17- تشرف شيخ حسين آل رحيم (ره )
شيخ باقر كاظمى (ره ) فرمود: در نجف شخصى به نام شيخ حسين آل رحيم زندگى مى كرد كه مردى پاك طينت و ازمقدسين و مـشـغـول بـه تـحـصـيل علم بود.
ايشان به مرض سل مبتلا شد, به طورى كه باسرفه كردن از سـيـنـه اش اخلاط و خون خارج مى شد.
با همه اين احوال در نهايت فقرو پريشانى بود و قوت روز خـود را هـم نـداشت .
غالب اوقات نزد اعراب باديه نشين درحوالى نجف اشرف مى رفت تا مقدارى قوت , هر چند كه جو باشد بدست آورد.
باوجود اين دو مشكل , دلش به زنى از اهل نجف تمايل پيدا كـرد, امـا هـر دفـعـه كه او راخواستگارى مى كرد, نزديكان زن به خاطر فقرش جواب مثبت به او نمى دادند وهمين خود علت ديگرى بود كه در هم و غم شديدى قرار بگيرد.
مـدتـى گـذشـت و چـون مـرض و فقر و نااميدى از آن زن , كار را بر او مشكل كرده بود,تصميم گـرفـت عـمـلـى را كـه در بين اهل نجف معروف است انجام دهد, يعنى چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه برود و متوسل به حضرت بقية اللّه ارواحنافداه بشود, تا به مقصدبرسد.
شـيخ حسين مى گويد: من چهل شب چهارشنبه بر اين عمل مواظبت كردم .
شب چهارشنبه آخر شد.
آن شب , تاريك و از شبهاى زمستان بود.
باد تندى مى وزيد وباران اندكى هم مى باريد.
من در دكه مسجد كه نزديك در است نشسته بودم , چون نمى شد داخل مسجد شوم , به خاطر خونى كه از سـيـنه ام مى آمد و چيزى هم نداشتم كه اخلاط سينه را جمع كنم و انداختن آن هم كه در مسجد جـايـز نـبود.
از طرفى چيزى نداشتم كه سرما را از من دفع كند, لذا دلم تنگ و غم و اندوهم زياد گشت و دنياپيش چشمم تاريك شد.
فـكـر مى كردم شبها تمام شد و امشب , شب آخر است , نه كسى را ديدم و نه چيزى برايم ظاهر شد.
ايـن هـمـه رنـج و مـشقت ديدم بار زحمت و ترس بر دوش كشيدم تابتوانم چهل شب از نجف به مسجد كوفه بيايم با همه اين زحمات , جز ياس ونااميدى نتيجه اى نگرفتم .
در ايـن كار خود تفكر مى كردم در حالى كه در مسجد احدى نبود.
آتشى براى درست كردن قهوه روشـن كـرده بـودم و چون به خوردن آن عادت داشتم , مقدار كمى با خودم از نجف آورده بودم , نـاگاه شخصى از سمت در اول مسجد متوجه من شد.
از دور كه او را ديدم , ناراحت شدم و با خود گـفـتم : اين شخص , عربى از اهالى اطراف مسجداست و نزد من مى آيد تا قهوه بخورد.
اگر آمد, بى قهوه مى مانم و در اين شب تاريك هم و غمم زياد خواهد شد.
در ايـن فـكـر بـودم كـه بـه مـن رسيد و سلام كرد.
نام مرا برد و مقابلم نشست .
از اين كه اسم مرا مـى دانـسـت تـعـجب كردم ! گمان كردم او از آنهايى است كه اطراف نجف هستند ومن گاهى ميهمانشان مى شوم .
از او سؤال كردم از كدام طايفه عرب هستى ؟ گفت : از بعضى از آنهايم .
اسم هر كدام از طوايف عرب را كه در اطراف نجف هستند بردم , گفت : نه از آنهانيستم .
در اين جا نـاراحـت شـدم و از روى تـمـسخر گفتم : آرى , تو از طرى طره اى ؟(اين لفظ يك كلمه بى معنى است ) از سـخـن مـن تـبـسـم كرد و گفت : من از هر كجا باشم , براى تو چه اهميتى خواهدداشت ؟ بعد فرمود: چه چيزى باعث شده كه به اين جا آمده اى ؟ گفتم : سؤال كردن از اين مسائل هم به تو سودى نمى رساند.
گفت : چه ضررى دارد كه مرا خبر دهى ؟ از حـسـن اخـلاق و شـيرينى سخن او متعجب شدم و قلبم به او مايل شد و طورى شد كه هر قدر صحبت مى كرد, محبتم به او زيادتر مى شد, لذا يك سبيل (يكى از دخانيات )ساخته و به او دادم .
