14- تشرف شهيد ثاني
مرحوم شهيد ثانى مى فرمايند: در مـنـزل رمـلـه (نـام محلى است ) به مسجد آن جا, كه معروف به جامع ابيض است براى زيارت پيامبرانى كه در غار آن جا مدفونند, رفتم .
وقتى رسيدم , ديدم در مسجد قفل است و احدى در آن جا نيست .
دست خود را بر قفل گذاشته و كشيدم .
در باز شد و من وارد غار شدم .
در آن جا مشغول نـمـاز و دعـا گرديدم و بحدى توجه قلبى به خداى تعالى برايم پيدا شد كه از حركت قافله اى كه همراهش بودم , فراموش كردم .
مـدتـى در آن جـا نشستم .
پس از آن داخل شهر شدم و بعد هم به سوى مكان قافله رفتم ,اما ديدم آنها رفته اند و هيچ كدام از ايشان نمانده است .
در كار خويش متحير ماندم وبه فكر فرو رفتم , چون بـا پـاى پـيـاده كـه نمى توانستم به قافله ملحق شوم .
از طرفى اثاثيه و حيوان مرا همراه خود برده بـودنـد.
بناچار تنها و پياده به دنبال آنها براه افتادم تا آن كه از پياده روى خسته شدم و به قافله هم نـرسـيـدم .
حـتى از دور هم كاروان را نمى ديدم .
در اين احوال كه در تنگى و مشقت افتاده بودم , مردى را ديدم كه رو به طرف من آمد,او بر استرى سوار بود و وقتى به من رسيد, فرمود: پشت سر من بر استر سوار شو.
سـوار شـدم .
مـانند برق راه را طى كرد و طولى نكشيد كه به قافله ملحق شديم .
آن شخص مرا از استر پياده كرد و فرمود: به نزد رفقاى خود برو.
من هم داخل قافله شدم .
شهيد ثانى مى فرمايد: بين راه در جستجويش بودم كه او را ببينم , اما اصلا ايشان رانديدم و قبل از آن نيز نديده بودم