امير اسحاق استرآبادي در راه مكه
سيد فاضل , امير اسحاق استرآبادى به پدر علامه مجلسى (ره ) فرمود: يك سال با جمعى از حجاج با قصد تشرف به بيت اللّه الحرام به طرف مكه مى رفتيم .
در راه به جايى رسـيـديـم كـه از آن جا تا مكه هفت منزل مسافت مى باشد.
اتفاقا من بنا به دلايلى از حجاج عقب افتادم و قافله از نظرم ناپديد شد و تنها ماندم و راه را گم كردم .
حيران و سرگردان و هراسان در بـيـابان ماندم و چون براى پيدا كردن راه به اطراف بيابان زياد دويدم , تشنگى بر من غلبه كرد.
در ايـن جا دل به مردن دادم و اززندگى مايوس شدم .
ناگزير و از روى بيچارگى آواز استغاثه به يا ابـاصـالـح رحـمـك اللّه ادركـنى و اغثنى (اى اباصالح خدا تو را رحمت كند, مرا درياب و راه را به من نشان بده ) بلند كردم .
نـاگـاه از دامن بيابان سوارى ظاهر شد و بعد از مقدارى نزد من آمد.
ديدم جوانى است خوشرو و گندمگون و خوش لباس كه به هيئت بزرگان لباس پوشيده و بر شترى سوار است و ظرف آبى در دست دارد.
وقتى او را ديدم , سلام كردم و جواب شنيدم .
فرمود: تشنه هستى ؟ گفتم : آرى .
ظرف آب را به دستم داد.
به مقدار نياز آشاميدم .
بعد از آن فرمود: مى خواهى به قافله برسى ؟ عرض كردم : آرى .
مرا پشت سر خود سوار كرد و به سمت مكه متوجه گرديد.
عادت من آن بود كه هرروز حرز يمانى را مـى خـوانـدم .
در ايـن جـا وقـتى در خود احساس راحتى نمودم و به خلاصى خود از آن مهلكه امـيـدوار شـدم , شـروع بـه خـوانـدن كردم .
آن جوان در بعضى از قسمتهاى حرز غلطهايى از من مى گرفت و مى فرمود: اين طور كه مى خوانى نيست , بلكه فلان طور بخوان .
مـدت كـمـى كـه گذشت به من نگاهى انداخت و فرمود: نظر كن ببين كجا هستى ؟ آيااين جا را مى شناسى ؟ وقتى خوب تامل كردم , خود را در ابطح (خارج مكه ) ديدم .
فرمود: پياده شو.
هـمـين كه پياده شدم , برگشتم , ولى ايشان از نظرم غايب شد.
فهميدم كه او مولاى من حضرت صـاحـب الزمان (ع ) بود.
از جدايى او پشيمان شدم و از اين كه حضرت رانشناخته ام , متاسف شدم .
بـعد از هفت روز اهل قافله رسيدند و مرا در مكه ديدند, درحالى كه از حياتم مايوس و نااميد شده بودند, لذا اين مطلب را مدركى قرار دادند و به طى الارض مشهور شدم .
علامه مجلسى (ره ) مى فرمايد: پدرم فرمود: من حرز يمانى را نزد او خواندم وتصحيح نمودم و در خصوص آن حرز به من اجازه داد