گفت : خودت بكش من نمى كشم .
برايش يك فنجان قهوه ريختم و به او دادم .
گرفت و كمى از آن خورد و بعد فنجان رابه من داد و گفت : تو آن را بخور.
فنجان را گرفتم و آن را خوردم و متوجه نشدم كه تمام آن را نخورده است .
خلاصه طورى بود كه لحظه به لحظه محبتم به او زيادترمى شد.
بـه او گفتم : اى برادر امشب خداوند تو را براى من فرستاده كه مونس من باشى .
آياحاضرى با هم كنار حضرت مسلم (ع ) برويم و آن جا بنشينيم ؟ گفت : حاضرم .
حال جريان خودت را نقل كن .
گـفتم : اى برادر, واقع مطلب را براى تو نقل مى كنم .
از روزى كه خود را شناخته ام شديدا فقير و مـحـتـاجم و با اين حال چند سال است كه از سينه ام خون مى آيد وعلاجش را نمى دانم .
از طرفى عيال هم ندارم و دلم به زنى از اهل محله خودمان درنجف اشرف مايل شده است , ولى چون دستم از مـال و ثـروت خـالـى اسـت گـرفتنش برايم ميسر نمى شود.
اين آخوندها مرا تحريص كردند و گفتند: براى حوائج خودمتوجه حضرت صاحب الزمان (ع ) بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد كـوفـه بيتوته كن , زيرا آن جناب را خواهى ديد و حاجتت را عنايت خواهد كرد و اين آخرين شب از شـبـهـاى چـهارشنبه است و با وجود اين كه اين همه زحمت كشيدم اصلا چيزى نديدم .
اين است علت آمدنم به اين جا و حوائج من هم همينها است .
در اين جا در حالى كه غافل بودم , فرمود: سينه ات كه عافيت يافت , اما آن زن , پس به همين زودى او را خواهى گرفت , و اما فقرت , تا زمان مردن به حال خود باقى است .
در عـين حال من متوجه اين بيان و تفصيلات نشدم و به او گفتم : به طرف مزار جناب مسلم (ع ) نرويم ؟ گفت : برخيز.
بـرخـاسـتم و ايشان جلوى من براه افتاد.
وقتى وارد مسجد شديم , گفت : آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد را نخوانيم ؟ گفتم : چرا.
او نـزديـك شـاخـص (سنگى كه ميان مسجد است ) و من پشت سرش با فاصله اى ايستادم .
تكبيرة الاحـرام را گـفـتـم و مـشغول خواندن فاتحه شدم .
ناگاه قرائت فاتحه اورا شنيدم به طورى كه هـرگـز از احـدى چـنين قرائتى را نشنيده بودم .
از حسن قرائتش باخود گفتم : شايد او حضرت صـاحـب الزمان (ع ) باشد و كلماتى شنيدم كه به اين مطلب گواهى مى داد.
تا اين خيال در ذهنم افـتـاد بـه سـوى او نظرى انداختم , اما در حالى كه آن جناب مشغول نماز بود, ديدم نور عظيمى حضرتش را احاطه نمود, به طورى كه مانع شد كه من شخص شريفش را تشخيص دهم .
همه اينها وقتى بود كه من مشغول نماز بودم و قرائت حضرت را مى شنيدم و بدنم مى لرزيد, اما از بـيم ايشان نتوانستم نماز را قطع كنم , ولى به هر صورتى كه بود نماز راتمام كردم .
نور حضرت از زمين به طرف بالا مى رفت .
مشغول گريه و زارى و عذرخواهى از سوء ادبى كه در مسجد با ايشان داشتم , شدم وعرض كردم : آقاى من , وعده شما راست است .
مرا وعده داديد كه با هم به قبرمسلم (ع ) برويم .
اين جا ديدم كه نور متوجه سمت قبر مسلم (ع ) شد.
من هم به دنبالش براه افتادم تا آن كه وارد حرم حضرت مسلم (ع ) گـرديـد و تـوقف كرد وپيوسته به همين حالت بود و من مشغول گريه و ندبه بودم تا آن كه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد.
صـبح , متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمودند: اما سينه ات كه شفا يافت , و ديدم سينه ام سالم و ابدا سرفه نمى كنم .
يك هفته هم طول نكشيد كه اسباب ازدواج با آن دختر من حيث لا احتسب (از جـايـى كه گمان نداشتم ) فراهم شد و فقر هم به حال خود باقى است , همان طورى كه آن جناب فرمودند.
والحمدللّه